02 شهریور 1400

ذلت یکسان پدر و پسر


گردآوری: ساجدی

ذلت یکسان پدر و پسر

 در شهریور 1320 «بولارد» سفیر انگلیس وقتی خطاب به رضاشاه گفت «باید استعفا بدهید و ایران را ترک کنید» رضاشاه فقط گفت ‌«پس تکلیف سلطنت چه می‌شود!» در دی 1357 نیز «سولیوان» سفیر آمریکا وقتی به محمدرضا شاه گفت: «باید از ایران بروید» شاه در جواب فقط گفت: «کجا باید بروم؟» هر دو پاسخ یکسان و ذلیلانه بود و هیچ یک از این دو پادشاه به سفیران بیگانه نگفتند: به شما چه ربطی دارد که چنین دستوری به ما می دهید و....؟

 سرهنگ ناصر مشیری آجودان و محافظ مخصوص رضاشاه در یکی از خاطرات خود که مربوط به شب استعفای رضا شاه است می‌نویسد: شب در عمارت پاسدارخانه خوابیده بودم که تلفنچی دربار با انگشت به در زد. از خواب برخاستم و گفتم «چیه؟» گفت: «یک تلفن فوری از سفارت انگلیس است» گفتم «این موقع شب؟» دوباره آمد و گفت «می‌گوید وزیر مختار انگلیس قصد دارد شاه را ببیند» ساعت ۴:۳۰ صبح بود. به تلفنچی گفتم «بده من صحبت کنم» تلفنچی سفارت به فارسی گفت: «وزیر مختار انگلیس قصد دارد شاه را بدون تشریفات معمولی یعنی بدون حضور وزیر امور خارجه ببیند» گفتم «با این عجله چرا؟» گفت «کار مهمی است و وقت کوتاه است» گفتم «شاه خوابیده است و ما نمی‌توانیم او را بیدار کنیم» تلفنچی پس از مکث کوتاهی گفت «آقای بولارد وزیر مختار انگلیس می‌گوید هر طور شده شاه را بیدار کنید» هر طور بود او را از خواب بیدار کردیم و موضوع را به او گفتیم شاه ریش خود را تراشید و شنل معروف را به دوش کشید. ساعت حدود 5:30 دقیقه بود که افسران در جنوبی کاخ اطلاع دادند که وزیر مختار انگلیس آمده و اجازه شرفیابی می‌خواهد. شاه علی ایزدی یکی از مسئولان تشریفات را برای استقبال فرستاد شاه پس از چند دقیقه شنل به دوش از پله‌های کاخ سعدآباد پایین آمد. بولارد هم رسید و پس از مقدمه‌ای گفت «ما بالاخره به این نتیجه رسیدیم که اعلیحضرت باید استعفا داده و پایتخت را ترک کند» من در قیافه شاه آثار شکست و اندوه را دیدم. وزیر مختار گفت «باید همین فردا استعفا داده و تهران را هم ترک کنید» شاه نمی‌دانست چه کار کند. با لحنی اندوهبار پرسید «پس تکلیف سلطنت چه می‌شود؟» پاسخ گفت «مطمئن باشید سلطنت باقی خواهد ماند» شاه دیگران رضاشاه قبلی نبود فردی شکسته بود با قامتی خمیده.(1)

  ویلیام سولیوان، آخرین سفیر آمریکا در تهران نیز در کتاب خاطرات خود به نام «ماموریت در ایران» خاطره‌ مشابهی را نقل می‌کند که به قول وی، تلخ‌ترین خاطره زندگی دیپلماتیکش محسوب می‌شود. این خاطره مربوط به وقتی است که وی به عنوان سفیر یک کشور بیگانه قرار بوده پیام آمریکا و سران غرب را به شاه ایران ابلاغ نماید که بایستی از مملکت خود بیرون برود، سولیوان درباره آن خاطره می نویسد:

«... در همین ایام ( اوایل دی ماه 1357) پیامی از واشنگتن دریافت داشتم مبنی براینکه در اولین فرصت شاه را ملاقات کنم و به او بگویم که دولت ایالات متحده آمریکا مصلحت شخص شاه و مصالح کلی ایران را در این می‌بیند که هرچه زودتر ایران را ترک گوید... ابلاغ چنین پیامی از طرف سفیر یک کشور به رئیس مملکتی که در آن ماموریت دارد، کار ساده‌ای نیست...»2

اما وجه تلخ‌تر ماجرا، نحوه برخورد زبونانه و حقیرانه شاه با آن پیام بود که به جای ایستادن در مقابل تعیین تکلیف یک سفیر بیگانه و همچنین نشان دادن غرور شاه یک مملکت، به شکل درمانده‌ای تسلیم شده و مانند برده‌ها تنها سوال می‌کند که حالا کجا باید برود؟!

ویلیام سولیوان خاطره آن روز را این‌گونه ادامه می دهد:

مضمون پیام واشنگتن را به شاه ابلاغ کردم. او با دقت و آرامش به پیامی که او را به ترک کشورش دعوت می‌کرد، گوش داد و وقتی که حرف‌های من تمام شد، رو به من کرد و با لحنی کم و بیش ملتمسانه فقط گفت: «خیلی خوب، اما کجا باید بروم؟...»3

بیگانه‌پرستی و بریدن از ملت و در عوض، سرسپرده شدن به بیگانگان، پدیده‌ای است که اراده را از همه انسان‌ها و نظام‌های سیاسی می‌ستاند و اختیار تعیین سرنوشت را به بیگانگان می‌سپارد.

پی‌نوشت:

1 – مصطفی ایزدی، خاطرات خواندنی از رجال عصر پهلوی، انتشارات سفیر اردهال، 1399، ص 52 و 53

2 - ویلیام سولیوان- ماموریت در ایران – انتشارات هفت، 1361، صفحات 162 و 163

3 -  همان