خاطرات عزتشاهی .....
تا قبل از سال 1350 کمیته مشترکی برای مبارزه با مخالفین رژیم شاه وجود نداشت ، شهربانی و ساواک هر یک برای خود کار می کردند ، جداگانه تعقیب و مراقبت و دستگیر می کردند ، حتی ضد اطلاعات ارتش هم برای خودش کارهایی انجام می داد ، پیش می آمد که گاهی بر سر سوژه ای هم شهربانی کار می کرد و هم ساواک . این رویه اختلالاتی را پیش آورده بود ، مثلاً در جریان دستگیری افراد متهم به ربودن شهرام (پسر اشرف پهلوی) ناهماهنگی شدیدی بود که وقتی شهربانی ، بدیع زادگان را دستگیر و شکنجه کرد ، معلوم شد که هر چه او گفته است قبلاً توسط افراد دیگر به ساواک گفته شده بود . بعد از چند برخورد ناهماهنگ بین ساواک ، شهربانی و ضد اطلاعات ارتش ، شاه به آنها دستور داد تا تشکیلات مشترکی برای مقابله و مهار فعالیت مخالفین رژیم تشکیل دهند . قبل از تشکیل این کمیته ، ساواک در زندان های اوین و قزل قلعه مستقر بود و متهمین خود را در آنجاها بازجویی و نگهداری می کرد و زندانیان را بعد از محکومیت در دادگاه به زندان قصر انتقال می داد . اما از زمانی که با دستور مستقیم شاه این سه مرکز شروع به همکاری و هماهنگی کردند و پس از تشکیل " کمیته مشترک ضد خرابکاری " (1)، از اردیبهشت 1352 تمامی بازجویی های افراد سیاسی در کمیته صورت می گرفت و در پاره ای موارد دنباله اش در اوین پیگیری می شد . البته کسانی که در اوین برای اولین بار بازجویی می شدند و یا ادامه بازجویی شان به آنجا موکول می شد برای ساواک شناخته شده نبودند و لازم بود که برای دوره ای یا مدتی از نظر دیگران مخفی بمانند ، لذا این افراد اجازه ملاقات نداشتند ، اتفاقاً تعدادی از زندانیان سیاسی گمنام که سرشناس نبودند در آنجا مفقودالاثر شدند . زندان کمیته مشترک ابتدا در زیرزمین ساختمان شهربانی ، نزدیک میدان توپخانه (امام خمینی) بود ، محلی قدیمی با طاق های ضربی و فضایی تاریک و نمور و کم هوا ، در این زیرزمین 22 سلول ، یک توالت ، یک شیر آب و یک چاله برای شستشوی ظرف (نه ظروف) غذا ، شستن دست و پا و وضو گرفتن تعبیه شده بود . سلول ها در طرفین زیرزمین بود و راهرویی در وسط قرار داشت ، هر سلول به ابعاد تقریبی 8/1×2 متر با طاقی ضربی ، آجری و بند کشی شده بود ، از این سلول ها به صورت انفرادی ، دو نفره تا پنج نفره استفاده می شد . در اینجا محل و مکان مخصوصی برای شکنجه در نظر گرفته نشده بود ، لذا متهمین در اتاقی بازجویی و شکنجه می شدند ، لباس متهمین همان لباس شخصی خودشان بود ، فقط وسایلی مانند کمربند ، بند کفش و قلم و کاغذ از آنها گرفته می شد . با افزایش فعالیت گروه های مبارز و مسلح ، بالطبع عملیات کمیته مشترک و تعداد زندانی ها نیز فزونی می یافت و دیگر امکان نگهداری آنها در این زیرزمین نبود و باید فکری برای آن می کردند ، زندانی در همان اطراف و در مرکز شهر بود معروف به " زندان زنان " ، از تیر یا مرداد 51 زندانیان کمیته مشترک را در این ساختمان نگهداری می کردند . ساختمان سه طبقه که در هر طبقه حدود 22 سلول وجود داشت که در هر سلول به راهرو باز می شد ، در انتهای هر بند (طبقه) سه توالت ، چند شیر آب و چاله ای برای وضو گرفتن و شستشو بود ، در طبقه سوم اتاقی به ابعاد 3×3 یا 4×3 متر بود که برای شکنجه و بازجویی استفاده می شد . زندان زنان نیز تأمین کننده نیاز کمیته مشترک نبود ، لذا از (احتمالاً اردیبهشت ماه) سال 52 ساختمان دیگری را بدان افزودند که بعدها به ساختمان کمیته (کمیته مشترک ضد خرابکاری) معروف شد ، این ساختمان در سه طبقه با محیطی دایره شکل در جنب همان زندان زنان بود ، می گفتند هر دو زندان توسط مهندسین آلمانی طراحی و ساخته شده است . در دو طبقه فوقانی زندان دوار کمیته مشترک ، نرده های آهنی بلندی کشیده بودند تا کسی خود را به پایین پرت نکند ، هر طبقه این ساختمان 25 سلول داشت که در دو بند تقسیم بندی شده بود ، پس از ورود به طبقات : در طبقه اول دست راست بند 1 و دست چپ بند 2 ، در طبقه دوم دست راست بند 3 و دست چپ بند 4 ، در طبقه سوم دست راست بند 5 و دست چپ بند 6 واقع شده بود . اما پس از ورود به طبقه همکف و حیاط دایره شکل حوض آب در وسط حیاط و در دست چپ اتاق بهداری بود ، حمام های کمیته در طبقه اول و در انتهای راهرو بود ، یک یا دو اتاق هم مختص متهمین سفارشی بود ، آنان آماده مصاحبه تلویزیونی یا رادیویی بودند و در آن اتاق به سر می بردند و از امکانات رفاهی مثل رادیو و تلویزیون و غذا با کیفیت برخوردار بودند و برای مأموران کمیته مسائل را تجزیه و تحلیل می کردند و نظر می دادند .وحید افراخته و خلیل فقیه دزفولی از جمله این متهمین سفارشی در سال های بعد بودند . بقیه اتاق های این راهرو عبارت بود از : اتاق رئیس زندان ، اتاق افسر نگهبان ، اتاق تحویل متهم و انبار وسایل متهمین ، در اتاق بهداری زخم های ناشی از شکنجه را پانسمان می کردند و یا به افراد مریض چند قرص مسکن می دادند و معمولاً برای هر نوع بیماری از همین مسکن ها تجویز می کردند . بر روی همه زخم ها هم از یک پماد زرد رنگ می مالیدند و با گاز استریل و پارچه سفید آن را می بستند و هر روز یا یک روز در میان پانسمان را عوض می کردند ، بهداری فاقد پزشک بود ، البته در کمیته مشترک همه همدیگر را دکتر صدا می کردند ، به ویژه بازجوها را ! در بهداری هم پیرمردی تزریقاتچی بند که به او دکتر می گفتند ، او همه این کارها را می کرد . در طبقه دوم و سوم اتاق هایی برای بازجویان و شکنجه وجود داشت ، در طبقه دوم پس از راه پله و ورود به محیط دایره شکل در دست چپ احتمالاً اتاق سوم اتاق شکنجه بود ، در این طبقه بازجوهای قدیمی و درجه 2 مانند : کمالی (بازجوی اول من در بیمارستان) ، اسماعیلی و دیگران بودند . از این طبقه و مسائل مربوط به آنجا اطلاع زیاد و دقیقی ندارم . اما در طبقه سوم بازجویان درجه یکی فعال بودند ، در سمت راست محیط دایره شکل : در اتاق اول محمدی و وحیدی ، در اتاق دوم آرش و یک نفر دیگر ، در اتاق سوم رسولی ، در اتاق چهارم تهرانی و فرد دیگر و نیز در اتاق مقابل راه پله عضدی مستقر بودند ، در دست چپ هم در اتاق اول منوچهری و در اتاق بعدی هوشنگ تهامی و بعد از او سعیدی و دیگران حضور داشتند و بازجویی و شکنجه می کردند . چریک و چروک در شرایطی مرا از بیمارستان به زندان کمیته مشترک در زیرزمین ساختمان شهربانی بردند که بدنم سراسر جراحت و پای چپم تا کمر در گچ بود و چون هنوز گچش خیس بود حسابی اذیتم می کرد ، آنجا خیلی تاریک و نمور بود و هوای بسیار کثیفی داشت ، طوری که نگهبان طاقت تحمل آنجا را نداشت و به اجبار و زور در آنجا نگهبانی می داد . ابتدا مرا کشان کشان به سلولی بردند که نزدیک به زیرزمین بود ، شرایط سخت و بدی را پشت سر گذرانده به لحاظ روحی و جسمی وضع بسیار بدی داشتم ، دائماً در حالت دلهره ، اضطراب ، ترس و وحشت به سر می بردم ، با شنیدن کوچکترین صدایی تکان می خوردم ، فکر می کردم به سراغ من می آیند تا از من بازجویی کنند ، مثلاً وقتی صدای تلفن می آمد و افسر نگهبان می گفت : گوشی ، فکر می کردم که می گوید : شاهی ! این قدر متوهم و متوحش بودم . به لحاظ جسمی هم به هیچ وجه قادر به ایستادن نبودم و گچ خیس که از پایم تا بالای کمرم کشیده شده بود طاقت از کف داده بودم ، بازجویی ها و شکنجه ها در اینجا هم ادامه یافت ، هر وقت مرا برای بازجویی می بردند مثل یک جنازه روی زمین می کشیدند . هنگام بالا بردن از پله ها سرم از پله ای به پله دیگر می خورد و در آن مدت که بازجویی ها ادامه داشت همیشه ورم کرده بود ، بازجویی در یک سالن انجام می شد ، چند نفر بالای سرم جمع می شدند و اذیت و آزارم می کردند ، یکی آب دهان به صورتم می انداخت و دیگری آتش سیگار می ریخت و آن دیگری آب بینی اش را به روی من تخلیه می کرد . بعد از دستگیری وقتی مرا به بیمارستان بردند لباس هایم در اثر جراحات و زخم ها خونی و کثیف بود که همه را تکه تکه کرده و از تنم در آورده بودند ، و قبل از این که مرا به کمیته بیاورند پیراهن و شلواری از بیمارستان به من دادند که جلو پیراهن هیچ دکمه ای نداشت و شلوار هم با آن وضع پا و گچ پا در تنم نمی ایستاد و خیلی زود در سلول پاره شد و من هم آنها را در آورده دور انداختم . گاهی که مرا به بازجویی می بردند چون هیچ لباسی به تن نداشتم مرا لخت و عور به روی زمین سرد می نشاندند و هر چه التماس می کردم که یک تکه کاغذ یا مقوایی بدهند تا بر روی آن بنشینم فایده ای نداشت ، گاهی از صبح تا ظهر روی زمین سرد می نشستم و به راستی خیلی اذیت می شدم و سرما تا عمق وجودم نفوذ می کرد . به این هم بسنده نمی کردند ، گاهی یکی از آنها می آمد و پایم را باز می کرد تا همه جایم پیدا شود ، بعد مسخره ام می کردند و می خندیدند ، یکی می گفت : چریک چطوری ؟ دیگری می گفت : چروک چطوری ؟ حسابی هتک حرمتم می کردند و از هیچ اذیت و آزار و توهینی فرو گذار نبودند ، بدتر از یک حیوان رفتار می کردند ، خیلی غیر انسانی ! می خواستند به لحاظ شخصیتی خردم کنند ، چون هنوز زمستان تمام نشده بود و هوا خیلی سرد بود ، هوای زیرزمین و تاریکی هم به شدت سرما می افزود و من مجبور بودم با یک پتو در سلول سر کنم ، سعی داشتم که غذا نخورم و فقط با خوردن آب برخی خورشت ها و یا آب آشامیدنی سد جوع کنم تا برای دفع نیاز به دستشویی پیدا نکنم . چرا که من با همان وضع و حال نماز می خواندم و دفع هم به حالت ایستاده ممکن نبود و نمی توانستم طهارت کنم ، ترجیح می دادم که فقط به خوردن آب اکتفا کنم . در سلول به غیر از یک پتو ، یک کاسه سه کاره داشتم ، آن کاسه هم ظرف غذا بود و هم ظرف آب ، گاهی هم که نمی گذاشتند به دستشویی بروم از آن برای تخلیه ادرار استفاده می کردم ، یعنی از یک طرف با آن کاسه آب و غذا می خوردم و از طرفی هم در مواقع اضطراری در آن ادرار می کردم ، چرا که نگهبان ها در مورد من سخت گیری های بی حدی می کردند و تقریباً از من می ترسیدند . به آنها گفته بودند که این آدم دو تا پاسبان را کشته است ، لذا آنها به چشم یک قاتل به من نگاه می کردند ، گاهی خود به قصد کشت و انتقام جویی مرا می زدند و توجهی به خواست ها و نیازهایم نداشتند . روزی دو بار هم بیشتر اجازه نمی دادند که به دستشویی بروم ، در این فرصت کاسه ادرار را به دستشویی برده خالی می کردم ، یک بار در همین دفعات که کاسه را با خود به روی زمین می کشیدم ، ادرار لب پر شد و مقداری از آن روی زمین راهرو ریخت که نگهبان آمد و بقیه را روی سرم خالی کرد . یک دفعه جا خوردم ، آن قدر کارش زننده و غیر قابل تحمل بود که نمی دانستم گریه کنم یا فریاد بزنم ، بغض بدجور گلویم را می فشرد ، یک بار دیگر هم که این اتفاق افتاد ، نگهبان ها آمدند بقیه ادرار را هم در راهرو ریختند ، آنگاه مرا مثل بوم غلتان روی آن می غلتاندند تا زمین را خشک کنند . بعد از این جریان که حسابی روحم را آزردند احساس می کردم که شخصیتم را به لجن کشیده اند و دیگر این کار را نکردم ، در عوض ادرار درون کاسه را در گوشه های سلول می ریختم و یا به دیوار آجری آنجا می پاشیدم تا جذب و خشک شود ، لذا بعد از مدتی این سلول آن قدر بوی تعفن و گند گرفته بود که حد نداشت . هر روز صبح که افسر نگهبان می آمد تا آمار بگیرد و حضور و غیاب کند ، وقتی دریچه روی در سلول را باز می کرد بوی گند به مشامش می خورد ، چند فحش آبدار خواهر و مادر می داد و می رفت ، در حالی که وارد سلول های دیگر می شد و با زندانی سلام و احوال پرسی می کرد . طبیعی بود که باید با همین وضع نماز می خواندم ، چاره ای نداشتم ، واقعاً امکانی برایم نبود تا بتوانم طهارت را رعایت کنم
خاطرات عزت شاهی