13 مرداد 1400
حسن آیت به روایت همسرش
بخشهایی از خاطرات مهرانه معلم، همسر سید حسن آیت را منتشر کرده که برگرفته از مخزن تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی است. مهرانه معلم هماکنون یکی از وکلای مشهور تهران است و البته تمایلی ندارد که درباره شهید دکتر سیدحسن آیت سخن بگوید. آنچه در پی میآید روایت خانم معلم از زندگی شخصی، افکار و اعتقادات آیت است که روز 14 مرداد سال 1360 ترور شد:
سال 42 قرار شد یک تیمی از دبیرهای لیسانسیه بیایند دامغان، فکر میکنم پنج، شش تا دبیر آمدند. از جمله آیت که شروع به کار کردند، ما هم منتقل شدیم به یک مدرسه جدید و بیشتر کلاسهای ما را تقریباً آیت درس میداد. شاید به جز ادبیات فارسی که آن هم فکر میکنم یک دبیر لیسانسیه دیگر بود و بقیه درسها مثل فلسفه و منطق و تاریخ و عربی را او تدریس میکرد، بیشتر ساعتهای سهسال آخر دبیرستان من شاگرد او بودم. سالی که آیت آمد یک دفعه قبولی رفت بالا یعنی شاید کل کلاس فکر میکنم قبولی دادند و برای محل ما هم یک همچنین قبولیای خیلی چشمگیر بود.
من تا آن موقع سه سال شاگردش بودم ولی نمیدانستم تحصیلاتش چیست! هیچ کس متوجه نشده بود چقدر یعنی مدرک دانشگاهی دارد و درسخوانده است همه فکر میکردند یک لیسانس ادبیات آمده دامغان دارد درس میدهد. خیلی آرام و بیصدا و همه هم میدانستند سیاسی است، هیچکس هم نمیدانست چیست. میفهمیدیم که یک آدم سیاسی است و یک آدم معمولی نیست، بعد هم دیگر مسئله ازدواج ما پیش آمد.
***
نامهای نوشته بود و خودش را معرفی کرد که من چه کسی هستم و تحصیلاتم چیه؟ من دیدم چند رشته دانشگاهی درس خوانده است. یک آدم مثلاً در سن 27 سالگی بتواند چند رشته فارغالتحصیل بشود باید خیلی همت داشته باشد. این خیلی جلب توجه میکرد ضمن اینکه میگویم غیر از همه بود! یک آدمی غیر از همه بود! به هرصورت قانع شدم که آدم بدی نیست! منتها یک چیزی که بود ناشناخته بود. به هرصورت خانوادهاش را نمیشناختیم، چون ایشان اهل نجفآباد اصفهان بود و ما در دامغان ارتباطی نداشتیم. من گفتم روی تحصیلات خیلی اهمیت میدادند. میگفتند مردی که تحصیلات داشته باشد آینده هم دارد، در هر صورت به مادیات هیچوقت توجه نداشتیم تا ایشان رسماً خواستگاری من آمد و مشخصاتی را گفت، خصوصیاتش را گفت و ضمناً یک کتابی را هم با خودش آورده بود به نام رجال اصفهان. در آن کتاب عکس پدربزرگش بود و میرزا ولی آیت که از فقهای آن موقع بوده که صحبتش را میکنند و خاطراتی نقل میکنند، در مدرسه صدر اصفهان تدریس میکرده. آن کتاب را آورده بود و گفت ایشان پدربزرگ من بوده و من هم خودم این هستم! دیگر با این تحصیلات و این ویژگی و البته اهل سیاست یعنی چیزی که گفت آن موقع پذیرشاش سخت بود. گفت آب باشد شناور سختیام عین جملهاش بود.
***
متولد 1317 در تیر ماه بود. او میگفت خیلی مرهون خدمات داییاش است. میگفت یک دایی داشت فوت کرده بود، میگفت او برای من کتاب خرید، وسایل تحصیل من را خرید و من را برد مدرسه ثبتنام کرد. دبیرستان را هم در نجفآباد اصفهان خوانده بود. آن چیزی که خودش و فامیلها تعریف میکردند بچه خیلی مذهبی بود، خیلی متدین و مذهبی، خانوادهاش هم که مذهبی بودند، مادرش مجتهد بود. پدر خودش تحصیلات فقهی خیلی خوب کرده بود. پدرش سید محمدرضا آیت خیلی مرد با اطلاع و باسوادی بود. آن هم درسهای حوزهای خوانده بود و هیچوقت نماز شباش قطع نمیشد. پدرش خیلی متدین بود. همچنین از مادرش خیلی تعریف میکرد. مادری داشت که خیلی زن وارستهای بود. پدر و مادرش هر دو سادات بودند.
***
وسایل عروسی آن موقع 5 هزار تومان بود. گفت 5 هزار تومان بیشتر ندارم این هم یک پول انتظار خدمتی بود که پس گرفته بود. ظاهراً منتظر خدمت شده بود و بعد نامهنگاری کرده بود و توانسته بود آن پول را پس بگیرد. حقوقش را پس گرفته بود آن 5 هزار تومان شد. مخارج عروسی ما بعد آمدیم تهران کت و شلوار را که خریدیم رفتیم بدهیم بدوزد. یادم است سر کوچه برلن در خیابان سعدی یک دوزندگی احمد صادق بود. ما اتفاقی عبوری رفتیم بالا گفتیم یک کسی باشد زودتر این را حاضر کند بدهیم بدوزد. او پدر همان صادق مشهور بود- ناصر صادق و احمد صادق از مجاهدین- آن موقع ما نمیدانستیم رفتیم آنجا دادیم برایش دوختند و روزی که یکی از پسرهایش را اعدام کرده بودند او رفته بود برای پرو لباس گفت برایم تعریف کرده که رفته غذا ببرد برای پسرش و گفتند بیا ملاقات رفتند ولی بعد متوجه شدند که اعدام شده، خیلی ناراحت برگشتند.
***
مظفر بقایی را به عنوان یک شخصیت سیاسی قبول داشت. میگفت یک آدم سیاستمداری است مثل همه سیاستمدارهای دیگر ولی مشی سیاسیاش را از آنها جدا کرد. به آیت الله کاشانی خیلی تعصب داشت و خیلی قبولش داشت با اینکه آن موقع جو غالب این نبود. واقعاً اعتقاد داشت به افکار آیتالله کاشانی، فکر میکنم اختلافش هم با بقایی در همان مسیر بود.
مصدق را هم به عنوان یک شخصیت سیاسی قبول داشت حتی خیلی نقل قولهایی میکرد از ایشان یا خیلی از افراد دیگری از وزرایی که زمان مصدق بودند، خیلی چیزها خوانده بود، از آنها نقل میکرد. میگفت اشتباه با مصدق بوده، همیشه میگفت اشتباه با مصدق بوده، بد کاری کرد. به همین دلیل میگفت بعد از انقلاب آن تجربه تاریخ برای امروز ما به درد میخورد و اینها روی همان تجربه بود و خودش برداشتی که از تاریخ داشت میگفت مصدق اشتباه کرد و باید هماهنگ با آیتالله کاشانی میشد، روی این مواضع خیلی مصر بود.
***
ما در تهران شاید 12-10 خانه عوض کردیم. حداقل در زمان حیاتش ما 10 تا خانه عوض کردیم و مرتب جابهجا میشدیم که احتمالاً یکی از دلایلش امنیتی بود، هر جایی هم که میرفتیم اگر یک جایی بود که مستقل بود مثلاً دوطبقه بود و مستقل بود این خیلی برایش خوشایند بود که یک همچنین جایی را بگیرد، برای اینکه میتوانست دوستهایش خیلی راحت بیایند و ما هیچ نمی فهمیدیم.
مسائل شخصی زندگی خانه را بیشتر به من واگذار کرده بود و خودش بیشتر در فعالیت سیاسی متمرکز شده بود. یک وقت میدیدی دو شبانهروز گم میشد و نمیآمد، واقعاً دلشوره داشتم. اولین سفارشی هم که میکرد، به هیچ جا خبر ندهید به هیچکس نگویید اگر من نیامدم هیچکس را خبر نکن. بالاخره یک جوری متوجه میشوی ! مثلاً بچه من یک ماهه بود شاید 20 روزش بود 48 ساعت رفت نیامد خبر هم نمیداد که کجاست بعد از 48 ساعت آمد. گفتم آخر من تک و تنها در تهران با یک بچه کوچک! گفت این اولش است.دیگر باید به این وضعیت عادت کنی. یک وقت ممکن است من یک جایی بروم نباشم نیایم !
از سال 54 ما رفتیم نارمک اردیبهشت 54 با وام مسکن یک خانه خریدیم که البته یک مبلغیاش را مادرش کمک کرده بود و بقیهاش هم ما وام گرفتیم که یک خانه کلنگی گرفتیم نشستیم و موقع شهادتش آنجا بود. آنجا که رفتیم خانه قدیمی بود و دو طبقه بود خیلی راحتتر بود خیلی راحت آنجا میتوانست آمد و رفت بهتر انجام بشود آنجا بود که تشکیلات بیشتری تعداد نظامیهایی که آنجا میآمدند بیشتر بود اینجا اکثراً ماهانه دو هفته یکبار شهید نامجو و کلاهدوز حتماً میآمدند و اینها را ما با اسمهای مستعار میشناختیم تا سالها بعد از انقلاب هم من همیشه شهید کلاهدوز را میگفتم آقای کنعانی، به ما گفته بود آقای کنعانی است، نامجو را آقای محمودی معرفی کرده بود که میآمد بعداً ما متوجه شدیم فامیل خودشان نیست و فامیل مجعولی به ما معرفی کرده بود.
در نارمک آنها جلسات را میآمدند از آن به بعد دیگر مرتب جلسه داشت یعنی از سال 54 که ما رفتیم نارمک و پراکنده هم میآمدند آقایان گاهی با هم بودند گاهی تنها بودند خیلی وقت میگذاشت آیت وقتش بیشتر در همین چیزها بود خیلی وقتش را صرف این چیزها میکرد و مطالعه بود و روزنامه بود یا جلسات اینجوری.
***
من یک بیماری خیلی سختی گرفته بودم و به لندن رفته بودیم. یک سردرد خیلی مرموزی داشتم و اینجا یک مقدار دچار مشکل شده بودم و توصیه کردند برای عکس رنگی به خارج از کشور بروم. ما همه همت خودمان را گذاشتیم و رفتیم لندن آنجا بودیم که آموزگار انتخاب شد، آنجا روزنامه را که گرفت دید آموزگار نخستوزیر شاه شده همان جا گفت رژیم شاه به همین زودی ساقط میشود، خب برای ما خیلی تعجبآور بود، واقعاً غیرقابل پیشبینی بود، سال 56 هنوز کسی پیشبینی نمیکرد که رژیم به این سرعت ساقط شود. گفت رژیم زیر پایش خالی شد با رفتن هویدا و آمدن آموزگار حتماً سقوط میکند و از آن ماجرا خیلی خوشحال شد و ما یک ماه آنجا ماندیم و برگشتیم آمدیم در جلسات و همه آن فعالیتها دیگر خیلی بیشتر و وسیعتر و بیشتر وقت او را داشت میگرفت، بیشتر ساعات خودش را گذاشته بود برای تنظیم امور و چیزهایی که میخواست بنویسد و کارهایی که میکرد درگیر بود شدید، تا زمان انقلاب.
***
همیشه تشکیلاتی فکر میکرد و به تشکیلات معتقد بود و همچنین به تشکیلات نظامی؛ معتقد بود حتماً باید در ارتش نیرو داشته باشد به همین دلیل هم دنبال ارتشیها بود. یعنی برخلاف بعضی گروهها که ارتش نزدشان مطرود بود و میگفتند ارتش ارتش شاه است، ارتش شاه نمیتواند عناصری داشته باشد که به درد ما بخورد ولی آیت این اعتقاد را نداشت. بچههایی که میآمدند زمان انقلاب همه از آقایانی بودند که در ارتش شاه بودند و همچنین اعتقاد داشت به این قضیه که حتماً دنبال جریان سیاسی باشد که امام خمینی رهبری آن را داشته باشند.
اعضای این گروه خودشان یک چیزهای مدونی داشتند و اینها یک چیزهایی مینوشتند ولی خودشان چون خیلی ملاحظه امنیتی میکردند که نکند اینها جایی بیفتد، مثلاً سعی میکرد هر سطری از هر اصلی که برای خودشان گذاشته بودند این را متفرق در جاهای مختلف یادداشت کنند. اعضای این گروه آقایان نامجو، کلاهدوز، اقاربپرست، رحیمی و کتیبه بودند جوانترهایی هم بودند اینها قدیمیتر بودند،جدیدترهایی هم از جوانهایی بودند که سال 57 بیشتر در جلسات ایشان میآمدند.
کلاهدوز و نامجو بیشتر میآمدند، به آنها اسم مستعار داده بود به کلاهدوز میگفت آقای کنعانی، آقای نامجو را هم میگفت محمودی اینها اسامی مستعار داشتند. حول و حوش انقلاب آقای کتیبه را یادم هست موقعی که سنندج بودند من اعلامیهها را پای تلفن میخواندم برایشان فکر میکنم آنجا دستاندرکار بودند مثلاً در مهر و آبان آن موقعهایی بود که شاه آن نطق کذایی خودش را کرد توبهنامه خودش را به اصطلاح خواند!
***
با آقای بهشتی فکر میکنم در اصفهان یکدیگر را میدیدند خودش این طوری میگفت. آیت الله خامنهای را من خودم یادم هست قبل از انقلاب شاید آبان و آذر 57 بود آیت الله خامنهای یک روز آمدند منزل ما، آن موقعی بود که دیگر داشتند تشکیلات حزب جمهوری اسلامی را طراحی میکردند. یک روز صبح بود که آمدند بالا و به ما سپردند که شما نمیخواهد چیزی برای ما بیاورید و فقط چای بیاورید و ما چای را دادیم دم در اتاق، نشستند و صحبت کردند یکی دو ساعتی بودند بعد که رفتند من یادداشتهایی که روی میز بود را از روی کنجکاوی نگاه کردم و بعدها دیدم اسامی است که تشکیلات حزب را ایجاد کردند و آن روز گویا داشتند استادان دانشگاه را بررسی میکردند. ملاقاتشان روی آن قضیه بود که چطور تشکیلات راه بیندازند و استادان دانشگاه را آیت متشکل کند و آن اسامی که جمع کرده بودند بعداً هسته اولیه حزب شد که فکر میکنم 30 تای شورای مرکزی حزب بود و 5، 6 تایشان هم روحانیونی بودند که حزب را تشکیل دادند که بعدها مشخص شد.
***
آیت را که میدانید به طور کلی با نهضت آزادیها موافق نبود. میگفت: این وضعیتی که الان در کشور پیش آمده خوب وضعیتی است که باید از آن به نفع انقلاب اسلامی بهرهبرداری کرد، یعنی یک حالتهای محافظه کارانه و آرام و یواش و ملایم به درد انقلاب نمیخورد. میگفت من بعید میبینم که آقای بازرگان انقلابی برخورد کند و روزی که بازرگان نخستوزیر شد زمانی که قرار شد راهپیمایی درحمایت از آقای بازرگان بشود، آیت نرفت و ما هم نرفتیم.
همچنین از نظر گرایش مخالف بازرگان بود زیرا آیت گرایش به روحانیت و آیتالله کاشانی داشت. آقای بازرگان جانب مصدق بود، این هم خوب برای او مسئله اصلی بود، این است که زیاد با این قسمت قضیه آن موافق نبود ولی هماهنگی و همکاری خودش را داشت. همکاری میکرد، فعالانه کار میکرد، خیلی جاها با خود آقایان حتی در خود مجلس تا زمانی که به شهادت رسید در کمیسیون آئیننامه آقای بازرگان بود و آقای سحابی بود و روابط خوبی داشت. چون یک آدم اصولی و منطقی بود، یک آدم غیرمنطقی نبود ولی با این که در آن مقطع ایشان انتخاب بشود موافق نبود و حتی با اعضای شورای انقلاب هم که آن موقع انتخاب شده بودند زیاد موافق نبود.
***
یک موقعی یادم هست که سناتور دشتی را اول انقلاب دستگیر کرده بودند خیلی پیر بود و او خیلی دلش میخواست برود با او صحبت کند، برای اینکه میگفت این تاریخ مجسم است، خیلی چیز این آدم میداند و چه خوب است که اطلاعات او را تخلیه کنیم. یک روز هم رفت زندان قصر و با آقای دشتی صحبت کرده بود اما گفت که حاضر نشده مطلقاً حرف بزند و بهانه کرده گردن من درد میکند! گویا دیسک گردن داشت. فکر میکنم گفته بود که دیگر من خیلی پیر هستم و حافظه من یاری نمی کند که صحبت کنم و شاید نخواسته بود. گفت به هرحال ما نتوانستیم هیچ حرفی از او بشنویم و در حالی که آیت میگفت من به او گفتم این ایمنی را میتوانی داشته باشی کاری با شما ندارند.
اصولاً آیت درباره کسانی که دستگیر میشدند، عقیده او این بود که این آقایانی که در آن دستگاه و در آن رژیم بودند میگفت اینها از نظر مالی باید خلع سلاح بشوند! یعنی مال اینها گرفته بشود ولی ولشان بکنند بگذارند باشند تا آن اطلاعات و آن چیزهایی که میدانند را بنویسند و اینها به درد تاریخ میخورد. نباید اینها رها بشوند و یا از بین بروند، باید از وجود اینها به آن ترتیب استفاده شود. منتها باید اموال آنها باید مصادره بشود.
***
راجع به نقطه نظراتی که داشتند خیلی تلاش میکرد با نطق با صحبت با هر چه که بتوانند آن جماعت که در مجلس خبرگان هستند، قانع بشوند و بتواند یک ماده رأی بیاورد مثلاً اصل 49 بود که خیلی تلاش داشت و خیلی خوشحال بود که توانسته بود برای آن اصل رأی بگیرد. به خط خودش نوشته بود. رویش حساس بود، روی این که اموالی که در رژیم گذشته به دست آوردند اینها باید گرفته بشود و خرج مملکت بشود، چه و کجاها خرج بشود و اینها این ماده را خودش نوشت و خودش هم رأی گرفت، از همه هم امضا گرفت تا بتواند رأی هم در مجلس بیاورد.
موارد دیگر آن راجع به سیستم اقتصاد که یک مواردی را آیت دولتی فکر میکرد ولی آن چنان بسته هم نبود که بگوییم همه موارد را در اختیار دولت بگذارد یا انحصاری برای دولت کار بکند ولی موارد بزرگ را چرا؛ مثلاً آموزش و پرورش، تحصیلات رایگان نمیدانم اینها همه آن چیزهایی بود که روی آن تأکید داشت و مسئله آزادی مطبوعات خیلی برای او مهم بود یعنی روی آزادی مطبوعات خیلی تأکید داشت روزی هم که حتی قبل از اینکه به شهادت برسد فکر میکنم همان ماه بود که بحث طرح، یک طرحی تهیه کرده بودند طرح بود فکر میکنم لایحه هم نبود که میگفت میخواهد بیاید مجلس و من حتماً باید باشم برای مطبوعات خیلی عجله داریم و این برای او خیلی مهم بود و همچنین مسئله با شکنجه اقرار گرفتن خیلی حساس بود موقعی که در مجلس خبرگان تصویب میشد و جاهایی هم که خوب بوده که در آن صورت مذاکرات موردهایی بوده که حرف بزند و دفاع کند که کرده.
آیت با شورای نگهبان موافق بود، چون میگفت بعضی کشورها هم این نهاد را دارند. با اطلاعاتی که از قوانین سایر کشورها داشت میگفت یک مجلس باید باشد بعضی موارد را ببینند و مصوبات مجلس تأیید مجدد بشود که جلوی خیلی انحرافات گرفته بشود ولی این البته مانع آزادی مجلس نمیشد.
***
با حضرت امام ایشان فکر میکنم دو بار ملاقات کردند، غیر از ملاقاتهای جمعی که با اعضای حزب یا نمایندههای مجلس میرفتند که خوب آن جلسات عمومی بود ولی ملاقات خصوصی فکر میکنم دو بار با امام داشت یک بار آن اوایل بود، یک بار هم فکر میکنم با آقای فارسی با هم رفته بودند. و ملاقات زمانی بود که میخواستند تیمسار مقدم یک سمتی بگیرد که او آن موقع گفت من احساس خطر میکنم خوب است که این مطالب را به امام بگویم. بالاخره ملاقاتی با آقای فارسی گذاشته بودند با هم رفتند به دیدن امام، البته فکر میکنم خیلی هم نتوانسته بود آن جا صحبتی بکند با امام چون گرفتار بودند و سر امام شلوغ بود و صحبت خیلی مختصر کرده بود ، بعضی وقتها خیلی دوست داشت بداند امام چه عکسالعملهایی راجع به صحبتهایش در مجلس دارد و بخصوص بعد از آن جریان نوار و آن برخوردهایی که بنیصدریها داشتند. بعضی وقتها خبرهایی که برای او میآوردند میگفتند امام اتفاقاً خیلی توجه دارد و یکی دو بار ما در اتاق او بودیم گفتند که من رادیو را روشن کرده بودم و امام گفته بودند که آیت صحبت میکند میخواهم گوش کنم، خیلی دوست داشت حرفهای او به گوش امام برسد.
ویژهنامه نوروزی روزنامه ایران