13 دی 1397
حکایت وارثان میرزا رضای شاهشکار پس از قتل ناصرالدینشاه
چه بر سر خانواده ضارب ناصرالدین شاه آمد؟
روایت قتل ناصرالدینشاه و سرگذشت ضاربش، میرزا رضا کرمانی را بارها و بارها شنیدهایم، اما شاید هیچ کدام جالبتر از حکایت خانواده ضارب از زندگی او، زجرهایی که کشیده و بلاهایی که بعد از این واقعه بر سر اهل خانهاش نازل شده نباشد. میرزا رضا کرمانی را این بار نوه دختریاش، پرویز خطیبی، به تصویر کشیده. پسربچه کنجکاوی که در دنیای کودکانهاش زیرچشمی اشکهای مادربزرگ را بر سر سجاده میدید و وقتی از مادرش، معصومه، علت را جویا میشد پاسخ میشنید که «برای پدرم گریه میکند و زجرهایی که کشیده بود.» پاسخی که با خود هزاران ابهام به همراه داشت. او سر صبر تکهتکه روایت پدربزرگ را از زیر زبان مادربزرگ، دایی تقی و حبیبه خانم، خاله مادرش (خواهرزن میرزا رضا که منشی امین اقدس سوگلی ناصرالدینشاه بود)، بیرون میکشد تا اینکه بالاخره موفق میشود تصویری تقریباً واقعی از او به دست آورد. تصمیم میگیرد قصه زندگی پرمشقت جد مادریاش را منتشر کند، اما اجل مهلتش نمیدهد. فیروزه، دختر پرویز، پس از مرگ پدر در میان وسایل او این روایتها را در قالب جزوهای کوچک پیدا میکند؛ جزوهای که بالاخره امسال پس از گذشت ۲۵ سال از مرگ خطیبی، به همت دخترش و توسط نشر معین منتشر شد: «میرزا رضا کرمانی» (به روایت پرویز خطیبی).
میرزا رضا به روایت همسر
از دریچه نگاه زهرا خانم، همسر میرزا رضا، تصویر او سیمای مردی زخمخورده از مردان حکومت است که به هیچ وجه حاضر به تحمل ظلمی که در حقش شده نیست و مدام در مسیر احقاق حقوق مسلم خود متحمل زندان و شکنجه میشود.
همسر میرزا رضا از شب عروسی خود که به سادگی برگزار شده حرف میزند و قولهایی که میرزا در آن شب به او میدهد: «اگر خدا خواست و توانستم حق خودم را از این حاکم ظالم بگیرم که زندگی خوبی برایت درست میکنم، اگر نه به خاطر تو حاضرم تن به هر کاری بدهم و لقمه نانی گیر بیاورم و همین جا زندگی کنیم، چون دیگر روی برگشت به کرمان را ندارم.»
اما این خوشی چند ماه بیشتر دوام نمیآورد، چون میرزا که به دنبال پس گرفتن حقوقش از حاکم کرمان است مدام به اتابک عریضه مینویسد و هر روز به در خانه او میرود. وقتی میبیند که نتیجهای عایدش نمیشود، یک روز خسته از بیکاری و دربهدری در مقابل خانه اتابک به انتظار مینشیند. «موقعی که اتابک میخواست سوار کالسکهاش بشود، جلویش را گرفت و ماجرا را شرح داد. از قرار معلوم اتابک ظاهرا سری تکان میدهد و بیآنکه کلامی به زبان بیاورد پی کار خود میرود. به محض دور شدن کالسکه اتابک، نوکرها و قراول و یساول حکومتی میریزند، میرزا را میگیرند و با فحش و کتک او را به محبس میدان مشق که زیر سردر باغ ملی بوده، میبرند و توی سیاهچال تاریک حبسش میکنند.»
دو، سه هفته از غیبت میرزا رضا میگذرد و همسرش که کاملاً از او بیخبر است، یک روز بالاخره تصمیم میگیرد خودش به دنبال شوهرش بگردد «چادرم را به سر انداختم و دور تا دور شهر سراغ او را گرفتم تا عاقبت فردی که شاهد دستگیری میرزا بود به من گفت: شوهرت را چماق به دستهای حکومتی گرفتند و بردند حبس.»
زهرا خانم چند ماهی اصلا خبر ندارد که همسرش را به کدام محبس بردهاند تا اینکه بالاخره خواهرش، حبیبه خانم که منشی امین اقدس سوگلی ناصرالدینشاه است، از طریق رجالی که به دربار رفتوآمد دارند میفهمد که میرزا را به سیاهچال انداختهاند. زهرا خانم تعریف میکند که: «با هزار مکافات به من اجازه ملاقات دادند، با مختصری غذا و رخت و لباس و سایر مایحتاج به محل فعلی باغ ملی رفتم، محل زندان سردابی بود تاریک و نمناک که با سطح خیابان پنجاه، شصت پله فاصله داشت. وقتی به پایین رسیدم در میان مشتی کاه و پوشال و جعبه و اشیای بنجل پوسیده، میرزا را دیدم که به دیوار تکیه داده و زانوهایش را بغل کرده است... به گردنش به جز پوست و استخوان نمانده بود. محل چفت و بست زنجیر که اصطلاحاً غل نامیده میشود در گوشت پایش جا باز کرده بود. میگفت: روزی یک ساعت اینها را باز میکنند تا بتوانم راه بروم و باز دوباره میبندند... هفتههای بعد که به دیدنش میرفتم روغن برزک همراه میبردم تا زخم پایش را علاج کند. از بابت خورد و خوراک هم غذایی را که میبردم چند روزی نگه میداشت و میخورد که البته زندانبانها هم با او شریک بودند.»
همسر میرزا که به قول خودش دیگر حسابی از این بلاتکلیفی به تنگ آمده، آخرین باری که در محل سیاهچال به ملاقات میرزا میرود، به او میگوید: «من از همینجا یک راست میروم در خانه اتابک، چادرم را برمیدارم، گیسهایم را پریشان میکنم و فریاد میکشم که ای ایهاالناس مگر شوهر من چه کرده که توی حبس تاریک میاندازیدش؟ مگر مملکت صاحب ندارد؟ مگر ما جزو این ملت نیستیم؟ مگر ما حق حیات نداریم؟»
میرزا به شدت مخالفت میکند، اما زهرا خانم اصرار دارد که این راه را امتحان کند بلکه نتیجه بگیرد: «سحرگاه روز بعد عریضه به دست جلوی خانه اتابک ایستادم. اتابک که با کالسکهاش بیرون آمد، خودم را جلوی پای اسبهای کالسکه انداختم و شروع به داد و فریاد کردم. سورچی به دستور اتابک کالسکه را نگه داشت و بعد خود اتابک از دریچه کالسکه رو به من کرد و گفت: چه شده باجی؟ منظورت از این کارها چیست؟ من در دو سه کلمه ماوقع را برای اتابک شرح دادم و کاغذ عریضه را دو دستی به او تقدیم کردم. اتابک قول داد که هر چه زودتر به شکایت من برسد.»
زهرا خانم پس از مدتها ناراحتی، با خوشحالی به خانه برمیگردد و فردای آن روز با یک قابلمه غذا برای ملاقات میرزا به میدان مشق میرود به امید اینکه گره از کار میرزا باز شده باشد «ولی قراول محبس، اول قابلمه را از دستم گرفت و به دست رفقا داد تا ببرند، بعد با پوزخندی گفت: آبجی، مردت را امروز صبح فرستادند قزوین، ما اینجا نمیتوانستیم از او نگهداری کنیم.»
زهرا خانم با شنیدن این خبر از حال میرود و بیست روز تمام در بستر بیماری میافتد. حالش که کمی بهتر میشود به اتفاق مادرش روانه قزوین میشود و با هزار زحمت محبس شهر را پیدا میکند و اجازه ملاقات میگیرد. میگوید: «میرزا از لاغری و بیغذایی مثل دوک سیاه شده بود، استخوانهایش از زیر پوستش پیدا بود اما به روی خودش نمیآورد...»
پس از این دیدار زهرا خانم و مادرش به تهران برمیگردند و بنا به سفارش میرزا یک راست به سراغ سید جمالالدین اسدآبادی میروند که به قول زهرا خانم «آن روزها مورد احترام مردم بود و دستگاه حکومتی هم از او حساب میبرد.»
بالاخره در نتیجه اعتراضهای سید، اقدامات عاجل حبیبه خانم، خواهرزن میرزا رضا، در اندرون و فعالیتهای حاج امینالضرب، که میرزا مدتی برایش کار میکرد، میرزا را پس از دو سال از زندان آزاد میکنند.
اما آزادی این بار هم دوام چندانی نمیآورد و به گفته همسرش «رفتوآمدهای مکرر او با آزادیخواهانی چون حاج شیخ هادی نجمآبادی و شیخ احمد روحی و چند نفر دیگر و از همه مهمتر اعتراضات و حرفهای بیپردهاش در ملاءعام و در بازار شاه عبدالعظیم، به طرفداری از سید جمالالدین اسدآبادی روزی که سید را با حکم تبعید از مملکت خارج میکردند، باعث شد تا یک بار دیگر به دردسر بیفتد و این بار پس از توقیف او را به محبس قزوین بفرستند.»
محبس قزوین دیگر مثل سیاهچال باغ ملی نیست که زهرا خانم بتواند هر روز به ملاقات شوهرش برود: «برای من که بچهدار و گرفتار زندگی بودم، رفتن به قزوین و سرکشی به شوهرم کار سادهای نبود، اما در طول دو سال و چند ماه سه بار به سراغش رفتم.»
زهرا خانم، میرزا رضا را در زندان قزوین اینطور به یاد میآورد: «عجبا که آن همه رنج و گرفتاری و اسارت اثری در روح سرکش و ناآرام او نداشت، در آن بیغوله هم از انتقام کشیدن حرف میزد و برای صدراعظم اتابک خط و نشانها میکشید...» بالاخره یک روز خواهر زهرا خانم خبر میآورد که میرزا از زندان قزوین آزاد شده است.
به گفته زهرا خانم، میرزا رضا پس از آزادی با یک دنیا خوشحالی به خانه میآید تقی، پسرش، را به آغوش میکشد و به او میگوید: «پسرم، حالا دیگر تو برای خودت مردی شدهای و میتوانی در غیاب من از خانواده سرپرستی کنی.» دل زن بیچاره با شنیدن این حرف به شور میافتد و از میرزا جریان را میپرسد. میرزا رضا میگوید که برای چند ماهی به سفر میرود: «اول میروم به مملکت روسیه، آنجا مالالتجاره فراوان است، میخواهم کاری بکنم که جبران مافات بشود، این چند سال خیلی ضرر کردهام.»
میرزا میرود و خانوادهاش دیگر از او خبری ندارند. در غیاب او دومین دخترش، معصومه، به دنیا میآید. زهرا خانم تعریف میکند که «وقتی معصومه پنج، شش ماهه بود کسی از جانب میرزا به در خانه آمد و به من گفت که میرزا در یکی از حجرههای باغ طوطی (مشرف به صحن شاه عبدالعظیم) بست نشسته است و میخواهد تقی را ببیند، گفتم من بچه هفت، هشت سالهام را تنها نمیفرستم، فردا خودم او را میآورم.»
میرزا رضا به روایت پسر
میرزا تقی، تنها پسر میرزا رضا که در این هنگام به گفته مادرش پسربچهای هفت، هشت ساله است ادامه ماجرا را اینطور روایت میکند: «وقتی پدرم پیغام فرستاد که میخواهد مرا ببیند، من و مادرم به طرف حضرت عبدالعظیم حرکت کردیم، در باغ طوطی، سمت جنوب شرقی، پدرم در یک بالاخانه سکنی گرفته بود... وقتی من و مادرم وارد اطاق شدیم، پدرم سرگرم پختن غذا بود و بوی پیاز داغ به مشام میرسید، مادرم سلام کرد و او جواب داد، بعد گفت: بنشینید... پدرم ضمن پهن کردن سفره کوچکش نگاهی به من انداخت و سری تکان داد. مادرم با خوشحالی گفت: پسرمان پیش خواهرم درس میخواند، متدین و باخدا است و نماز و روزهاش ترک نمیشود. پدرم با نگاهی سرشار از محبت، سراپای مرا برانداز کرد و لبخندی زد...»
به گفته تقی، مادرش تا یکی دو ماه، هر هفته شبهای جمعه شام میپخته، بعد هم دست او را میگرفته و برای دیدار پدر به شاه عبدالعظیم میرفتند: «در آنجا دور هم شام میخوردیم و همانجا هر سه نفری توی یک رختخواب کوچک میخوابیدیم. یک بار از پدرم پرسیدم که چرا به خانه برنمیگردد و او جواب داد که هنوز زود است، من کارهایی دارم که باید تمام کنم. وقتی کارم را انجام دادم، به خانه میآیم.»
تقی تعریف میکند که روز آخری که مادرش به دنبالش میرود تا او را به خانه ببرد، میرزا به زهرا خانم میگوید: «کمی در صحن گردش کن، من با تقی حرفهایی دارم.» زهرا خانم که میرود، میرزا دست در پر شالش میکند و چند لیره عثمانی به تقی میدهد با یک ورقه کاغذ تاخورده و به او میگوید: «اینها را گم نکنی، وقتی رسیدی خانه به مادرت بسپار.» پسرک میپرسد: «دیگر کی اینجا میآیم؟» و جواب میشنود که: «من عجالتا قصد سفر دارم، نمیدانم چند وقت طول میکشد، اگر عمری بود و برگشتم، تو را میبینم.»
همسر میرزا که برمیگردد، دست تقی را در دستش میگذارد: «من و مادر از پلههای بالاخانه پایین آمدیم و همانطور که به طرف در شمالی میرفتیم من به پشت سر نگاه میکردم و اندام بلند و باریک پدر را که جلوی پنجره ایستاده بود میدیدم. نمیدانم چرا گریهام بند نمیآمد، دلم گواهی میداد که دیگر هرگز پدرم را نخواهم دید. هر بار که میدید من نگاهم را به او دوختهام دست تکان میداد و اشاره میزد که برو... بعدها شنیدم که به اطرافیان گفته بود: وقتی تقی گریهکنان از من دور شد ترسیدم، ترسیدم که مبادا در تصمیمی که گرفته بودم، تزلزلی ایجاد شود، اما آنها که از نظرم محو شدند، به حال عادی برگشتم.»
میرزا رضا به روایت خواهرزن
حبیبه خانم، خواهرزن میرزا رضا، جریان کاغذی را که روز آخر میرزا رضا به تقی میدهد اینطور روایت میکند: «میرزا رضا روزهای آخر را در حجره باغ طوطی در جوار صحن مطهر عبدالعظیم میگذرانید و خواهرم شبهای جمعه تقی را به دیدن او میبرد. یک روز میرزا کسی را به در خانه فرستاد و به همسرش یعنی خواهرم پیغام داد که: «دو روز به شب جمعه مانده (روز سهشنبه) تقی را تنها به عبدالعظیم بفرست چون مصلحت نیست خودت بیایی. خواهرم که همیشه مطیع شوهرش بود، با اینکه خیلی ناراحت شده بود تقی را روانه کرد و خودش به انتظار نشست. آن روز تقی پیش از غروب آفتاب به خانه برگشت. چشمهایش از زور گریه پف کرده بود و صورتش از همیشه زردتر و بیرنگوروتر به نظر میرسید، مادرش پرسید: چه شده تقی؟»
به گفته حبیبه خانم تقی ساکت و آرام جلوی در اتاق مینشیند و بیآنکه چیزی بگوید «کاغذی را که در دستش مچاله شده بود» به مادرش میدهد. «خواهرم که سواد زیادی نداشت... کاغذ را به دست من داد و من با کمال تعجب دیدم که این کاغذ چیزی جز طلاقنامه او نیست... وقتی او فهمید که شوهرش، مردی که همیشه به او و بچههایش اظهار علاقه میکرد بدون هیچ دلیلی طلاقش داده بیاختیار اشکش سرازیر شد. من و دیگران شروع کردیم به دلداری دادن او، اما مگر آرام میگرفت؟ پشت سر هم میگفت: آن مرد چه طور راضی شد که این کار را بکند؟ مگر من برای او بد زنی بودم؟ در اینجا تقی که خودش هم حالش بهتر از مادرش نبود، به حرف آمد و گفت: گریه نکن مادر. پدرم تو را و بچههایش را از تمام دنیا بیشتر دوست دارد، اگر گریه میکنی به حال او کن که معلوم نیست چه فکری در سرش هست و بعد حرفهای پدرش را کلمه به کلمه تکرار کرد: خیال دارم به سفر دور و درازی بروم. شاید برگشتم، شاید هم برنگشتم، دلم نمیخواهد اگر اتفاقی برای من افتاد دودش به چشم شماها برود. میخواهم همه بدانند که رضا دیگر با طایفه آزادخان کرمانشاهی بستگی ندارد. در اینجا بغض و گریه امانش نداد که باقی حرفها را بزند. مادر و پسر دست در گردن همدیگر انداختند و مدتی زار زدند.»
خواهرزن میرزا رضا، ماجرای دردناکی از وضعیت خانواده میرزا پس از جریان شاهکشی برای پرویز خطیبی تعریف میکند: «کسانی که حدود بازارچه قوامالدوله مینشستند و میدانستند که خواهرم زن میرزاست، به این دلیل که میرزا مرتکب عمل زشتی شده، به خانه ما هجوم آوردند و نه یک مرتبه، بلکه سه مرتبه دار و ندارمان را غارت کردند و بردند. آخرین دفعه، دختر خردسال میرزا که سه، چهار سال بیشتر نداشت، زیر دست و پای اوباش و اراذل از بین رفت و من و خواهرم ناچار شدیم بچههای دیگر یعنی مادر [معصومه] و دایی [تقی] تو را برداریم و به خانه اقوام و دوستان برویم. حدود یک سال شاید هم بیشتر هیچ کدام از ما جرأت نمیکردیم از در خانه بیرون برویم. مردم عادی و لجارهها و اراذل هرچه فحش و ناسزا در چنته داشتند، تحویل ما دادند. حتی یک روز که خواهرم بعد از چند ماه میخواست به حمام برود، زنهای توی حمام حسابی کتکش زدند و چادرش را به سرش تیکه و پاره کردند.»
حبیبه خانم میگوید در تمام مدتی که میرزا هنوز در نارنجستان محبوس بوده، همراه با خواهرش برای ملاقات با او به هر دری میزنند، اما نتیجهای نمیگیرند. «فقط یک روز در خانه نشسته بودیم، یک نفر از مأمورین حکومتی آمد و خبر داد که خواهرم و پسرش تقی هم باید برای استنطاق پیش مستنطق بروند که در این استنطاق میرزا هم حاضر بود و رئیس نظمیه و عدهای دیگر بر جریان کار نظارت داشتند. مستنطق از خواهرم و پسرش سوالاتی کرد و آنها هم جوابهایی دادند و بعد از چند هفته جریان استنطاق را به شاه جدید راپرت دادند.»
به گواه خواهرزن میرزا که خود در متن ماجرا بوده، در تمامی مدتی که جریان شاهکشی به وجود میآید و تا مدتها بعد از آن «هیچ کس جرأت نداشت از میرزا حرفی بزند و اگر میزد، خونش پای خودش بود.» به گفته او کمکم وضع به حال عادی برمیگردد و خانواده میرزا میتوانند به خانه تاراجشده خودشان برگردند. «تقی [...] هرجا به دنبال کار میرفت به او میگفتند: ما به پسر قاتل کار نمیدهیم. وضع مالی خانواده ما روزبهروز بدتر شد. بیشتر وقتها به جای شام و ناهار، نان و پنیر و انگور میخوردیم. گاهی هم به نان خالی قناعت میکردیم. تنها کاری که از دست من برمیآمد این بود که در خانه خودمان به زنها و دخترهای جوان درس قرائت قرآن بدهم و پول مختصری بگیرم. تقی هم به هر کاری که پیش میآمد، راضی بود. مدتی شاگرد قهوهچی شد و چند روز در دکان عطاری یک پیرمرد نیکوکار، به حسابهای او میرسید و شبها از بازار تا بازارچه قوامالدوله پیاده میآمد و راضی نمیشد از پولی که درآورده بود و خرجی مادرش محسوب میشد، دیناری بابت کرایه واگن بدهد.»
سایت تاریخ ایرانی