25 خرداد 1400
روایت مرحوم حاج ابوالفضل حاجی حیدری
ناگفته هایی از زندگی و مبارزات شهدای موتلفه اسلامی
شهیدان صادق امانی، محمد بخارایی، رضا صفار هرندی و مرتضی نیک نژاد
26 خردادماه 1344، پنجاه و پنجمین سالروز شهادت سربازان دلیر اسلام، شهیدان صادق امانی، محمد بخارایی، رضا صفار هرندی و مرتضی نیک نژاد است.
مرحوم حاج ابوالفضل حاجی حیدری، از چهرههای برجسته مبارزه و همپروندۀ شهدای مؤتلفه اسلامی بود که بهرغم تحمل حدود 12 سال زندان و شکنجه، کمتر در رسانهها حاضر میشد و همّ غالب خود را خدمت به مستضعفین در کمیتۀ امداد قرار داده بود. در میان معدود روایتهای برجایمانده از وی، یادداشتی وجود دارد که در شمارۀ 301 روزنامۀ جمهوری اسلامی به تاریخ 26 خردادماه 1359 در یادبود شهدای مؤتلفه اسلامی منتشر شده که مملو از نکات کمتر شنیدهشدۀ تاریخی است. متن این یادداشت در ادامه تقدیم میشود:
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از تبعید امام خمینی به ترکیه، روزنامهها و مجلات طاغوتی با مطالب و یاوهگوییهایشان شروع کردند به تضعیف روحیۀ افراد ملت بهخصوص که در آن سالها، دیگر گروهها و سازمانها همگی یا تهدید شده بودند یا تطمیع و لذا کمتر خطا میکردند. این امر موجب شده بود که حکومت غاصب وقت، بتواند هر کاری را که میخواهد انجام دهد و هر عمل خلاف انسانی خودش را توجیه نماید. خصوصاً اینکه کوشش میکرد نهضت اخیر را مرتجع و فاسد و خلاف اسلام در اذهان جلوه دهد.
مسلمانان متعهد و هیئتهای مؤتلفه اسلامی شدیداً مضطرب اوضاع بودند؛ زیرا فشارهای زیاد حکومت موجب تضعیف روحیۀ انقلابی و مبارزاتی افراد ملت شده بود و همین امر موجب شد که هیئتهای مؤتلفه اسلامی پس از بررسی و نظرخواهی عمومی تصمیم به اعمال جدیدی بگیرد که ازجمله برداشتن شخص شاه بود. برای این کار شناسایی و ردیابی را شروع کردند. قرار شد روز جشن کامیونداران کشور که در خیابان قزوین بود (و قرار بود شاه در این جشن شرکت کند) عمل ترور انجام شود.
ولی او ساعت حرکت و مسیر را تغییر داد که متأسفانه در آن روز این عمل انجام نشد و گروه بهسلامت برگشت. شاه پس از تبعید امام خمینی متوحش اوضاع بود. از طرف دیگر بر اثر انجام فعالیتهای سیاسی هیئتهای مؤتلفه و دیگر مسلمین متوجه سازمانهای زیرزمینی شده بود و به همین خاطر رفت و آمدهایش را کم کرده بود و اگر هم ظاهر میشد، خودش و مسیرش شدیداً تحت کنترل بود. یادم میآید که او قرار بود برای افتتاح مجلسین با کالسکه بیاید و ما هم قبلاً مسیر را بررسی کرده بودیم و به اتفاق اعضای گروه که از آن جمله مرحوم شهید مهدی عراقی بود، بین امیر اکرم و مصدق جاگیری کرده بودیم که آن روز هم توفیق نیافتیم و او پس از تأخیر و با حفاظت بسیار شدید آمد و گذشت. پس از متفرقشدن مردم متوجه شدیم تمام افراد سازمان امنیت بازار در آن حوالی پرسه میزدند و افراد ملت را زیر نظر دارند. (روز ۲۱ آذر سال ۵۳) در همین زمانها از طرف هیئتهای مؤتلفه دعوتی برای بیان پارهای از مطالب ضروری در مسجد سید عزیزالله بهعمل میآید. در آن مجلس یکسری حقایق و مشکلات از طرف مؤتلفین برای مردم بازگو میشود و به دولت اولتیماتوم میدهند و اتمام حجت میشود که اگر دست از اعمالش برندارد، مبارزین روش جدیدی را پیش خواهند گرفت.
در همین ایام نیز شهید سیدعلى اندرزگو در تماسی که با شهید مهدی عراقی میگیرد، ۳ نفر از برادران خوب خودش را بهنام آقای شهید محمد بخارائی و شهید مرتضی نیکنژاد و شهید رضا صفارهرندی را معرفی میکند و دربارۀ خصوصیات فکری و برداشتهای اجتماعی آنها نیز مطالبی میگوید و قرار میشود که شهید عراقی با آنها ملاقاتی داشته باشد. شهید عراقی پس از ملاقاتهایی درمییابد که این برادران افرادی مخلص و متعهد و در خط امام و پاک باختگان راه خدا هستند. پس از این بررسی، شهید بخارائی و نیکنژاد و صفارهرندی به برادر شهید آقای صادق امانی معرفی می شوند و جلسات تعلیمی و فکری توسط ایشان گذاشته میشود. شهید امانی میگفت پس از معارفه با برادران ذکرشده، بخارائی در اولین جلسۀ تحلیلی شش ساعته و جامع، از نهضت انبیاء تا خاتم و از خاتم و امامان تا قائم و از قائم و علماء تا امام خمینی را بازگو کرد که بسیار جالب بود. در انتهای این تحلیل از سخنرانی امام که در آن زمان فرموده بودند، استفاده کرده و نتیجه میگیرند که در این شرایط وظیفه، فریاد است و بهترین نوع فریاد در این شرایط خفقان، همان عمل مسلحانه است که این نظر نیز مورد تأیید نیکنژاد و صفارهرندی قرار میگیرد. شهید صادق امانی میگفت این تحلیل چنان جامع بود و بر من اثر گذاشت که با یکدیگر، همگی در همان جلسه مصافحه کردند.
تمرینات تیراندازی شروع شد و محل این تمرینات در جادۀ مسگرآباد بود. از طرف دیگر، در فکر تهیۀ وسایل دیگر نیز بودیم که از آن جمله سهراهی بود که ساخته شد و مورد آزمایش قرار گرفت. همچنین برای ساختن نارنجک اقدامات زیادی شد تا بالاخره پوستۀ نارنجک با کجک ساخته شد و برای تهیۀ قسمت فلزی آن اقدامات لازم را انجام دادیم و مقداری نیز شهید بخارائی در دست تهیه داشت و مواد اولیۀ آن نیز فراهم شده بود.
حدود ۲ ماه از تبعید امام میگذشت. حملات به مذهب، تبعید، خفقان، گرانی، افزایش قیمت بنزین و نفت و اعتصابات از جمله اعتصابات تاکسیها و بازاریان و بست شستن آنها و قدرت نمایی حکومت موجب یأس و نومیدی شدیدی در اقشار جامعه شده بود و از طرف دیگر دسترسی به شخص شاه در آن زمان با کنترل شدیدی که وجود داشت، تقریباً غیرممکن بود. بهعلاوه افراد هیئتهای مؤتلفه اکثراً داوطلب و پیشنهادکنندۀ عمل حاد بودند. همچنین دیگر برادران مسلم نیز خواستار و پیشنهاددهندۀ چنین عملی بودند؛ لذا شهید صادق امانی در جلسات پیشنهاد میکند، حال که دسترسی به شخص اول شاه، مشکل است بیاییم رجال درجۀ دوم را بررسی کرده و تصمیم بگیریم. این پیشنهاد در تیم مطرح میشود و از طرف بخارائی و دیگر برادران در مرحلۀ اول مورد مخالفت قرار میگیرد و حتی تا مرز جدایی هم پیش میرود. بالاخره نظرخواهی شده و تصمیم گرفته میشود. هم از مردم و هم از افراد مؤتلفه نظرخواهی میشود و همۀ نظرها تقریباً مثبت بود. پس از بررسیهای ممتد قرار میشود که نخستوزیر وقت ترور شود که در آن زمان منصور نخست وزیر بود. افراد مسئول شناسایی و ردیابی میشوند. البته درمورد اجازۀ ترور هم اقداماتی میشود که تقریباً نتیجه مثبت بوده است. لازم به یادآوری است که قبل از منصور، نخستوزیر علم بود که مدتی هم او را زیرنظر داشتیم تا آنکه یک روز قرار بود مقابل بانک ملی بازار سخنرانی کند و مسئولین ترور هم رفتند، ولی موفق نشدند. زیرا برنامههای اعلم تغییر کرده بود.
برای شناسایی حسنعلی منصور، او در مسیر منزلش و نخستوزیری و مجلس بارها تعقیب شد و خود من بارها نحوۀ رفت و آمد او را به مجلس و نحوۀ پیادهشدن او در جلوی مجلس و زمان رسیدن او در منتهیالیه میدان و زمان نزدیکشدن او تا درب مجلس را بررسی کرده بودم و همچنین زمان پیاده راهرفتن از جلوی مسجد سپهسالار سابق تا جلوی درب ورودی مجلس را هم میدانستم و چندین بار هم آزمایش کردم. اطلاع پیدا کردیم حسنعلی منصور در اول بهمن ماه ۱۳۴۳ میخواهد «شرکت» افتتاح کند و سپس در مجلس ختمی در مسجد «مجد» برود و بعد به مجلس شورا بیاید. لذا دو نیرو در اطراف شرکت تعاونی و مسجد مجد فرستاده شد و یک نیرو هم جلوی مجلس آمد که شهید بخارائی در ضلع جنوبی شرقی نزدیک مسجد شهید مطهری و مرتضی نیکنژاد درضلع جنوب غربی و رضا صفارهرندی در ضلع شمال شرقی و صادق امانی در ضلع شمالی غربی بود.
اضافه کنم درشب آخر که قرار بود صبح آن روز بیایند، افراد برای عملیات و انجام آن همگی در خانهای جلسه داشتند و نامههایی تنظیم کردند که در آن هدف و علت این کار بیان شده بود و برای روشنشدن حقیقت قرار بود برای تمام شخصیتهای مذهبی و ملی صالح فرستاده شود و همچنین آن شب نواری از محمد پر شد که او علت و انگیزه را بررسی و هدف را از انجام عمل بیان کرده بود که آن نوار هم محتوای بسیار جالبی داشت و در دادگاهایمان بارها به آن نوار اشاره شده است. ضمناً روی سلاحها، شعارهایی بر اساس هدف تنظیم شده و نوشته شده بود.
قرار بر این شد، شهید محمد بخارائی مسئول ترور مستقیم باشد. چنانچه او موفق نشد مرتضی و رضا از دو طرف حمله کنند و ضمناً مسئولیت حفاظت نیز با آنها بود. زمانیکه ماشین منصور با اسکورت وارد میدان شد، به شهید بخارائی در محل موعود علامت داده شد و او خیلی عادی به طرف درب ورودی مجلس حرکت کرد و در مقابل درب مجلس در حالی که نامهای در دستش بود با منصور که با حفاظت دو نفر در دوطرفش در حرکت بود، روبهرو شد. نامه را که پوشش بود، به طرف او برد و در همین زمان اسلحه را کشید و تیری بهطرف او شلیک کرده که به مثانه او برخورد کرد. او ناچار شد خم شود و در همین حال نیز تیر دوم را شهید بخارائی شلیک کرد که به گردن منصور برخورد کرد و او سپس روی زمین غلطید. پس از این عمل محمد بهطرف مسجد سپهسالار (مطهری) دوید و برای رد گمکردن و جلوگیری از تعقیب محمد بخارائی، شهید نیکنژاد از طرف ضلع غربی و صفارهرندی از طرف شمال شرقی تیراندازی میکردند که این کار موجب انحراف و گمکردن مسیر برای مأمورین حفاظت شد. تیرهایی که شهید نیکنژاد شلیک کرد به شیشۀ ماشین حفاظت منصور برخورد کرد که در حال انتقال او به بیمارستان بود و شکسته شد. تیرهایی که شهید هرندی شلیک کرد به ناودان کنار درب ورودی مجلس خورد که این دو عمل موجب وحشت و انحراف مأمورین حفاظت مجلس هم شد. محمد بخارائی در حین دویدن نزدیک درب مسجد مطهری توسط رانندۀ وکیلی، بهنام بقائی دستگیر شد که در حین دستگیری باهم گلاویز شدند و چون زمین یخ زده بود، موجب شد شهید بخارائی به زمین خورد و در نتیجه مأمورین برسند و او را دستگیر کردند و به کلانتری میدان بهارستان بردند. دیگر برادرها سلامت به محل امن رسیدند و دستگیری بخارائی را اطلاع دادند. بعد از عمل ترور، شیوع آن در شهر موجب شد که تمام ماشینها چراغهای خود را روشن کنند و شادی نمایند و این عمل چنان روحیهای در مردم به وجود آورد که قابل توصیف نیست. ضمناً آن زمان نصیری معدوم رئیس شهربانی بود که بلافاصله به کلانتری۹ آمد و با محمد روبهرو شد و از او پرسید، اسمت چیست. محمد خود را معرفی نکرد و از نصیری اسمش را پرسید. نصیری اسمش را گفت و سپس با سیلی محکم تو صورت شهید بخارائی میزند که چهرۀ اوخونین میشود. محمد با خونسردی میگوید: عصبانی نشو بهسراغ تو هم میآیند. پس از این گفتگو نصیری خارج میشود و دستور میدهد بخارائی را فوراً به شهربانی منتقل کنند و در همان روز او استعفا میدهد و روز بعد در رأس سازمان امنیت قرار میگیرد و معاون نخستوزیر هم میشود. دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی متوجه میشوند که از طریق شکنجۀ او چیزی نخواهند فهمید و هرچه از محمد میپرسند، او میگوید که آنها را بهرسمیت نمیشناسد. بالاخره کارتی از جیب او درمیآورند که مربوط به آموزشگاه خزائلی بوده و از آن طریق به خانۀ محمد دست مییابند. سپس از طریق شکنجه و آزار مادر و دیگر اقوام او به دوستان محمد دست مییابند و بالاخره رضا و مرتضی را دستگیر میکنند. پس از مراحل بازجویی از افراد خانوادههای آنها و توجه به روابط عاطفی شدید بین سه برادر یعنی بخارائی، نیکنژاد و هرندی توانستند سرنخهایی بهدست آورند و نفر چهارم را دریابند که شهید صادق امانی است. چون شهید صادق مخفی بود تمام افراد فامیل و برادران و محل کار آنها را کنترل کرده تا بالاخره شهید صادق را در منزل یکی از دوستانش دستگیر کردند و تدریجاً شهید عراقی و آقای عسگری بامدرسی و شهاب و انواری و دیگران دستگیر میشوند و بازجوییها در اطراف شهربانی انجام میشود. سپس همگی را به زندان موقت شهربانی و کمیته در سلولهای انفرادی میبرند و تحت کنترل شدید قرار میدهند و از طرف دادستانی ارتش هم میآیند و در همان سلولها بازپرسی میکنند. بازپرس ارتش سرهنگ بهزادی بود و بازجوها هم خطایی، نیک طبع، احمد خانی، باقری و دیگران زیرنظر مستقیم رئیس اطلاعات شهربانی وقت، حمدیانپور بودند. یکی از راههایی که موجب میشود سازماں اطلاعات بتواند سر نخی بار کند این بود که بازجوها با شهید رضا و مرتضی تماس میگیرند و میگویند برای نجات جاں محمد بیایید اعتراف کنید. محمد همۀ کارها را بهخودش نسبت داده بود. آنها فکر میکردند محمد شهید شده از این رو میگویند اگر محمد را به ما نشان بدهید مطالبی میگوییم که این کار انجام میشود و در نتیجه رضا و مرتضی برای اینکه مسئولیت محمد را کم کنند، مطالبی را بیان میدارند. این موضوع موجب میشود که با نوشتههای آنها به محمد مراجعه کنند و بگویند اگر اعتراف نکنی دو برادر دیگرت اعتراف کردهاند و جانشان در خطر است و پس از این عمل محمد که هر روز، روزه بود و با اصرار مادرش هم حاضر نشده بود روزهاش را بخورد، شروع میکند به گفتن بعضی مطالب که مربوط به خودش بوده تا از کشتن دو برادر دیگرش جلوگیری کند و همین امر موجب میشود دشمن به خواستهاش برسد. نکتهای که در بازجوییها و بازپرسیهای آنها وجود داشت این بود که هرکدام تمام مطالب را بهخودشان نسبت میدادند و دیگران را بیگناه قلمداد میکردند و خود را ضارب مینامیدند تا بدینوسیله از اعدام دیگر برادرها جلوگیری کنند.
در اسفند ماه سال ۱۳4۳ همگی ما را به بند انفرادی همکف زندان موقت (کمیته) یک نفر یک نفر منتقل کردند چند تا از سلولها دو نفری بود و بقیه تک نفری. سلولهای محمد، مرتضی، رضا، صادق، عراقی، حیدری تک نفری بود. ضمناً عباس مدرسی و احمد شهاب در قسمت دیگر بودند که نزدیکیهای شروع دادگاه آنها را هم به همین بند آوردند و شهاب را پیش مهدی عراقی فرستادند و مدرسی را هم فرستادند در سلول عسگری که جمعاً ۳ نفر شدند. چند روزی گذشت و آقای انواری را از زندان قزل قلعه به آنجا آوردند و بهزادی بازپرسی کرد و او را هم به سلول من فرستادند. پس از این جریان پروندهخوانی و تعیین وکیل شروع شد. ما را هر روز صبح زود برای پروندهخوانی میبردند و پس از چند روز دادگاه ما شروع شد که در سال ۱۳۴۴ بود که حادثۀ شمس آبادی هم پیش آمده بود و این امر روند دادگاه ما را تسریع کرد؛ زیرا به ایجاد وحشت در جامعه نیاز داشتند. از طرف دیگر افرادی که در رابطه با حادثه کاخ دستگیر شده بودند، همگی چپی یا نزدیک به آنها بودند و این امر در آن شرایط برای دستگاه خطری نداشت و آن چیزی که برای حکومت خطر داشت، رشد افکار اسلامی و خط امام بود. بدین علت دادگاه ما سرعت گرفت و اولین دادگاه شروع شد و تصمیم گرفته شد که افراد آنچه که صلاح میدانند و وظیفه تشخیص میدهند انجام دهند. ریاست دادگاه را سرهنگ بهرون داشت و دادستان دادگاه سرهنگ میر عاطمی بود. یادم میآید واکنش تمام برادران در مقابل مطالبی که رئیس یا دادستان یا دادرسان میگفتند و نسبت میدادند و متهم میکردند، خنده بود تا اینکه بالاخره رئیس دادگاه یک روز، رئیس حفاظت و حمل و نقل زندانیها را خواست و خصوصی گفت به ما توجه دهد که او تقصیری ندارد و فقط مأمور حرف است؛ لذا خوب نیست که شما به حرفهای ما میخندید و ما را مسخره میکنید.
یک روز در حین اینکه شهید بخارائی بدون اینکه نوشتهای در دستش باشد مشغول بیان مطالب و ذکر علتهای ترور برای دادگاه بهعنوان آخرین دفاع بود و وضع جامعه و روش حکومت و اختیارات شاه را که نباید حکومت کند از قانون اساسی وقت و خطبههای نهجالبلاغه استدلال میکرد، رئیس حفاظت و حمل و نقل زندانیها بیاختیار گفت: «یا علی!»؛ زیرا شدیداً تحتتأثیر گفتههای شهید بخارائی فرار گرفته بود. زمانیکه رئیس حفاظت فریاد «یاعلی» را کشید، رئیس دادگاه به او غضبآلود نگاه کرد و رئیس حفاظت ناچار شد فوراً دادگاه را ترک کند.
از همین رئیس حفاظت زندانها نقل قول میکنم که میگفت: «بنده از سالهای قبل از ۲۸مرداد، زندانی به دادگاه آوردهام و بردهام؛ ولی هیچکدام این قدر شجاعت نداشتهاند و به مولا علی هر شب جمعه میروم حضرت عبدالعظیم شماها را دعا میکنم.»
بالاخره دادگاه اول تمام شد و بایستی قاعدتاً پس از چند روز دیگر برای تعیین وکیل و پروندهخوانی و شروع دادگاه دوم بیاورند. اما همان روز از دادگاه اول ما را به دادگاه دوم بردند به ریاست تیمسار صلاحی عرب و دادستانی تیمسار پرندیان. همان روز به زور و اصرار ما خودشان وکیل تعیین کردند و گفتند برای اینکه وقتی گرفته نشود همان وکلای دادگاه اول را برایتان میگذاریم و پروندهخوانی هم نمیخواهد (که به این کار اعتراض شد) ولی صلاحی عرب آمد و در صحن دادگاه فحاشی کرد و نزدیک بود چندنفری را در همانجا بزند، بالاخره ما وکیل تعیین نکردیم و رفتیم و آنها خودشان وکیل را تعیین کردند و ما در شروع دادگاه دوم، متوجه شدیم که چه کسانی وکلای ما هستند.
در زمانیکه برای دادگاه اول میرفتیم و از دادگاه برمیگشتیم دوباره همگی را در سلولهای انفرادی میکردند. به این موضوع اعتراض کردیم که چرا ما در دادگاه نزد هم هستیم؛ ولی به زندان که میآییم دوباره بایستی به سلولهای انفرادی برویم. در آن زمان همین محرری فراری رئیس زندان موقت بود. او آمد و گفت من به اطلاع مقامات بالاتر می رسانم، ولی چند روزی گذشت و خبری نشد. لذا اعتصاب غذا کردیم و هرچه رؤسا آمدند که اعتصابمان را بشکنیم، نکردیم و تهدید کردند دیدند فایدهای ندارد، مجبور شدند درب سلولها را باز کنند و اعلام «هواخوری» کنند و از آن زمان تا بعد از دادگاه دوم، میتوانستیم در کنار یکدیگر باشیم و مباحثی داشته باشیم. بازشدن درب سلولها موجب شد که در روز چندین کلاس با یکدیگر داشته باشیم ازجمله کلاس قرآن که بعد از ظهر انجام میشد و کلاس بررسی نقاط ضعف و قدرت و نتایج عمل بود که آن هم شبها برگزار میشد و بسیار جالب بود.
خدا رحمت کند شهید صادق امانی را او همیشه با تمام لباس میخوابید؛ یعنی با کت و شلوار و جوراب و... ، ما به او گفتیم چرا شما با تمام لباس میخوابید؟ این سلولها خیلی گرم است. او در جواب گفت بدین علت با تمام لباس میخوابم که همیشه آماده باشم و هر زمان که آمدند و من را صدا کردند برای اعدام، معطلی نداشته باشم. یک شب ساعت دو و نیم بعد از نیمهشب بود، آمدند درب سلول او را باز کردند و او را صدا کردند او بلند شد و به ساعتش نگاه کرد و گفت یک ساعت زود آمدهاید. مأمورین سؤال کردند یعنی چه؟ ایشان گفت: مگر شما رسمتان نیست که افراد را صبح ببرید برای اعدام؟ بنابراین یکساعت تا صبح مانده است. آنها در جواب گفتند بلند شو برویم با شما کار دارند و او را آن شب چشمبسته به محلی بردند که خود ایشان متوجه نشد کجاست؛ ولی او را برده بودند یک اطاق تاریک که در وسط آن میزی بود و روی میز روشن بود و از او سؤالاتی کردند که او هم همگی را جواب داد. البته سؤالات در مورد علت ترور و رابطه و این قبیل مطالب بود.
در روز اولی که مأمورین آمدند ما را برای دادگاه دوم ببرند، شهید مرتضی مسموم شده بود و وضع مزاجی او بسیار خراب بود و نمیتوانست روی پا بایستد. این موضوع به اطلاع صلاحی عرب رئیس دادگاه رسانده شد. او دستور داد با برانکارد مرتضی را به دادگاه بیاورند و در آنجا او را روی میز دادگاه خواباند و محاکمه شروع شد. پس از اتمام دادگاه دوم، رأیها تغییر کرد یعنی دو نفر به اعدامیها اضافه شدند یکی عراقی و دیگری هاشم امانی؛ یعنی محکومین به اعدام شش نفر شده و بقیۀ به زندان محکوم شدند. از رأی دادگاه بهوسیله وکلا فرجامخواهی شد و ما را به زندان برگرداندند که قاعدتاً پس از حداکثر ۱۰روز نتیجۀ فرجام و انجام حکم دادگاه معلوم میشود. شاید در روز نهم یا شب نهم بود که عراقی و هاشم امانی را خواستند و به دفتر محرری رئیس زندان بردند و ابلاغ کردند که یک درجه عفو به شما دوتا خورد و شماها ابد شدید و از آنها خواستند که در مقابل این مرحمت یک نامه تشکرآمیز برای شاه بنویسند که عراقی در جواب گفته بود این مرحمتش مال خودش و ما نامهای بهعنوان تشکر برای شاه نخواهیم نوشت.
یادم هست که برادرها شهید بخارائی و هرندی و نیک نژاد و امانی همگی بیصبرانه در انتظار شهادت بودند و این واقعیتی بود که ما دریافته بودیم و در شوخیهای خودشان هم این مطلب نهفته بود. مثلاً شهید امانی گاهی میگفت در بهشت امروز تمام «ظرف کرایهایها» ظروف خود را کرایه دادهاند یا تمام کسانی که چراغ کرایه میدهند دیگر چراغ ندارند؛ زیرا چراغانی کردهاند تا ما برویم. اینگونه مطالب مورد شوخی آن برادران بود.
پس از ابلاغ عفو به شهید عراقی و هاشم امانی، چند ساعتی گذشت و آمدند که چهار نفر برادر محکوم به اعدام را ببرند. برای اینکه دیگران متوجه نشوند، یک نفر از محکومین به اعدام را به اتفاق دو نفر دیگر صدا کردند و گفتند که دفتر با آنها کار دارد پس از رفتن آنها مدتی گذشت باز مأمورین آمدند و یکی دیگر از برادران اعدامی را صدا کردند و با یک نفر دیگر بردند. در نوبت سوم خود محرری آمد و شهید بخارائی و دو نفر دیگر را صدا کرد. زمانیکه محرری شهید بخارائی را صدا کرد، او داشت با من صحبت میکرد لذا کمی دیر شد و محمدی وارد بند شد و آمد جلوی اتاق محمد بخارائی. محمد هم تا از من جدا شد، رفت در اتاق لباسش را پوشید و داشت میآمد بیرون که سینه به سینه محرری شد. محرری به محمد گفت ناراحت نشوید چیزی نیست، بخارائی هم بلافاصله جواب داد و گفت آنکس باید ناراحت شود که ایمان به خدا ندارد. ما راهمان را تشخیص داده و گام برداشتهایم و هیچگونه ناراحتی نداریم آن شما هستید که بایستی ناراحت باشید. در همین موقع همگی جلوی محمدی رفتیم و گفتیم ما دیگر نمیگذاریم کسی بیاید؛ زیرا شما برادرها را میبرید که اعدام کنید؛ بنابراین ما بایستی باهم خداحافظی کنیم. از او انکار و از ما اصرار بالاخره گفت دست من نیست. ما هم گفتیم دسته هرکسی میخواهد باشد، ما نمیگذاریم. محرری ناچار شد برود و تماس بگیرد. پس از مدتی برگشت و همگی را به یک اتاق بزرگی برد که اطراف آن را مأمور مسلح گذاشته بود.
واقعاً آن شب، شبی بود که هرگز فراموش نمیشود. ما همگی ناراحت و منقلب؛ اما تنها آنها بودند که از تهدل میخندیدند و به ما (منظور «ما» نویسنده این مطلب است) تسلی میدادند و میگفتند ناراحت نباشید؛ زیرا ما به آرزوی دیرینۀ خودمان رسیدیم و لحظاتی دیگر به لقاء حق نائل خواهیم گشت. شهید بخارائی گفت برای ما جشن بگیرید؛ زیرا ما موفق به لقاء حق و شهادت شدیم برای ما گریه نکنید ما در دعاهای ماه رمضان از پروردگار خواسته بودیم که شهادت را نصیب ما کند که الحمدا... دعای ما امستجاب شد.
شهید امانی میگفت تا چند لحظۀ دیگر به جوار رحمت حق میرویم و هماکنون با هم چنین فکر میکردیم که با شما اسیران چه خواهند کرد. شما مسئولیت سنگینتری دارید؛ همانطورکه حضرت زینب پس از شهادت امام حسین مسئولیت سنگینی داشت. شهید نیکنژاد گفت برادران بدانیم اینان هرچه بر سرما بیاورند از اعدام و شکنجۀ زندان و تبعید همۀ اینگونه اعمال ما را به خداوند یعنی مقصودمان نزدیکتر میکند. شهید رضا صفارهرندی گفت برادران بهزودی ما نزد پروردگار گرد هم خواهیم آمد. اگرچه بهظاهر فاصلهها طولانی است؛ ولی سرانجام به یکدیگر خواهیم رسید. بنابراین باید چنان در زندانها صابر و شکیبا و شاکر باشید که زمانی که به یکدیگر میرسیم همانطوریکه خداوند وعده داده است از رحمت او بهرهمند شویم.
ضمناً یادم رفت بنویسم در دادگاه اول و دوم، محمد بخارائی در آغاز دفاعیاتش آیۀ (ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص) را خواند.
روزنامه جمهوری اسلامی ، شماره 301 ، 26 خرداد 1359