09 مرداد 1400

شهید رجایی اینگونه نماد کارگزار تراز حکومت اسلامی شد


 روز هشتم شهریور روز مبارزه با تروریسم و سالگرد شهادت شهید محمدعلی رجایی رییس‌جمهور اسلامی ایران است که در جلسه‌ای که در دفتر نخست‌وزیری داشت به همراه شهید محمدجواد باهنر، نخست‌وزیر خود و چند تن دیگر از حاضران در اثر انفجار بمب به شهادت رسید.
به گزارش رجانیوز، شهید رجایی در دوران کوتاه مدیریت خود الگویی از یک کارگزار تراز دولت اسلامی را ارائه کرد. رویکرد ساده زیستانه، پرهیز از رانت‌جویی، فساد ستیزی، توجه ویژه به مردم و خصوصا محرومان، عدالت‌طلبی و ولایتمداری، ویژگی‌های بارزی بود که او را به عنوان نماد مدیر تراز حکومت اسلامی معرفی کرد روحیاتی که برای هر کدام از آنها خاطرات و نمونه‌های زیادی نقل شده است.
آنچه در ادامه می‌بینید خاطراتی از این شهید بزرگوار است که به خوبی این روحیات را در او به نمایش گذاشته است و می‌تواند الگویی قابل پیگیری برای مدیران امروز دولت باشد.
 
همان استکان و نعلبکی‌های معمولی

خواهرزاده شهید رجایی (مصطفی رسولی): آن روزهای پرمخاطره مسئولیت شهید رجایی در نخست وزیری و مخصوصا دوره ریاست جمهوری وی اوج ترور منافقین - مجاهدین خلق - در کشور بود. وقتی به دستور امام - که در مورد حفظ جان مسئولان صادر شد - ایشان با خانواده‌اش در نهاد ریاست جمهوری مستقر شدند یک روز که مهمانش شدیم پیش خود گفتم: لابد در این جا - به دلیل امکانات موجود - او از ظروف و وسایل پذیرایی بهتری استفاده خواهد کرد.

بعد از احوالپرسی مقدماتی، وقتی قرار شد از ما پذیرایی به عمل آید، ناباورانه دیدم در همان استکان‌های سابق و معمولی منزلشان برای ما چای آوردند. به شوخی گفتم: دایی جان! مثل این که اینجا ریاست جمهوری است این استکان‌ها چیست؟! گفت: اگر شما مهمان رجایی هستید کتری و سماور و استکان نعلبکی او همین است ولی اگر مهمان ریاست جمهوری هستید بحث دیگری است. ما در ریاست جمهوری همه چیز داریم اما آنها متعلق به بیت‌المال است، برای مهمان شخصی و خانوادگی نمی‌توان از آنها استفاده کرد.

وقتی رجایی روی گل‌آقا را زمین انداخت

کیومرث صابری فومنی (گل آقا): یک بار که با آقای رجایی به نخست‌وزیری می‌آمدیم، پیرمردی که معلوم بود مدتی به انتظار ورود ایشان نشسته تا دید آقای رجایی دارد می‌آید در حالی که گریه می‌کرد جلو آمد و به آقای رجایی گفت: آقای نخست‌وزیر، بچه من در آمریکا مرده است، من چند هزار دلار پول می‌خواهم و معادل ریالی‌اش را هم پرداخت می‌کنم تا جنازه او را بیاورم و در ایران دفن کنم.

آقای رجایی گفت: من نمی‌توانم این کار را بکنم. آن مرد بحث زیادی کرد و خیلی هم اشک ریخت که دل من هم به حالش سوخت. آقای رجایی به او گفت: ببین آقا جان! اگر من اینجا باشم و تو بخواهی همه‌اش حرفت را بزنی نه مشکل تو حل می‌شود نه مشکل این مملکت. بچه تو عزیز است و من به تو تسلیت می‌گویم. به هر حال رفته و در آنجا مرحوم شده، بگویید همانجا او را دفن کنند.
 

بعد به او گفت: آقا خدا شاهد است در این وقتی که تو با من داری صحبت می‌کنی از جبهه به من تلفن کرده‌اند که عراق به بچه‌های ما حمله کرده و عده‌ای شهید شده و جنازه آن‌ها مانده و نتوانسته‌اند جنازه‌ها را عقب بیاورند و از من سؤال کردند چه کار کنیم؟ گفتم‌‌ همان‌جا دفنشان کنید. تو هم بگذار فرزندت را همان‌جا دفن کنند. متأسفانه من که از خودم پولی ندارم که به تو بدهم و این پولی هم که در اختیار من است پول من نیست که به تو بدهم.

پیرمرد هم خیلی تند شد و خیلی پرخاش کرد که شما چه دینی دارید؟ شما بی‌دین هستید. آقای رجایی هم که تحمل زیادی در این جور مواقع داشت هیچ پاسخی به او نداد. من به پاسدار‌ها اشاره کردم ایشان را ببرند که نخست‌وزیر مملکت این‌قدر توهین‌ها را تحمل نکند. به سراغ پیرمرد آمدم و گفتم: بابا جان چیه؟ او هم چند دقیقه نشست و گریه کرد و با من درد دل کرد. من هم احساساتی هستم. پس از اینکه صحبت‌هایش را شنیدم به او گفتم: اگر من نتوانم این کار را بکنم هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند برای تو کاری بکند. بگذار من بروم پیش آقای رجایی و مسئله را حل کنم.

رفتم پیش آقای رجایی گفتم: آقای رجایی این پیرمرد ده هزار دلار بیشتر نمی‌خواهد. بچه‌اش مرده است خب به او بدهید. گفت: آقای صابری تو چه فکر می‌کنی؟ فکر کرده‌ای اگر من به او جواب منفی دادم به تو جواب مثبت می‌دهم؟ اگر حل این مشکل راهی داشت که به او می‌دادم. مگر تو با او چه فرقی برای من می‌کنی؟ گفتم: یعنی من ده هزار دلار برای تو ارزش ندارم؟ گفت: تو ده میلیون دلار برایم ارزش داری اصلاً من قربان تو می‌روم. گفتم: خب حالا که این طور است پس ده هزار دلار را می‌دهی؟

تا گفت نه، من احساساتی شدم و گفتم: پس ما بگذاریم و برویم بهتر است. حقیقتش این است که می‌خواستم با این جملات او را تحت فشار قرار بدهم که با توجه به رفاقت دیرینه و موقعیتی که در پیش او داشتم مبلغ مورد نظر آن پیرمرد را حداقل به خاطر حرمت من بدهد، ولی دیدم زیر بار من هم نرفت.

پیش پیرمرد بازگشتم و گفتم: بابا جان! برو بچه‌ات را همانجا در خارج دفن کن، نمی‌شود این مبلغ را از آقای رجایی گرفت. او هم چند تا فحش به من داد و رفت. من دوباره آمدم پیش آقای رجایی و گفتم این طور شد. گفت: بنشین. صابری تو کم داری و هنوز ساخته نشده‌ای. بعد از نماز بیا بنشین کمی با تو صحبت کنم. تو کم داری و باید ساخته بشوی.

حمله به هواپیمای شهید رجایی با ضدهوایی

دکتر عباس شیبانی: یک بار با آقای رجایی که می‌خواست برای سرکشی از جبهه‌های جنگ به دزفول برود با یک هواپیما عازم جنوب بودیم چون به دلایل حفاظتی به پایگاه هوایی دزفول نگفته بودند که ایشان دارد می‌آید هواپیما را با ضدهوایی هدف قرار داردند که خلبان ناچار شد سطح ارتفاع پرواز خود را بیشتر کند که گلوله‌ها به هواپیما اصابت نکند. در طول این مدت من هیچگونه علامت نگرانی، اضطراب یا ناراحتی از این عدم هماهنگی مسئولان ذی‌ربط در آقای رجایی ندیدم. وقتی در دزفول پیاده شدند اصلا انگار نه انگار که چنین حادثه‌ای روی داده است. راهشان را گرفتند و به دنبال برنامه‌ها و کارهایشان رفتند.
 
 

این حکم قتل من است

عبدالصمد رجایی: وقتی آقای رجایی حکم تنفیذش را در جماران از محضر امام دریافت کرد پس از ختم مراسم که با پدرم برمی‌گشتند به ایشان رو کرد و گفت: این حکم، حکم قتل من است. پدرم می‌گفت: همان روز با من آمد و وصیت‌نامه‌اش را تجدید کرد و به من نیابت داد که چون نتوانسته بود تا آن زمان به مکه برود به جای او به مکه مشرف شوم. چون ایشان شهادت خود را پس از تصدی مسئولیت ریاست جمهوری در آن دوران ترور، قطعی می‌دانست.

مرا پیش مردم شرمنده نکن

یوسف صباغان: آقای رجایی واقعا هیچ کاری را بر مبنای توصیه دوستان و فامیل و نزدیکان انجام نمی‌داد و از جمله خود من که خواهرزاده‌اش بودم یک شب که در خانه ایشان بودم به او گفتم: دایی جان، فلانی یکی از رفقای نزدیک من است که زن و 6 بچه دارد و هیچ سرپناهی ندارد و تنها دارایی او 150 هزار تومان است. به حاج آقای مرواریدی یک چیزی بنویسید که یک قطعه زمین به او بدهند تا این پول را خرج آن کند و برای خانواده‌اش سرپناهی بسازد.

گفت: یوسف جان، یعنی تو فکر می‌کنی این مردم آمدند و توی میدان ژاله ریختند و با دست خالی جلوی تانک ایستادند که مرا از پشت میله‌های زندان بیرون بیاورند و پشت میز نخست‌وزیری بنشانند که به دوست خواهرزاده‌ام خارج از نوبت زمین بدهم؟

گفتم: نه آقا، مردم این کار را نکردند که شما کار خلاف قانون بکنید، اما الان وضع مملکت طوری است که اگر کسی یک برادر یا آشنایی در این سازمان داشته باشد می‌رود و زمین می‌گیرد. گفت: خدا پدر شما را بیامرزد من هنوز ننوشته‌ام به او خارج از نوبت زمین بدهند و به قول شما برادر یک آشنا می‌رود و زمین می‌گیرد وای به این که من چیزی بنویسم آن وقت به این بهانه باغ را با همه محصول آن بین خودشان تقسیم می‌کنند! بعد گفت: به رفیقت بگو برود سر نوبت بایستد و مرا هم پیش مردم شرمنده نکند.

واکنش رجایی به شعار «رجایی ارتجاعی»

عباس صاحب‌الزمانی: در دوران کفالت وزارت آموزش و پرورش یک روز که به دیدن آقای رجایی رفتم با کمال تعجب دیدم با میخ روی گچ دیوار بالای سر او نوشته شده است: رجایی ارتجاعی! پرسیدم: این را چه کسی نوشته است؟ گفت: قبل از شما عده‌ای از معلم‌هایی که اعتصاب کرده بودند این جا بودند و یکی از آنها این را جلوی چشم من این جا نوشت. علتش هم این بود که چون حرف هایی می‌زدند که از نظر من حق با آنها نبود و گفتم نمی‌پذیرم و عمل نمی‌کنم این عبارت را نوشتند.

من گفتم: حالا آنها نوشته‌اند، تو هم تحمل کرده‌ای، دیگر چرا آن را پاک نمی‌کنی؟ گفت: نه، این باید این جا بالای سر من باشد تا همه بدانند که وزیر آموزش و پرورش جمهوری اسلامی تا این حد اجازه می‌دهد که مردم بیایند و حرفشان را بزنند. حالا یا حرف ما را می‌پذیرند و قانع می‌شوند و می‌روند و یا نه عناد دارند که باز به هر حال ما باید به آنها امکان بدهیم حرفشان را بزنند و مخالفتشان را با ما اعلام کنند.

جلسه بنی صدر با رجایی و آیت‌الله خامنه‌ای در حالت درازکش

سید علی اکبر پرورش: جلسات شورای عالی دفاع هر هفته در پایگاه هوایی دزفول تشکیل می‌شد. بنی صدر که آن همه می‌گفت در جبهه‌های جنگ حضور دارد در کاخ شاه که در این پایگاه ساخته شده بود و شاه، سالی یک روز به این کاخ می‌آمد مستقر شده بود. خود من از نزدیک این کاخ را دیده بودم. برای نمونه وان حمام و دستشویی‌های آن از فیروزه بود. او در این کاخ مجلل جلساتش را با نظامیان تشکیل می‌داد و آن وقت در روزنامه‌ها می‌گفت و می‌نوشت که من در زیر آتش توپخانه دشمن هستم!

در اتاق او تختی بود که بنی صدر موقع تشکیل جلسات روی آن درازکش می‌نشست و متکایی زیر دستش قرار می‌داد! برای اعضای شورا که کسانی مانند آقای رجایی (نخست‌وزیر)، آقای خامنه‌ای (نماینده امام در شورای عالی دفاع)، آقای هاشمی رفسنجانی (رییس مجلس شورای اسلامی) و بنده (نماینده انتخابی مجلس در شورای عالی دفاع) بودیم چند صندلی روبه‌روی تخت او می‌گذاشتند و او روی تخت خود به حالت لمیده جلسه را اداره می‌کرد!
 
 

در جلسه اول که می‌خواستیم وارد آن کاخ بشویم از محافظ‌های او شنیدیم که می‌گفتند آقای بنی صدر دستور داده که همه شما از جمله آقای رجایی را موقع ورود تفتیش بکنیم که محافظ‌های آقایان هم از خود عکس‌العمل نشان دادند و تفتیشی انجام نشد. نمونه دیگر مظلومیت آقای رجایی این بود که وقتی جلسات شورای عالی دفاع تمام می‌شد ما از آنجا بیرون می‌آمدیم و چون جایی برای خوابیدن نداشتیم به مدرسه‌ای که در آن نزدیکی بود می‌رفتیم و هر یک از ما یک پتویی برمی‌داشت و در گوشه‌ای می‌خوابید که من شاهد بودم آقای رجایی با این که نخست‌وزیر آقای بنی صدر بود مثل همه ما یک پتو برمی‌داشت و گوشه‌ای می‌خوابید.

هواپیمای اختصاصی بدون تعارف!

تحقیر دیگر بنی صدر نسبت به شهید رجایی و بقیه اعضای شورای عالی دفاع این بود که ما می‌بایست ساعت‌ها در فرودگاه منتظر می‌ماندیم تا هواپیمایی آماده شود و اعضای شورا را به تهران برساند ولی در جلوی چشم ما او از کاخ خارج می‌شد و سوار هواپیمای اختصاصی‌اش می‌شد و دو هواپیما هم او را تا تهران اسکورت می‌کردند. ایشان حتی یک بار هم به کسی تعارفی نکرد! برخوردهای بنی صدر با آقای رجایی و اعضای شورا این گونه بود و آن وقت به تهران پیش امام می‌رفت و از همه اعضای شورا گله و شکایت می‌کرد.

چرا رجایی در مقابل آزارهای بنی صدر سکوت می‌کرد؟

کیومرث صابری فومنی: آقای رجایی خیلی از دست بنی صدر زجر کشید ولی جز با افراد محدودی این ناراحتی‌ها را ابراز نمی‌کرد. یک روز که من در اتاق نشسته بودم وارد اتاق من شد و نزدیک پنجره رفت و نگاهی به اتاق بنی صدر که از آن جا دیده می‌شد، کرد و گفت: صابری، کسی در این جاست که تقوای الهی ندارد و ما را در تبلیغاتی که به راه انداخته است به موضعی برده که نمی‌توانیم حتی حرف خودمان را بزنیم.

نگاهی که به صورتش کردم دیدم دارد اشک می‌ریزد. به ایشان گفتم: آقا، شما اجازه نمی‌دهید توی دهان اینها بزنیم و کارهایشان را برای مردم بگوییم. گفت: برای این اجازه نمی‌دهم که امام گفته ساکت باشید.
 
منابع:
1. کتاب آینه سادگی ها (سیری در زندگی، مبارزات، معلمی و مدیریت شهید رجایی)، انتشارات مدرسه.
2. کتاب خاطرات کیومرث صابری (گل آقا)، انتشارات عروج.


خبرگزاری دانشجو