23 دی 1399
نصایح بیحاصل وزیر فرهنگ
پس از انقلاب اکتبر 1917 در روسیه تزاری و از بین رفتن سلسله رومانوفها و اعدام خانوادة سلطنتی و تشکیل دولت اتحاد جماهیر شوروی در آن کشور، دولت جدید به ریاست لنین به تبلیغ مرام اشتراکی (کمونیستی) پرداخت و بعضی از افراد کشورهای همسایة روسیه را تحت تأثیر مرام و مسلک خود قرار دادند، منجمله در ایران عدهای به بلشویکها گرویدند که معروفترین آنها احسان الله خان است که مردی انقلابی و دارای افکاری تند بود و قبلاً هم در کمیته مجازات که عدهای را ترور کرده بودند عضویت داشت. علم تبلیغ مرام اشتراکی را در گیلان بدوش کشید و به انقلاب گیلان که تحت رهبری میرزا کوچکخان اداره میشد پیوست، ولی چون میرزا کوچک خان را که مردی مسلمان و مذهبی بود نتوانست با خود موافق کند لاجرم بین آنها اختلاف شدیدی بروز کرد و پس از مدتی بالاخره احسانالله خان به روسیه فرار کرد و در همانجا هم سکنی گزید که خود داستان مفصلی دارد.
در آذربایجان نیز ابوالقاسم لاهوتی که افسر ژاندارمری بود تحت تأثیر افکار کمونیستی قرار گرفت و دست به کودتائی زد که موفق نشد و ناکام ماند که در این دوره تاریخ شرح آن داده شده است. لاهوتی هم با چند نفر از همفکران خود به روسیه فرار کرد و تا آخر عمر در آن کشور بسر برد.
بعداً هم اگر اشخاصی در ایران دارای مرام و افکار اشتراکی بودند در پس پردة استتار بوده و تشکیلات و شبکهای نداشتند تا آنکه دستة پنجاه و سه نفری به وجود آمد.
در رأس این دسته دکتر ارانی بود که معلم فیزیک مدارس متوسط بود. این عده طبق قانون مقدمین امنیت که شرح آن در این دوره تاریخ داده شده محاکمه و همگی به حبس محکوم گردیدند و تا شهریور 1320 زندانی و بعداً آزاد شدند. امّا خود دکتر ارانی در زندان به مرض تیفوس مبتلا شد و از قراری که گفتهاند معالجه این بیماریـ چون هنوز داروهای آنتیبیوتیک کشف نشده بودـ بسیار دشوار بود، مصرف داروهای قدیمی هم چون سرعت لازم برای معالجه را در بر نداشت مفید واقع نشد و وی در زندان در گذشت.
پس از آزادی بقیه دسته پنجاه و سه نفری عده زیادی از آنان حزب توده را پیریزی کردند که در حقیقت همان مرام کمونیسم را دارا بودند.
کشف دسته پنجاه و سه نفر هنگامی صورت گرفت که میرزا علی اصغرخان حکمت وزیر فرهنگ در متن جریان دستگیری آنان بوده است. وی در کتاب «سی خاطره» در خاطرة 17 خود شرح دستگیری و محاکمة آنان را برشته تحریر درآورده که در زیر عیناً قسمتی از آن نقل میگردد:
«در یکی از روزهای تابستان 1316 سرپاس مختاری رئیس شهربانی کل کشور با تلفن از من تقاضای ملاقات فوری کرد، نزدیک ظهر همان روز به وزارت معارف به نزد من آمد در حالتی که پروندة قطوری در زیر بغل داشت.
بعد از مقدمات عنوان نمود: 53 نفر که بیشتر از فارغالتحصیلهای اعزامی دولت به خارجه هستند و به ایران برگشتهاند مخفیانه جمعیّتی تشکیل داده و به نشر مبانی کمونیسم مشغول بودهاند و افکار مخالف دولت دارند و «بلشویک» شدهاند. پلیس از عملیات آنها آگاه شده و پس از یکسال و نیم بازجویی و تحقیقات مقصر تشخیص داده شده و آنها را خائن به کشور خود دانسته است. این پرونده شامل گزارشهای رسمی و استنطاقات آنهاست.
چون پرونده تکمیل شده مراتب به عرض رسیده امر فرمودهاند که من پرونده را به وزیر معارف بدهم تا مطالعه نموده نظر خود را دربارة مجازات آنها گزارش کند. پس از آن پرونده را که متجاوز از 500 برگ بود به من تحویل داد و قرار شد که یک هفته فرصت بدهد تا آنها را مطالعه کرده نظر خود را عرض کنم.
در سر هفته سرپاس نزد من آمد و نتیجه را سؤال کرد و پرونده را تحویل گرفت.
من گفتم: آنچه از این پرونده که به دقت خواندهام و با قوانین و مقررات وزارت معارف تطبیق کردم معلوم شد که در باب محکومیّت و اثبات تقصیر و احیاناً مجازات آنها حق اظهار نظر ندارم چرا که بعضی از آنان دانشجویانی بودهاند که هر یک کارنامة تحصیلی و کارت درسی دارند و امتحانات خود را طبق قاعده انجام داده و از مدارس عالیة اروپا بیشتر فرانسه و بعد آلمان و دیگر ممالک پایاننامه گرفته و به ایران بازگشته و مردمانی آزاد و مستقل شده و از تحت سلطه و قدرت معارف خارج هستند و بعضی دیگر هم که در ایران بوده و از طبقات مختلفة اجتماع هستند به طریق اولی وزارت معارف از آنها سابقه ندارد و این تقصیراتی که به آنان نسبت دادهاند مربوط به زمان بعد از دورة دانشآموزی آنهاست که شخصیت آزاد و مستقلی حاصل کردهاند باید رسیدگی به احوال و اثبات جرم و تعیین مجازات آنها در محاکم دادگستری انجام گیرد و به موجب قانون وزیر معارف دربارة آنها تکلیفی ندارد. خواهش کردم عرایض مرا به پیشگاه همایونی عرض کند. هرچه امر فرمودند اطاعت خواهد شد.
رئیس شهربانی پرونده را گرفت و چون خواست برود او را به کناری برده باو گفتم: اجازه بدهید که یک مطلب خصوصی و بکلّی غیررسمی به شما عرض کنم و با اطمینان به شرافت و درستی شما آزادانه و صریحاً مطلب خود را بگویم. سرپاس تقاضای بنده را به سمع قبول شنید و گوش داد...
گفتم خداوند متعال شاهد است که در این باره جز صداقت و وظیفه شناسی محرّک من نیست تکلیف وجدانی خود را در پیشگاه خداوند ادا میکنم...
آنچه که برای من در ضمن مطالعة تاریخ سیاسی ممالک جهان ثابت و محقّق شده غالباً مراکز قدرت و سلاطین بزرگ و امپراطوریهای مقتدر مراقبت و جلوگیری از مخالفان خود را به پلیس واگذاشتهاند و دستگاه پلیسی را محل اعتماد و وثوق خود قرار دادهاند.
امّا پلیس گاهی یا از ترس و بیم یا برای حفظ موقعیت خود یا به امید جلب خاطر و کسب رضایت آنها از حد طبیعی خود خارج شده و به کارها با چشم دیگری نظر کرده یا حقیقت را نگفتهاند و یا کاهی را کوه جلوه دادهاند از این جهت پیوسته ما بین دولت و ملت ایجاد فاصله کردهاند.
چون به تدریج بر تشدید و سختگیری قوة حاکمه افزوده میشده این فاصله روز به روز زیادتر و عمیقتر شده و عاقبت به شکاف و جدایی بزرگی منتهی شده و بالاخره اوضاع سیاسی را در کشور به ضرر پادشاهان رسانیده و انقلابات و شورشها در ممالک دنیا به ظهور رسیده که منجر به سقوط امپراطوریهای بزرگ شده است.
اکنون اگر نسبت به این 53 نفر متهم به خرابکاری از حق واقع تجاوز کنیم و قضیه را بزرگ جلوه دهیم بیگناهی را گناهکار نمائیم و یا از جرم کوچکی جنایت بزرگی بسازیم برخلاف وظیفة وفاداری و صمیمیت خود به پادشاه معظم خود رفتار کردهایم و خودمان باعث و مسبب انقلاب و آشفتگی افکار و توسعة سرکشی و طغیان شدهایم. نظر به تاریخ کنید که اگر پلیس فرانسه در اواخر عهد سلاطین بوربن و لوئیها شدت عمل به کار نمیبرد و از کمال قساوت مردم آن کشور را در زیر فشار نمیگذاشت هر آینه انقلاب تاریخی فرانسه که عالم را منقلب ساخت روی نمیداد.
از تاریخ بگذریم ما در عمر خودمان ناظر و شاهد سقوط و زوال دو رژیم بسیار بزرگ بودیم که بهخوبی از آن خبر داریم: یکی دولت تزارهای روسیه در پطرزبورگ و دیگری دربار خلفای عثمانی در استانبول. بهطور قطع ثابت شده که عامل مهم زوال آنها متصدیان ادارات استحفاظی و امنیتی بودهاند که عاقبت کار هر دو رژیم به نتایج مرگبار انجامید.
آقای رئیس شهربانی! اجازه دهید برای شما یک حکایت و واقعة تاریخی حقیقی را عرض کنم که هم درس عبرت است و هم باعث تفریحـ در کتاب «تاریخ انقراض خلافت عثمانی» خواندهام که دستگاه پلیس در زمان سلطنت عبدالحمیدخان دوم بهقدری شدیدالعمل بود که از فرط خوش خدمتی کارهای عجیب میکرد، از جمله حکایت یک جوان محصل ارمنی را که حقیقتاً واقع شده بود ذکر میکند.
این جوان در موقع ورود به استانبول محل تحقیق و تفتیش مأمورین پلیس قرار گرفت. یکی از کارشناسان کتابهای درسی او را بازجوئی میکرد اتفاقاً یک کتاب شیمی به دست او رسید چون آن را باز کرد در سر صفحهای این فرمول شیمیائی معروف آب به چشم او آمد که عبارت است از (یعنی دو جزء هیدروژن و یک جزء اکسیژن) این فرمول جلب نظر آقای کارشناس را کرده و از فرط سوءظن آن را رمز و علامت سوء قصد نسبت به جان سلطان دانست زیرا را حمید دوم و O یا صفر را علامت نابودی تصور کرد و دربارة جوان بیچاره بدگمان شده او را متهم به سوءقصد کرده به حبس انداختند.
مختاری در برابر سخنان صمیمانه من متفکر شده همین قدر گفت: «ولی اینها به جرم خود اعتراف کردهاند و دولت باید آنها را مجازات کند والا رشتة انتظامات گسیخته خواهد شد.»
گفتم آقای رئیس فکر نمیکنید در میان این عده یک یا چند نفر بیگناه باشند و یا در اثر جوانی و نادانی فریب خورده باشند؟ فکر نمیکنید که آنها هرکدام عائله و خانواده دارند و در حقیقت جمع کثیری از بستگان آنها آزرده خاطر میشوند و با این عمل بر عدة مخالفین خواهیم افزود.
بالاخره بعد از ساعتی که صحبت ما ادامه داشت پرونده را گرفته وداع کرده و رفت. دیگر من از آن کار اطلاع حاصل نکردم. بعدها افواهاً شنیدم که پرونده را به وزیر عدلیة وقت رجوع کردهاند و او برای محاکمة آنها دادگاهی تشکیل داده است...
در یکی از روزهای بهار 1317 بار دیگر با مختاری مصادف شدم و جائی که ایستاده بودیم در غرفه فرآوردههای کشاورزی ایران بود و ما از فاصله چند متر دورتر از شاهنشاه قرار داشتیم. او آهسته به من گفت «فلانی؛ خبرداری که محاکمة آن 53 نفر تمام شد و به حبسهای مختلف محکوم شدهاند؟» من گفتم آخر عرائض صادقانة مرا نشنیدید و این جوانها را بدبخت کردید...
تاریخ بیست ساله ایران، حسین مکی، نشر ناشر، 1362، ج 6 ص 370 تا 375