01 آبان 1399
از نگاه خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی
آشنایی با زندگی آیت الله سید مصطفی خمینی
«آقا» گفتند: من او را با تمام مستحبّات خودم شریك كرده ام
اشاره :
اول آبان 1356 سالروز درگذشت شهادت گونه آیت الله سید مصطفی خمینی فرزند امام خمینی در نجف،مصاحبه مادر ایشان با سرکار خانم زهرا مصطفوی که به مناسبت بیستمین سالگرد ایشان درفصلنامه حضور منتشر شده بود در اینجا بازنشر می گردد.
*******
شهادت آیت اللّه مجاهد و فقیه فرزانه، شهید حاج آقامصطفی خمینی«ره»، فصلنامه حضور که از سوی مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی انتشار مییابد، در آخرین شماره خود، متن گفتگوی با همسر مکرّم حضرت امام خمینی«قده» در باره آن شهید عزیز را منتشر ساخته است. این گفتگوی کوتاه که توسط سرکار خانم مصطفوی، فرزند حضرت امام«قده»، صورت گرفته، نکات خواندنی و ارزندهای را در بر دارد.
در بیستمین سالگرد شهادت آیتاللّه مجاهد علامه شهید حاجآقامصطفی خمینی(ره) پای صحبت همسر گرامی حضرت امام خمینی(س) مینشینیم.
مادر! چنانچه مطلع هستید اول آبان، بیستمین سالگرد شهادت داداش است، و اگر اجازه میفرمایید چند سؤال کوتاه در باره ایشان از شما میکنیم و امسال به همین مناسبت مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام(س) سمیناری در قم برگزار میکند. لطفا ابتدا در باره تولد ایشان و خوابی که دیدهاید توضیح فرمایید.
چند ماهی از ازدواجمان گذشته بود و من مطلع بودم که باردارم، شبی خوابی دیدم که دیگران تعبیر کردند که بچه پسر است.
در خواب پیرزنی را دیدم که قبلاً هم قبل از ازدواج او را به خواب دیده بودم و میشناختم. بعد از سلام و تعارفات به او گفتم: کجا میروی؟ گفت: پیش حضرت زهرا(س) میروم. گفتم: من هم میآیم، و با هم رفتیم تا به یک در بزرگ باغ رسیدیم، شبیه دری که «باغ قلعه» در قم داشت. وارد باغی شدیم که درخت تبریزی در آن زیاد بود. توی باغ یک قطعه فرش افتاده بود که روی آن یک ملحفه مثل پتو چهارلا شده بود و خانمی با لباس اطلس آبی با گلهای بزرگ مخملی (مثل یک کف دست) نشسته بود، کت تنشان بود و مثل آن کت را مادربزرگم داشت. خانم گیس داشتند و موهایشان تا پایین صورتشان بود، با صورتی کشیده و سبزه. من سلام کردم و خیلی مؤدبانه با آن پیرزن کنار فرش نشستیم. بعد از مدتی خانم بلند شد و رفت. چند دقیقهای طول کشید، بچهای که در کنار فرش توی گهواره پارچهای (مانند قدیم) بود به گریه افتاد. من بلند شدم و رفتم پیش بچه و عقیدهام شد که آن بچه، امام حسین(ع) است. بچه را بلند کردم، یعنی زیر بازوهایش را گرفتم و با احترام بلند کردم. بچه حدود هشت ماهه بود و بچه چاقی بود.
همین موقع خانم آمد و یک کاسه بلور و بشقاب هم زیر آن بود و آبی هم توی کاسه بود که به نظرم آمد شربت است و برای پذیرایی از ما آورده بودند، کاسه و بشقاب را به دست من دادند و بچه را از من گرفتند و نشستند. من هم کاسه را آوردم و گذاشتم جلوی پیرزن تا احترام کرده باشم و او هم با دست کاسه را به طرف من داد. دقیقهای گذشت و بیدار شدم و همه گفتند که فرزندم پسر است و نام آن را هم «حسین» بگذاریم.
و چطور اسم مصطفی را انتخاب کردید؟
من خیلی دوست داشتم که نامش «مصطفی» باشد و نمیدانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم چون نام پدرتان مصطفی بوده است، بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را «محمد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و کنیهاش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول(علیهالسلام) نشود.
تولد او در چه تاریخ و در کجا بود؟
21 رجب سال 1309 هجری شمسی در قم، در محلهای نزدیک «عشقعلی» که حالا خراب شده است و به آن «الوندیه» میگفتند. دومین خانهای که اجاره کردیم همین خانه بود. اولین خانه را آقای حاجسیداحمد زنجانی پیدا کرده بودند که شش ماه در آن بودیم، ولی به جهاتی که نمیدانم، صاحبخانه نمیخواست یا کرایهاش سنگین بود، بیرون آمدیم.
در باره تحصیل او و مدرسه رفتن او توضیح دهید.
مصطفی خیلی دیر زبان باز کرد و تا چهار سالگی فقط چند کلمه میگفت.
وقتی شش ساله شد او را به یک مکتب در نزدیکی منزل گذاشتیم که خیلی در حرف زدنش تأثیر داشت. هفت سالگی به مدرسه موحّدی رفت، کسی هم به درس خواندن او توجهی نداشت. اوایل، یعنی تا کلاس سوم، گاهی من او را نگه میداشتم تا درس بخواند. ولی بعد که بزرگتر شد، اصلاً نمیآمد تا درس بخواند فقط به دنبال بازی بود و شبها میآمد و مقداری نان و پنیر و چای میخورد و میخوابید.
شما همیشه شبها نان و چای میخوردید؟
نه، او کوچکتر که بود زودتر میخوابید و چیزی میخورد (هر چه حاضر بود). گاهی آبگوشت، یا تاسکباب بود و گاهی هم من برایش کته و تخممرغ درست میکردم. بعدها که 12 ـ 10 ساله شد، بیدار میماند تا با ما شام بخورد.
از شروع دوران طلبگی بفرمایید.
بعد از آنکه شش کلاس درس خواند، دیگر به مدرسه نرفت، زیرا در آن زمان مرسوم اهل علم نبود که بچهها را به دبیرستان بفرستند. به همین دلیل مشغول تحصیل علوم طلبگی شد.
در هفده سالگی، آقا پیشنهاد کرد که عمامه بر سر بگذارد و لباس روحانی بپوشد. البته، او در اول خیلی رضایت نداشت، ولی آقا چند نفر از دوستان خود را دعوت کرد و در مراسمی او را برای این کار آماده کرد. ظاهرا بعد از آن، وقتی از منزل خارج شده بود و دوستانش او را دیده بودند، به او تبریک گفته بودند و تشویق کرده بودند. به این ترتیب، او هم بسیار به تحصیل علاقهمند شد و در طلبگی به سرعت رشد کرد، به طوری که معروف بود که خوب درس میخواند و طلبه فاضلی شده است، تا کم کم که بیشتر رشد کرد و خودش به مقامات علمی رسید، حوزه درس تشکیل داد و مدرس شد.
حالا مقداری هم در باره ازدواج ایشان بفرمایید.
ازدواج مصطفی در 22 سالگی بود. یک وقت شایع شد که ما با آقامرتضی حائری وصلت کردهایم، به طوری که مصطفی میگفت: «وقتی آقای حائری از صحن حرم بیرون میآید، رفقا میگویند که پدرزنت آمد.»
این شایعه به گوش آقا رسیده بود و یک شب آقا از من پرسید که دختر آقای حائری را دیدهای؟ من هم کمی توضیح دادم. آقا گفت: «چطور است این دروغ را راست کنیم؟» گفتم که هر طوری صلاح میدانید. فردا صبح هم آقا پیغام فرستاده بود و ظهر آنها جواب داده بودند و باز آقا پیغام داده بود که همان شب بروند برای صحبت. بعد به ما خبر دادند که مردها رفتهاند و ما زنها هم بعدا رفتیم و قرار عقد گذاشته شد.
اما در مورد فرزندان؛ اولین فرزند آنها «محبوبه» بود که مننژیت گرفت و مرحوم شد. دومین فرزند «حسین» است که معمّم و جوان خوبی است، و سومین فرزند «مریم» است که دکتر شده است.
در باره فعالیتهای داداش در دوران انقلاب و دستگیری و تبعید او و آنچه خودشان برای شما تعریف کردهاند بفرمایید.
بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جوابگوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شدهاند و حوادث را از یاد بردهاند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشدهاند، ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.
مصطفی میگفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در یک منزل خیلی شیکی گذراندم و جاهای شیک را هم دیدم.»
این خواست خدا بود که مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او بود.
فعالیتهای آنها در ترکیه چه بوده است؟
در این یک سال که آنها در ترکیه بودهاند، همه فعالیت آنها کار علمی بوده است. بعدا شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری که خودشان میگفتند، داداش از آقا مراقبت میکرده و حتی غذا درست میکرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف میرفته است.
ورود آقا و داداش به عراق به چه صورتی بوده است؟ آیا شما از آن وقایع اطلاع دارید یا خیر؟
دولت ایران با ترکیه توافق کرده بود که آقا یک سال در ترکیه بماند، ولی دولتهای خارجی به دولت ترکیه اعتراض کرده بودند که مگر ترکیه زندان ایران است که زندانیان سیاسی را به آنجا تبعید میکنند؟ به همین جهت دولت ترکیه بعد از یک سال از نگه داشتن آقا امتناع کرد و با آقا مشورت میکنند که دوست دارند به ایران برگردند یا اینکه به عراق بروند. آقا در جواب گفته بودند: «من باید فکر کنم». روز بعد میروند خدمت آقا و قبل از اینکه آقا نظر خود را بگوید اعلام میکنند که تصمیم بر این شده است که آقا به عراق بروند.
دولت ایران میخواست آقا به عراق بروند تا با وجود علما و مراجع تقلید آنجا مثل آقای حکیم و آقای شاهرودی و آقای خویی، آقا فراموش شود.
داداش میگفت: «ما را آوردند به فرودگاه ترکیه و سوار هواپیمای عراق شدیم و من دقت کردم و دیدم که هیچ کس از مأموران ترکیه به هواپیما نیامدند. در فرودگاه بغداد مقداری پول ایرانی را تبدیل کردم و با آقا بیرون آمدیم و رفتیم کاظمین.»
سال قبل، من و داداش به عراق رفته بودیم و در کاظمین مهمانخانهای بود به نام «اخوان» که اصلاً ایرانی بود و با داداش دوست شده بود. آنها به همان مهمانخانه میروند و آقا برای زیارت به حرم میروند و مصطفی هم مشغول تلفن میشود. به آقا شیخ نصراللّه خلخالی که از دوستان آنها بود و از کارگردانان حوزه عراق بود تلفن میکند و وقایع را توضیح میدهد. آقا شیخ نصراللّه هم طلاب و فضلای عراق را جمع میکند جهت استقبال از آقا.
آنها دو روز در کاظمین میمانند و بعد به سامراء میروند و یک شب هم در آنجا میمانند (آقا دیگر در تمام مدتی که در عراق بودیم به سامراء نرفت). از آنجا به سمت کربلا حرکت میکنند. در کربلا مورد استقبال قرار میگیرند و آقای شیرازی منزل خودشان را به امام میدهند و آقا تا آخر همان منزل را در کربلا داشتند.
آقای خلخالی در نجف منزلی را اجاره میکند و به طلبهها پول میدهد که زندگی تهیه کنند و به سرعت برای آقا در نجف یک منزل با اثاثیه تهیه میشود و وقتی آقا به نجف میآیند، آقایان نجف همه به احترام آقا در منزل آقا جمع میشوند و استقبال میکنند.
حالا که مطلب به اینجا کشیده شد، مختصری هم در باره دستگیری آقا در قم بگویید.
یک شب من دیدم صدای همهمه از کوچه میآید، از اتاق بیرون آمدم و بدون چادر بودم، دیدم که یک نفر از پایین پرید بر سر دیوار خانه. من جا خوردم و در همان تاریکی ایستادم. هیچ کس توی حیاط نبود، من تا خواستم آقا را صدا بزنم دیدم یکی دیگر هم آمد روی دیوار و نفر سوم. تا خواستم بگویم آقا، دیدم از اتاق بیرون آمدند و من با دست اشاره به دیوار کردم، آقا گفتند: آمدم.
به سمت من آمدند و کلید قفسه و مهر خودشان را به من دادند و گفتند: «این پیش شما باشد تا خبر ثانوی من به شما برسد.» من هم گفتم: «به خدا سپردمت.» آقا رفت به طرف مأمورین و با آنها رفت بیرون و احمد هم که حدود 18 ساله بود به دنبال آنها دوید. ظاهرا توی کوچه یک اسلحه به طرف او گرفته بودند و او را به منزل برگرداندند. بعدها که آقا به نجف رفتند توسط آقاشیخ عبدالعلیّ قرهی نامهای دادند که من مهر را توسط آقای اشراقی به او دادم.
رابطه داداش با شما و آقا چطور بود؟
داداش خیلی هم مرا دوست داشت و هم آقا را. و خیلی مطیع بود و خیلی احترام میکرد. و دوست داشت محبتش را اظهار کند. مثلاً خودش به بازار میرفت و یک لباس برای من تهیه میکرد و میآورد. و آقا هم خیلی به مصطفی احترام میگذاشت. مثلاً به ما میگفت: ناهار نخورید تا مصطفی بیاید. حتی پایش را جلوی مصطفی دراز نمیکرد. البته هیچ وقت آقا پایش را دراز نمیکرد ولی به مصطفی احترام خاصی میگذاشت. وقتی در 30 سالگی فهمید که مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
به مصطفی احترام خاصی میگذاشت. وقتی در 30 سالگی فهمید که مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
مصطفی مورد احترام دیگران هم بود. در مسجد شیخ انصاری درس داشت و میگفتند درس او شلوغتر از درس آقا میشد. در ضمن خودش هم کتاب مینوشت و به همین دلیل که موقعیت علمی و اجتماعی داشت مورد توجه بود. و همیشه از ایران نیز عدهای مهمان داشت.
شب آخر نیز عدهای مهمان داشت که سحر صغری فهمیده بود فوت کرده؛ تسبیح در دست و در حال خواندن زیارت عاشورا.
او نه فقط خیلی احترام به آقا میگذاشت، خیلی هم مراقبت میکرد، در غذا و در بقیه مسائل خیلی رعایت میکرد حتی اینکه آقا تنها نماند. و در کارهای آقا نظارت میکرد. وقتی کسالتی پیدا میشد، فورا دکتر میآورد و سؤال میکرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یا یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند.
از سیاست خیلی حرف میزدند. اخبار و مسائل جامعه را به آقا منتقل میکرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانیها در ارتباط بود.
به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد میزدم و گریه میکردم، ولی او مرد بود و مردی که اطرافش بودند و نمیتوانست گریه کند. در مردم میگفت من مصطفی را برای آینده اسلام میخواستم ولی در شب من میدیدم که گریه میکرد. مگر میشود پدر گریه نکند! آقا روز، خودش را نگه میداشت ولی من شبها بیدار بودم و میدیدم که واقعا گریه میکرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه میکرد.
همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که میخواهد بیاید بخورد.
از شما شنیدهام که او را در مستحبات شریک کرده بود.
یک روز داشت نماز مستحبی میخواند (قبل از ظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا که شاید در بچگی نمازش را با اشکال خوانده باشد (البته نمازش را از 12 سالگی به طور مرتب میخواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریک کردهام» و آقا خیلی مستحبات داشت.
آخرین سؤال که دیگر شما هم خسته شدهاید، اینکه آقا مقید بودند که داداش با شخصیتی ممتاز از سایر شهدا معرفی نشود. مثل فوت آقای اشراقی که نگذاشتند به عنوان داماد ایشان برنامه خاصی باشد. آیا شما در این زمینه مطلب خاصی دارید؟
یک روز گفتم: امسال برای داداش سالگرد نگرفتید. گفت: «آن هم مثل سایر شهدا». یعنی نظرش این بود که برای مصطفی به این عنوان که پسر اوست برنامهای نباشد و امتیازی نداشته باشد.
سایت حوزه به نقل از فصلنامه حضور