
06 مهر 1404
ضاحیه در سکوت و مقاومت:
روایت روزهای پس از شهادت سیدحسن نصرالله
ضاحیه روزهای دشوار بسیاری را پشت سر گذاشته است؛ کوچههایی که با بمبهای رژیم صهیونیستی لرزیدند، خانههایی که بر سر خانوادهها فروریختند و کودکانی که میان آوار، با زخم و وحشت قد کشیدند. در آن روزها نام سیدحسن نصرالله بیش از هر چیز، امید میبخشید؛ صدای او همچون سپری بر دلها مینشست و مردم در انتظار دوباره شنیدنش بودند.
اما ناگهان خبر شهادت سید شرایط را دگرگون کرد و ضاحیه در سکوتی سنگین فرو رفت؛ گویی سایهای که سالها بر سر شهر گسترده بود، از میان برداشته شد. بااینحال، آنچه باقی ماند خاموشی نبود؛ پرچمها همچنان برافراشته ماندند و ندای مقاومت در نفسهای مردم جاری بود. شهادت سید، نه پایان راه مقاومت که تجلی تازهای بود از روحی که لبنان را زنده نگاه داشته است؛ مردمی که داغ بر دل دارند، اما همچنان استوار ایستادهاند.
آنچه در ادامه میخوانید، پنجرهای است به قلب لبنان پس از شهادت سیدحسن نصرالله؛ جایی که وحید یامینپور در صفحات 178 تا 185 کتاب «عربیکا» که سال 1403 توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد، روایت تازهای از روزگار مردم این کشور ارائه میدهد.
قهوه نیمه شب در مرز ضاحیه
۱۸ اکتبر2024
27 مهر 1403
روزهای آخر را بیشتر با مرتضی هستم. با موتورش همهجا میرویم. خودش را وقف آوارگان کرده. گاهی با هم به عیادت برخی مجروحان میرویم؛ گاهی به ضاحیه سر میزنیم گاهی میرویم مکانهای تازه بمباران شده را بازدید میکنیم. تمام مدت هم روی موتور حرف میزند و راجع به وجببهوجب لبنان اطلاعات میدهد.
مرتضی میگوید یک خانواده آواره را در یک اتاق نمگرفته در منطقه فقیر الاوزاعی بیروت پیدا کردهاند که پنج نفرشان از بمباران شهر صور مجروح بودهاند. پدر خانواده 9 روز با درد ناشی از شکستن مهرههای کمرش سر کرده و کسی نبوده آنها را به درمانگاه ببرد. با جزئیات اتاق محل اقامتشان را شرح میکند. اتاقی کوچکتر از شش متر که شش نفرشان را در خود جا داده، گچ دیوارها ریخته، بدون برق و آب لولهکشی. مرتضی برایشان یه اتاق در یک مهمانخانه اطراف الحمراء اجاره کرده. میگوید بیا برویم سری بزنیم و برگردیم.
با موتور راهی الحمراء میشویم. هوا کمی سرد شده. کلاه لبه دارم را پایین میکشم و پشت مرتضی پناه میگیرم.
طبقه سوم مهمانخانهای کهنه، پسربچهای در انتظار ماست؛ و پیرمرد که از درد کمر، خم شده کمی آنسوتر خوشامد میگوید. مادربزرگ از درد پا روی تخت افتاده. دو کودک حدود ۹ساله، ورجهوورجه میکنند و به مادرشان در پذیرایی کمک میکنند؛
- اسمتون چیه؟
+ زهیر و فطّوما
به فاطمه میگویند فطّوما.
زهیر بلبلزبان است. از سیر تا پیاز واقعه انفجار را تعریف میکند. میگوید ناگهان همهجا تاریک شد و دیوار خانه همسایه افتاد روی ما. تا آمبولانس برسد همه همان جا گرفتار بودهاند. هرکدام گمان کردهاند دیگری شهید شده؛ زهیر میگوید در حفرهای گرفتار بوده، با پاهای آویزان. وقتی امدادگرها سر رسیدهاند تا از حفره نجاتش دهند، گفته اول مادربزرگم را نجات بدهید. از دست امدادگرها ناراحت بود:
- به امدادگرها گفتم صبر کنید برم لباسامو عوض کنم بعد بیام باهاتون بیمارستان... لباسهام خاکی شده بود؛ قبول نکردن!
ناراحت است که با لباس نامناسب به بیمارستان رفته. همه میخندیم ولی او مصرّ است که امدادگرها کار اشتباهی کردهاند.
- پدر کجاست؟
مرتضی آرام اشاره میکند که پدرشان از مجاهدین است و حالا در جنوب مشغول جنگ. طبعاً از حال خانه و خانوادهاش هم بیخبر است. این وضع اکثر خانوادههای آواره است. در همان انفجار دختر خانواده شهید شده، اما کسی از آن سخنی بر زبان نمیآورد. طوری که انگار خلاف ادب مهماننوازی است که سوگ عزیزان را آشکار کنند. آنها آنطور که شایسته یک لبنانی است، در برابر هر سوگی سکوت میکنند و بهجای گلایه، شعر حماسی میخوانند. حالا نوبت فطوماست که داستانش را بگوید:
- نشسته بودیم که یه دفعه چیزی به سرم خورد و «بوووم» صدا داد. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده، ناگهان همهجا تاریک شد و بدون حرکت گیر افتادیم. صدای مادرم رو شنیدم که صدام کرد و گفت خونه بمباران شده و زیر آواریم.
سرش را بخیه زدهاند. پانسمان سرش را زیر مقنعه پنهان کرده. حرفهایش که تمام میشود میگوید: «ما رأینا الا جمیلاً». پایانبندیاش قلبم را تکان میدهد. ولی نباید گریه کنم؛ آنها دارند لبخند میزنند. [...]
جای خالی در انتظارِ روزِ تشییع
مرتضی میگوید رفقا به یاد سیدحسن موکب زدند و غذا و آب میوه توزیع میکنند.
- کجاست؟
+ زقاق البلاط؛ بیروت غربی؛ یکم بالاتر همون خیابونى که قهوه خوردیم.
خیلی از آوارگان به بیروت غربی آمدهاند. شیعهنشین است و مدارس و حسینیههایی دارد که حالا مأوای آنها شده است. هرچند مدام در این نگرانی هستند که رژیم حسینیه را هدف قرار بدهد.
- مشکلی وجود داره! خیلیا میومدن شهادت سید رو زیر سؤال میبردن. یه خانمى میگفت یعنى الان شما مطمئن شدید شهید شده که اینو زدید؟ بعضیا میگفتن ما اینا رو میگیریم ولى نه براى شادى روح سید، براى سلامتیش!
مرتضی میگوید یه مورد عجیب پیدا کردم که باید روایتش کنید: «یه خانمى که لات محله است و محجبه نیست با خالکوبی «یا فاطمة الزهراء» و «یا امالبنین» اومد تهدید کرد این بنرها رو دیگه اینجا نبینم، فقط عکس سید رو بذارید، کلمه شهید نباید باشه!»
جای سید خالی است. حتی او را دفن نکردهاند که مردم بیایند و دست بر خاکش بکشند و آرام بگیرند. داغ امام موسی صدر باز تازه شده. نکند قرار است پنجاه سال دیگر هم برای سید به انتظار بنشینند. یک امدادگر مصاحبه کرده و گفته من خودم پیکر سید حسن را از تونل بیرون آوردم. پیکر سالم بود. شاید سید بر اثر خونریزی داخلی ناشی از موج انفجار یا خفگی به شهادت رسیده باشد. کسی نمیداند. ولی بسیاری از مردم هنوز باور ندارند. میگویند حزبالله پیکر را در جایی نگاه داشته و یا به صورت امانی به خاک سپرده تا در زمانی مناسب برایش تشییع جنازهای در خور سید تدارک ببیند.
نه فقط سید، از سرنوشت خیلیها خبری نیست. بمبهای چندتُنی اسرائیلی و آمریکایی بسیاری از شهرها و روستاهای جنوب را به تلّی از خاک بدل کرده. شاید شهدای بسیاری هنوز زیر آوار یا در تونلها باشند. ما بعد از سی و پنج سال از پایان جنگ تحمیلی هنوز از زیر خاک، شهید پیدا میکنیم و به شهر میآوریم. شاید قرار است برادران و خواهرانمان در لبنان در این مورد هم شبیه ما بشوند.
گودال سرخ؛ همهٔ روضهها همینجاست
مرتضی دل را میزند به دریا و میپیچد توی خیابان.
- بریم محل شهادت سید؟
+ بریم
کوچهها را خردهشیشه و تکه سنگهای جدا شده از نمای ساختمانها پر کرده. مرتضی با مهارت راهش را از میان آنها باز میکند. سکوت روی دلم سنگینی میکند. ناخودآگاه هر لحظه انتظار صدای مهیب بمب را میکشم. بعد از چند روز، این حس انتظار انفجار، ناخودآگاه میآید و میرود، بهخصوص وقتی که سکوت سنگینتر باشد.
انتهای کوچه با روبان زرد مسدود شده. مرتضی بیتوجه به روبانهای هشداردهنده، راهش را کج میکند توی کوچه بعدی. به گودال میرسیم. خاکها سرخ است. سرخی که تا آن روز ندیدهام. به گودال زل میزنم. امان از گودال... چقدر از گودال روضه شنیدهام. همه روضهها مال گودال است.
خاطره روز دیدار را به یاد میآورم. بیست و یک سال قبل؛ همان لبخند همیشگی، شیرینترین لحظهاش وقتی بود که وقتی کسی از ما درباره امکان شهادت سید پرسید او با لبخند گفت: «مشکلی نیست. همین آقای شیخ نعیم قاسم هست؛ و دیگران.»
دلم برای خندههای سید تنگ میشود. حتماً آخرین لحظه هم لبخند زده، به روی شهادت که سالها انتظارش را کشیده. لبخند زده به صفی از دوستانش که به استقبالش آمدهاند؛ به سید عباس، به حاج عماد، به سید مصطفی، به حاج قاسم، به فرزندش سید هادی.
دلتنگی میآید و میماند اما گریه را به تعویق میاندازم. این گودال سرخ همچون یک جراحت تازه، بر تن ضاحیه مانده است و خواهد ماند. سید همچون یک گنج، سالها از چشم مردم ضاحیه پنهان بود، باوجود اینکه همینجا در یکی از همین خانهها، در میان آنها بود. اما سرانجام گنج مخفی، با شهادتش تجلی کرد. او را از قلب همین گودال بیرون آوردند. حالا او که یکی بیش نبود، بهاندازه همه مردمان ضاحیه تکثیر شده. شهادت، نور سید را به قلبهای آینه حزبالله تابانده و حالا هزارها سید ظهور کرده.
چند نفر از حفاظت حزبالله پیدایشان میشود و میآیند سراغمان. مانع میشوند که عکس بگیرم.