30 مهر 1400
چگونه بریتانیا راه را برای صعود رضاخان به سلطنت هموار کرد؟
احمدشاه و تلاشهای نافرجام برای بازگشت به ایران
در ملاقاتی که لورین برای معرفی هارولد نیکلسون، مستشار جدید سفارت با رضاخان انجام داد، به صریحترین وجهی از زبان او شنید اگر در گذشته انگلستان در مسائل داخلی ایران دخالت کرده از سر اجبار بوده است و او می خواهد وضعیتی به وجود آورد که دیگر نیازی به مداخله مستقیم نباشد. رضاخان گفت، ایرانی نیرومند می تواند بخشی از بار سنگین مسئولیت بریتانیا در آسیا را به دوش گیرد.
پیش از این ماجرا، شاه در پاریس ملاقاتی با کلنل ویکام که سالهای 1920-1919 وابسته نظامی بریتانیا در ایران بود، انجام داد. شاه در این ملاقات گفت حاضر است نقشی مثل نقش «موسولینی» به رضاخان دهد؛ با خودکامگی رضاخان مخالفتی نکند؛ علیه او دست به اقدامی نزند؛ اما رضاخان در مقابل تعهد سپارد که علیه سلطنت کاری انجام نمی دهد. اشاره احمدشاه به موسولینی بیهوده نبود. او نه تنها الگوئی برای زمامداری در نزد برخی ایرانیان و حتی ملک الشعرای بهار به شمار میرفت، بلکه نمونه ای بود از حکومتهای دیکتاتوری بعد از جنگ اول جهانی که حکومتش تفاوتهای روشنی با جنبش های دیگر فاشیستی داشت. بودند کسانی مثل ملک الشعرای بهار که نه تنها قبل از اینکه رضاخان محلی از اعراب داشته باشد، حتی بعد از اینکه او وزارت جنگ را قبضه کرد، در او به چشم یک موسولینی نگاه می کردند و از او انتظاری جز نجات بخشی نداشتند، بهار حتی برای سردار سپه رباعی هم می سرود، از جمله:
سردار سپه راست دلی روشن و صاف
چون آینه و رفیع چون قله قاف
از او عملست و از دگر مردان لاف
سردار سپه شدن نمی توان شد به گزاف
به واقع بعد از جنگ اول جهانی یک موج ضد دمکراتیک و هواخواه دیکتاتوری از جنبشهای نیمه توتالیتر گرفته تا توتالیتر سراسر اروپا را در نوردید. در ایتالیای آن زمان جنبشی فاشیستی در جریان بود. دامنه این جنبش تا کشورهای اروپای مرکزی و خاوری گسترش یافت. موسولینی با اینکه از اصطلاح دولت توتالیتر خوشش می آمد، اما هرگز تلاش نکرد نظامی از آن دست که بعدها هیتلر تشکیل داد، به وجود آورد؛ در واقع او فقط دولتی دیکتاتوری و تک حزبی تشکیل داد. دولتهائی از آن دست در سالهای پیش از جنگ دوم جهانی در رومانی، کشورهای بالتیک، مجارستان، لهستان، پرتغال و اسپانیای ژنرال فرانکو تشکیل شده بود. اما مسئله این است که تحرکات رضاخان نه فاشیستی بود و نه مبتنی بر باور به اداره کشور توسط حزبی واحد. او درصدد ایجاد دولتی بود که وجه مشخصه آن نه دیکتاتوری بلکه خودکامگی محض بود. در این دولت برای احمدشاه البته نمی توانست جائی وجود داشته باشد.
اندیشه تأسیس دولت پادگانی در نشریات مدافع رضاخان، به ویژه روزنامه شفق سرخ و نشریه نامه فرنگستان بسیار برجسته تر از سایرین بود. مشفق کاظمی در نخستین سرمقاله نشریه نامه فرنگستان، درست در بحبوحه بعد از بلوای جمهوری و حوادث منجر به قتل ایمبری نوشت ایران اینک خود را از «استبداد سلطنتی» رهانیده است؛ ولی «اکنون به یک دیکتاتوری انقلابی نیاز دارد که توده های ناآگاه را به زور از چنگ روحانیت خرافاتی برهاند.» در مقاله ای دیگر حمله علیه روحانیان شدت گرفته بود. در این مقاله آمده بود در کشوری که 99 درصد آن رأی خود را با نظر «ملایان مرتجع» به صندوقها می ریزند، تنها امید ظهور فردی است مثل «موسولینی» تا بتواند حیطه نفوذ مسئولین سنتی را از میان بردارد و ملت و ملیتی متجدد به وجود آورد. از دیدگاه مشفق کاظمی مهمترین اصلاحات در کشور بیرون راندن روحانیون بود از صحنه سیاسی کشور و امحای خرافات عمومی؛ به نظر او اینکار هم فقط به دست یک «دیکتاتور» می تواند محقق شود.
یک سالی بعد از این مقالات آتشین بود که رضاخان از ابوالقاسم عمید، وزیرمختار ایران در ایتالیا، خواست با موسولینی ملاقات کند و جالب تر اینکه نشانی از سوی وزیر جنگ ایران به او تقدیم نماید. ملاقات روز سه شنبه چهاردهم تیرماه سال 1304 ساعت پنج بعدازظهر صورت گرفت. در این ملاقات گفته شد «حضرت اشرف آقای رئیس الوزراء با یک نظر تحسینی متوجه به اقدامات و مساعی حالیه شما هستند و برای ابراز مودت و احترام قلبی خودشان نسبت به شما مرا مأمور فرموده اند که نشان قدسی را شخصاً به شما تسلیم نمایم و اینک این مأموریت مطبوع را با کمال مسرت انجام می دهم.» موسولینی برخاست و نشان را دریافت کرد و از این ابتکار ابراز مسرت نمود. در ادامه از اینکه «حضرت اشرف آقای رئیس الوزراء فوق العاده علاقه مند هستند که در دوره حالیه زمامداری شما روابط بین دو مملکت از همه حیث مخصوصا در قسمت اقتصادی بسط پیدا نماید»، صحبت شد. طبق این گزارش «مسیو موسولینی اسم مبارک حضرت اشرف را خوب می دانست و گفت صفات عالیه ایشان و خدماتی را که برای مملکت خودشان نموده اند، می دانم.» در گفتگو با مطبوعات ایتالیا هم وزیرمختار «شرح مساعی عالیه و احیاکننده حضرت اشرف را جزء به جزء به اطلا ع» جراید رسانید تا «ایران امروزه و زمامدار توانا و مقتدر او را به هموطنان خود بشناسانند.» در پایان نوشته شد «مستدعی است مقرر فرمایند تمثال مبارک را که در حین حرکت از حضور مبارک استدعا کردم به قطع بزرگ برای فدوی بفرستند که برای تزئین طالار سفارت خیلی لازم است و چون جرائد نیز در ضمن ذکر احترامات حضرت اشرف دامت عظمته تمثال مبارک را نیز خواهند خواست، مستدعی است امر و مقرر فرمایند دو قطعه تمثال مبارک به قطع کوچکتر نیز ارسال شود که لدیالاقتضاء به جراید داده شود. امر امر مبارک است.»
وزیرمختار همچنین مصاحبه ای مطبوعاتی هم با روزنامه تریبونا انجام داد که گزارشی از آن را برای رضاخان ارسال نمود. در این گزارش عمید در پاسخ به پرسش خبرنگار در مورد رضاخان و علت اعطای نشان به موسولینی گفت:
«رئیس الوزراء ما حضرت اشرف آقای رضاخان هرچند شخصاً مسیو موسولینی را نمی شناسند ولی عملیات ایشان را فوقالعاده تقدیر می نمایند و برای اظهار محبت و علاقه خود نسبت به شخص موسولینی اقدام به اعطای این نشان فرموده اند.»
رضاخان چه کاره بود که به موسولینی نشان اعطا می کرد و «تمثال» او در تالار سفارت ایران در رم آویخته می شد؟ اینها همه شاهدی بر این بود که رضاخان دیگر خود را نه رئیس الوزرای کشور، بلکه عملاً شاه محسوب می نمود، این در حالیست که احمدشاه با غفلت ذاتی خویش، راه را برای صعود بیش از پیش او به قله قدرت هموار می ساخت.
احمدشاه نمی دانست رضاخان به هیچ تعهدی در برابر او پای بند نیست و برای عملیات خیانت آمیز رئیس الوزرایش هیچ حدی نمیتوان تصور کرد. رضاخان به سادگی وعده می داد و پیمان می شکست، او به هیچ عهدی وفا نمی نمود. رضاخان در ضمیر آگاه
خویش مثل دروغگوئی بیمار رفتار می کرد. او همیشه تلاش می کرد خود را در وضعیتی دفاعی نشان دهد، این روانشناسی کسی است که از پیمان شکنی حریف واهمه دارد و خیانت او را قریب الوقوع می بیند. رضاخان مثل همه جباران تاریخ قصد داشت نشان دهد می خواهد علاج واقعه را قبل از وقوع بکند، او این شبهه ر ا می پراکند که همیشه در معرض دسیسه است و از روی لاعلاجی دست به اعمال ی می زند که از آنها بوی خیانت به پیمانها و میثاقها می آید. حداقل از روزی که کودتای سوم اسفند به نتیجه رسید، رشته ای لاینقطع از فتنه و خیانت، دسیسه و دهشت و بحران و تولید وحشت مسیر او را به سوی قدرت مشخص می ساخت. رضاخان همیشه وانمود می کرد به صورت لاعلاج و از روی ناگزیری ناچار بوده است غدر و مکر پیشه کند، دیگر اینکه او در راه احیای عظمت ایران زمین ناچار بوده دست به اقداماتی بزند که بوی خیانت و دسیسه داشته اند.
اینها همه مقدمه ای عملی بود بر تأسیس نظام خودکامه. اندیشه تأسیس رژیم خودکامه پرده از یک حقیقت تاریخی و معرفت شناسی برمی دارد: جباریت و خودکامگی فقط عبارت از شخص جبار یا او بعلاوه همدستانش نیست، بلکه شامل زیردستان و رعایا، یعنی قربانیان خودکامه هم می شود. همانهائی که جبار را به منصبی که در دست دارد رسانده اند. اندیشه خودکامگی و بالاتر حکومت وحشت تازگی نداشت؛ دهها شخصیت سیاسی به صورت بالقوه همه خود نوعی خودکامه بودند. در این میان این رضاخان بود که تا مرحله کسب قدرت مطلق پیش رفت و اشتیاق مهارنشدنی خود را برای همتائی با جباران تاریخ به نمایش گذاشت. توفیق رضاخان مرهون نبوغ داهیانه او نبود، بلکه این شرایط اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کشور بود که راه را برای صعود او مهیا ساخت .
مردم ایران سالها قبل از رضاخان زیر فشارهای مضاعف اقتصادی و سیاسی قرار داشتند، لیکن حکومتهای وقت قادر نبودند این مشکلات را رفع و رجوع نمایند، یا اینکه نمی خواستند باری از دوش مردم بردارند. مردم در پیچ و خم رفع نیازمندیهای ضروری زندگی دست و پا می زدند. اغلب مردم به همه چیز بی اعتنا شده بودند، و عده ای هم منتظر ظهور یک ابرمرد نجات بخش بودند تا آنها را برهاند. گروهی به جبر زمانه و زندگی قضا و قدری روی آوردند، عده ای دیگر دست به عصیانهای پراکنده زدند در حالی که دست بردن آنان به اسلحه صرفا ناشی بود از خستگی از وضع مرارت بار زندگیشان. پس نظام جبار قزاقان عبارت بود از نماینده زورگوی آنان یعنی رضاخان بعلاوه کسان و مناسباتی که او را ساختند و بالا بردند. با این تفسیر شخص رضاخان چیزی نبود جز هیچ، این مناسبات و حلقه های ارتباطی متداخل بود که از او جباری لجام گسیخته ساخت.
پس واکنشهای سیاسی مردم در فردای مشروطه و ناکامی محتوم آن، ریشه در مناسبات اقتصادی-اجتماعی موجود و تلاش عوامل و مؤلفه های گوناگون از جمله بریتانیا برای درهم شکستن آخرین سنگرهای استقلال سیاسی ایران داشت. اکنون احمدشاه در پاریس می زیست و از همه جا بی خبر بود. نه نامه های مدرس او را هشیار ساخت و نه تلاشهای ولیعهد وی را به تحرک درآورد. نه خزعل توانست او را موفق به غلبه بر جبن خود کند و نه هشدارهای این یا آن رجل سیاسی. او تازه وقتی به خود آمد که رضاخان از تابستان آن سال عملاً خود را شاه می دانست. در این حال احمدشاه کشتی گرفت تا خود و خانواده اش را از ورطه نجات دهد. اما دیگر خیلی دیر شده بود. اینک محافظه کاران بار دیگر قدرت را در شماره ده داونینگ استریت قبضه کرده بودند. اینها هم از سالها قبل در برابر«مسئله ایران» هیچ نیتی نداشتند جز استقرار حکومتی دست نشانده. در همین راستا سر اوستین چمبرلین به لورین اطلاع داد شاه و مادرش همراه تعدادی از همراهان قصد دارند به ایران بیایند. لیکن درست موقع حرکت «از طرف انگلیسیان به او اظهار می شود رفتن شما به ایران خطرناک است.» چمبرلین بر این باور بود که بازگشت احمدشاه به ایران ثبات حکومت را به هم میریزد و روابط ایران و بریتانیا را وخیم می سازد. دیگر نیازی به پرده پوشی نبود؛ زیرا رمزی مک دونالد سرنگون شده بود و تیم محافظه کار خود می دانست در ایران چه میگذرد. بیهوده نیست ویکتور مالت، مسئول میز ایران در وزارت خارجه انگلیس نوشت شاه کاری نکرده است تا انگلیس خود را موظف به حمایت از او کند. مالت مدافع رضاخان بود و طرفدار ایجاد خودکامگی نظامی او در کشور. در کنار او فیرلی از مدیران شرکت نفت انگلیس و ایران و هم چنین دکتر یانگ مشاور شرکت نفت و متخصص مسائل ایلات جنوب ایران هم از تشکیل دولت نظامی رضاخان حمایت می کردند. کسانی مثل مفتاح السلطنه وزیرمختار ایران در لندن، اوانس خان مساعدالسلطنه و ناصرالملک هر از چندگاهی با شاه ملاقات می کردند و مانع از حرکت او به ایران می شدند. از این مهمتر تکاپوی پرنس آقاخان محلاتی پیشوای اسماعیلیان بود که ضمن ملاقات با شاه، اخبار او را به لندن می برد و پیامهائی برایش از لندن همراه می آورد. محلاتی گفته بود «حضرات صلاح نمی دانند شما حرکت کنید »
درست است که بریتانیا در بازگشت شاه به کشور اختلال می کرد، اما شخص شاه هم به دلیل ترس و یأس ذاتی خود و هم به واسطه بی ارتباطی مفرط با سیاستمداران مخالف رضاخان توان تصمیم گیری مشخصی نداشت. در این شرایط ابوالفضل میرزا عضدالسلطان و حسینقلی میرزا نصرت السلطان دو عموی شاه، همراه با نصرت الدوله فیروز، شکرالله خان قوام صدری، میرزا حسن خان مستوفی الممالک و از همه بالاتر شهید سید حسن مدرس در منزل رضاخان در سعدآباد جمع آمدند. رضاخان تظاهر به این می کرد که مایل است شاه به کشور مراجعت کند. بدیهی است در بین اشخاص فوق تنها کسی که صادقانه می خواست شاه به کشور بازگردد، مدرس بود؛ آنهم فقط به این دلیل که نگذارد رضاخان بر حرث و نسل مردم دست اندازد. این ملاقاتها زمانی صورت می گرفت که دیگر از خزعل خبری نبود. محمد حسن میرزا ولیعهد گزارش این جلسه را برای برادرش ارسال کرد، او نوشت، مدرس به شدت علیه رضاخان وارد کارزار شده و او را مسئول عدم بازگشت شاه تلقی میکند. رضاخان تلاش کرد از خود رفع مسئولیت کند. پس روز دوشنبه هفتم اردیبهشت ماه سال 1304 میهمانی نهاری در سعدآباد برگزار کرد و اشخاص یادشده را دعوت نمود. بعد از مذاکرات مفصل، مدرس نتیجه جلسه را تقریر کرد به این شکل که مردم با احساسات تمام منتظر ورود شاه هستند، وسائل بازگشت هم مهیاست «با این حال البته اگر حرکت اعلیحضرت باز به تأخیر بیفتد و یا چند روز دیگر روانه نشوند موجب یأس عموم مردم و صاحب این عقیده خواهند شد که اعلیحضرت حقیقتاً به احساسات و مصالح مملکت وقعی نمی گذارند.» نیز از شاه خواسته شد اگر دلیلی برای تأخیر در مسافرت به ایران دارد، «صریح بفرمایند تا رفع سوءظن بشود و مخصوصاً چاکر و چاکران دیگر اعلیحضرت که امروز در منزل رئیس الوزراء مجتمع هستیم عاجزانه استدعا و درخواست می نمائیم که تاریخ قطعی را فوری تلگراف و راضی نشوند که احساسات وضعیات خوبی که فعلاً از هر جهت موجود است، مبدل به جریانهای غیرمترقبه بشود.»
احمدشاه به جای اینکه روانه شود، تلگرامی خطاب به رضاخان فرستاد. در این تلگرام که درست دوازده روز بعد از جلسه منزل رئیس الوزرا ارسال شده بود، او بعد از تشکر از ابراز صمیمیتهای رضاخان به ویژه عرض تسلیت او به مناسبت درگذشت محمدعلی شاه در پاریس، اعلام داشت «قصد دارم هرچه زودتر به مسافرت خود خاتمه بدهم.» شفق سرخ یکی از بلندگوهای صعود قزاقان به هنگام فوت محمدعلی شاه به سادگی فقط نوشت:«محمدعلی میرزا پادشاه مخلوع ایران در پاریس به مرض دیابت فوت شده است.»
با اینکه احمدشاه وعده داد هرچه زودتر به کشور باز می گردد، اما باز هم نگران بود. به همین دلیل خطاب به رضاخان ادامه داد: «چون می خواهم در آتیه نیز موجبات صمیمیت بین من و شما تکمیل، و به هیچ وجه سوءتفاهمی رخ ندهد، به بعضی ملاحظات بهتر می دانم شخص محترمی را که طرف اطمینان باشد قبل از وقت اطلاع داده و از تهران روانه نمایید تا مطالبی که اظهار آنها به وسیله تلگراف میسر نیست به وسیله مشارالیه گفته شود تا هرچه زودتر طرف ایران حرکت و با موافقت تمام و وحدت نظر کامل امورات مملکت انشاءالله پیشرفت نماید.»
وقتی شاه اعلام کرد به ایران بازخواهد گشت، یک سلسله علائم شوم که نشان دهنده تشدید بحران بود بروز کرد. نخستین این علائم بحران نان در تهران بود .بارها گفته ایم کسانی که گرداننده پشت پرده عملیات رضاخان بودند، همان دستهائی بودند که حوادث دهشتبار دوره جنگ اول جهانی از تأسیس کمیته مجازات تا قحطی بزرگ را سازماندهی کردند. پس عجب نیست که سناریوهائی مشابه در شرایطی کاملاً متفاوت به بوته اجرا گذاشته می شد. حال باید بگوئیم وقتی شایعه بازگشت احمدشاه قوت گرفت، همان دستهای پشت پرده بار دیگر وارد میدان شدند. روزهای سی و یکم شهریور و اول مهر سال 1304 تهران شاهد کاهش ناگهانی نان بود. متعاقباً شورشهائی به وقوع پیوست که درست مشابه بود با حوادث و فتنه های ناشی از عملیات کمیته مجازات که با هدف ساقط کردن وثوق الدوله صورت گرفت. هم کمبود نان و هم ایجاد بلوای ساختگی، کاری برساخته رضاخان و عوامل پشت پرده هدایت کننده او بود . او می توانست به عنوان مقابله با شورش، قشون خود را وارد خیابانهای تهران کند و مخالفین را به بهانه های مختلف دستگیر نماید.
ظهور ارتش در خیابانها و دستگیری مخالفین می توانست ابزاری برای ترسانیدن بیشتر شاه جبون باشد تا از تصمیم خود مبنی بر بازگشت به کشور خودداری کند. پس احمدشاه در اروپا ماندنی شد. نکته مهم این است که به هنگام بحران نان در تهران، وزارت مالیه در دست ذکاءالملک فروغی بود.
نان به مثابه ابزاری برای تغییرات سیاسی
شورش تهران در دوره کمبود نان در دو روز یادشده، درست مشابه بود با جنبش به اصطلاح ضد یهودی سال 1301 و جنبش ضدبهائی سال 1303. این سناریوی تکراری که توسط نیروهای شناخته شده حامی سیاستهای بریتانیا سازماندهی می شد، بعدها هم تکرار شد ؛ به ویژه زمانی که لازم بود مخالفین به نحوی از انحاء از میدان خارج شوند. مهمترین این شورشها بعدها در دوره جنگ دوم جهانی و دوره نخست وزیری احمد قوام شکل گرفت که بازیگران و کارگردانان آن، همان دست های پشت پرده تحولات سالهای مشروطه تا استقرار رضاخان بر تخت سلطنت بودند مثل علی دشتی و یا همکاران بی واسطه آنها مثل برادران مسعودی. به واقع از زمان مشروطه تا دوره های بعد، انگلیسیها هرگاه در صحنه سیاست ایران با مشکلی مواجه می شدند، همان سناریوی تکراری خویش را به صحنه می آوردند: بحران نان. برای بسیاری از ناظران وقوع شورش به دنبال کمبود نان، امری غیرمتعارف محسوب می شد. حتی در سالهای قحطی بزرگ سالهای 1296 تا 1297 شمسی کسی ندیده بود که برای جبران کمبود غلات و نان شهری، مردم دست به شورش زده باشند. جمعیتی که در خیابانهای تهران دیده می شد، همه سازماندهی شده بود. خیلی زود معلوم شد عده ای از بازیگران حرفه ای سیاسی، با بهره برداری از گرسنگی مردم پایتخت، عده ای را به میدان آورده اند تا اهداف خویش را محقق سازند. یکی از بازیگران این صحنه محمدخان درگاهی بود.
نکته جالب این است که همان نقشی را که نظمیه در دوره قحطی بزرگ ایفا کرد، این بار درگاهی می خواست برعهده گیرد؛ اما کارگردانان و بازیگران صحنه نمی دانستند اینک شرایط بسیار متفاوت است از زمان جنگ اول جهانی. خلاصه اینکه بعد از تظاهرات مردم، و درست در شرایطی که آنها داشتند متفرق می شدند، «اداره نظمیه عده زیادی از مردم را که به طرف خانه های خود می رفتند، توقیف کرد، خاصه جمعی کثیر از زنان و خانمها را حبس کرد، به حدی که گفتند در بازداشتگاه زنانه دیگر جائی باقی نمانده بود.»
فردای آن روز که مصادف بود با پنجشنبه دوم مهرماه، مجلس جلسه علنی داشت. صبح خبر رسید «که باز جمعی بی نام و نشان که معلوم نیست از کجا آب می خورند و به ساز چه کسی می رقصند، امروز خیال دارند به مجلس بریزند و از حبس زنان و بانوان شکایت بیاغازند. براستی حرکت شهربانی بی اندازه مردم را عصبانی کرده است!» مدرس در آن روزها بیمار بود. او به بهار که یکی از عیادت کنندگانش بود، گفت:«هرچه ما می بافیم، این جوانمرگ شده (یعنی محمد درگاهی ) پنبه می کند!» روز دوم بحران نان، غلات فراوانی بیش از حد نیاز به دست نانواها رسید که همین رفع و رجوع سریع ماجرا، نشان می داد کاسه ای زیر نیم کاسه است. تظاهرات، خلاف آن چیزی بود که رضاخان و معلمان او می پنداشتند؛ مردم علیه رئیس الوزرا شروع به شعار دادن کردند. طرفداران احمدشاه توانستند از این موقعیت استفاده کنند و تظاهراتی به نفع او راه اندازی کنند. این بار به شکلی کاملاً واضح، تعدادی روحانی در بین معترضان به رضاخان دیده می شدند؛ برخی از آنان جمعیت را رهبری می کردند. برخی تظاهرکنندگان به سفارت شوروی رفتند و از مقامات سفارت خواستند به احمدشاه کمک کنند تا به کشور بازگردد. این بار شوروی هم درک کرده بود که سوسیالیستهای مدافع رضاخان چه کلاه گشادی سرش گذاشته اند. اندکی بعد همه فهمیدند رضاخان خود بحران مصنوعی نان را سازمان داده است. پس موج نفرت از او مضاعف شد. رضاخان از این تظاهرات ترسید. پس دو روز بعد غلات بیشتری به نانوایان داد و به این شکل بحران نان خاتمه یافت. احمدشاه خبر بلوای نان را شنید و از خبر تظاهرات مردم و سپر انداختن رضاخان دلگرم شد. او تلگرامی به رضاخان ارسال داشت و نوشت که از راه بمبئی به ایران مراجعت خواهد کرد. ظاهراً رضاخان هم متقابلاً از شاه خواست اطلاع دهد در کدام یک از بنادر ایران پیاده خواهد شد تا او به استقبالش شتابد.
همزمان برخی از ایرانیانی که می دانستند سمت و سوی حوادث به کدام طرف است، در پاریس با کراسین، نماینده سیاسی شوروی ملاقات کردند. کراسین به اینان قول داد اگر شاه ایران بخواهد از راه مسکو و باکو به ایران بازگردد، دولت شوروی کمال موافقت خویش را به عمل خواهد آورد. اما شاه توسط وزیرمختار ایران در لندن که خود خواستار سرنگونی اش بود، پیام دا د می خواهد از راه مسکو بازگردد، مگر اینکه به فوریت یک کشتی خوب در بندر مارسی مهیای انتقال او باشد و اشکال تراشیها کنار گذاشته شود. شاه نتوانست از این آخرین فرصت بهره گیرد. به واقع اگر او می خواست به کشور بازگردد، چه تفاوتی می کرد که از راه مسکو بازگردد یا مارسی؟ به هر حال به او قول داده شد کشتی مناسبی در اختیارش قرار خواهد گرفت تا از همان فرانسه به کشور مراجعت کند. احمدشاه که گوئی در خواب به سر می برد و نمی دانست فتنه هائی که در کشور، یکی بعد از دیگری سر برآورده، کار رضاخان است، در بیست و پنجم شهریورماه تلگرافی خطاب به او مخابره کرد: «جناب اشرف رئیس الوزرا. بعون الله تعالی، دوم ماه اکتبر با کشتی موسوم به تلنار از پاریس از راه بمبئی به ایران حرکت می کنیم. از مراجعت به وطن عزیز نهایت مسرت حاصل و خوشوقتم که آن جناب اشرف را به زودی ملاقات خواهم نمود.»
روز بیست و هشتم آن ماه رضاخان چنین پاسخ گفت: «بعد از عنوان، تلگراف مبارک که مبشر تشریف فرمائی اعلیحضرت همایونی بود زیارت و حقیقتاً باعث کمال مسرت گردید. استدعا دارم معلوم فرمائید موکب ملوکانه به کدامیک از بنادر سرحدی نزول اجلال خواهند فرمود.»
همزمان تظاهرات مردم به سرعت مهار شد و مردم به سر کار و کسب خود برگشتند. اما همین موضوع با همه تناقضات ظاهری خویش نشان داد رضاخان قادر خواهد بود اهداف خویش را پیش برد، هرچند به صورت مقطعی با بحران مواجه شود.
گزیده ای از کتاب بسترهای تأسیس سلطنت پهلوی؛ مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی؛ صص 526 تا 536