30 فروردین 1400
روایت ملکالشعرای بهار از لحظه های تبعید مدرس
روز 16 مهر 1307 سرتیپ درگاهی ـ رئیس نظمیه تهران ـ به اتفاق تعدادی از مأموران به خانه مدرس یورش برده و وی را مورد ضرب و جرح قرار دادند، در نهایت مدرس به شهر خواف نزدیک مرز افغانستان تبعید شد.
آن چه در این مقاله کوتاه و مختصر، درباره کیفیت دستگیری و تبعید شهید مدرس ذکر می شود، از قلم و بیان مرحوم ملک الشعرای بهار است که از قول افراد مختلف از جمله فرزندان و بستگان مرحوم مدرس و دیگران نقل کرده است:انتخابات دوره هفتم مجلس شورای ملی تمام شد و مدرس از تهران حتی یک رأی هم در صندوق به نامش خوانده نشد و به قول خودش در سخنرانی مبسوطی که راجع به انتخابات دور هفتم نمود اظهار داشت: «اگر باور کنیم که هیچ یک از مردم تهران به من رأی ندادند، ولی من خودم شخصاً به پای صندوق انتخابات رفته یک رأی به خودم دادم، پس این یک رأی که به نام مدرس بود در صندوق چه شد»؟! این سخن، محافل سیاسی و گردانندگان انتخابات را به وحشت انداخت و دُم خروس به قدری نمایان شد که جای انکار نبود.در همین وقت یکی از نزدیکان شاه نزد مدرس آمده اظهار می دارد، که اعلیحضرت احوال پرسی نموده گفتند: چون شما از تهران انتخاب نشدهاید، اجازه بدهید که کاندیدای یکی از شهرستانها شوید و دستور دهم انتخاب گردید!!
مدرس با نهایت تندی و خشونت می گوید: «به سردارسپه بگو اگر مردی، مردم را آزاد بگذار تا ببینی من از چند شهر انتخاب می شوم، و گرنه مجلسی که به دستور تو، من نمایندهاش گردم، باید درش را لجن گرفت». آن شخص هم مأیوسانه به عرض رضاخان می رساند که مدرس چنین گفت.
شاه، چاره را منحصر به این میبیند که به او تکلیف کند، از سیاست کناره جویی نماید و این پیغام نیز به مدرس رسانده می شود. جواب باز معلوم است، میگوید: «من وظیفه انسانی و شرعی خویش را دخالت در سیاست و مبارزه در راه آزادی میدانم و به هیچ عنوان دست از سیاست برنمیدارم و هر کجا هم باشم همین است و بس».
رضاخان از مدارا و سازش با ایشان ناامید گشته و دستور تبعید مدرس را به یکی از شهرستانها به رئیس شهربانی وقت می دهد. رئیس شهربانی هم به بهانه سازش مدرس با ایلات و عشایر و قصد انقلاب، در تاریخ دوشنبه 16 مهرماه 1307ش مطابق با 22 جمادی الثانی 1347ق، شخصاً با تعداد بسیاری پاسبان و نظامی، نیمه شب به خانه مدرس ریخته و او را توقیف و همان شب از تهران خارج میکند. شرح این ماجرا، از زبان فرزندان مدرس که در همان شب ناظر صحنه بوده و همچنین خواهرزاده ایشان که بعد از خارج نمودن مدرس از خانه اش، از مدرسه سپهسالار به قصد منزل مدرس حرکت میکند، عیناً آورده میشود: عصر روز دوشنبه 16 مهرماه 1307ش بود که مدرس بر اساس عادت همیشگی خود، برای رسیدگی به اوضاع مدرسه سپهسالار و امتحان طلاب، به کتابخانه مدرسه آمده و به اتفاق عده ای دیگر به کار پرداختند. در این هنگام خواهرزاده خویش (آقای دکتر محمدحسین مدرسی که آن روزها در مدرسه سپهسالار حجره داشته و در ردیف طلاب علوم دینی بوده است) را احضار و به ایشان دستور میدهند که در حجره خویش، چای تهیه و بیاورد.
دکتر مدرسی متوجه میشود که علاوه بر یک نفر بازرس (کارآگاه) که همیشه، حتی در هنگام حمام رفتن مدرس هم همراه ایشان بود، یک نفر پاسبان نیز اضافه شده و هنگامی که مدرس وارد حجره خواهرزاده خود می شود، آن دو نفر (بازرس و پاسبان) نیز همراه ایشان داخل حجره می شوند. مدرس در حالی که اول به آنان چای تعارف مینماید، پس از صرف یکی دو فنجان و لحظه ای استراحت برخاسته و در حالی که غروب آفتاب نزدیک بوده به سوی منزل حرکت مینماید. البته مأمورین هم طبق دستور، همراه ایشان می روند. ایشان پس از این که وارد منزل می شود، تا پاسی از شب گذشته، در اطاق مخصوص خویش که نسبتاً بزرگ و فرش آن عبارت از زیلوی کهنه ای بود که تا نیمی از کف اطاق را می پوشانیده و تمام محتویات آن اطاق، یک منقل گِلی، چند استکان و یک قوری همراه با یک قلیان و چند جلد کتاب بیش نبود، سرگرم مطالعه می گردند، که ناگاه صدای درِ منزل بلند می شود. خدمتکار آقا که مردی به نام عمواوغلی بود، در را باز می کند. به مجرد باز شدن در خانه، «سرتیپ محمد درگاهی»، (معروف به محمد چاقوکش)، رئیس کل شهربانی وقت تهران، که عداوتی خاص با مرحوم مدرس داشت و در پی فرصتی میگشت تا عقرب صفت، زهر خود را فرو ریزد، در شام دوشنبه شانزدهم مهر ماه 1307ش با عده بسیار زیادی پاسبان به درون منزل ریخته و صحن خانه پر از مأمورین مسلح می شود. فرزندان مدرس که در اطاق های مختلف بوده اند، از آن همه همهمه و سر و صدا بیرون ریخته و یکی پس از دیگری مورد خشم و توقیف مأمورین قرار می گیرند: آقاسیداسماعیل پسر بزرگ ایشان، پس از این که چند جای بدنش مجروح می شود در زیرزمین خانه محبوس می شود. آقای دکتر مدرس (سیدعبدالباقی)، فرزند دیگر مدرس را توقیف و به کلانتری محل برده و زندانی می کنند. دختر بزرگ مدرس به نام «خدیجه بیگم»، خود را به صحن حیاط رسانده و به دستور درگاهی، پاسبانان او را به زور به سوی یکی از اطاق ها می برند و چون مقاومت مینماید، در اطاق را به شدت میبندند که در اثر ضربه ای که به بدن او وارد میشود، بیهوش میشود. دختر دیگر مدرس به نام «فاطمه بیگم» که فرزند کوچک بود، با فریاد و فغان از اطاقی به طرف اطاق دیگر می دود و با زاری و فریاد کمک می طلبد، که پاسبانان او را نیز در اطاقی تاریک زندانی می کنند. مدرس در حالی که کاملاً متوجه جریان شده، شدیداً به درگاهی اعتراض مینماید که به این ترتیب وارد خانه دیگران شدن و حقوق طبیعی و قانونی افراد را پایمال نمودن، خلاف اصول انسانی و قانون است. وقتی فریاد اعتراض مدرس بلند میشود، عدهای از پاسبانان، دست از بیداد برداشته و درگاهی وقتی که چنین می بیند، پاسبانی را به بیرون از خانه فرستاده و او پس از لحظه ای با عده زیادی پاسبان وارد منزل می شود و در حقیقت سربازان تازه نفسی را وارد میدان کارزار می کند، سپس نامهای را که حکم تبعید بود، به دست مدرس میدهد و او را در حالی که نه عمامه بر سر داشته و نه عبا، بر دوش گرفته با ضرب و شتم فراوان و بدون این که بگذارد آن سیدجلیل حتی کفش به پای خود نماید، از خانه بیرون می برد.
مدرس را از میان صفوف بهت زده مأموران و تفنگ داران شهربانی که سراسر کوچه را پر کرده بودند به همان وضع به داخل ماشینی که در سر کوچه منتظر بود می کشانند و او را در حالی که از شدت درد به خود می پیچید و ضربه چکمه درگاهی، سینه او را در هم کوبیده و در اثر آن به قلب او آسیب رسیده بود، از تهران خارج می نمایند. البته این همه شتاب و عجله به خاطر آن بوده که مبادا مردم متوجه گردند و شهر، دچار انقلاب و شورش شود، و یا حداقل رسوایی بیشتری به بار آورد. حتی در آن شب، دستور داده شده بود که چراغ های خیابان ها و کوچه های اطراف خانۀ مدرس روشن نشود و به مغازه داران تکلیف شده بود که شب هنگام، مغازه های خود را ببندند؛ چون تبعید مدرس، کاری بزرگ بود، و البته می بایست رعایت همه گونه احتیاطی را نمود.