11 مهر 1400
ایدئولوژی و تاریخنگاری در کتاب «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها» نوشته سیروس غنی
سیروس غنی، متولد 1308 هجری شمسی، فرزند دکتر قاسم غنی است. دکتر قاسم غنی از رجال سیاسی- فرهنگی حکومت رضاشاه و محمدرضاشاه بود. او در حکومت رضاشاه نمایندة دورههای 10-11-12-13 مجلس شورای ملی بود و پس از شهریور 1320 نیز به سفارت و وزارت رسید و سرانجام در سال 1331 در آمریکا درگذشت.
همدلی و همراهی دکتر قاسم غنی با سیاستهای فرهنگی حکومت رضاشاه و شعار باستانگرایی او باعث شد تا وی برای تنها فرزند پسر خود ابتدا نام هوشنگ را برگزیند ولی پس از آنکه متوجه شد واژة هوشنگ جنبة افسانهای و اساطیری دارد، او را سیروس نامید. سیروس پس از اتمام تحصیلات ابتدایی، برای ادامة تحصیل به کشورهای لبنان، انگلستان و آمریکا رفت. در سال 1333 مدرک کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی و در سال 1337 از دانشگاه نیویورک دکترای حقوق دریافت کرد و در همان سال به همراه همسر آمریکایی خود به ایران بازگشت. او پس از 11 سال کارهای دولتی را رها کرد و به وکالت دادگستری روی آورد. وی در سالهای حضور در ایران، ضمن ارتباط با جبهة ملی، با رژیم پهلوی نیز همکاری داشت و به افرادی چون علی امینی، حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا که آمریکوفیل محسوب میشدند، نزدیک بود. یکبار بهعنوان مشاور مخصوص نخستوزیر، هویدا را در سفر به آمریکا همراهی کرد. از نظر سفارت آمریکا، غنی در زمرة «رابطین خوب آمریکا» محسوب میشد. مارتین هرتز، دیپلمات آمریکایی، در تحلیلی برای سفارت آمریکا، تحت عنوان «آخرین وصیتنامة من»، دربارة او مینویسد: «سیروس غنی یکی از سودمندترین و مولّدترین رابطینی است که ما در تهران داشتهایم و همچنان یک دوست خوب ما میباشد. ولی بایستی نقاط کور او را در نظر داشت. او فردی باهوش و دارای دانش بسیار است که در حالیکه در ارزشهای آمریکا سهیم است و علاقه به ایالات متحده دارد و طرفدار آمریکاست، یک ملیگرای لیبرال مبادلهگر نیز هست و ممکن است اطلاعات خود را به دیگران منتقل کند. از این رو، فقط تا مرحلة معینی میتواند قابل اعتماد باشد.» در سند یادشده به یکی دیگر از ویژگیهای غنی اشاره شده است که با موضوع نوشتة حاضر که نقد یکی از آثار اوست، بیارتباط نیست. مارتین هرتز میگوید: «او چنان باهوش است که میتواند از چند قطعه اطلاعات بهدست آمده از منابع مختلف، داستانی به هم ببافد». او نیز گفته است که غنی اساساً یک ناظر بوده و در صحنة سیاسی، یک واسطه است و روزی ممکن است برسد که او در شکل دادن یک ائتلاف ملی، مؤثر واقع شود. سیروس غنی در سال 1357 همراه با پرویز راجی، سفیر رژیم پهلوی در لندن، برای مقابله با انقلاب اسلامی و دفاع از رژیم پهلوی همة توان خود را بهکار میبست و مشاورههای متعددی به مقامهای آمریکایی میداد.
از وی در سال 1998 میلادی 1377 هجری شمسی، کتابی با عنوان: Iran and the rise of Reza Shah from Qajar Collapse to Pahlavi Power به قلم سیروس غنی در لندن به چاپ رسید و در همان سال، ترجمة فارسی آن در ایران به دست حسن کامشاد تحت عنوان ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها به وسیلة انتشارات نیلوفر منتشر گردید.
مباحث این کتاب برای تبیین و توجیه تأسیس حکومت پهلوی و به قدرت رسیدن رضاخان، در یک مقدمه، با عنوان «ایران در دوران سلطنت قاجار»، 14 فصل و یک مؤخره با عنوان سخن آخر تدوین و تنظیم شده است. عناوین فصول چهاردهگانة آن به ترتیب، عبارتند از: قرارداد 1919، قرارداد در سراشیب زوال، کنارهگیری وثوقالدوله، نخستوزیری مشیرالدوله، نخستوزیری سپهدار، مقدمة کودتا، رضاخان و کودتای سوم اسفند 1299، صد روز حکومت سید ضیاء، دولت اول قوام، نخستوزیری نوبتی، نخستوزیری رضاخان و جنبش جمهوری، وحدت ایران، انقراض سلسلة قاجار، آغاز عصر پهلوی.
نویسنده کتاب ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، در پیشگفتار آورده است:
با سقوط سلسلة پهلوی در 1357، هواداران نظام نوین طبعاً کوشیدهاند تصویری بس تیره از بنیانگذار آن خاندان ترسیم کنند، و این البته شگفتآور نیست. حکومتهای روز پیوسته برای توجیه خود دست به دامن تاریخ میزنند و آن را پیچ و تاب میدهند. چنین واکنشی با توجه به سیاستهای ضدمذهبی رضاشاه به خودی خود قابل درک است. با این حال انکار سهم وی در پیدایش ایران نو نارواست. روایتهای نادرست در بیست سال گذشته بسیار بر زبان آمده است. این کتاب سعی دارد تصویری متعادل از یکی از زمامداران برجستة قرن بیستم ایران به دست بدهد.
در آغاز سخن و پیش از ورود به بحث، یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که اگر به قول نویسنده «حکومتهای روز پیوسته برای توجیه خود دست به دامن تاریخ میزنند و آن را پیچ و تاب میدهند»، باید پذیرفت که حکومت پهلوی نیز همین کار را کرده و برای توجیه خود کوشیده است «تصویری بس تیره» از حکومت پیش از خود ارائه دهد. به هر حال، نویسنده ضمن اینکه ادعای ارائة تصویری متعادل از رضاشاه را دارد، این را نیز میپذیرد که «تاریخنویس، دادههای تاریخی را ناگزیر بر حسب گرایش خویش تفسیر میکند. عینیت صددرصد معمولاً پنداری واهی است، ولی باید کوشید با پژوهش دقیق دستکم پارهای از حقایق کوچک را عیان ساخت و میان واقعیت و خیال تمیز نهاد».
وی به رغم اذعان به «سیاستهای ضدمذهبی» رضاشاه، ادعا میکند که به همین علت پس از پیروزی انقلاب اسلامی، «هواداران نظام نوین طبعاً کوشیدهاند تصویری بس تیره از بنیانگذار آن خاندان ترسیم کنند.» با کمی تأمل در همین عبارت کتاب، روشن میشود که چندین حقیقت مهم نادیده گرفته شد. یکی اینکه مذهب رکن رکین هویت ملی و تمدن ایرانیان بوده و اگر شخص یا سیاستی آن را تهدید کند، طبیعی است که مقصر تلقی شده و با مخالفت و نفرت ملت روبهرو شود.
دیگر اینکه تیره دیدن عصر پهلوی، ربطی به مورخان لابد از نظر نویسنده «دولتی» بعد از انقلاب ندارد. این، «مردم» ایران بودهاند که کارهای آن حکومت را «بس تیره» میدیدند و از همین رو دست به انقلاب زدند. سلسلة پهلوی، پس از پنجاه و اندی سال و پشت سر گذاشتن تجربههای تاریخی کودتای 1299، شهریور 1320، مرداد 1332، خرداد 1342، کاپیتولاسیون و...، با یک انقلاب فراگیر مردمی و رفراندوم ملّی سرنگون گردید. در این انقلاب، آحاد ملت با گرایشها و سلیقههای سیاسی مختلف، متشکل از چپ، راست، ملی، مذهبی، مدرن، سنتی، تندرو، میانهرو، روستایی، شهری، کارگر، کارمند، دانشگاهی، اقلیتهای مذهبی و...، شرکت داشتند.
آنچه در دورة پس از انقلاب در قالب قرائتهای متعدد به عنوان تاریخ پهلوی ارائه میشود، روایت همین «رؤیت» و «قضاوت» عمومی مردم دربارة عصر پهلوی است.
بنابراین، قضاوت ملتی که انقلاب کرد، و نه صرفاً قضاوت نظام سیاسی پس از انقلاب، در مورد سلسلهای که با ارادة ملی سرنگون گردید و به تاریخ سپرده شد، با قضاوت پهلویان دربارة قاجاریان و قضاوت آقامحمدخان قاجار دربارة کریمخان زند و قضاوت زندیان دربارة افشاریان و قضاوت افشاریان در مورد صفویان تفاوت ماهوی دارد.
سخن آخر اینکه وقتی دانشآموزی در پایان سال تحصیلی مردود اعلام میشود، بدان معنا نیست که آن دانشآموز در هیچکدام از درسهای خود هیچ نمرهای نیاورده است، بلکه بدان معناست که معدل کل او کمتر از 10 شده و به نصاب نرسیده است. این اصل دربارة سلسلة پهلوی نیز صادق است. به بیان دیگر، هیچ حکومتی نیست که حداقلی از کارکرد را نداشته باشد و در کارنامة خود هیچ خدمتی ارائه نکرده و به هیچ نیازی پاسخ ندهد، و حکومت پهلوی هم همینطور. اما مهم آن است که آن سلسله و کارنامة آن در داوری ملت ایران، نصاب نمره را کسب نکرد. افزون بر این، کارنامه و کارآمدی اجرایی هر حکومت در ذیل مشروعیت آن و در متن هویت و منافع ملی کشور ارزیابی میشود.
البته با توجه به پیشینه و پیوند غنی با حکومت پهلوی، نادیده گرفتن این حقایق بزرگ از سوی او، دور از انتظار نیست. برای روشن شدن مطلب، به نکتة دیگری از نخستین سطرهای مقدمة کتاب اشاره میکنیم. غنی مقدمة کتاب را با این عبارت آغاز میکند:
تاریخ ایران با سیری بیست و پنج قرنی تاریخی توانفرساست. انواع بلاها سر این ملت آمده است، از جمله شماری تجاوز و تحمیل مذهبی بیگانه. ولی ایران خوشبختانه، همة ستمگران را از سرگذراند، فرهنگهای مهاجم گوناگون را در خود جذب کرد و دین تحمیلی را تغییر داد. و از همه مهمتر پیکر ملی دوام آورد و تمامی مصائب را برتافت، و واحدی پایا ماند.
گرایش نویسنده و جهتگیری او در این پاراگراف از گسترة دفاع از سلسله پهلوی فراتر رفته و از «دین تحمیلی» سخن به میان میآورد. مشکلی که در این پاراگراف هست و خواننده تقریباً در سراسر کتاب با نمونههای فراوانی از آن دست به گریبان است، آمیختن مطالب درست و نادرست و گرفتن نتیجة ناصواب از آن است. در اینکه تاریخ طولانی ایران، که بر خلاف تصور نادرست پهلویمآبان بسی طولانیتر از 25 قرن است، تاریخی توانفرساست، و انواع بلاها سر این ملت آمده و کشور مورد تجاوزهای گوناگون قرار گرفته، تردیدی نیست. اما پیوند دادن این واقعیات با تحریف واقعیتی دیگر، یعنی با دینی که بیش از 1400 سال مردم با آن زندگی میکنند، و ادعای تحمیلی بودن و تغییر یافتن آن به دست ایرانیان، شگفتآور است و پرسشهای جدی را در برابر آن مینهد. تحلیل اینکه آیا واقعاً اسلام بر ایران تحمیل شد و آیا اسلام در ایران تغییر داده شد، بیرون از هدف این نوشته است. اما به نظر میرسد چون پایایی و ریشهدار شدن اسلام در ایران، نظریة تحمیلی بودن آن را بیاعتبار میسازد، برخی ناگزیر به ادعای سست «تغییر اسلام» در ایران تشبث میجویند. ولی این مدعا هم با پرسشها و چالشهای جدیتری روبهرو میشود. آیا ایرانیان واقعاً اسلام را تغییر دادند یا به جای تمسک به اسلام امویان و عباسیان، به اصیلترین منابع آن، قرآن و سنت و عترت، چنگ زدند و بر آنها وفادار ماندند؟ متون معتبر دینی که به وسیلة علما و اندیشمندان ایرانی تدوین شده، در اصول و فروع دین، چه تغییری دادهاند و اگر تغییری داده شد آن موارد تغییر کداماست؟
بر فرض که ایرانیان دین بهاصطلاح تحمیلی را تغییر دادند و آن را با مقتضیات ملی خود سازگار کردند و به عنوان رکن تمدن و فرهنگ خود پذیرفتند و به کار بستند، پس سیاستهای رضاشاه در ضدیت و مبارزه با این «دین ایرانی شده»، سیاستی بر ضد هویت و فرهنگ ملی ایران و در نتیجه برخلاف منافع ملی ایران بود. همة صاحبنظران، که از قضا بیشترشان افراد غیرمذهبی و با تفکر و منش سکولار هستند، اتفاق نظر دارند که دین اسلام در کنار زبان فارسی و تاریخ مشترک، یکی از ارکان و مقومات وحدت ملی ایران است.
نویسندة کتاب از اینکه پیکر ملی دوام آورد و واحدی پایا شد، خشنود است؛ اما از عوامل این پایایی و مانایی غفلت و یا تغافل میورزد. پرروشن است که صفویان بودند که توانستند پس از 900 سال، تمامیت ارضی و وحدت ملی ایران را بار دیگر تحقق بخشند و نمیتوان این حقیقت را نادیده گرفت.
در آستانة برآمدن دولت صفوی، ایران یکپارچه نبود. علاوه بر آن، با توجه به موقعیت تمدنی و ژئوپولیتیکیاش، در تهدید جدی و انکارناپذیر امپراتوری قدرتمند عثمانی که تقریباً تمام جهان اسلام را، به جز ایران و آسیای میانه و هندوستان، به زیر پرچم خود آورده بود، قرار داشت. چه موافق صفویان باشیم چه مخالف، باید این حقیقت مسلم تاریخی را بپذیریم که صفویان شیعه بودند که ایران را یکپارچه، و از هضم شدن در امپراتوری عثمانی حفظ کردند. حقیقت این است که مذهب، مهمترین عامل یا یکی از مهمترین عوامل ایجاد «پیکر ملی» ایران جدید در جغرافیای سیاسی جهان است؛ و با تکیه بر همین عامل بود که ایران توانست در گذرگاه پرفراز و فرود تاریخ 500 سالة اخیر، به رغم ضعف حکومتها و عقب ماندگی از جریان پیشرفت و تجدد، همچنان به عنوان «واحدی پایا» بپاید و بماند. پس هیچ ایرانی میهندوستی نباید به خود اجازه دهد سیاست ضدمذهبی رضاشاه و بیدادی را که او برای اجرای آن سیاست بر ملت ایران روا داشت، «اشتباه» کوچک و ساده و بیاهمیتی بینگارد؛ یا بدتر آنکه آن را تحسین کند. از همینجا روشن میشود که چرا ایرانیان رضاشاه را بهرغم اقداماتی از قبیل ساختن راه و راهآهن و تونل و کارخانه و به تعبیر سیروس غنی و امثالش، سهم او در پیدایش ایران نو، مردود شناختند و در شهریور 1320 از برکناریاش شادمان شدند.
کتاب «پهلویستایی در ترازوی تاریخ» نوشته دکتر سید مصطفی تقوی مقدم ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی( صفحه 56 الی 63 )