23 آذر 1392
مدعیان براندازی جمهوری اسلامی به روایت داماد اشرف پهلوی
شما قبل از انقلاب از ایران خارج شدید و ناگهان مدتی را با آریانا و بختیار گذراندید که بنا به اصطلاح خودشان میگفتند منجی ایران در مقابل سقوط پهلوی هستند. چرا اخبار پشت پرده ایشان را منتشر نکردید.
2 سال قبل از انقلاب ایران به آمریکا رفتم که در ابتدا وکیل شوم و سعی کردم. چون در دانشگاه شهید بهشتی تهران لیسانس حقوق گرفته بودم. اما متمایل شدم که در علوم سیاسی فوق لیسانس بگیرم. من در هی ورد در نزدیکی سانفرانسیسکو داشتم تز مینوشتم که آریانا زنگ زد که بیا و میخواهیم در ایران قیام کنیم.
من هم گفتم مشغول نوشتن تز هستم و دارم فوق لیسانس میگیرم که گفت: فرزندم بیا بعدا حل میشود. گفتم پول بلیط ندارم که گفت بخر بعدا حساب میکنیم و هرگز بازپرداخت نکرد. من آمدم پاریس و دیدم با فرزندنش و همسر و یک خدمتکار نشسته است تنها و گفتم با این وضع میخواهی در ایران قیام کنی؟ جناب فرمانده میدانی که ریاست کل ستاد بزرگ ارتش ایران، فرار کرد و رفت. حالا تو میخواهی نجات بدهی؟ گفت که شاه در قاهره یک روز قبل از مرگش دست مرا فشار داده و گفته که آریانا، ایران را نجات بده! گفتم: قربان! شاه حرف مفت زده، چی را نجات بدهیم؟ گفت: خوب به تدریج! من هم یک ماهی آمدم و در پاریس نشستم در هتل و دیدم که بیشتر از این نمیتوانم بمانم و این کارها به نتیجه نمیرسد و هزار مکافات هم در آمریکا داشتم که البته بعدها برگشتم و شرکت فراوردههای گوشت راه انداختم. سرهنگ امیری از بغداد آمد و رئیس ستاد آریانا شد. من گفتم آقا شاپور بختیار و علی امینی در پاریس هستند و کاری از اینجا نمیشود کرد و باید برویم ترکیه.
یک نفر زرتشتی در اسپانیا بود که به آریانا خیلی علاقه داشت و برایش پول جمع میکرد و به ترکیه میفرستاد. و پولها دست جناب آریانا بود و خانمش نیز مرتب به این کشورو آن کشور مسافرت میکرد و زنهای زیادی هم جواهراتشان را هدیه میدادند برای خانم فرمانده ارتش آزادی بخش ایران که مثلا به قول خودشان ایران را نجات دهند. بعد متوجه شدم که بدون مشورت و اطلاع ما یک حساب بانکی به اسم خودش و خانمش باز کرده و آن پولها و جواهرات را آنجا میگذارند و من اعتراض کردم نسبت به این مسئله که چرا باید پول و بودجه جنبش به حساب شخصی آن دو نفر واریز شود. تهدید کردم که به پاریس بازمیگردم و رهایشان میکنم. به هر حال از آریانا خداحافظی کردم و به پاریس بازگشتم .
متوجه شدم که شاپور بختیار در فرانسه از سرتیپ علویکیا مرا طلب کرده بود. میدانست که موقتا به خاطر آریانا به فرانسه آمدهام. سالهای 1982 1981 بود. به دیدار شاپور بختیار رفتم و ناگهان بیهیچ مقدمهای پرسید میتوانی به تهران بروی؟ گفتم: چرا؟ گفت میخواهم که از نزدیک یک برآورد داشته باشی از اوضاع. میتوانی بروی؟ گفتم قربان من مدیرکل ساواک بودهام اما چشم. اول قرار شد که دکتر بهار را ببینم چون اطلاعات زیادی داشت و یک نفر رانندهای آمد مرا به آدرس آنجا ببرد. البته دیدار با بهار جزو برنامه و ماموریت من نبود اما رفتم و بسیار مورد توجهام قرار گرفت. شاه را هم دیده بود و حتی شاه به وی پیشنهاد نخست وزیری داده بود اما نپذیرفت. انسان معروفی بود و کتاب خوبی هم درباره آمریکاییها داشت.
به هر حال رانندهای که آمد تا مرا به نزد بهار ببرد، فورا شناختم کارمند قبلی ساواک بود و اسمش را به زبان آوردم و گفت درست است اما شما از کجا میدانی؟ که من به روی خودم نیاوردم چون به من مربوط نبود موضوع. البته مرا شناخت. چون قوم و خویش آزاده دختر اشرف بود و میدانست که من با وی زندگی میکنم. مرا 2 3 خانهای برد تا به خانه بهار رسیدیم. شاید میخواست رد گم کند. بهار گفت: با ارتشبد فردوست مرتبط هستم و عوامل و عناصرش را میشناسم که من در آن لحظه باور کردم اما بعدها عقیدهام چنین نبود و اگر هم با عناصری از حکومت جمهوری اسلامی همکاری میکرده برای مدت کوتاهی بوده برای آنکه محفوظ باشد.
4 3 ماهی خودش را پنهان کرده و شوهر خواهرش که پسر عموی بازرگان بود واسط میشود تا نظریاتش را درباره مسایل مختلف بدانند. فردوست اصلا هیچ مداخلهای در آینده ساواک نداشت. بهار گفت که میخواهی فردوست را ببینی؟ گفتم: صد البته! مرا خوب میشناسد. پس از 48 ساعت مرا نزد فردوست برد. راننده مرا به منزل پدر فردوست برد که قبلا بارها از عراق میآمدم و برایش صندوق پرتقال و چای آورده بودم و به عنوان تبرک عراق و عتبات عالیات میپذیرفت.
فردوست را دیدم و گفت به این افسرها و آریانا بگو: ول معطلاند! که چی بشه؟ ایران را نجات بدهند!؟ ایران تازه نجات پیدا کرده و هیچ کسی نیست که بتواند کاری بکند و نمیتوانند هم کاری از پیش ببرند. میدانی که من به وضع مملکت آشنا و مسلط ام. محمد رضا با آن قدرت و شوکت، رفت و حالا آریانا و ثریای زنش میخواهند منجی ایران باشند و یا اشرف ایران را نجات بدهد؟! بیخود میکنند. فکر بیخودی میکنید به هیچ عنوان کاری نمیتوانند بکنند.
فردوست درباره انقلاب 57 تصورش این بود که این انقلاب ملت ایران است که ملت خودش 100% انقلاب کرده و شاه هم تصمیمی نداشت. به هر حال یک گزارش 44 صفحهای از برآورد اوضاع و احوالی را که در ایران دیده بودم، نوشتم و به بختیار دادم و قبلا به وی گفته بودم که من مدیر کل بررسی اطلاعات بودهام نه عامل اطلاعاتی.
بختیار قصدش زیر و رو کردن مملکت بود اما من قصدم همکاری با وی یا آریانا نبود و فقط رفتم تهران و بازگشتم و حتی برای یک روزهم در جهت قیام و جنبش علیه ایران با احدی همکاری نکردم. حتی یک بار برادر نقشبندی میخواست که مرا به عراق ببرد تا با صدام کمک کنم و نپذیرفتم. در پاریس وقتی که از آمریکا بازگشتم، یک بار هم آزاده همسر من که دختر اشرف بود میخواست که من رضا پهلوی را ببینم. البته در هتلی رضا را دیدمش. گفت طرح شما چیست؟ گفتم کدام طرح؟ گفت: طرح نجات ایران. گفتم: من دستم جایی بند نیست و 2 سال قبل از انقلاب من کارهای نبودم در ایران و مقامی ندارم. به اپوزیسیون و قمپزیسیون و .... هم ایمان و اعتقادی نداشته و ندارم و با هیچ سازمانی هم کار نمیکنم. موقتا با آقای ارتشبد آریانا کار کردم در ترکیه و امروز هم به درخواست آزاده خانم، شما را دیدهام.این رضا پهلوی عین مادرش فرح، شخص بیربطی بود.
اشرف پهلوی هم از شما دعوت کرد که در کودتایی علیه انقلاب مردم ایران، به وی یاری برسانید؟
من 3 بار اشرف خواهر شاه را دیده بودم و همانطور که میدانی مدتهای مدید آزاده دختر اشرف همسر من بود. اما شخصیت اشرف کثیفترین نوع ممکن یک شخصیت بود. یک کثافت مالی، جنسی، فکری، شخصیتی و همه چیز را با هم داشت. یک امالفساد واقعی و تمام عیار بود. یک بار توطئه ترور وی را کشف کردم.
به ایزدی گفته بود که مرا احضار کند تا ملاقات کنیم. من در اداره اطلاعات کل شهربانی کشور بودم. مرا احضار کرد و رفتم ببینم چه اوامری دارد که گفت: میخواستم شما را ببینم و اینکه از مرگ من جلوگیری کردید تشکر نمایم. من هم پاسخ دادم که خواهش میکنم من کاری نکرده و فقط وظیفهام را انجام دادهام.
بار دوم پس از انقلاب بود که در نیویورک اشرف را دیدم. زنگ زدند یکی از همین خوانین بزرگ زنجان بود که والاحضرت شما را احضار کرده. من هم در دل خودم گفتم: چه غلطها! اما در پاسخ وی گفتم: من اکنون در دانشگاه مشغول تحصیل هستم و بیکار نیستم که فراغت دید و بازدید داشته باشم. چه امری دارند؟ بالاخره اصرار و برام شد و در روز تعطیلات آخر هفته رفتم نیویورک. گفت: میخواهم در بین کردها، شبکهسازی کنم و حکومت آخوندها را براندازم و چه و چه..... چه طرحی دارید؟ گفتم : قربان! زمان گذشته و وضعیت تغییر کرده. اما اگر طرح و برنامه میخواهید بگذارید که فکر کنم بعدا به عرض خواهم رساند. رفتم و هرگز نه پاسخی دادم و نه برنامهش را جدی گرفتم. تا اینکه دوباره تماس گرفتند و مرا خواستند که دوباره خواستم بهانهی بیاورم که مثلا میهمان دارم و .... چون سردار جاف با خانوادهش از بغداد به نزد من آمده بود، قبلا رئیس تشریفات دربار بود.
تا گفتم سردار جاف میهمان من است، اشرف گفت: بدهید گوشی را به سردار! بعد از تلفن، سردار گفت برویم و ببینیم. ما هم رفتیم نیویورک. اشرف از من پرسید: طرح و برنامه چه شد؟ ن هم با صراحت گفتم که قربان! بزرگ ارتشداران و اعلیضرت همایونی با آن همه ارتش و ژنرال و .... فرار فرمودند. شما با چه امکاناتی میخواهید بروید و بساط حکومت جمهوری اسلامی را به هم بزنید؟ گفت: دراویش نقشبندی را داریم که مسلح هستند! پاسخش دادم که خانم جان! با یا الله گفتن و ذکر کردن و دف زدن که خبری رخ نمیدهد. اصلا از آقای جاف بپرسید.
سردار جاف که خندهاش گرفته بود هنوز جوابی نداده بود که اشرف گفت: خنده داشت؟ سردار گفت: بله که خنده دارد، آخر دراویش که تفنگ چی نمیشوند و جنگجوی نجات دهنده ایران نمیشوند. اشرف کمی فکر کرد و گفت: خوب چه باید کرد؟ من هم فورا گفتم: هیچ! دست از این کارها بردارید و از زمان خود استفاده ببرید و بگذارید مردم ایران زندگیشان را بکنند. تا این را گفتم، انگار قهر کرد. بلند شد و رفت و از اتاق کناری سکرترش را صدا میزد! زنیکه پدر سگ بیشرف بیآبرو! میخواست با 4 تا حرف مفت انقلاب کند اما فقط دنبال پول بود که به عناوین و بهانههای مختلف از این و آن پول جمع کند مثلا وقتی اسرائیلیها قایق ایرانی را دزدیدند، میخواست از صدام حسین باج خواهی کند. اشرف یک دزد پدر سوخته بود.
خبرآنلاین