21 تیر 1393

ماجرای اشک‌های نوجوانان برای اعزام شدن به جبهه


ماجرای اشک‌های نوجوانان برای اعزام شدن به جبهه

محمد جعفری‌منش، جانبازی 70 درصدی و دیابتی است. فشار خون دارد. هر دو کلیه اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است. سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند. کام دهان ندارد. مچ دست راست و چپش ترکش خورده است. هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند. قسمتی از جمجمه اش را قبلا ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم تو زورت بیشتر است. کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الان هم یک بند ندارد.». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند. همان پایی که قبلا کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.

روایت برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از خاطرات از نحوه حضورش در سپاه و شروع جنگ تحمیلی در ادامه می‌آید:

سال 59 دانشگاه شرکت کردم و در رشته ریاضی پذیرفته شدم. سپاه هم شرکت کرده بودم آنجا هم پذیرفته شدم. گزینش سپاه خیلی سخت بود. سپاه ورامین در یک ساختمان کوچک رو به روی بانک کشاورزی مستقر بود. وقتی رفتم ثبتنام یک مصاحبه اولیه از من انجام دادند.

اوایل سال 60 بود هنوز حال و هوای درس توی ذهنم بود. رفتم پیش حاج آقا محمودی استخاره کردم اول برای سپاه. چون خرج خانه به عهده من بود. اگر می‌رفتم دانشگاه خرج کم می‌آوردیم و مجبور می‌شدیم به فامیل رو بزنیم. نیت کردم بسیار عالی آمد. قبض دانشگاه را پاره کردم و به مادرم هم گفتم. اینطور شد که سپاه مشغول شدم.

یک سال از شروع جنگ گذشته بود که مسئول اعزام نیروی بسیج مرکزی شدم. قبل از من هم آقای کاشانی این مسئولیت را بر عهده داشت. آقای کاشانی اعزام شده بود به جبهه و هیچ کس نبود که کار را انجام دهد. من فرم‌ها را مطالعه می‌کردم. پنج صبح شروع می‌کردم به کار تا 12 شب. بخش گزینش کار را به من دادند. محل گزینش و اعزام نیرو آن موقع کارخانه قند ورامین بود. یکی دو نفر کنار من بودند ولی آنقدر فعال نبودند که بتوانند شبانه‌روز کار کنند. خودم چون مسئولیت را پذیرفته بودم به صورت شبانه‌روزی کار می‌کردم هفته‌ای 60 تا 70 اعزامی به جبهه داشتیم.

گفت: «روز قیامت می‌گویم می‌خواستم به جبهه بروم، آقای جعفری‌منش نگذاشت»

یکی از کسانی که از طرف من اعزام شد شهید «علیرضا حسن» بود از بچه‌های منطقه کارخانه قند ورامین. سنش برای اعزام شش ماه کم داشت. طبق دستوری که از منطقه تهران به ما داده بودند اعزامی‌ها باید حداقل 15 سال تمام داشته باشند. گفته بودند اصلاً کمتر از 15 سال اعزام نکنید.

به علیرضا گفتم: «شرمنده نمی‌توانم». آمد توی اتاق من دیدم شروع کرد به گریه کردن. گفت: «عیب ندارد اگر می‌خواهی اعزام نکنی نکن ولی من روز قیامت جلوی تو را می‌گیرم. آنجا می‌گویم که می‌خواستم به جبهه بروم، رضایت پدر و مادرم را هم گرفته بودم ولی آقای جعفری منش نگذاشت». گفتم برو اثر انگشت پدر و مادرت را هم بزن روی کاغذ و بیاور امضا به درد نمی‌خورد شاید جعلی باشد.

رفت و دو اثر انگشت آورد گفتم مطمئناً اثر انگشت خودشان است؟ گفت من دروغ نمی‌گویم. رفت و پرونده تشکیل داد و در اولین فرصت اعزامش کردم به قدری خوشحال شده بود که می‌خواست پرواز کند.

جوان‌ترین کسی که اعزامش کردم شناسنامه‌اش را تغییر داد و المثنی گرفت

جوانترین کسی که اعزام کردم اسمش را یادم نمی‌آید اما تا آنجا که ذهنم یاری می‌کند کسی بود که شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود. از 14 سال شناسنامه‌اش را به 15 سال رسانده بود. من تا شناسنامه را نگاه کردم متوجه شدم. گفتم ما نمی‌توانیم اعزام کنیم. بغض کرده بود یک دفعه زد زیر گریه. اهل یکی از روستاهای ورامین بود. گفت به خدا پدرم را می‌آورم، مادرم را می‌آورم، من 15 سال دارم، آن‌ها شناسنامه را دیر گرفتند.

گفتم برو المثنی بگیر بعد بیاور من قبول می‌کنم. خودم یادش دادم المثنی گرفت و ردیف کرد. بعد از دوهفته با یک چهره خندان آمد کپی را تحویل داد و فرمش را هم پر کرد. حاضر شد که برود جبهه. در حالی که 14 سال داشت البته چهره‌اش خیلی بچه‌تر بود و به 14 سال هم نمی‌خورد.


تسنیم