روایت مهدی فرهودی از شکنجه فرمانده دستمال سرخ‌ها در زندان کمیته مشترک



رژیم پهلوی که اوضاع را هر روز وخیم تر حس می‌کرد مبنا را گذاشت بر دستگیری هر کسی که حتی به عکس شاه هم چپ نگاه می‌کند. وقتی کسی پایش به زندان کمیته مشترک می‌رسید حسابش با کسانی بود که به واقع بویی از انسانیت نبرده بودند. شکنجه گرانی که اعمالشان حتی از حیوانات وحشی هم بدتر بود. خفقان کاملا در جامعه حس می‌شد اما امام خمینی(ره) آنچنان ملت را با سخنانش بیدار کرده بود که این مسائل نمی‌توانست وحشتی در دل مبارزین بیندازد تا آنها دست از مخالفت با ظلم بردارند. یکی از این مبارزین مهدی فرهودی است که خاطراتش را اینگونه تعریف می کند:
مهدی فرهودی هستم متولد همدان ولی در تهران بزرگ شدم. سه مرتبه دستگیر شدم که بار سوم به یکسال زندان محکوم شده و یک ماه و نیم هم ملی کشی بودم در زندان قصر. ملی کشی هم یعنی زندانی وقتی زندانش تمام می‌شد او را آزاد نمی‌کردند و می‌گفتند می‌روی بیرون و دوباره مبارزه را از سر می‌گیری و بیشتر از محکومیتی که داشت او را نگه می داشتند. در نتیجه “ملی کشی” در اواخر رژیم شاه مرسوم و معروف شد.
گدایی که یک ماه و نیم سر کوچه ما می‌نشست
بار سومی که دستگیر شدم به جرم اقدام علیه امنیت ملی بود البته خودم کاری نکرده بودم اما چون دوستان دیگرم را که در جلسات قرآن با هم بودیم دستگیر کرده بودند پیرو آن من را هم گرفتند. وقتی دوستانم را که همگی زندگی مخفی داشتند دستگیر کردند به همان دلیل من هم حدود یک ماه و نیم تحت تعقیب بودم تا دستگیرم کردند. در این مدت ماموری با لباس یک گدا صبح‌های زود آن هم در زمستانی سرد می‌نشست سر کوچه ما و یک پیت حلبی را پر از چوب می‌کرد و آتش می‌زد و رفت و آمدهای من را زیر نظر داشت. کلاه و ابایی هم می‌انداخت روی دوشش و کاملا ظاهرش را مانند شبگردها درست کرده بود. ما حدس می زدیم که او مامور باشد ولی بعد از دستگیری مطمئن شدیم چون او دیگر آن طرف‌ها پیدایش نشده بود.
جلسات تفسیر در خیابان ری
من آن زمان با یکی از بچه‌های سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بودم که از بچه های قرآنی و خوب بود ولی ما نمی دانستیم او عضو سازمان است. اسمش مصطفی خوش دل بود که جوان زیبایی هم بود و زندگی مخفی داشت. ما در کوچه سنگی خیابان ری جلسات تفسیر داشتیم که یک شب ریختن آنجا و همه را دستگیر کردند. خوش دل آن زمان توانست فرار کند ولی بعد از مدتی دستگیر و به اعدام محکوم شد.
فرمانده دستمال سرخ‌ها در زندان کمیته مشترک
دوست دیگرم جوان 17 ساله‌ای بود به نام اصغر وصالی تهرانی که بعد از انقلاب در درگیری های غرب کشور با ضد انقلاب در سمت فرماندهی سپاه گیلانغرب به شهادت رسید. ما با ایشان بچه محل بودیم. اصغر زیر شکنجه خیلی تحمل کرد ولی ارتباطش را با من نگفت. بازجو شدیدا با او برخورد کرد و ناگهان از عصبانیت پارچی را که روی میزش بود پرت کرد که با گردن اصغر خورد و خون از رگ گردن ایشان زد بیرون.
رو به رو شدن با اصغر وصالی در زندان
اسماعیلی من را با اصغر وصالی در زندان رو به رو کرد. در همان نگاه اول متوجه صورت اصغر شدم که چقدر نحیف و لاغر شده است. اصغر و دوستان دیگر بر علیه شاه اعلامیه‌ چاپ کرده بودند که من در قسمت مردانه مسجد محل آن را توزیع می‌کردم و مادرم هم در بین خانمها پخش می‌کرد. اصغر این موضوعات را می‌دانست. تا ما شروع کردیم با هم صحبت کردن بازجو که بیرون از اتاق بود رسید و با فحش گفت: فلان فلان شده‌ها چه می‌گفتید؟! و بعد شروع کرد اصغر را زدن. این خاطره هیچ وقت از یادم نمی رود.
تو اعدامی هستی!
دفعه اول که دستگیر شدم همان موقع من را بردند اتاق شکنجه و به قدری من را زده بودند که پاهایم تاول زده بود و نمی‌توانستم راه بروم. اسماعیلی شکنجه‌گر و بازجوی من که دکتر صدایش می‌کردند، می‌گفت: دوستانت را گرفتیم و تو هم اعدامی هستی. به قدری حالم بد بود که بردنم بیمارستان.  یکی از هم سلولی‌های من جوانی کرد و دانشجو بود. او را به جرم پخش جزوات کمونیست‌ها دستگیر کردند. عصر جمعه‌ای او را بردند برای بازجویی که وقتی برگشت با سوزن‌های ته گرد اینقدر زیر ناخن‌هایش زده بودند که وقتی آمد داخل سلول از حال رفت. ساواک شکنجه‌های مختلفی را روی بچه‌ها انجام می‌داد. ثابتی رئیس ساواک واقعا تئوریسین و مغز دکترین این نهاد امنیتی محسوب می‌شد که همه اعمال زیر نظر او بود.
یکی از بدترین شکنجه‌ها آویزان کردن بود . یکبار بردنم داخل اتاق شکنجه و آویزانم کردند، یکی هم آمد و به شدت شروع کرد به شلاق زدن. در همین حین بازجو می‌پرسید دوستانت چه کسانی هستن؟ آدرس منزلشان کجاست؟ اینقدر زدنم که چرک و خون از بدنم جاری شد و هی از حال می‌رفتم. با همان حال نذار گفتند باید دور تا دور کمیته مشترک بگردی. واقعا توصیف آن لحظات در حجم کلمات نمی‌گنجد. اما آن روزها با همه سختی هایش گذشت و انقلاب پیروز شد. 


خبرگزاری فارس