05 مرداد 1397

اگر منافقین در آن شب به کرمانشاه می رسیدند، جوی خون راه می‌انداختند


اگر منافقین در آن شب به کرمانشاه می رسیدند، جوی خون راه می‌انداختند

در روایت عملیات مرصاد، یکی از کمترین مقاطعی که مورد بررسی قرار گرفته است، مواجهه اتفاقی لشکر 6 ویژه پاسداران با ستون نظامی سازمان مجاهدین خلق است. این مواجهه اتفاقی باعث درگیری شدید در منطقه شد و از رسیدن مجاهدین به کرمانشاه جلوگیری کرد. از آنجا که این درگیری بدون آمادگی و برنامه‌ریزی قبلی صورت گرفته بود، کمترین مستنداتی از قبیل عکس و فیلم از آن وجود ندارد و تنها تاریخ شفاهی شاهدین عینی است که تصویری از این واقعه را برای ما به نمایش درمی‌آورد.

در میزگرد رمز عبور با حاج بهروز (حسین) براتی، فرمانده گردان حضرت رسول(ص) در جنگ تحمیلی، و حاج مجید دوستعلی، رئیس دفتر فرماندهی لشکر 6 ویژه پاسداران، به بررسی اولین لحظاتی پرداختیم که نیروهای ایرانی با ستون ارتش آزادی‌بخش منافقین مواجه شدند.

***

بعد از قطعنامه و قبل از مرصاد عراق مجدداً حملاتی را  خصوصاً در جنوب آغاز می‌کند و به همین دلیل اغلب لشکرها و یگان­های ما به سمت جنوب می­روند. یک مقدار این فضا را ترسیم بکنید که در غرب و خصوصاً کرمانشاه پس از این انتقالات اوضاع چطور بود؟

دوستعلی: خب می­دانید آخر جنگ با توجه به وضعیتی که در کل جبهه­ها بوجود آمده بود، عراق مجدداً یک سری تک­های جدی در جنوب را شروع کرد و دوباره آمد سرخط سال 59 و 60؛ یعنی جاده­ی اهواز-خرمشهر الی آخر. به همین خاطر طبیعتاً فرماندهان تمام نیرو را از منطقه­ی غرب به طرف جنوب کشیدند برای این که آنجا مشکلی پیدا نکند. این طرف در غرب هم حمله جدی و قابل‌توجهی از سوی عراق نشده بود. من بعدها وقتی فکر می‌کردم، به زعم خودم دیدم دقیقاً انگار یک هماهنگی بین ارتش صدام و منافقین صورت گرفته بود که آنها در جنوب این فشار را بیاورند و بعد متعاقب آن، منافقین را از غرب بسیج کنند و در این جاده بیایند تا برسند به کرمانشاه و به خیالشان تا تهران پیش بروند.

به هر حال اصلاً ماهیت لشکر 6 این طوری شکل گرفت که: فکر کنم حدود سال 64 -یعنی تقریباً بعد از عملیات والفجر8- بود که آقای محصولی آمدند و یک تیپی را به نام «تیپ ویژه­ی 55 کماندویی پاسداران» تشکیل دادند. قرارگاه رمضان در کرمانشاه مستقر بود. این تیپ تشکیل شد و یک سری نیروهای از سطح کشور، به صورت گزینشی آمدند داخل این یگان. جذبش این طور نبود که مثل یگان­های منظم باشد که همین جوری بسیجی بیاید و عضو شود. حتی نیروهایی هم که به تیپ 55 ویژه­ی پاسداران می­آمدند، شش‌ماهه تعهد می­دادند و یک عنوان پاسدار افتخاری به آنها می­دادند. خب این تیپ برای کارهای نامنظم داخل عراق مأموریت پیدا می­کرد تا با قرارگاه رمضان هماهنگ کند. یکی از عملیات­های بسیار مهم و اساسی آن هم «عملیات کرکوک» بود که تیپ ویژه نقش بسیار مهمی داشت. یک عملیات خیلی قابل توجه بود که یک فیلم سینمایی هم درباره‌اش درست کردند، ولی حقیقتاً این واقعیت عملیات کرکوک نیست؛ اصلاً چطوری 400 نفر از بچه­ها رفتند داخل عراق، بعد چطوری این خمپاره­ها و مینی‌کاتوشاها را قطعه‌قطعه کردند، چطور سوار قاطرها کردند، چطور از این مسیر بردند داخل.

یک خاطره­ای یادم هست آقای محصولی تعریف می­کرد. می‌دانید برای رسیدن به کرکوک باید استان سلیمانیه را رد می‌کردند تا بروند داخل استان دوم که کرکوک بود؛ مثل این که شما بخواهید پالایشگاه شیراز را بزنید، باید از استان خوزستان رد بشوی و توی استان فارس بیایی. شبیه این عملیات قرار بود انجام بشود. باید یک استان را رد شوند و به استان دوم که در شکم عراق بود می‌رفتند تا پالایشگاه کرکوک را بزنند. آقای محصولی می‌گفت ما وقتی از بیرون کرکوک با مینی‌کاتیوشا به پالایشگاه کرکوک شلیک می‌کردیم، بیسیم عراقی­ها را گوش می­کردیم. یکدفعه داد ­زدند کودتا شده، کودتا! فکر می­کردند در عراق کودتا شده! بعد عملیات انجام شد و یک نفر هم تلفات ندادیم. یعنی با یک برنامه­ی خیلی مفصل و قشنگی کار انجام شد. خب با آن عملیات، آمدند و یک تیپ دیگری را از سپاه به این تیپ 55 ملحق کردند که تبدیل شد به لشکر 6 ویژه­ی پاسداران. این لشکر 6 ویژه­ی پاسداران دیگر دومأموریتی شد. هم مأموریت منظم داشت و هم مأموریت نامنظم. چند مأموریت منظم در غرب کشور انجام دادیم که مأموریت‌های موفقی هم بود و مأموریت‌های نامنظم هم داشتیم.

در همین اثنا یک سری از نیرو­هایمان در مهاباد و در همان تیپی که به ما ملحق شده بودند بود؛ یک پادگان هم اندیمشک بود که یک سری از گردان­هایمان آنجا بودند؛ یک سری نیروهایمان هم در تنگه­ای بود در اطراف خود کرمانشاه. مقر لشکر ما هم در منطقه‌ای بود داخل شهر کرمانشاه که یک دانشگاه تربیت معلمی بود که نیم‌هساز بود و بچه­ها آنجا مستقر بودند. لشکر عاشورا هم در سمت چپ تنگه­ی چهارزبر یک مقر داشت...

براتی: از کرمانشاه که به سمت اسلام‌آباد می­آییم، می­شود سمت چپ...

 

مسئولیت شما آن زمان چه بود؟ سایر مسئولیت‌های لشکر چه کسانی بودند؟

دوستعلی: من آن موقع مسئول دفتر فرماندهی بودم؛ آقای محصولی فرمانده بود؛ آقای فتاح قائم‌مقام فرمانده بود؛ آقای اسماعیل محصولی -اخوی آقای محصولی- هم رئیس ستاد لشکر بود؛ آقای احمدی‌نژاد فرمانده مهندسی رزمی بود؛ آقای شیخ‌الاسلام جانشین ایشان در مهندسی رزمی بود؛ آقای حسن حمیدزاده معاون ستاد لشکر بود؛ آقای حمید ثمره یکی از معاونین ستاد لشکر بود؛ برادر آقای ثمره، مهدی ثمره مسئول طرح و برنامه‌ریزی لشکر بود؛ ولی اینها مسئولیت­های عنوانی بود و بچه­ها در کارهای رزمی و حضور در مناطق همه بودند و همه کار می‌کردند.

حالا در این مجموعه این کار را کردند: یک دفتر فرماندهی لشکر می‌توانستیم داشته باشیم و یک دفتر رئیس ستاد لشکر. آقای محصولی آمد و اینها را ادغام کرد. گفت شما -یعنی من- هم مسئول دفتر فرماندهی باشم و هم دفتر ستاد؛ یعنی هردویش را باشم. چون فرماندهی یکسری وظایفی دارد و رئیس ستاد یکسری وظایف دیگر داشت ولی من هماهنگ‌کننده این دوتا کار بودم. البته قبلش هم موقعی که تیپ بود، من تبلیغات کار می­کردم. بعد که تیپ، لشکر شد، آمدم اینجا در دفتر و تقریباً با خود ایشان به عنوان فرمانده لشکر و رئیس ستاد ارتباط مستقیم داشتم و ایشان کارهای لشکر را از طریق ما امداد می­کردند و کمک می­کردند و من پیگیری می­کردم.

بعد از قطعنامه، آقای محصولی به من گفت شما برو در همین مقر لشکر عاشورا مستقر بشو و هماهنگ کن که تمام گردان­های ما از اندیمشک و مهاباد راه بیفتند و بیایند در این مقر لشکر عاشورا مستقر شوند. ما رفتیم آنجا و یک چادری زدیم -بیابانی هم بود، تپه بود- چادر زدیم و چادر فرماندهی را برای محل مهیا کردیم و شروع کردیم گفتیم همه را بفرستید بیایند در این محل مستقر بشوند. گردان­ها را جایشان مشخص می­کردیم.

 

این اواخر تیر هست دیگر؟

دوستعلی: بله، تقریباً در همان زمانی بود که حضرت آقا هم یک حرکت بزرگی انجام می­دهد؛ خودشان لباس رزم پوشیدند و گفتند من دارم به طرف جنگ می­روم. این موقع وقفه­ای شده بود؛ مثلاً نیرو به جنگ نمی­آمد و اگر یادتان باشد کمبود نیرو بود، کمبود امکانات بود، یک چنین فضایی درست شده بود. با آن حرکتی که حضرت آقا انجام داد، یک‌دفعه سیلی راه افتاد. من یادم است در یک مقطعی آن‌قدر نیرو داخل کرمانشاه و در لشکر ما ریخت که بچه­ها توی حیاط این دانشگاه تربیت معلم می­خوابیدند.

ما رفتیم آنجا مستقر شدیم و شروع کردیم گردان­ها را یکی‌یکی آوردیم. واقعاً می­گویم یکی از معجزات عملیات مرصاد همین بخش کار است. نگاه کنید: رفتن لشکر عاشورا، آمدن لشکر ما به آنجا و گردان­ها هم یکی‌یکی آنجا جمع بشوند. آقای براتی تشریف آوردند، دوستان دیگر از جاهای دیگر آمدند، دوستان همین‌طور داشتند یکی‌یکی می­آمدند. گردان ادوات ما کار ادواتی انجام می­داد. مجید پیری -یادش بخیر، ان‌شاالله که زنده باشند- ایشان مسئول گردان ادوات بود، ایشان را آوردیم اینجا و یک استقرار نسبی پیدا کردیم.

 

تا قبل عملیات تقریباً چند نفر مستقر شدند؟

دوستعلی: خیلی؛ گردان آقای براتی آمد، فکر می­کنم یکی دوتا دیگر هم بودند...

براتی: گردان حضرت علی‌اصغر آمد، سه‌تا گردان آنجا آمد.

دوستعلی: بله، ولی هنوز تکمیل نشده بودند.

 

هنوز در حال آمدن بودند...

دوستعلی: حتی گردان­ها فقط داشتند نیرویشان را می­آوردند و مهمات و تجهیزاتشان را نمی­آوردند. مثلاً اگر آقای براتی یادشان باشد، همان شب که گردانشان می­خواست برای گیلانغرب جلو برود، اصلاً رفتیم از گردان­های دیگر تجهیزات آوردیم. من خودم سوار ماشین بودم. رفتم کلی آرپی‌جی و گلوله از گردان­ دیگر جمع کردم و آمدم به بچه­ها دادم، چون تجهیز نبودند و می­خواستند به طرف جنوب بروند. به هر حال رفتیم و برای کار مستقر شدیم. در همین اثنا بحث عملیات مرصاد درست شد. در همین ایام بود که یک مأموریتی را به لشکر 6 دادند -که آقای براتی از اینجا به بعدش را می­توانند بگویند- که برای گیلانغرب و کرند بروند و آزاد کنند.

اتفاقاً آن شب آقای محصولی یک مقدار سرماخوردگی شدید داشت و تب و لرز می­کرد. در همان چادری که چادر فرماندهی بود، ایشان را خواباندیم. من یک پتو هم رویش انداختم و یک بیسیم هم زیر گوشش گذاشتم. به آقای فتاح و آقای براتی فرمان مأموریت دادند که اینها حرکت کنند و از طریق جاده اسلام‌آباد به طرف گیلانغرب بروند. یک گردان هم آقای ابراهیم راحمی همراه آنها داشتند که از بالا به پایین می­آمدند. به هر ترتیب مأموریت اصلی را آقای براتی داشتند که به گیلانغرب بروند.

براتی: آنها داخل خود اسلام‌آباد بودند. داخل پادگان اسلام‌آباد رفتند و از آنجا درگیر شدند.

دوستعلی: آره، در همین اثنا وقتی گردان را سوار اتوبوس­ها کردیم، ما کنار این جاده آمدیم. وقتی کنار جاده رسیدیم اگر آقای براتی یادشان باشد، دیدیم اصلاً جاده اسلام‌آباد ازدحام است. مردم، تراکتور، کمباین، بعضاً حتی تعدادی نظامی دیدیم که دارند به طرف کرمانشاه می‌روند. گفتیم چه خبر است؟ چرا دارند می­روند؟ آن هم پیاده! وقتی این جمعیت جلوی ما قرار گرفتند، دوستان هماهنگ کردند، اتوبوس­ها و ماشین­ها دور زدند و آمدند در همان لاین خاکی جاده و به طرف پایین رفتند.

چند دقیقه­ای که از این ماجرا گذشت، جمعیتی که داشت می­آمد یک‌دفعه قطع شد. بعد نگاه کردیم، دیدیم در دامنه­ی دشت حسن‌آباد دارد تیر رسام جابجا می­شود. من به دوستم گفتم اینجا چه خبر است که از نزدیک دارد تیر رسام شلیک می­شود؟! گفت نمی­دانم چه شده! خب همه‌مان گیج شده بودیم دیگر. بعد فهمیدیم اصلاً اینها منافقین بودند و اینجا آمدند.

همین­ هم قابل‌توجه است. من برای عملیات مرصاد چندتا تحلیل دارم. اولاً این که قرآن فرمود «ان ربک لبالمرصاد». به نظر من این آیه در این جاده محقق شد؛ یعنی دقیقاً یک کمین‌گاه بود. شما الان از این دشت حسن‌آباد بروید به طرف اسلام‌آباد و کرند؛ بعد بروید به طرف قصرشیرین. در این منطقه، جایی مثل اینجا -که یک دشت باشد که اطراف آن، تپه­ها و کوه­ها باشند و ما بر اینها سوار بشویم- هیچ کجا نبود؛ یعنی اینجا واقعاً کمینگاه بود. این اولین نکته بود.

دوم این که در این ماجرا، ما نصرت الهی را حقیقتاً به چشم دیدیم. نگاه کنید، اولاً رفتن لشکر 6 کنار تنگه­ی مرصاد در آن موقع و آن هم چند روز قبل از این جنگ؛ ثانیاً مجهز کردن یک گردان برای گیلانغرب در حالی که اگر اینها می­آمدند و رد می­شدند و چون ما در دل دشت و تپه­ها بودیم اصلاً نمی­فهمیدیم کی دارد رد می­شود و شاید چقدر استعداد آدم از بین برود. این که از قبل این مأموریت به این گردان داده شد و این گردان برای رفتن تجهیز شد. ثالثاً وقتی که دوستان ما، آقای براتی رفتند و در میدان حسن‌آباد با اینها درگیر شدند، ساعت 11 شب بود. تا آنجا که یادم هست اینها تا آنجا طبق برنامه و ساعت جلو آمده بودند.

 

قرار بود تا قبل  از 2 صبح برسند به کرمانشاه...

دوستعلی: بارک‌الله. با درگیری آقایان با منافقین -آقای براتی قسمت درگیری را شیرین توضیح می­دهند- اینها تا خودشان را جمع و جور کردند، هوا روشن شد و ما تازه فهمیدیم چه خبر است.

براتی: حالا کلامتان را قطع کنم و یک چیز جالب برایتان بگویم که من این را بعداً فهمیدم. مسئول محور منافقین در آن قسمت هم فامیلش براتی بود! او مهدی براتی بود که کشته شد و در اسناد مرصاد هست. دو سه سال پیش بود که من اسناد مرصاد می‌خواندم. او هم براتی بود و ما هم براتی بودیم! هر دوتایمان براتی بودیم ولی هیچ نسبتی با من نداشت.

دوستعلی: تا اینها خودشان را جمع و جور کنند صبح شده بود. هوا روشن شد و تازه فهمیدند منطقه کجاست و جریان چی هست. یک‌سری­ها آمدند خاکریز زدند و تنگه­ی مرصاد را بستند، قرارگاه نجف آمد و یک مقدار سازمان پیدا کردیم. این که می­گویم لشکر 6 نقش ویژه داشت اینجا بود.

 

یعنی از شب تا صبح اول...

دوستعلی: بله؛ یعنی از کرند حرکت کرده بودند، تا اسلام‌آباد چقدر درگیر شده بودند، بعضاً اینها در بعضی از درگیری­ها شهید داده بودند، ارتش یک مقدار مقاومت کرده بود، بچه­های سپاه مقاومت کرده بودند، مردم مقاومت کرده بودند، در اینها تردیدی نیست؛ اما قسمت کلیدی­اش اینجا بود که این گردان به طرف گیلانغرب رفت، در دشت حسن‌آباد با اینها برخورد کرد و درگیر شد و سازمان اینها به هم ریخت و تا خودشان را برای حرکت مجدد جمع و جور کنند، صبح شده بود. صبح که شد همه خودشان را پیدا کردند؛ باید بگوییم نقش ویژه لشکر 6 در اینجا بود، نه این که لشکر 6 همه­ی مرصاد را انجام داد.

سوم درباره گردان ادوات بود. نگاه کنید برای چه می­گویم نصرت الهی بود: عصر آقای پیری آمد آنجا و همه­ی ادواتش هم روی تریلی­ها بود. من همان شب کنار تنگه بهش گفتم آقای پیری، آقا اینها را پایین بیاورید. گفت من هیچی ندارم، یک گلوله هم ندارم. من اینها را سوار ماشین کردم و آوردم اینجا. گفتم حالا بیاور پایین، ببینیم چی می­شود. این نکته­اش خیلی عجیب بود. در این وانفسا که از طرف کرمانشاه اصلاً هیچ کس به طرف تنگه نمی­آمد، یک ماشین از این خودروهای بنز تک‌چرخ رسید کنار تنگه و راننده­اش هم آمد پایین. بعد دیدم یک حالت وحشت داشت. گفتم کجا داری می­روی؟ گفت دارم می­روم مهمات برسانم جلو، من مهمات دارم. گفتم جلو دیگر نیست، جلو همین‌جاست. گفت من برای ارتش هستم و باید به پادگان الله‌اکبر بروم. گفتم پادگان الله‌اکبر تمام است، چی داری؟ گفت مهمات دارم، به کی بدهم؟ گفتم به ما. گفت آخر باید این را امضا کنند و کسی نیست. گفتم خودمان امضا می­کنیم. یک برگه­ای داشت و ما امضا کردیم. حالا جالب بود وقتی مهمات را خالی کرد، گفتم آقای پیری بیا. آقای پیری آمد گفت هرچی می­خواستم اینجا هست. به راننده گفتم تو چطوری آمدی؟ گفت والا من دیدم جاده بسته است، از توی خاکی­ها و از توی حاشیه جاده خودم را رساندم کنار این تنگه...

براتی: احتمالا در این سال­ها آن بنده خدا منتظر تسویه حساب است!

دوستعلی: آره، اگر متوجه بشود طلبکار من می‌شود! ببینید، همه اینها دست به دست هم داد و این حقیقتاً نصرت الهی بود. همه آنچه که من گفتم دست به دست هم داده بود. صبح که شد آقای پیری آمد این مینی‌کاتوشاها را توی دهنه جاده گذاشت. بعد اینها را مستقیم توی ستون منافقین شلیک می­کرد؛ چون کسی نبود که با اینها درگیر بشود و در آن مقطع فقط ما بودیم؛ تا بعد دیگر قرارگاه نجف آمد و هوابرد و صیاد شیرازی خدا رحمتش کند آمدند.

براتی: تمام فیلم­هایی که نشان می­دهند برای فردای آن شب است. آن شب نه هیچ فیلمی بود، نه هیچ عکسی بود و تمام اینهایی که تلویزیون پخش می­کند برای بعد است. مثلاً فیلم سعید قاسمی برای پاکسازی و برای روزهای بعد آن عملیات است. آن شب واقعاً هیچ کس نبود. این قدر نیرو کم بود که اصلاً کسی نبود که بخواهد دوربین دستش بگیرد و فیلمبرداری کند.

دوستعلی: می­خواهم بگویم بعد از این که گردان­ها از جنوب آمدند و از لشکر 27 و ثارالله و از جاهای مختلف آمدند، تنگه را بستند که عملیات مرصاد انجام شد و منافقین جمع شدند و مشکل حل شد؛ ولی این قسمت اول کار انصافاً امداد خدا بود؛ از همان رفتن لشکر 6 و درگیر شدن ما در تنگه حسن‌آباد -در بهترین جا- تا آخر. روز بعد که این هلیکوپترها می­آمدند، این ستون­ها که حرکت می­کرد مثل این که اصلاً طعمه اینها بود، حال می­کردند؛ چون اینها از پشت تپه­ها بالا می­رفتند یک‌سری می­ریختند و برمی­گشتند. اصلاً نمی­توانستند اینها را بزنند. اما خب بی‌انصاف‌ها برای جنگ انگیزه داشتند. ما با عراقی‌ها می­جنگیدیم، ولی اینها برای جنگ هم انگیزه داشتند. اینها هرچه ما می­زدیم، دوباره جمع می­کردند و راه می­افتادند.

براتی: از این طرف هم انگیزه بیشتر بود. بچه­ها انگیزه بیشتری نسبت به عراقی­ها داشتند که بجنگند...

دوستعلی: عرضم این است که حقیقتاً در این ماجرا، این نصرت الهی آن شب به چشم دیده شد و نقش ویژه لشکر 6 پاسداران اینجا مشخص شد، نه قبلش و نه بعدش. هم قبلش دیگران نقش داشتند و هم بعدش دیگران نقش داشتند.

 

اگر از رفتن آقای محصولی به قرارگاه کرمانشاه هم نکته­ای دارید بفرمایید.

براتی: بگذارید یک فلش‌بک بکنم. ببینید، چند روز قبلش ما به اتفاق آقای مرید محمدی که معاون طرح عملیات لشکر بود و دو، سه‌تا از فرماندهان گردان به گیلانغرب رفته بودیم و آنجا را شناسایی کردیم.

 

آن موقعی که گیلانغرب را گرفته بودند؟

براتی: بله، عراقی­ها به این سمت آمده بودند و تانک­هایشان را کشیده بودند. ما رفتیم بررسی کردیم و قرار شد که ما اصلاً برای آزادسازی گیلانغرب برویم. همان روزی که شبش عملیات مرصاد شد، بچه­ها داشتند وسایلشان را جمع می­کردند ولی ما حتی یک دانه فشنگ هم نداشتیم. این که می­گویم واقعاً این طور بود، چون قرار بود که ما آماده بشویم، به ما مهمات بدهند، ما سازماندهی بکنیم و به آن سمت برویم و یک‌سری نیروهای صفرکیلومتر هم به ما داده بودند؛ یعنی یک‌سری بچه­های خودمان بودند که مثلاً حدود 100، 120 نفر بودند، حدود 200 نفر هم نیرو به ما داده بودند که اینها نیروهایی بودند که اولین بار بود می­آمدند. من یک یادی هم از یکی از شهدا بکنم. طبق خبری که داشتم شهید شده. یک نیروی ارتشی بود، ستوان وظیفه بود، پزشک بود. من بهش گفتم شما نیا. گفت نه، من باید بیایم. در ذهنم هست که ایشان شهید شد.

همان موقع بحث این شد که یک‌سری خبرهای مبهمی از اسلام‌آباد می­آمد که عراقی­ها آمدند و کرند را گرفتند -اصلاً بحث منافقین نبود- عراقی­ها آمدند و کرند را گرفتند و دارند می­آیند جلو. گفتند آقا شما راه بیفتید. من آن موقع به آقای محصولی گفتم آقا من یک دانه فشنگ هم ندارم، با چی راه بیفتم؟! گفت ما می­گوییم بیاورند. وقتی این گلوله­ها در بسته­های فلزی خیلی محکم آمد، من دیدم خیلی از بچه­ها از دست­هایشان خون راه افتاده است؛ از بس در شب و در تاریکی اینها را باز می­کردند و می­پیچیدند. بچه­ها که آماده شدند، ما آنها را سوار اتوبوس کردیم. همین طوری که آقای دوستعلی فرمودند ما آمدیم سر جاده و دیدیم جاده اصلاً بسته است، اصلا نمی­شود رد شد، مردم خیلی زیادی دارند به سمت کرمانشاه می­آیند و جالب است آنها هم نمی­دانستند چه خبر است! می­پرسیدیم چه شده؟ می­گفتند دارند می­آیند! آخر کی دارد می­آید؟ از کجا دارد می­آید؟ نمی­دانستند.

ما کاری که کردیم این بود که چون فضا یک فضای کاملاً مبهمی بود، با مشورت دوستان بچه­ها را از اتوبوس پیاده کردیم. گفتیم اگر یک وقت یک دانه آرپی‌جی به اتوبوس بخورد، 40، 50 نفر هوا رفتند. بچه‌ها را پیاده کردیم و دو طرف جاده چیدیم. به بچه­ها گفتم هرکسی می­خواهد برود، برود ولی مواظب باشید کسی اسلحه عقب نبرد؛ چون نمی­دانیم چه خبر است، اینهایی که می­گویند کی هستند، چه جوری هستند.

یک مدت که گذشت یک‌دفعه دیدیم که این جمعیت قطع شد؛ ساکت، تاریک... حدود نیمه‌شب یا کمی قبل از نیمه شب بود. ما بچه­ها را راه انداختیم و همین جوری به سمت جلو رفتیم. خودمان هم نمی­دانستیم چرا داریم می­رویم، اصلاً جریان چیست، چه جوری است، کی جلوی ما است... یک مقداری که رفتیم، دیدیم که از بالای سمت اسلام‌آباد که تنگه است، یک‌سری ماشین چراغ روشن دارند می­آیند. به آقای فتاح نگاه کردم و گفتم آقای فتاح، چی هست؟ می­گفت نمی­دانم، برویم نزدیک ببینیم اصلاً کی هستند؟! چی هستند؟! چون داشتند با چراغ روشن می­آمدند. ما بچه­ها را دو طرف جاده گذاشتیم. بعد به بچه­ها گفتم بچه­ها تا من نگفتم نزنید؛ اگر من اشاره کردم بزنید. دو سه‌تا آرپی‌جی‌زن و تیربارچی این طرف و آن طرف گذاشتیم. اینها آمدند جلو. گفتم خدایا آخر اینها کی هستند؟! بچه­های خودمان هستند؟!

 

شما بودید و آقای فتاح؟

براتی: آره، آقای فتاح با ما بود.

 

آقای فتاح چطور با شما بود؟

براتی: آخر هیچ کس نبود. آقای فتاح مستقیم با ما آمده بود. اصلاً بحث توجیه عملیات و نقشه و اینها نبود؛ باید می‌رفتی و در میدان تصمیم می­گرفتی که الان چه اتفاقی دارد می­افتد و شما باید چه کار بکنید.

دوستعلی: آقای فتاح قائم‌مقام فرماندهی بود. آقای محصولی که بنده خدا مریض افتاده بود، ما هم کنار تنگه ایستاده بودیم، آقای فتاح همراه بقیه رفتند جلو.

براتی: بعد اینها آمدند. حالا آقای دوستعلی فرمودند که ما برویم داخل تنگه، نه ما نرفتیم، ما را بردند. واقعاً این را من به جد می‌گویم. ما نرفتیم، ما را بردند؛ یعنی اصلاً خدا ما را آنجا گذاشت. بعد یک‌دفعه به دلم افتاد و به یکی از بچه­ها گفتم سر ستون را بزن. یک تویوتا بود که یک دوشیکا رویش بود و یک نفر هم این جوری سوار بود. اولی را زد و نخورد...

 

چقدر فاصله بود؟

براتی: شاید حدود 100، 150 متر در تاریکی مطلق. دومی را زد که خورد. من می­دیدم توی شیشه جلو خورد. من می‌دیدم این که پشت دوشکا بود رفت هوا. این اتفاق که افتاد شلیک­ها شروع شد. آنها دو سه‌تا ماشین پیش‌قراول فرستاده بودند و آنها بالای تنگه بودند. تا این اتفاق را دیدند از بالا شروع کردند به زدن و ما هم از اینجا شروع کردیم به زدن. بعد توی مردادماه هم بود که این گندم­ها همه آتش گرفت و مثل روز روشن شد! یعنی اصلاً آنجا معنی نداشت که شما روی زمین بخوابی، چون اصلاً هیچ جان‌پناهی نبود که شما بخوابی. فقط دشت صاف و گندم‌زار بود. دیگر آنها بزن و ما بزن...

 

هنوز شما نمی­دانستید اینها منافقند؟

براتی: دیگر بعد فهمیدیم، بعد یکی‌شان را گرفتیم.

دوستعلی: فارسی حرف می­زدند دیگر...

براتی: فارسی حرف می‌زدند. یکی‌شان را دستگیر کردیم و فهمیدیم. گفت ما مجاهدین خلقیم و...

 

چی شد که توی آن فضا و با آن فاصله یک‌دفعه یکی را دستگیر کردید؟

براتی: نه دیگر، جلو آمدند. ما جلو رفتیم و آنها جلو آمدند و با همدیگر دیگر قاطی شدیم. ما جاده را داشتیم و از دو طرف جلو می‌رفتیم، آنها هم پایین می­آمدند؛ یعنی حتی یکی دوتا از بچه­های ما اسیر شدند، ما از آنها اسیر گرفتیم...

 

آقای فتاح اسیر می­شوند؟

براتی: خب آقای فتاح ریش نداشت دیگر، بچه­های لشکر هم اصلاً نمی­شناختند. خب خیلی سر و کاری با بچه­های عادی گردان نداشت. خیلی از نیروها، نیروهای تازه­ای بودند. بعد بچه­ها گفتند خب ما داریم جلو می­رویم نه اسم رمز داریم، نه رمز بی‌سیم داریم، هیچی نداریم. من یک‌دفعه به ذهنم آمد گفتم بچه­ها شما اسم پنج تن آل‌عبا را یاد دارید؟ همه بلدید؟ گفتند آره. گفتم اگر گفت الله بگویید علی. هرکدام را گفت، بعدی را بگویید. اگر آخری گفت حسین، بعدی بگوید الله و برگردید سر جای اولتان و بدانید بچه­های خودمان هستند. به آقای فتاح یادمان رفت این را بگوییم و فراموش کردم!

یکی از بچه­ها آمد و گفت یک نفر را گرفتیم ریش ندارد، اسم رمز را هم بلد نیست و می­گوید من آقای فتاح هستم! گفتم او را که با تیر نزدید؟! گفتند نه، نزدیم. گفتم بیاوریدش اینجا، آقای فتاح است! وقتی آمد گفت اینها دیگر کی هستند؟ به حرف هیچ کس گوش نمی­کنند! گفتم خب باید گوش نکنند دیگر!

بعد ما درگیر شدیم. من هیچ وقت یادم نمی­رود، بی‌سیم‌چی که با من بود، در عملیات سه چهارتا بی‌سیم‌چی عوض کردم؛ یعنی دوتایشان شهید شدند و دوتایشان گلوله خوردند. یکی‌شان تیر به کتفش خورده بود و بی‌سیمش هم سوراخ شده بود ولی با این حال بی‌سیم کار می­کرد. واقعاً دیگر آنجا هیچ کس نبود، هیچ لشکری. ما بعداً با یکی از لشکرهایی که قبل از تنگه کوزران مقر داشتند صحبت می­کردیم و می­گفتیم آقا شما چرا کمک نیامدید؟ گفتند ما فکر کردیم آنجا مانور است! یک لشکر دارد این پشت مانور می‌دهد و ما هم کاری نداریم! بالاخره اینها زمین‌گیر شدند. طبق اطلاعاتی که بعداً داده بودند، دیدیم بچه­ها تعداد زیادی از تانک­ها و نفربر­هایشان را روی جاده زده بودند و اینها هم ستون روی جاده بودند.

این را هم بگویم که کادر گردان ما طلبه بودند؛ یعنی یک گردان خاصی بود که با هماهنگی تیپ 83 امام جعفر صادق(ع) به لشکر 6 ویژه آمده بودیم. من آن موقع خودم طلبه بودم، معاونم طلبه بود، فرمانده گروهان­ها هم طلبه بودند، معاون گروهان­ها هم طلبه بودند. البته از بچه­های دیگر هم داشتیم ولی اکثر کادر ما طلبه بودند. به همین خاطر بچه­های طلبه زیاد داشتیم. یکی‌شان بود که فامیلی‌اش را یادم رفته و خدا ان‌شاءالله رحمتش کند. هوا تقریبا داشت روشن می­شد -هنوز تاریک بود ولی داشت سپیده بالا می­آمد- که بچه­ها آمدند و گفتند ما مهماتمان تقریباً تمام شده است و هیچی نداریم. گفتیم آقا شما اصلاً تکان نخورید، عقب‌عقب نروید و بایستید تا ببینیم چه کار می­توانیم بکنیم. به بچه­ها گفتم هر چی مهمات دارید کنار جاده بیاورید، چون برای ما جاده مهم بود. نفر نمی­توانست خیلی سریع حرکت کند ولی اگر می­آمدند و این ماشین­هایی که روی جاده زده بودیم را رد می­کردند، دیگر واقعاً نمی­توانستیم کاری بکنیم؛ چون آنها تانک­های مخصوصی هم داشتند که عراقی­ها به آن دجله می­گفتند، با چرخ­های لاستیکی 100 کیلومتر در ساعت سرعت می­رفت و توپ­های لیزری داشت. بچه­ها گلوله­ها را جمع کردند و من خودم فقط یک کلت داشتم؛ یعنی کلت من بود و شش‌تا فشنگ، چندتا کلاشینکف، شاید آر‌پی‌جی هم یکی دوتا بیشتر نداشتیم. یک‌باره یکی از اینها آمد و با فشار یکی از ماشین­هایی که در جاده بود هل داد که راه را باز کند که رد شود. خدا رحمت کند این بنده خدا با نارنجک­ها زیر تانک رفت. این خاطره را من گفتم و در روزنامه جمهوری اسلامی هست. اگر این اتفاق نمی­افتاد باز این ماشین رد می­شد و جاده باز می‌شد. کما این که فردای آن روز هم دوباره یک لندکروز از اینها از روی خاکریز رد شد که بچه­ها زدند.

بعد دیگر هوا داشت روشن می­شد. من به بچه­ها گفتم که بچه­ها شما رو به اینها عقب‌عقب بیایید که برویم و به تنگه کوزران برسیم. احتمالاً یا آنجا کسی هست یا این که آنجا دو طرف تپه ما راحت‌تر می­توانیم جاده را ببندیم. داشت آفتاب می­زد. من نمازم را در راه رفتن خواندم و بچه­ها حین راه رفتن نماز می­خواندند. بعد که عقب آمدیم یک گروهان از لشکر انصارالحسین بود -شما قبلاً از تنگه کوزران که از کرمانشاه پایین می­رفتید، سمت چپ چندتا تانکر نفت بود که الان نیست- اینها بغل تانکرها ایستاده بودند. موقعی که من آمدم گفتند چه خبر است؟ گفتم جریان این است، جلو نروید...

 

اینها چرا اینجا بودند؟

براتی: دیگر صبح بود و هوا روشن شده بود. گفتم شما جلو نروید. گفت چرا؟ گفتم تعدادتان کم است، آنها هم تعدادشان زیاد است و شما هم هیچی ندارید. اگر می‌توانید، شما همین‌جا را ببندید که اینها آنجا ماندند...

 

همان خاکریزی که می­زنید؟

براتی: آره، فردایش خاکریز زده شد. ببینید، منافقین حتی روی یک تپه هم آمدند و مقر گردان ما هم نزدیک اینجا بود. من رفتم وسایل بچه­ها را بیاورم که با گلوله از بالا ما را می­زدند. منتهی دیگر خاکریز بعدی آنجا زده شد و بعد نیروهای پشتیبان و ادوات شروع به کار کردند و فردایش هوانیروز و بعد بچه­های لشکرهای دیگر بخصوص لشکر بدر آمدند. یکی از کارهایی که انجام شد این بود که بچه‌های بدر آمدند. فردا شبش در تنگه من با یکی از بچه­ها کنار یک لندکروزی نشسته بودیم. من خنده­ام گرفته بود. یکی از بچه­ها گفت چرا می­خندی؟ گفتم ببین سمت ما عراقی حرف می­زنند، سمت عراقی­ها ایرانی حرف می­زنند! گفتم ببین جریان چه جوری چرخیده! واقعاً این‌جوری بود؛ یعنی بچه­های لشکر بدر آمده بودند که بروند و همه عربی حرف می­زدند، آن طرف هم فارسی صحبت می­کردند. البته واقعاً خیلی سخت است که آدم در یک کشور دیگری علیه نیروهای کشور محل زندگی‌اش بجنگد.

بعد گردان‌های دیگر و هوانیروز و... آمدند. باز هم تکرار می­کنم تمام این فیلم­ها و اینهایی که هست، برای روزهای بعد است. آن شب واقعا هیچ کس نبود و این لطف بزرگ خدا بود که اینها زمین‌گیر شدند. این منافقین خیلی امیدوار بودند. ما همان یک نفری را که دستگیر کرده بودیم این‌قدر مطمئن بود که ما کاری از پیش نمی­بریم که حاضر نبود عقب بیاید و وقتی می­خواستیم ببریمش مقاومت می‌کرد. شما وقتی امید نداشته باشی راحت سرت را پایین می­اندازی و می­روی. او حاضر نبود بیاید و ما او را به زور و کشان‌کشان عقب آوردیم. مطمئن بود که اینها می­آیند و آزادش می­کنند. خلاصه جریان این بود.

 

پس شما سر تنگه کوزران -که بعد شد تنگه مرصاد- می­آیید و بعد صحنه و تیر رسام و غیره را دیدید. بعدش یک اتفاقی افتاد؟

دوستعلی: بله، آقای محصولی که بنده خدا هنوز هم آنجا بستری بودند. من در همین صحنه ایستاده بودم و داشتم می‌دیدم که آقای براتی و اینها، آن جلو درگیر بودند و عملاً خلوت شده بود و یک مقدار هم فضا نامشخص بود. من آنجا ایستاده بودم که دیدم یک نفر از همان طرف شما دارد پیاده می­آید. دیدم یک نفر دارد پیاده با یک حالت تقریباً نیمه دویدن می­آید. بنده خدا خیلی هم خسته بود. ما جلو رفتیم. فکر کردیم از نیرو­های خودمان است. ایشان به من خودش را معرفی کرد و گفت که فرمانده سپاه 4 بعثت هستم و گفت یک نفر من را کرمانشاه برساند. حس من این بود که خود آقایانی که الان در کرمانشاه هستند، از ماجرا به درستی خبر ندارند که دارد چه اتفاقی می‌افتد.

براتی: واقعاً خبر نداشتند و نمی­دانستند چه خبر است.

دوستعلی: من ایشان را سوار کردم، چون خودش رو معرفی کرد. آنجا هم هیچ کس نبود و فقط ما دو سه نفر بودیم که آنجا ایستاده بودیم. کس دیگری نبود که من به او بگویم ایشان را به کرمانشاه ببرد. بعد خودش هم گفت من فرماده سپاه چهارم بعثت هستم و باید سریع به کرمانشاه برسم. من ایشان را سوار کردم، به قرارگاه نجف در کرمانشاه بردم و پیاده کردم. تا ما او را پیاده کردیم و برگشتیم شده بود. من دیگر کسی را ندیدم.

 

در ذهنتان هست چه کسانی توی قرارگاه نجف بودند؟

دوستعلی: نه، من اصلاً داخل نشده بودم. من فقط جلوی در قرارگاه که رسیدم ایشان را پیاده کردم و برگشتم. فقط در ذهنم هست ایشان گفت من فلانی­ هستم، باید بروم قرارگاه نجف و فکر می­کنم اسم هاشمی را هم برد ولی الان درست یادم نیست. اصلاً کسی متوجه نبود چه اتفاقی افتاده؛ اصلاً اینها کی هستند؛ کی‌ها دارند می­آیند.

در همین اثنا آقای محصولی وقتی ماجرا را فهمیده بود، دیگر با همان حالتشان بیرون آمده بودند. بعد من دوباره برگشتم آنجا، دوباره یک مأموریت دیگری به من دادند که برگرد کرمانشاه، برو ستاد و برگرد. دفعه دوم که برگشتم، به من گفتند محصولی با راننده‌اش داشتند جلو می­رفتند که ماشینشان را زدند؛ راننده­اش شهید شد و ایشان هم مجروح شده و رفته کرمانشاه. من دوباره سریع برگشتم کرمانشاه و به بیمارستان رفتم. خلاصه ایشان را پیدا کردم. موج گرفته بود و کمردرد هم داشت. راننده ایشان هم یک پسر خوبی بود که ایشان هم به شهادت رسیده بودند. بعد گفتند دیگر آقای محصولی را نمی­توانیم جلو بفرستیم و اصلاً نمی­توانست جلو بیابد. در همان مقر لشکر آمد و در همان اتاق بود و من دیگر یک حالت پیک پیدا کرده بودم که همه‌اش می‌رفتم و می‌آمدم.

یک خاطره هم دارم بد نیست بگویم. صبح که کار انجام شد و شب شد، ما شب قبلش نخوابیده بودیم و من چند شب قبلش هم نخوابیده بودم بخاطر این که گردان­ها داشتند می­آمدند و ما همه‌اش جمع و جور می­کردیم. دیگر خواب به شدت چشم­های من را گرفته بود. فکر کنم آقای فتاح یک نامه­ای داد و گفت باید این را ببری و به‌دست آقای محصولی برسانی. حالا مثلاً ساعت 10 و 11 شب هست. این جاده کرمانشاه هم جاده یک‌طرفه بود و ماشین­ها هم به سرعت می­رفتند، آمبولانس می­رفت، ماشین می­رفت و سرعت‌ها وحشتناک بود. ما این پیغام را برداشتیم و من توی ماشین نشستم و به این دوستمان گفتم آقا شما بیا رانندگی کن، من اصلاً نمی­توانم رانندگی بکنم. گفت من هم مثل تو! ایشان آمد پشت فرمان نشست. ما هنوز حرکت نکرده بودیم ایشان خوابش برد! ما تنها شدیم. آن قدر من خوابم گرفته بود که هر کار می­کردم این چشم­هایم باز بشود و این جاده را ببینم نمی‌توانستم. دیدم هیچ راهی ندارم. گفتم بهترین کار این است که زبانم را گرفتم زیر دندانم! آن‌قدر فشار دادم تا خون شد. بر اثر این زخم، زبانم سوزش پیدا کرد و این سوزش باعث شد که خواب از چشمم پرید. کرمانشاه که رسیدم فقط یادم هست من آمدم داخل اتاق آقای محصولی و این نامه را به آقای محصولی دادم. بعدش هم رفتم یک مقداری آب زدم توی دهانم و از فرط خواب این‌طوری افتادم. زمانی بیدار شدم که بچه­ها داشتند بی‌سیم می­زدند که آقا رد شدند... همان دوتا ماشینی که رد شدند که خدمتتان عرض کردم، که من دوباره بدوبدو آمدم. اتفاقاً دیدم ماشینم پنچر شده بود. با بدبختی و با هزار ضرب و زور رفتم جلو که آقای اسماعیل محصولی و آقای فتاح و بچه‌ها جلو بودند. گفتند آره دوتایشان رد شدند و از این تنگه آمدند این طرف، بچه­های این طرف ماشینشان را زده بودند. ولی چندتا از بچه­های معاون گردان­های لشکر ما در همین درگیری به شهادت رسیده بودند.

 

دوتا با هم رد می­شوند یا با فاصله رد می­شوند؟

براتی: ببینید خاکریز را به فاصله گذاشته بودند. یک جاهایی 106 ما جلو می­رفت، می­زد و دوباره برمی­گشت. من با یکی از فرمانده گروهان­هایمان ایستاده بودم. بعد یک‌دفعه دیدم که آتش آنها سنگین شد. بعد یکی از این 106ها که جلو رفته بود تا بزند را زدند. 106 را که زدند خودم حساس شدم؛ رفتم روی خاکریز نگاه کردم دیدم یک عدد از این دجله­ها داشت از جلویشان می­آمد. من یک‌دفعه به این بنده خدا که طلبه هم بود گفتم سید، آرپی‌جی... یک آرپی‌جی بود که طرف من انداخت. خودش هم با آرپی‌جی بالا رفت. ما بلند شدیم که بزنیم ولی زدن ما و زدن دجله با هم بود؛ یعنی او زد و ما هم زدیم. یک‌دفعه من دیدم دارم توی هوا معلق می‌زنم! گرد و خاک بلند شد و زمین خوردم. گفتم سید سالمی؟ گفت سالم نیستم، ولی زنده­ام. یک ترکش توی ساق پایش خورده بود، من هم یک ترکش توی پایم خورده بود. آنها درگیر شدند و در همین میان آمدند و رد شدند. بعد که رد شدند، بچه­ها آنها را از پشت زدند.

 

دجله خورد؟

براتی: دجله خورده بود، چون بچه‌ها از دو طرف می­زدند؛ منتهی بچه‌ها حواسشان به دجله رفت و اینها آمدند و رد شدند که واقعاً آدم‌های احمقی بودند. فکر می­کردند حالا دوتا ماشین بیاید و رد بشود چه می­شود. البته اگر این دوتا ماشین رد می­شدند، مشکلی که ایجاد می­کردند این بود که نظم را به هم می­ریختند و سازماندهی را به هم می­ریختند. آن وقت بچه­ها باید حواسشان به دو طرف می­بود که این خیلی مشکل بود وگرنه دوتا ماشین و ده نفر آدم که هیچ کاری نمی­توانست بکند.

 

می‌گویند نیروهایی که آنجا بودند، برآوردی نداشتند که اینها می­خواهند تا کجا پیش بروند. می­گویند در این ماشین­ مثلاً یک سری کالک و نقشه بود که اینها تا تهران برنامه چیدند و نیروها را تقسیم کرده بودند...

براتی: بله، این که بود...

دوستعلی: همه­اش بود.

براتی: ببینید، در اسنادی که بود، اینها حتی پمپ‌بنزین­ها را شناسایی کرده بودند که کجا می­توانند بنزین بزنند. مناطق نظامی، فرودگاه­ها، هوانیروز تمام اینها مشخص بود و جالب این که تنها جایی که اینها حساب نکرده بودند که نیرو باشد، تنگه­ی کوزران بود. یعنی هیچی برایش در نظر نگرفته بودند، چون اصلاً نیرویی نبود. لشکر عاشورا که آقای دوستعلی فرمودند، این‌طور نبود که روز قبل رفته باشد. لشکر عاشورا مدت­ها قبل رفته بود، آنجا اصلاً حالت متروکه داشت و هیچ امکاناتی نبود. بیابان بود، منتهی قبلاً مقر لشکر عاشورا بود...

دوستعلی: فقط جای چادرشان صاف بود.

براتی: آره، فقط همین. یعنی این که فکر کنی تانکر آبی بوده یا تجهیزاتی بوده، اصلاً هیچی آنجا وجود نداشت که درگیری شد. اتفاقاً من هیچ وقت یادم نمی­رود آقای محصولی با همان تب و لرزش پای کار آمده بود. آمده بود روی تپه کنار ما نشسته بود، اصلاً از فرط تب و لرز تمام بدنش می­لرزید. حالش آن قدر بد بود که من بهش گفتم حاج‌آقا کمی بروید عقب، آخر این‌جوری که کاری نمی‌توانید بکنید. می­گفت نه، تا اینجا تکلیفش معلوم نشود من عقب نمی­روم که بعد آن اتفاق شهید شدن راننده‌اش رخ داد.

دوستعلی: من می­خواهم بگویم آن زمانی که من برگشتم، دیگر حاج‌آقا زخمی شده بود. البته این نکته­ای که ایشان می­فرمایند، این جریان رد شدن منافقین، واقعاً قصه­اش همین بود. آنجا یک پیچ بود که اگر این طرف می‎آمدند، عقبه کار را یک مقدار ناامن می‌کردند...

براتی: ناامن می­کردند، چون اگر از پیچ رد می‌شدند، دیگر در دید نبودند.

دوستعلی: هیچ کس نمی­فهمید چه کار می‌کنند. از آن طرف کلی آدم داشت می­آمد، نیرو داشت می­آمد، همه داشتند می­آمدند که اگر اینها رد می‌شدند مشکل درست می­کردند. این که شما می­فرمایید اینها حساب و کتاب داشتند هم درست است. ما بعد از این که عملیات انجام شد و این تنگه را به هم ریختند، دو طرف جاده پر از جنازه بود. کوله‌پشتی­های آنها در ماشین‌هایشان بود که بچه‌ها رفته بودند و داخل آنها را نگاه می­کردند -حالا بحث نفاقشان به کنار- اصلاً برای خانواده­هایشان هدیه خریده بودند! معلوم می­شد هدیه خریده بودند به این امید که دارند می­آیند وارد تهران بشوند، فردا سر خانه و زندگی‌شان می­روند! این یک نکته.

نکته دوم این که برنامه اینها این بود که تا یک منطقه­ای بیایند، بعد از این طرف نیروهای داخلی‌شان را در کرمانشاه، همدان و جاهای دیگر فراخوان کرده بودند که فاجعه درست کنند. روز بعد ما وقتی که رفتیم وارد کرمانشاه می­شدیم یا مثلاً در همین اثنا که من بین کرمانشاه و منطقه جنگی می­رفتم و می­آمدم، می‌دیدم کرمانشاه مملو از جمعیت بود. گیلانغربی­ها، کرندی­ها، اسلام‌آبادی­ها، قصرشیرینی­ها، صالح‌آبادی­ها، اینها همه در کرمانشاه بودند. باور کنید آن شب اگر اینها به آنجا می­رسیدند اصلاً جوی خون راه می‌افتاد.

براتی: اینها از کل ایران نیروهایشان را به کرمانشاه فراخوان کرده بودند. آنجا بچه­های حفاظت اطلاعات ما خیلی فعال بودند به دلیل این که از کل ایران -حالا من نمی­دانم چقدر و چند نفر و چه­جوری- ولی تعدادی آمده بودند. اگر اینها به کرمانشاه می­رسیدند و از آن طرف هم درگیری شروع می­شد، کل شیرازه شهر از هم می­پاشید و خیلی گران تمام می­شد.

 

قضیه فراخوان چه‌جوری بود؟

براتی: ببینید اینها فراخوان زده بودن که همه به کرمانشاه و همدان بیایند. نیروهایشان آمده بودند همدان که من خودم ایستاده بودم و دیدم که بچه­های ما یک‌سری از اینها را دستگیر کردند.

 

بله، یک سری از بچه‌ها ما اصلاً سمت خط نمی­آیند و به سمت کرمانشاه می­روند...

براتی: آره، آنها آمده بودند که وقتی اینها رسیدند یک شلوغی در شهر ایجاد کنند و شهر به هم بریزد و اینها راحت بتوانند وارد شهر شوند.

دوستعلی: اینها حسشان این بود که این طرف کسی نیست، الان تمام درگیری نیروهای ما مثلاً در جنوب است و کار در این طرف راحت است. اگر تا همدان بیایند، مسیر جاده است و کسی نمی­تواند جلویشان را بگیرد؛ بعد هم می­آیند و وارد تهران می­شوند. در تهران هم می­آمدند و جاهایی که شناسایی کرده بودند مثل صداوسیما، جماران و مجلس را می‌گرفتند. اینها همه شناسایی شده بود دیگر. نیروهای اینها تقسیم می‌شدند و به قول خودشان یک کودتایی به این شکل راه می‌انداختند و تمام! آقای رجوی هم پشت سرشان می­آمد که مثلاً رئیس جمهور کشور و رهبر بشود و کار تمام بشود! قصه­شان این بود و بر اساس ساعت هم پیش می­رفت. یعنی این ساعتی که ایشان می­فرمایند دقیقاً سر وقت بود. دوستان می­گفتند بر اساس اسنادی که بعداً بررسی کرده بودند، اینها کارشان دقیقاً سر وقت بوده است. اینجا عرض می­کنم معجزه خدا اینجا بود. خدا می­خواست در این تنگه این اتفاق بیفتد که اینها اینجا درگیر بشوند و سازمانشان به هم بخورد تا هواپیماها بیایند، گردان­های دیگر بیایند و بعد همه متوجه بشوند. اصلاً همین فرمانده سپاه چهارمی که من به قرارگاه نجف بردم، طبیعتاً رفت و گفت آقا، قصه این است. به هر حال از آنجا شروع کردند به هماهنگ کردن، هوانیروز، یگان­های دیگر، حتی نیروهای کمیته انقلاب اسلامی. نیروهای کمیته را آورده بودند، دوتا سه‌تا خط که از تنگه به طرف پایین می­آمدیم، آنجا بچه­های کمیته را مستقر کرده بودند.

 

خط درست کرده بودند که اگر از این خط رد شدند، به آنها برسند؟

دوستعلی: بله.

براتی: این موضوع الان یادم افتاد. همان شب بچه­ها از آنها یک بی‌سیم گرفته بودند. فضا قاتی‌پاتی شده بود و یک بی‌سیم گرفته بودند. بعد ما نشسته بودیم و گوش می­کردیم. همان‌طوری که حضور آنها برای ما غیرمترقبه بود، حضور ما هم برای آنها غیرمترقبه بود. می­پرسید چه خبر است؟ می­گفت اینجا دارند مقاومت می­کنند. می­گفتند کی هستند؟ می­گفت نمی­دانیم! دقیقاً می­گفت نمی‌دانیم اینها کی هستند! قرار نبود کسی اینجا باشد! آخر دیگر کارشان به فحش کشیده بود. او می­گفت فلان‌فلان‌شده، بروید جلو! می­گفت تو اینجا نیستی، نشستی آنجا حرف می­زنی. مقاومت می­کنند، نمی­گذارند ما برویم جلو! یعنی آنها هم واقعاً گیج شده بودند که از قبل قرار نبود اینجا کسی باشد، نیرویی باشد، درگیری‌ای باشد ولی آن شب ما سلاح سنگینمان فقط آرپی‌جی بود، تیربار و کلاشینکف هم بود. هیچ چیز دیگری نداشتیم.

 

وارد روز اول بشویم. روز اول چه نیروهایی اضافه می­شوند؟ چه اتفاقاتی می­افتد؟

براتی: ببینید، من دقیق نمی­توانم بگویم از کجا نیرو آمد، چون از هر جا که توانستیم نیرو آوردیم؛ یعنی لشکرهایی که حتی نیرو نداشتند، نیروهای کادرشان آنجا آمده بودند. وقتی نگاه می­کردی، لشکرهای متفاوتی از جاهای متفاوت بودند. بچه­های همدان آمدند، خود بچه­های کرمانشاه آمدند، سپاه بدر آمد...

دوستعلی: حتی نیروهای کمیته را چیده بودند. وقتی که اصل کار روشن شد، یعنی وقتی روز بعد فهمیدند قصه چی هست، هر چی استعداد در غرب و کرمانشاه بود، به میدان آوردند.

براتی: بعد بچه­های لشکر حضرت رسول(ص) را از سمت اندیمشک آوردند...

 

بچه­های بدر هم یک سری­هایشان بودند دیگر؟

براتی: بله، بچه­های بدر را هم هلی‌برد کرده بودند...

دوستعلی: این که می­خواهم عرض کنم را باز هم یک تأکیدی بکنم. ببینید در تمام این خاطراتی که دوستان نوشتند، نه این که آن خاطرات غلط باشد، آنها هم درست است، ولی یا برای قبل از تنگه حسن‌آباد است یا برای بعد از تنگه حسن‌آباد و فردایش است. مخصوصاً این که نقش ویژه لشکر 6 ویژه پاسداران دقیقاً در ساعت 11 شب تا 6 صبح اتفاق می­افتد، آن هم این گردانی که برای عملیات گیلانغرب می­رفت که در این منطقه با اینها درگیر شد.

این نکته را هم به شما عرض کنم، جنگ مرصاد جنگ با نفاق بود. انسان واقعاً حس می­کرد نفاق چقدر از کفر خطرناک‌تر است. هر کسی به خوبی این را در صحنه می­فهمید. چرا؟ ببینید، ما با عراقی­ها درگیر بودیم. وقتی در شب تاریک، عربی حرف می‌زد، می‌فهمیدیم عراقی است. لباسش مشخص می‌شد، قیافه­اش مشخص می­شد، اسلحه­اش و همه چیزش مشخص می­شد. تکلیف خودمان را می­فهمیدیم که با کی درگیر هستیم. وقتی بچه­های گردان آقای براتی رفتند و درگیر شدند و با هم قاطی شدند...

 

آقای فتاح را با منافقین اشتباه گرفتند!

دوستعلی: احسنت. غیر از این که اگر صدای دختری می­آمد -چون داخل اینها دختر هم بود، زن هم بود- اگر صدای دختری می‌آمد، این تنها وجه تمایز بود. ما که در جنگ دختر نداشتیم. منافقین لباسشان، لباس خاکی بسیجی بود، ماشین­هایشان لنکروز مثل ماشین­های ما بود. شاید مخصوصاً هم این‌طوری انتخاب کرده بودند. نفاق این است. می­خواهم بگویم این که می­گویند نفاق از کفر بدتر است، واقعاً درست است و ما این را در مرصاد دیدیم.

براتی: یعنی خط مقدم­ها با هم قاتی می­شوند و شما اصلاً خط مقدم نداری.

دوستعلی: آره و فتنه یعنی همین. جایی می­شود که این نفاق و کفر با هم قاتی می­شود.

براتی: من این وسط یک پرانتز باز کنم. دقیقاً همان تحلیل سیاسی­ای که در بحث نفاق هست، در جنگ هم همان اتفاق افتاد؛ یعنی قاتی شدن خطوط با همدیگر، مفهوم نبودن خط دشمن، عدم شناسایی، غبارآلود بودن فضا. در عملیات مرصاد دقیقاً همان تحلیل سیاسی نفاق در جنگ خودش را نشان می­دهد.

دوستعلی: پیچیدگی برخورد با نفاق واقعاً از کفر سخت‌تر است. انسان می­توانست در صحنه این را به راحتی حس بکند.

 

حاج‌آقا، بچه­های لشکر 6 تا آخر عملیات هستند؟

براتی: بله، تا آخر عملیات.

 

حتی در پاکسازی هم هستند؟

براتی: بله، تا تنگه پاکسازی می‌شد بودند...

 

پاکسازی تا دو سه هفته­ای هم طول کشید...

براتی: بله، با این حال گردان ما جمع شد. من خودم مجروح شده بودم و عصا دستم بود. ما دیگر به بعد از تنگه پاتاق رفتیم. تا آن موقع دشمن را عقب زده بودند. فقط قصرشیرین دست عراقی­ها بود. سه چهار روزی هم آنجا بودیم، بعد آمدیم عقب. یعنی لشکر 6 با همان نیروهایی هم که برایش باقی مانده بود کاملاً در درگیری حضور داشت.

 

از پاکسازی به بعد دو تا مسئله وجود دارد. یکی این که آقای وحیدی که فرماندار انتظامی منطقه هستند می­آیند. بعد بچه­های وزارت اطلاعات هم برای پاکسازی می­آیند. یک مقدار راجع به فضای پاکسازی توضیح بدهید.

براتی: من چون مجروح شده بودم دیگر خیلی در این فضا نبودم. من فردای آن روز مجروح شدم.

 

چون فرمودید لشکر 6 در صحنه بود پرسیدم...

براتی: نه، بچه­ها بودند، ما نبودیم. بچه­های گردان­های دیگر حضور داشتند. من مجروح شدم و مجبور شدم عقب بیایم، چون ترکش توی پایم خورده بود. بعد که دوباره برگشتم، دیگر تنگه تقریباً پاکسازی شده بود که ما گردان را جمع کردیم و به سمت بعد از اسلام‌آباد رفتیم.

دوستعلی: ببینید، آنجا چند روز درگیری بود. من یادم هست یک شب من در آنجا بودم. آقای فتاح به من گفت اینها رفته‌اند و اینجا دیگر کسی نیست. شما برو دوباره حرکت کن. به من و دو نفر از دوستان دیگر گفت به مقر لشکر بروید و آنجا را آماده کنید، می‌خواهیم شب بچه­ها را بیاوریم در لشکر بخوابانیم؛ چون بچه­ها شب نخوابیده بودند، در تپه­ها و کوه­ها جا نبود که بخوابند. من گفتم حاجی واقعا مطمئنی کسی نیست؟ گفت بله. اتفاقاً فکر کنم آقای سیدمهدی ثمره هاشمی راننده شد و ما هم کنار ایشان نشستیم. یکی دیگر از دوستان هم این طرف ما نشست و سه‌تایی مأمور شدیم برویم جلو این کار را انجام بدهیم. ما با خیال راحت گفتیم حتماً هیچ کس نیست. یک ماشین لنکدروز بود، همین آقای هاشمی چراغ­هایش را روشن کرد و زد تو دنده و حرکت کردیم.

 

ساعت چند بود؟

دوستعلی: ساعت 10 و 11 شب بود. قرار شد از این تنگه رد بشویم، داخل اردوگاهمان برویم و اردوگاه خودمان را برای بچه­های گردان مهیا کنیم. ما که رد شدیم، من فقط دیدم عین یک دیواره­ای از آتش دارد گلوله می­آید! اصلاً از زیر و بالا همین جور از همه جا آتش می‌آمد.

براتی: اینها پشت درخت­ها قایم شده بودند...

دوستعلی: ما فقط دعا می­کردیم آقای هاشمی تیر نخورد، چون اگر راننده تیر می­خورد، تا می‌خواستیم او را پایین بیاوریم و خودمان سوار بشویم و برگردیم دیگر کار تمام بود. فقط خدا کمک کرد. گفتم آقای هاشمی برگرد. گفت آخر آقای فتاح گفتند بروید. گفتم آقای فتاح بگویند، جلو را نگاه کن، آدم‌هایشان هستند، الان می‌زنند، برگرد. ایشان سریع برگشت. برگشتیم و آقای فتاح گفت چی بود؟! گفتم آقا ما هنوز صد متر هم نرفته بودیم، داشتند ما را می‌زدند.

براتی: تا چند روز بعد آنها در همان منطقه پخش بودند، بخصوص تپه­ها به سمت هم شرق و هم غرب. پاکسازی تا مدت­ها بعد بصورت انفرادی کاملاً ادامه داشت.

دوستعلی: حتی بعد یک مدتی وقتی توی تپه­ها می­رفتی، جنازه­هایشان را می‌دیدی که سیانور خورده بودند و خودشان را کشته بودند و تا چند روز بعد از درگیری بود. از آن به بعد اصلاً لشکرهای دیگر فرماندهی‌اش عوض شد، قرارگاه نجف آمد، نیروها اصلاً دیگر کاری به کار ما نداشتند و ما دیگر به عنوان محور نبودیم. ما یگان تحت امر بودیم که می­گفتند این کار را بکن یا این کار را نکن که هر کار انجام می­شد یا انجام نمی­شد. می­خواهم بگویم مقطع حساسی که ما خیلی رویش حساس هستیم آن شب است، مابقی‌اش اصلاً یک جنگ شد. همه آمدند، از جاهای مختلف نیروها آمدند، یگان­های مختلف و استعدادهای مختلف آمدند و همه کمک کردند و این ماجرا الحمدلله جمع شد. به نظرم آن شب یکی چهره نفاق واقعاً خیلی نمایان شد، یکی هم خدا می­خواست اینها را در این آخر جنگ در دامن ما بکشد و مرصاد، سازماندهی منافقین را به هم زد، یعنی نفاقی نماند. اگر اینها با این سازمان جنگی مانده بودند و این تجربه جنگی با ما را نداشتند، مطمئن باشید بعد از جنگ، در منطقه برای ما خیلی مشکلات درست می­کردند و دشمن هم تقویتشان می­کرد. اینها وقتی آمدند امتحان بکنند، از بین رفتند، سازمانشان به هم خورد و خود آن اربابانشان فهمیدند اینها آدم­های کاسبی برایشان نیستند و از آنها قطع امید کردند.

من این نکته را هم بگویم بد نیست. این پسر شهید باهنر -ناصر که با ما همشهری هم هست- ایشان آمد همان لشکر؛ من هم یکی از بعدازظهرها با ماشین سوارش کردم و گفتم بیا برویم.

 

کِی؟

دوستعلی: بعد از این که عملیات انجام شد، البته خیلی خطرناک نبود. چون پسر شهید باهنر بود، ما سعی می­کردیم زمانی ببریمش که خطری هم خیلی تهدیدش نکند. عملیات تمام شده بود و دیگر تقریباً سرپل‌ذهاب می­شد برویم و بیاییم. یادم هست گفتم بیا برویم که بچه­ها انتقام خون پدرت را از این نفاق گرفتند. دوتایی با هم تا نزدیکی سرپل‌ذهاب رفتیم و برگشتیم. دو طرف جاده این جنازه­ها و خون ریخته شده بودند. آقا عجیب بود! جنازه اینها تماماً سوخته و سیاه بود، سیاه! همه­شان، از زن و مردشان. در جنگ مثلاً عراقی‌ها کشته می‌شدند، می‌دیدی سوخته نبودند، تیر خورده بودند و افتاده بودند. ولی اینها سوخته بودند. حالا رمز این کار چه بود، این آتشگاهی که خدا برای اینها درست کرده بود!

با هم آنجا رفتیم. گفتم این اتفاق افتاده و بچه­ها انتقام خون بابایت را گرفتند که بعد آمدند جنازه­ها را دفن کردند و وسایل را جمع کردند. می­خواهم بگویم منافقین اگر نیامده بودند و اگر این سازمان نظامی به هم نخورده بود، مطمئن باشید بعد از جنگ اینها هر از چند گاهی یک مرتبه یک مسأله­ای برای کشور ما درست می­کردند. برای آخر جنگ اتفاق عجیبی بود. با این تحلیلی که خدمت شما عرض شد، حس کردم یک کار خدایی انجام گرفته بود. این که ایشان می­فرمایند واقعاً همین بود؛ مثل این بود که ما را آنجا بردند و مستقر کردند و قرار بود ما آنجا باشیم و این مأموریت انجام بشود که این پیروزی برای دین و اسلام و قرآن و مذهب و امام و شهدا و امام زمان(عج) بود. البته بچه­های خوبی بودند که از دست لشکر رفت.

براتی: یک سری از طلبه­های قم آمده بودند. یک بنده خدایی با دامادش با همدیگر آمده بودند. دامادش اینجا شهید شد. بچه­های خیلی خوبی بودند...

دوستعلی: بچه­ها انصافاً یک اتفاق خوبی را رقم زدند...

براتی: و خیلی هم گمنامند.

دوستعلی: شاید بناست گمنام هم باشند. شاید این پاداششان باشد برای آن طرف ان‌شاءالله.


ویژنامه رمز عبور