05 مرداد 1397
اگر منافقین در آن شب به کرمانشاه می رسیدند، جوی خون راه میانداختند
در روایت عملیات مرصاد، یکی از کمترین مقاطعی که مورد بررسی قرار گرفته است، مواجهه اتفاقی لشکر 6 ویژه پاسداران با ستون نظامی سازمان مجاهدین خلق است. این مواجهه اتفاقی باعث درگیری شدید در منطقه شد و از رسیدن مجاهدین به کرمانشاه جلوگیری کرد. از آنجا که این درگیری بدون آمادگی و برنامهریزی قبلی صورت گرفته بود، کمترین مستنداتی از قبیل عکس و فیلم از آن وجود ندارد و تنها تاریخ شفاهی شاهدین عینی است که تصویری از این واقعه را برای ما به نمایش درمیآورد.
در میزگرد رمز عبور با حاج بهروز (حسین) براتی، فرمانده گردان حضرت رسول(ص) در جنگ تحمیلی، و حاج مجید دوستعلی، رئیس دفتر فرماندهی لشکر 6 ویژه پاسداران، به بررسی اولین لحظاتی پرداختیم که نیروهای ایرانی با ستون ارتش آزادیبخش منافقین مواجه شدند.
***
بعد از قطعنامه و قبل از مرصاد عراق مجدداً حملاتی را خصوصاً در جنوب آغاز میکند و به همین دلیل اغلب لشکرها و یگانهای ما به سمت جنوب میروند. یک مقدار این فضا را ترسیم بکنید که در غرب و خصوصاً کرمانشاه پس از این انتقالات اوضاع چطور بود؟
دوستعلی: خب میدانید آخر جنگ با توجه به وضعیتی که در کل جبههها بوجود آمده بود، عراق مجدداً یک سری تکهای جدی در جنوب را شروع کرد و دوباره آمد سرخط سال 59 و 60؛ یعنی جادهی اهواز-خرمشهر الی آخر. به همین خاطر طبیعتاً فرماندهان تمام نیرو را از منطقهی غرب به طرف جنوب کشیدند برای این که آنجا مشکلی پیدا نکند. این طرف در غرب هم حمله جدی و قابلتوجهی از سوی عراق نشده بود. من بعدها وقتی فکر میکردم، به زعم خودم دیدم دقیقاً انگار یک هماهنگی بین ارتش صدام و منافقین صورت گرفته بود که آنها در جنوب این فشار را بیاورند و بعد متعاقب آن، منافقین را از غرب بسیج کنند و در این جاده بیایند تا برسند به کرمانشاه و به خیالشان تا تهران پیش بروند.
به هر حال اصلاً ماهیت لشکر 6 این طوری شکل گرفت که: فکر کنم حدود سال 64 -یعنی تقریباً بعد از عملیات والفجر8- بود که آقای محصولی آمدند و یک تیپی را به نام «تیپ ویژهی 55 کماندویی پاسداران» تشکیل دادند. قرارگاه رمضان در کرمانشاه مستقر بود. این تیپ تشکیل شد و یک سری نیروهای از سطح کشور، به صورت گزینشی آمدند داخل این یگان. جذبش این طور نبود که مثل یگانهای منظم باشد که همین جوری بسیجی بیاید و عضو شود. حتی نیروهایی هم که به تیپ 55 ویژهی پاسداران میآمدند، ششماهه تعهد میدادند و یک عنوان پاسدار افتخاری به آنها میدادند. خب این تیپ برای کارهای نامنظم داخل عراق مأموریت پیدا میکرد تا با قرارگاه رمضان هماهنگ کند. یکی از عملیاتهای بسیار مهم و اساسی آن هم «عملیات کرکوک» بود که تیپ ویژه نقش بسیار مهمی داشت. یک عملیات خیلی قابل توجه بود که یک فیلم سینمایی هم دربارهاش درست کردند، ولی حقیقتاً این واقعیت عملیات کرکوک نیست؛ اصلاً چطوری 400 نفر از بچهها رفتند داخل عراق، بعد چطوری این خمپارهها و مینیکاتوشاها را قطعهقطعه کردند، چطور سوار قاطرها کردند، چطور از این مسیر بردند داخل.
یک خاطرهای یادم هست آقای محصولی تعریف میکرد. میدانید برای رسیدن به کرکوک باید استان سلیمانیه را رد میکردند تا بروند داخل استان دوم که کرکوک بود؛ مثل این که شما بخواهید پالایشگاه شیراز را بزنید، باید از استان خوزستان رد بشوی و توی استان فارس بیایی. شبیه این عملیات قرار بود انجام بشود. باید یک استان را رد شوند و به استان دوم که در شکم عراق بود میرفتند تا پالایشگاه کرکوک را بزنند. آقای محصولی میگفت ما وقتی از بیرون کرکوک با مینیکاتیوشا به پالایشگاه کرکوک شلیک میکردیم، بیسیم عراقیها را گوش میکردیم. یکدفعه داد زدند کودتا شده، کودتا! فکر میکردند در عراق کودتا شده! بعد عملیات انجام شد و یک نفر هم تلفات ندادیم. یعنی با یک برنامهی خیلی مفصل و قشنگی کار انجام شد. خب با آن عملیات، آمدند و یک تیپ دیگری را از سپاه به این تیپ 55 ملحق کردند که تبدیل شد به لشکر 6 ویژهی پاسداران. این لشکر 6 ویژهی پاسداران دیگر دومأموریتی شد. هم مأموریت منظم داشت و هم مأموریت نامنظم. چند مأموریت منظم در غرب کشور انجام دادیم که مأموریتهای موفقی هم بود و مأموریتهای نامنظم هم داشتیم.
در همین اثنا یک سری از نیروهایمان در مهاباد و در همان تیپی که به ما ملحق شده بودند بود؛ یک پادگان هم اندیمشک بود که یک سری از گردانهایمان آنجا بودند؛ یک سری نیروهایمان هم در تنگهای بود در اطراف خود کرمانشاه. مقر لشکر ما هم در منطقهای بود داخل شهر کرمانشاه که یک دانشگاه تربیت معلمی بود که نیمهساز بود و بچهها آنجا مستقر بودند. لشکر عاشورا هم در سمت چپ تنگهی چهارزبر یک مقر داشت...
براتی: از کرمانشاه که به سمت اسلامآباد میآییم، میشود سمت چپ...
مسئولیت شما آن زمان چه بود؟ سایر مسئولیتهای لشکر چه کسانی بودند؟
دوستعلی: من آن موقع مسئول دفتر فرماندهی بودم؛ آقای محصولی فرمانده بود؛ آقای فتاح قائممقام فرمانده بود؛ آقای اسماعیل محصولی -اخوی آقای محصولی- هم رئیس ستاد لشکر بود؛ آقای احمدینژاد فرمانده مهندسی رزمی بود؛ آقای شیخالاسلام جانشین ایشان در مهندسی رزمی بود؛ آقای حسن حمیدزاده معاون ستاد لشکر بود؛ آقای حمید ثمره یکی از معاونین ستاد لشکر بود؛ برادر آقای ثمره، مهدی ثمره مسئول طرح و برنامهریزی لشکر بود؛ ولی اینها مسئولیتهای عنوانی بود و بچهها در کارهای رزمی و حضور در مناطق همه بودند و همه کار میکردند.
حالا در این مجموعه این کار را کردند: یک دفتر فرماندهی لشکر میتوانستیم داشته باشیم و یک دفتر رئیس ستاد لشکر. آقای محصولی آمد و اینها را ادغام کرد. گفت شما -یعنی من- هم مسئول دفتر فرماندهی باشم و هم دفتر ستاد؛ یعنی هردویش را باشم. چون فرماندهی یکسری وظایفی دارد و رئیس ستاد یکسری وظایف دیگر داشت ولی من هماهنگکننده این دوتا کار بودم. البته قبلش هم موقعی که تیپ بود، من تبلیغات کار میکردم. بعد که تیپ، لشکر شد، آمدم اینجا در دفتر و تقریباً با خود ایشان به عنوان فرمانده لشکر و رئیس ستاد ارتباط مستقیم داشتم و ایشان کارهای لشکر را از طریق ما امداد میکردند و کمک میکردند و من پیگیری میکردم.
بعد از قطعنامه، آقای محصولی به من گفت شما برو در همین مقر لشکر عاشورا مستقر بشو و هماهنگ کن که تمام گردانهای ما از اندیمشک و مهاباد راه بیفتند و بیایند در این مقر لشکر عاشورا مستقر شوند. ما رفتیم آنجا و یک چادری زدیم -بیابانی هم بود، تپه بود- چادر زدیم و چادر فرماندهی را برای محل مهیا کردیم و شروع کردیم گفتیم همه را بفرستید بیایند در این محل مستقر بشوند. گردانها را جایشان مشخص میکردیم.
این اواخر تیر هست دیگر؟
دوستعلی: بله، تقریباً در همان زمانی بود که حضرت آقا هم یک حرکت بزرگی انجام میدهد؛ خودشان لباس رزم پوشیدند و گفتند من دارم به طرف جنگ میروم. این موقع وقفهای شده بود؛ مثلاً نیرو به جنگ نمیآمد و اگر یادتان باشد کمبود نیرو بود، کمبود امکانات بود، یک چنین فضایی درست شده بود. با آن حرکتی که حضرت آقا انجام داد، یکدفعه سیلی راه افتاد. من یادم است در یک مقطعی آنقدر نیرو داخل کرمانشاه و در لشکر ما ریخت که بچهها توی حیاط این دانشگاه تربیت معلم میخوابیدند.
ما رفتیم آنجا مستقر شدیم و شروع کردیم گردانها را یکییکی آوردیم. واقعاً میگویم یکی از معجزات عملیات مرصاد همین بخش کار است. نگاه کنید: رفتن لشکر عاشورا، آمدن لشکر ما به آنجا و گردانها هم یکییکی آنجا جمع بشوند. آقای براتی تشریف آوردند، دوستان دیگر از جاهای دیگر آمدند، دوستان همینطور داشتند یکییکی میآمدند. گردان ادوات ما کار ادواتی انجام میداد. مجید پیری -یادش بخیر، انشاالله که زنده باشند- ایشان مسئول گردان ادوات بود، ایشان را آوردیم اینجا و یک استقرار نسبی پیدا کردیم.
تا قبل عملیات تقریباً چند نفر مستقر شدند؟
دوستعلی: خیلی؛ گردان آقای براتی آمد، فکر میکنم یکی دوتا دیگر هم بودند...
براتی: گردان حضرت علیاصغر آمد، سهتا گردان آنجا آمد.
دوستعلی: بله، ولی هنوز تکمیل نشده بودند.
هنوز در حال آمدن بودند...
دوستعلی: حتی گردانها فقط داشتند نیرویشان را میآوردند و مهمات و تجهیزاتشان را نمیآوردند. مثلاً اگر آقای براتی یادشان باشد، همان شب که گردانشان میخواست برای گیلانغرب جلو برود، اصلاً رفتیم از گردانهای دیگر تجهیزات آوردیم. من خودم سوار ماشین بودم. رفتم کلی آرپیجی و گلوله از گردان دیگر جمع کردم و آمدم به بچهها دادم، چون تجهیز نبودند و میخواستند به طرف جنوب بروند. به هر حال رفتیم و برای کار مستقر شدیم. در همین اثنا بحث عملیات مرصاد درست شد. در همین ایام بود که یک مأموریتی را به لشکر 6 دادند -که آقای براتی از اینجا به بعدش را میتوانند بگویند- که برای گیلانغرب و کرند بروند و آزاد کنند.
اتفاقاً آن شب آقای محصولی یک مقدار سرماخوردگی شدید داشت و تب و لرز میکرد. در همان چادری که چادر فرماندهی بود، ایشان را خواباندیم. من یک پتو هم رویش انداختم و یک بیسیم هم زیر گوشش گذاشتم. به آقای فتاح و آقای براتی فرمان مأموریت دادند که اینها حرکت کنند و از طریق جاده اسلامآباد به طرف گیلانغرب بروند. یک گردان هم آقای ابراهیم راحمی همراه آنها داشتند که از بالا به پایین میآمدند. به هر ترتیب مأموریت اصلی را آقای براتی داشتند که به گیلانغرب بروند.
براتی: آنها داخل خود اسلامآباد بودند. داخل پادگان اسلامآباد رفتند و از آنجا درگیر شدند.
دوستعلی: آره، در همین اثنا وقتی گردان را سوار اتوبوسها کردیم، ما کنار این جاده آمدیم. وقتی کنار جاده رسیدیم اگر آقای براتی یادشان باشد، دیدیم اصلاً جاده اسلامآباد ازدحام است. مردم، تراکتور، کمباین، بعضاً حتی تعدادی نظامی دیدیم که دارند به طرف کرمانشاه میروند. گفتیم چه خبر است؟ چرا دارند میروند؟ آن هم پیاده! وقتی این جمعیت جلوی ما قرار گرفتند، دوستان هماهنگ کردند، اتوبوسها و ماشینها دور زدند و آمدند در همان لاین خاکی جاده و به طرف پایین رفتند.
چند دقیقهای که از این ماجرا گذشت، جمعیتی که داشت میآمد یکدفعه قطع شد. بعد نگاه کردیم، دیدیم در دامنهی دشت حسنآباد دارد تیر رسام جابجا میشود. من به دوستم گفتم اینجا چه خبر است که از نزدیک دارد تیر رسام شلیک میشود؟! گفت نمیدانم چه شده! خب همهمان گیج شده بودیم دیگر. بعد فهمیدیم اصلاً اینها منافقین بودند و اینجا آمدند.
همین هم قابلتوجه است. من برای عملیات مرصاد چندتا تحلیل دارم. اولاً این که قرآن فرمود «ان ربک لبالمرصاد». به نظر من این آیه در این جاده محقق شد؛ یعنی دقیقاً یک کمینگاه بود. شما الان از این دشت حسنآباد بروید به طرف اسلامآباد و کرند؛ بعد بروید به طرف قصرشیرین. در این منطقه، جایی مثل اینجا -که یک دشت باشد که اطراف آن، تپهها و کوهها باشند و ما بر اینها سوار بشویم- هیچ کجا نبود؛ یعنی اینجا واقعاً کمینگاه بود. این اولین نکته بود.
دوم این که در این ماجرا، ما نصرت الهی را حقیقتاً به چشم دیدیم. نگاه کنید، اولاً رفتن لشکر 6 کنار تنگهی مرصاد در آن موقع و آن هم چند روز قبل از این جنگ؛ ثانیاً مجهز کردن یک گردان برای گیلانغرب در حالی که اگر اینها میآمدند و رد میشدند و چون ما در دل دشت و تپهها بودیم اصلاً نمیفهمیدیم کی دارد رد میشود و شاید چقدر استعداد آدم از بین برود. این که از قبل این مأموریت به این گردان داده شد و این گردان برای رفتن تجهیز شد. ثالثاً وقتی که دوستان ما، آقای براتی رفتند و در میدان حسنآباد با اینها درگیر شدند، ساعت 11 شب بود. تا آنجا که یادم هست اینها تا آنجا طبق برنامه و ساعت جلو آمده بودند.
قرار بود تا قبل از 2 صبح برسند به کرمانشاه...
دوستعلی: بارکالله. با درگیری آقایان با منافقین -آقای براتی قسمت درگیری را شیرین توضیح میدهند- اینها تا خودشان را جمع و جور کردند، هوا روشن شد و ما تازه فهمیدیم چه خبر است.
براتی: حالا کلامتان را قطع کنم و یک چیز جالب برایتان بگویم که من این را بعداً فهمیدم. مسئول محور منافقین در آن قسمت هم فامیلش براتی بود! او مهدی براتی بود که کشته شد و در اسناد مرصاد هست. دو سه سال پیش بود که من اسناد مرصاد میخواندم. او هم براتی بود و ما هم براتی بودیم! هر دوتایمان براتی بودیم ولی هیچ نسبتی با من نداشت.
دوستعلی: تا اینها خودشان را جمع و جور کنند صبح شده بود. هوا روشن شد و تازه فهمیدند منطقه کجاست و جریان چی هست. یکسریها آمدند خاکریز زدند و تنگهی مرصاد را بستند، قرارگاه نجف آمد و یک مقدار سازمان پیدا کردیم. این که میگویم لشکر 6 نقش ویژه داشت اینجا بود.
یعنی از شب تا صبح اول...
دوستعلی: بله؛ یعنی از کرند حرکت کرده بودند، تا اسلامآباد چقدر درگیر شده بودند، بعضاً اینها در بعضی از درگیریها شهید داده بودند، ارتش یک مقدار مقاومت کرده بود، بچههای سپاه مقاومت کرده بودند، مردم مقاومت کرده بودند، در اینها تردیدی نیست؛ اما قسمت کلیدیاش اینجا بود که این گردان به طرف گیلانغرب رفت، در دشت حسنآباد با اینها برخورد کرد و درگیر شد و سازمان اینها به هم ریخت و تا خودشان را برای حرکت مجدد جمع و جور کنند، صبح شده بود. صبح که شد همه خودشان را پیدا کردند؛ باید بگوییم نقش ویژه لشکر 6 در اینجا بود، نه این که لشکر 6 همهی مرصاد را انجام داد.
سوم درباره گردان ادوات بود. نگاه کنید برای چه میگویم نصرت الهی بود: عصر آقای پیری آمد آنجا و همهی ادواتش هم روی تریلیها بود. من همان شب کنار تنگه بهش گفتم آقای پیری، آقا اینها را پایین بیاورید. گفت من هیچی ندارم، یک گلوله هم ندارم. من اینها را سوار ماشین کردم و آوردم اینجا. گفتم حالا بیاور پایین، ببینیم چی میشود. این نکتهاش خیلی عجیب بود. در این وانفسا که از طرف کرمانشاه اصلاً هیچ کس به طرف تنگه نمیآمد، یک ماشین از این خودروهای بنز تکچرخ رسید کنار تنگه و رانندهاش هم آمد پایین. بعد دیدم یک حالت وحشت داشت. گفتم کجا داری میروی؟ گفت دارم میروم مهمات برسانم جلو، من مهمات دارم. گفتم جلو دیگر نیست، جلو همینجاست. گفت من برای ارتش هستم و باید به پادگان اللهاکبر بروم. گفتم پادگان اللهاکبر تمام است، چی داری؟ گفت مهمات دارم، به کی بدهم؟ گفتم به ما. گفت آخر باید این را امضا کنند و کسی نیست. گفتم خودمان امضا میکنیم. یک برگهای داشت و ما امضا کردیم. حالا جالب بود وقتی مهمات را خالی کرد، گفتم آقای پیری بیا. آقای پیری آمد گفت هرچی میخواستم اینجا هست. به راننده گفتم تو چطوری آمدی؟ گفت والا من دیدم جاده بسته است، از توی خاکیها و از توی حاشیه جاده خودم را رساندم کنار این تنگه...
براتی: احتمالا در این سالها آن بنده خدا منتظر تسویه حساب است!
دوستعلی: آره، اگر متوجه بشود طلبکار من میشود! ببینید، همه اینها دست به دست هم داد و این حقیقتاً نصرت الهی بود. همه آنچه که من گفتم دست به دست هم داده بود. صبح که شد آقای پیری آمد این مینیکاتوشاها را توی دهنه جاده گذاشت. بعد اینها را مستقیم توی ستون منافقین شلیک میکرد؛ چون کسی نبود که با اینها درگیر بشود و در آن مقطع فقط ما بودیم؛ تا بعد دیگر قرارگاه نجف آمد و هوابرد و صیاد شیرازی خدا رحمتش کند آمدند.
براتی: تمام فیلمهایی که نشان میدهند برای فردای آن شب است. آن شب نه هیچ فیلمی بود، نه هیچ عکسی بود و تمام اینهایی که تلویزیون پخش میکند برای بعد است. مثلاً فیلم سعید قاسمی برای پاکسازی و برای روزهای بعد آن عملیات است. آن شب واقعاً هیچ کس نبود. این قدر نیرو کم بود که اصلاً کسی نبود که بخواهد دوربین دستش بگیرد و فیلمبرداری کند.
دوستعلی: میخواهم بگویم بعد از این که گردانها از جنوب آمدند و از لشکر 27 و ثارالله و از جاهای مختلف آمدند، تنگه را بستند که عملیات مرصاد انجام شد و منافقین جمع شدند و مشکل حل شد؛ ولی این قسمت اول کار انصافاً امداد خدا بود؛ از همان رفتن لشکر 6 و درگیر شدن ما در تنگه حسنآباد -در بهترین جا- تا آخر. روز بعد که این هلیکوپترها میآمدند، این ستونها که حرکت میکرد مثل این که اصلاً طعمه اینها بود، حال میکردند؛ چون اینها از پشت تپهها بالا میرفتند یکسری میریختند و برمیگشتند. اصلاً نمیتوانستند اینها را بزنند. اما خب بیانصافها برای جنگ انگیزه داشتند. ما با عراقیها میجنگیدیم، ولی اینها برای جنگ هم انگیزه داشتند. اینها هرچه ما میزدیم، دوباره جمع میکردند و راه میافتادند.
براتی: از این طرف هم انگیزه بیشتر بود. بچهها انگیزه بیشتری نسبت به عراقیها داشتند که بجنگند...
دوستعلی: عرضم این است که حقیقتاً در این ماجرا، این نصرت الهی آن شب به چشم دیده شد و نقش ویژه لشکر 6 پاسداران اینجا مشخص شد، نه قبلش و نه بعدش. هم قبلش دیگران نقش داشتند و هم بعدش دیگران نقش داشتند.
اگر از رفتن آقای محصولی به قرارگاه کرمانشاه هم نکتهای دارید بفرمایید.
براتی: بگذارید یک فلشبک بکنم. ببینید، چند روز قبلش ما به اتفاق آقای مرید محمدی که معاون طرح عملیات لشکر بود و دو، سهتا از فرماندهان گردان به گیلانغرب رفته بودیم و آنجا را شناسایی کردیم.
آن موقعی که گیلانغرب را گرفته بودند؟
براتی: بله، عراقیها به این سمت آمده بودند و تانکهایشان را کشیده بودند. ما رفتیم بررسی کردیم و قرار شد که ما اصلاً برای آزادسازی گیلانغرب برویم. همان روزی که شبش عملیات مرصاد شد، بچهها داشتند وسایلشان را جمع میکردند ولی ما حتی یک دانه فشنگ هم نداشتیم. این که میگویم واقعاً این طور بود، چون قرار بود که ما آماده بشویم، به ما مهمات بدهند، ما سازماندهی بکنیم و به آن سمت برویم و یکسری نیروهای صفرکیلومتر هم به ما داده بودند؛ یعنی یکسری بچههای خودمان بودند که مثلاً حدود 100، 120 نفر بودند، حدود 200 نفر هم نیرو به ما داده بودند که اینها نیروهایی بودند که اولین بار بود میآمدند. من یک یادی هم از یکی از شهدا بکنم. طبق خبری که داشتم شهید شده. یک نیروی ارتشی بود، ستوان وظیفه بود، پزشک بود. من بهش گفتم شما نیا. گفت نه، من باید بیایم. در ذهنم هست که ایشان شهید شد.
همان موقع بحث این شد که یکسری خبرهای مبهمی از اسلامآباد میآمد که عراقیها آمدند و کرند را گرفتند -اصلاً بحث منافقین نبود- عراقیها آمدند و کرند را گرفتند و دارند میآیند جلو. گفتند آقا شما راه بیفتید. من آن موقع به آقای محصولی گفتم آقا من یک دانه فشنگ هم ندارم، با چی راه بیفتم؟! گفت ما میگوییم بیاورند. وقتی این گلولهها در بستههای فلزی خیلی محکم آمد، من دیدم خیلی از بچهها از دستهایشان خون راه افتاده است؛ از بس در شب و در تاریکی اینها را باز میکردند و میپیچیدند. بچهها که آماده شدند، ما آنها را سوار اتوبوس کردیم. همین طوری که آقای دوستعلی فرمودند ما آمدیم سر جاده و دیدیم جاده اصلاً بسته است، اصلا نمیشود رد شد، مردم خیلی زیادی دارند به سمت کرمانشاه میآیند و جالب است آنها هم نمیدانستند چه خبر است! میپرسیدیم چه شده؟ میگفتند دارند میآیند! آخر کی دارد میآید؟ از کجا دارد میآید؟ نمیدانستند.
ما کاری که کردیم این بود که چون فضا یک فضای کاملاً مبهمی بود، با مشورت دوستان بچهها را از اتوبوس پیاده کردیم. گفتیم اگر یک وقت یک دانه آرپیجی به اتوبوس بخورد، 40، 50 نفر هوا رفتند. بچهها را پیاده کردیم و دو طرف جاده چیدیم. به بچهها گفتم هرکسی میخواهد برود، برود ولی مواظب باشید کسی اسلحه عقب نبرد؛ چون نمیدانیم چه خبر است، اینهایی که میگویند کی هستند، چه جوری هستند.
یک مدت که گذشت یکدفعه دیدیم که این جمعیت قطع شد؛ ساکت، تاریک... حدود نیمهشب یا کمی قبل از نیمه شب بود. ما بچهها را راه انداختیم و همین جوری به سمت جلو رفتیم. خودمان هم نمیدانستیم چرا داریم میرویم، اصلاً جریان چیست، چه جوری است، کی جلوی ما است... یک مقداری که رفتیم، دیدیم که از بالای سمت اسلامآباد که تنگه است، یکسری ماشین چراغ روشن دارند میآیند. به آقای فتاح نگاه کردم و گفتم آقای فتاح، چی هست؟ میگفت نمیدانم، برویم نزدیک ببینیم اصلاً کی هستند؟! چی هستند؟! چون داشتند با چراغ روشن میآمدند. ما بچهها را دو طرف جاده گذاشتیم. بعد به بچهها گفتم بچهها تا من نگفتم نزنید؛ اگر من اشاره کردم بزنید. دو سهتا آرپیجیزن و تیربارچی این طرف و آن طرف گذاشتیم. اینها آمدند جلو. گفتم خدایا آخر اینها کی هستند؟! بچههای خودمان هستند؟!
شما بودید و آقای فتاح؟
براتی: آره، آقای فتاح با ما بود.
آقای فتاح چطور با شما بود؟
براتی: آخر هیچ کس نبود. آقای فتاح مستقیم با ما آمده بود. اصلاً بحث توجیه عملیات و نقشه و اینها نبود؛ باید میرفتی و در میدان تصمیم میگرفتی که الان چه اتفاقی دارد میافتد و شما باید چه کار بکنید.
دوستعلی: آقای فتاح قائممقام فرماندهی بود. آقای محصولی که بنده خدا مریض افتاده بود، ما هم کنار تنگه ایستاده بودیم، آقای فتاح همراه بقیه رفتند جلو.
براتی: بعد اینها آمدند. حالا آقای دوستعلی فرمودند که ما برویم داخل تنگه، نه ما نرفتیم، ما را بردند. واقعاً این را من به جد میگویم. ما نرفتیم، ما را بردند؛ یعنی اصلاً خدا ما را آنجا گذاشت. بعد یکدفعه به دلم افتاد و به یکی از بچهها گفتم سر ستون را بزن. یک تویوتا بود که یک دوشیکا رویش بود و یک نفر هم این جوری سوار بود. اولی را زد و نخورد...
چقدر فاصله بود؟
براتی: شاید حدود 100، 150 متر در تاریکی مطلق. دومی را زد که خورد. من میدیدم توی شیشه جلو خورد. من میدیدم این که پشت دوشکا بود رفت هوا. این اتفاق که افتاد شلیکها شروع شد. آنها دو سهتا ماشین پیشقراول فرستاده بودند و آنها بالای تنگه بودند. تا این اتفاق را دیدند از بالا شروع کردند به زدن و ما هم از اینجا شروع کردیم به زدن. بعد توی مردادماه هم بود که این گندمها همه آتش گرفت و مثل روز روشن شد! یعنی اصلاً آنجا معنی نداشت که شما روی زمین بخوابی، چون اصلاً هیچ جانپناهی نبود که شما بخوابی. فقط دشت صاف و گندمزار بود. دیگر آنها بزن و ما بزن...
هنوز شما نمیدانستید اینها منافقند؟
براتی: دیگر بعد فهمیدیم، بعد یکیشان را گرفتیم.
دوستعلی: فارسی حرف میزدند دیگر...
براتی: فارسی حرف میزدند. یکیشان را دستگیر کردیم و فهمیدیم. گفت ما مجاهدین خلقیم و...
چی شد که توی آن فضا و با آن فاصله یکدفعه یکی را دستگیر کردید؟
براتی: نه دیگر، جلو آمدند. ما جلو رفتیم و آنها جلو آمدند و با همدیگر دیگر قاطی شدیم. ما جاده را داشتیم و از دو طرف جلو میرفتیم، آنها هم پایین میآمدند؛ یعنی حتی یکی دوتا از بچههای ما اسیر شدند، ما از آنها اسیر گرفتیم...
آقای فتاح اسیر میشوند؟
براتی: خب آقای فتاح ریش نداشت دیگر، بچههای لشکر هم اصلاً نمیشناختند. خب خیلی سر و کاری با بچههای عادی گردان نداشت. خیلی از نیروها، نیروهای تازهای بودند. بعد بچهها گفتند خب ما داریم جلو میرویم نه اسم رمز داریم، نه رمز بیسیم داریم، هیچی نداریم. من یکدفعه به ذهنم آمد گفتم بچهها شما اسم پنج تن آلعبا را یاد دارید؟ همه بلدید؟ گفتند آره. گفتم اگر گفت الله بگویید علی. هرکدام را گفت، بعدی را بگویید. اگر آخری گفت حسین، بعدی بگوید الله و برگردید سر جای اولتان و بدانید بچههای خودمان هستند. به آقای فتاح یادمان رفت این را بگوییم و فراموش کردم!
یکی از بچهها آمد و گفت یک نفر را گرفتیم ریش ندارد، اسم رمز را هم بلد نیست و میگوید من آقای فتاح هستم! گفتم او را که با تیر نزدید؟! گفتند نه، نزدیم. گفتم بیاوریدش اینجا، آقای فتاح است! وقتی آمد گفت اینها دیگر کی هستند؟ به حرف هیچ کس گوش نمیکنند! گفتم خب باید گوش نکنند دیگر!
بعد ما درگیر شدیم. من هیچ وقت یادم نمیرود، بیسیمچی که با من بود، در عملیات سه چهارتا بیسیمچی عوض کردم؛ یعنی دوتایشان شهید شدند و دوتایشان گلوله خوردند. یکیشان تیر به کتفش خورده بود و بیسیمش هم سوراخ شده بود ولی با این حال بیسیم کار میکرد. واقعاً دیگر آنجا هیچ کس نبود، هیچ لشکری. ما بعداً با یکی از لشکرهایی که قبل از تنگه کوزران مقر داشتند صحبت میکردیم و میگفتیم آقا شما چرا کمک نیامدید؟ گفتند ما فکر کردیم آنجا مانور است! یک لشکر دارد این پشت مانور میدهد و ما هم کاری نداریم! بالاخره اینها زمینگیر شدند. طبق اطلاعاتی که بعداً داده بودند، دیدیم بچهها تعداد زیادی از تانکها و نفربرهایشان را روی جاده زده بودند و اینها هم ستون روی جاده بودند.
این را هم بگویم که کادر گردان ما طلبه بودند؛ یعنی یک گردان خاصی بود که با هماهنگی تیپ 83 امام جعفر صادق(ع) به لشکر 6 ویژه آمده بودیم. من آن موقع خودم طلبه بودم، معاونم طلبه بود، فرمانده گروهانها هم طلبه بودند، معاون گروهانها هم طلبه بودند. البته از بچههای دیگر هم داشتیم ولی اکثر کادر ما طلبه بودند. به همین خاطر بچههای طلبه زیاد داشتیم. یکیشان بود که فامیلیاش را یادم رفته و خدا انشاءالله رحمتش کند. هوا تقریبا داشت روشن میشد -هنوز تاریک بود ولی داشت سپیده بالا میآمد- که بچهها آمدند و گفتند ما مهماتمان تقریباً تمام شده است و هیچی نداریم. گفتیم آقا شما اصلاً تکان نخورید، عقبعقب نروید و بایستید تا ببینیم چه کار میتوانیم بکنیم. به بچهها گفتم هر چی مهمات دارید کنار جاده بیاورید، چون برای ما جاده مهم بود. نفر نمیتوانست خیلی سریع حرکت کند ولی اگر میآمدند و این ماشینهایی که روی جاده زده بودیم را رد میکردند، دیگر واقعاً نمیتوانستیم کاری بکنیم؛ چون آنها تانکهای مخصوصی هم داشتند که عراقیها به آن دجله میگفتند، با چرخهای لاستیکی 100 کیلومتر در ساعت سرعت میرفت و توپهای لیزری داشت. بچهها گلولهها را جمع کردند و من خودم فقط یک کلت داشتم؛ یعنی کلت من بود و ششتا فشنگ، چندتا کلاشینکف، شاید آرپیجی هم یکی دوتا بیشتر نداشتیم. یکباره یکی از اینها آمد و با فشار یکی از ماشینهایی که در جاده بود هل داد که راه را باز کند که رد شود. خدا رحمت کند این بنده خدا با نارنجکها زیر تانک رفت. این خاطره را من گفتم و در روزنامه جمهوری اسلامی هست. اگر این اتفاق نمیافتاد باز این ماشین رد میشد و جاده باز میشد. کما این که فردای آن روز هم دوباره یک لندکروز از اینها از روی خاکریز رد شد که بچهها زدند.
بعد دیگر هوا داشت روشن میشد. من به بچهها گفتم که بچهها شما رو به اینها عقبعقب بیایید که برویم و به تنگه کوزران برسیم. احتمالاً یا آنجا کسی هست یا این که آنجا دو طرف تپه ما راحتتر میتوانیم جاده را ببندیم. داشت آفتاب میزد. من نمازم را در راه رفتن خواندم و بچهها حین راه رفتن نماز میخواندند. بعد که عقب آمدیم یک گروهان از لشکر انصارالحسین بود -شما قبلاً از تنگه کوزران که از کرمانشاه پایین میرفتید، سمت چپ چندتا تانکر نفت بود که الان نیست- اینها بغل تانکرها ایستاده بودند. موقعی که من آمدم گفتند چه خبر است؟ گفتم جریان این است، جلو نروید...
اینها چرا اینجا بودند؟
براتی: دیگر صبح بود و هوا روشن شده بود. گفتم شما جلو نروید. گفت چرا؟ گفتم تعدادتان کم است، آنها هم تعدادشان زیاد است و شما هم هیچی ندارید. اگر میتوانید، شما همینجا را ببندید که اینها آنجا ماندند...
همان خاکریزی که میزنید؟
براتی: آره، فردایش خاکریز زده شد. ببینید، منافقین حتی روی یک تپه هم آمدند و مقر گردان ما هم نزدیک اینجا بود. من رفتم وسایل بچهها را بیاورم که با گلوله از بالا ما را میزدند. منتهی دیگر خاکریز بعدی آنجا زده شد و بعد نیروهای پشتیبان و ادوات شروع به کار کردند و فردایش هوانیروز و بعد بچههای لشکرهای دیگر بخصوص لشکر بدر آمدند. یکی از کارهایی که انجام شد این بود که بچههای بدر آمدند. فردا شبش در تنگه من با یکی از بچهها کنار یک لندکروزی نشسته بودیم. من خندهام گرفته بود. یکی از بچهها گفت چرا میخندی؟ گفتم ببین سمت ما عراقی حرف میزنند، سمت عراقیها ایرانی حرف میزنند! گفتم ببین جریان چه جوری چرخیده! واقعاً اینجوری بود؛ یعنی بچههای لشکر بدر آمده بودند که بروند و همه عربی حرف میزدند، آن طرف هم فارسی صحبت میکردند. البته واقعاً خیلی سخت است که آدم در یک کشور دیگری علیه نیروهای کشور محل زندگیاش بجنگد.
بعد گردانهای دیگر و هوانیروز و... آمدند. باز هم تکرار میکنم تمام این فیلمها و اینهایی که هست، برای روزهای بعد است. آن شب واقعا هیچ کس نبود و این لطف بزرگ خدا بود که اینها زمینگیر شدند. این منافقین خیلی امیدوار بودند. ما همان یک نفری را که دستگیر کرده بودیم اینقدر مطمئن بود که ما کاری از پیش نمیبریم که حاضر نبود عقب بیاید و وقتی میخواستیم ببریمش مقاومت میکرد. شما وقتی امید نداشته باشی راحت سرت را پایین میاندازی و میروی. او حاضر نبود بیاید و ما او را به زور و کشانکشان عقب آوردیم. مطمئن بود که اینها میآیند و آزادش میکنند. خلاصه جریان این بود.
پس شما سر تنگه کوزران -که بعد شد تنگه مرصاد- میآیید و بعد صحنه و تیر رسام و غیره را دیدید. بعدش یک اتفاقی افتاد؟
دوستعلی: بله، آقای محصولی که بنده خدا هنوز هم آنجا بستری بودند. من در همین صحنه ایستاده بودم و داشتم میدیدم که آقای براتی و اینها، آن جلو درگیر بودند و عملاً خلوت شده بود و یک مقدار هم فضا نامشخص بود. من آنجا ایستاده بودم که دیدم یک نفر از همان طرف شما دارد پیاده میآید. دیدم یک نفر دارد پیاده با یک حالت تقریباً نیمه دویدن میآید. بنده خدا خیلی هم خسته بود. ما جلو رفتیم. فکر کردیم از نیروهای خودمان است. ایشان به من خودش را معرفی کرد و گفت که فرمانده سپاه 4 بعثت هستم و گفت یک نفر من را کرمانشاه برساند. حس من این بود که خود آقایانی که الان در کرمانشاه هستند، از ماجرا به درستی خبر ندارند که دارد چه اتفاقی میافتد.
براتی: واقعاً خبر نداشتند و نمیدانستند چه خبر است.
دوستعلی: من ایشان را سوار کردم، چون خودش رو معرفی کرد. آنجا هم هیچ کس نبود و فقط ما دو سه نفر بودیم که آنجا ایستاده بودیم. کس دیگری نبود که من به او بگویم ایشان را به کرمانشاه ببرد. بعد خودش هم گفت من فرماده سپاه چهارم بعثت هستم و باید سریع به کرمانشاه برسم. من ایشان را سوار کردم، به قرارگاه نجف در کرمانشاه بردم و پیاده کردم. تا ما او را پیاده کردیم و برگشتیم شده بود. من دیگر کسی را ندیدم.
در ذهنتان هست چه کسانی توی قرارگاه نجف بودند؟
دوستعلی: نه، من اصلاً داخل نشده بودم. من فقط جلوی در قرارگاه که رسیدم ایشان را پیاده کردم و برگشتم. فقط در ذهنم هست ایشان گفت من فلانی هستم، باید بروم قرارگاه نجف و فکر میکنم اسم هاشمی را هم برد ولی الان درست یادم نیست. اصلاً کسی متوجه نبود چه اتفاقی افتاده؛ اصلاً اینها کی هستند؛ کیها دارند میآیند.
در همین اثنا آقای محصولی وقتی ماجرا را فهمیده بود، دیگر با همان حالتشان بیرون آمده بودند. بعد من دوباره برگشتم آنجا، دوباره یک مأموریت دیگری به من دادند که برگرد کرمانشاه، برو ستاد و برگرد. دفعه دوم که برگشتم، به من گفتند محصولی با رانندهاش داشتند جلو میرفتند که ماشینشان را زدند؛ رانندهاش شهید شد و ایشان هم مجروح شده و رفته کرمانشاه. من دوباره سریع برگشتم کرمانشاه و به بیمارستان رفتم. خلاصه ایشان را پیدا کردم. موج گرفته بود و کمردرد هم داشت. راننده ایشان هم یک پسر خوبی بود که ایشان هم به شهادت رسیده بودند. بعد گفتند دیگر آقای محصولی را نمیتوانیم جلو بفرستیم و اصلاً نمیتوانست جلو بیابد. در همان مقر لشکر آمد و در همان اتاق بود و من دیگر یک حالت پیک پیدا کرده بودم که همهاش میرفتم و میآمدم.
یک خاطره هم دارم بد نیست بگویم. صبح که کار انجام شد و شب شد، ما شب قبلش نخوابیده بودیم و من چند شب قبلش هم نخوابیده بودم بخاطر این که گردانها داشتند میآمدند و ما همهاش جمع و جور میکردیم. دیگر خواب به شدت چشمهای من را گرفته بود. فکر کنم آقای فتاح یک نامهای داد و گفت باید این را ببری و بهدست آقای محصولی برسانی. حالا مثلاً ساعت 10 و 11 شب هست. این جاده کرمانشاه هم جاده یکطرفه بود و ماشینها هم به سرعت میرفتند، آمبولانس میرفت، ماشین میرفت و سرعتها وحشتناک بود. ما این پیغام را برداشتیم و من توی ماشین نشستم و به این دوستمان گفتم آقا شما بیا رانندگی کن، من اصلاً نمیتوانم رانندگی بکنم. گفت من هم مثل تو! ایشان آمد پشت فرمان نشست. ما هنوز حرکت نکرده بودیم ایشان خوابش برد! ما تنها شدیم. آن قدر من خوابم گرفته بود که هر کار میکردم این چشمهایم باز بشود و این جاده را ببینم نمیتوانستم. دیدم هیچ راهی ندارم. گفتم بهترین کار این است که زبانم را گرفتم زیر دندانم! آنقدر فشار دادم تا خون شد. بر اثر این زخم، زبانم سوزش پیدا کرد و این سوزش باعث شد که خواب از چشمم پرید. کرمانشاه که رسیدم فقط یادم هست من آمدم داخل اتاق آقای محصولی و این نامه را به آقای محصولی دادم. بعدش هم رفتم یک مقداری آب زدم توی دهانم و از فرط خواب اینطوری افتادم. زمانی بیدار شدم که بچهها داشتند بیسیم میزدند که آقا رد شدند... همان دوتا ماشینی که رد شدند که خدمتتان عرض کردم، که من دوباره بدوبدو آمدم. اتفاقاً دیدم ماشینم پنچر شده بود. با بدبختی و با هزار ضرب و زور رفتم جلو که آقای اسماعیل محصولی و آقای فتاح و بچهها جلو بودند. گفتند آره دوتایشان رد شدند و از این تنگه آمدند این طرف، بچههای این طرف ماشینشان را زده بودند. ولی چندتا از بچههای معاون گردانهای لشکر ما در همین درگیری به شهادت رسیده بودند.
دوتا با هم رد میشوند یا با فاصله رد میشوند؟
براتی: ببینید خاکریز را به فاصله گذاشته بودند. یک جاهایی 106 ما جلو میرفت، میزد و دوباره برمیگشت. من با یکی از فرمانده گروهانهایمان ایستاده بودم. بعد یکدفعه دیدم که آتش آنها سنگین شد. بعد یکی از این 106ها که جلو رفته بود تا بزند را زدند. 106 را که زدند خودم حساس شدم؛ رفتم روی خاکریز نگاه کردم دیدم یک عدد از این دجلهها داشت از جلویشان میآمد. من یکدفعه به این بنده خدا که طلبه هم بود گفتم سید، آرپیجی... یک آرپیجی بود که طرف من انداخت. خودش هم با آرپیجی بالا رفت. ما بلند شدیم که بزنیم ولی زدن ما و زدن دجله با هم بود؛ یعنی او زد و ما هم زدیم. یکدفعه من دیدم دارم توی هوا معلق میزنم! گرد و خاک بلند شد و زمین خوردم. گفتم سید سالمی؟ گفت سالم نیستم، ولی زندهام. یک ترکش توی ساق پایش خورده بود، من هم یک ترکش توی پایم خورده بود. آنها درگیر شدند و در همین میان آمدند و رد شدند. بعد که رد شدند، بچهها آنها را از پشت زدند.
دجله خورد؟
براتی: دجله خورده بود، چون بچهها از دو طرف میزدند؛ منتهی بچهها حواسشان به دجله رفت و اینها آمدند و رد شدند که واقعاً آدمهای احمقی بودند. فکر میکردند حالا دوتا ماشین بیاید و رد بشود چه میشود. البته اگر این دوتا ماشین رد میشدند، مشکلی که ایجاد میکردند این بود که نظم را به هم میریختند و سازماندهی را به هم میریختند. آن وقت بچهها باید حواسشان به دو طرف میبود که این خیلی مشکل بود وگرنه دوتا ماشین و ده نفر آدم که هیچ کاری نمیتوانست بکند.
میگویند نیروهایی که آنجا بودند، برآوردی نداشتند که اینها میخواهند تا کجا پیش بروند. میگویند در این ماشین مثلاً یک سری کالک و نقشه بود که اینها تا تهران برنامه چیدند و نیروها را تقسیم کرده بودند...
براتی: بله، این که بود...
دوستعلی: همهاش بود.
براتی: ببینید، در اسنادی که بود، اینها حتی پمپبنزینها را شناسایی کرده بودند که کجا میتوانند بنزین بزنند. مناطق نظامی، فرودگاهها، هوانیروز تمام اینها مشخص بود و جالب این که تنها جایی که اینها حساب نکرده بودند که نیرو باشد، تنگهی کوزران بود. یعنی هیچی برایش در نظر نگرفته بودند، چون اصلاً نیرویی نبود. لشکر عاشورا که آقای دوستعلی فرمودند، اینطور نبود که روز قبل رفته باشد. لشکر عاشورا مدتها قبل رفته بود، آنجا اصلاً حالت متروکه داشت و هیچ امکاناتی نبود. بیابان بود، منتهی قبلاً مقر لشکر عاشورا بود...
دوستعلی: فقط جای چادرشان صاف بود.
براتی: آره، فقط همین. یعنی این که فکر کنی تانکر آبی بوده یا تجهیزاتی بوده، اصلاً هیچی آنجا وجود نداشت که درگیری شد. اتفاقاً من هیچ وقت یادم نمیرود آقای محصولی با همان تب و لرزش پای کار آمده بود. آمده بود روی تپه کنار ما نشسته بود، اصلاً از فرط تب و لرز تمام بدنش میلرزید. حالش آن قدر بد بود که من بهش گفتم حاجآقا کمی بروید عقب، آخر اینجوری که کاری نمیتوانید بکنید. میگفت نه، تا اینجا تکلیفش معلوم نشود من عقب نمیروم که بعد آن اتفاق شهید شدن رانندهاش رخ داد.
دوستعلی: من میخواهم بگویم آن زمانی که من برگشتم، دیگر حاجآقا زخمی شده بود. البته این نکتهای که ایشان میفرمایند، این جریان رد شدن منافقین، واقعاً قصهاش همین بود. آنجا یک پیچ بود که اگر این طرف میآمدند، عقبه کار را یک مقدار ناامن میکردند...
براتی: ناامن میکردند، چون اگر از پیچ رد میشدند، دیگر در دید نبودند.
دوستعلی: هیچ کس نمیفهمید چه کار میکنند. از آن طرف کلی آدم داشت میآمد، نیرو داشت میآمد، همه داشتند میآمدند که اگر اینها رد میشدند مشکل درست میکردند. این که شما میفرمایید اینها حساب و کتاب داشتند هم درست است. ما بعد از این که عملیات انجام شد و این تنگه را به هم ریختند، دو طرف جاده پر از جنازه بود. کولهپشتیهای آنها در ماشینهایشان بود که بچهها رفته بودند و داخل آنها را نگاه میکردند -حالا بحث نفاقشان به کنار- اصلاً برای خانوادههایشان هدیه خریده بودند! معلوم میشد هدیه خریده بودند به این امید که دارند میآیند وارد تهران بشوند، فردا سر خانه و زندگیشان میروند! این یک نکته.
نکته دوم این که برنامه اینها این بود که تا یک منطقهای بیایند، بعد از این طرف نیروهای داخلیشان را در کرمانشاه، همدان و جاهای دیگر فراخوان کرده بودند که فاجعه درست کنند. روز بعد ما وقتی که رفتیم وارد کرمانشاه میشدیم یا مثلاً در همین اثنا که من بین کرمانشاه و منطقه جنگی میرفتم و میآمدم، میدیدم کرمانشاه مملو از جمعیت بود. گیلانغربیها، کرندیها، اسلامآبادیها، قصرشیرینیها، صالحآبادیها، اینها همه در کرمانشاه بودند. باور کنید آن شب اگر اینها به آنجا میرسیدند اصلاً جوی خون راه میافتاد.
براتی: اینها از کل ایران نیروهایشان را به کرمانشاه فراخوان کرده بودند. آنجا بچههای حفاظت اطلاعات ما خیلی فعال بودند به دلیل این که از کل ایران -حالا من نمیدانم چقدر و چند نفر و چهجوری- ولی تعدادی آمده بودند. اگر اینها به کرمانشاه میرسیدند و از آن طرف هم درگیری شروع میشد، کل شیرازه شهر از هم میپاشید و خیلی گران تمام میشد.
قضیه فراخوان چهجوری بود؟
براتی: ببینید اینها فراخوان زده بودن که همه به کرمانشاه و همدان بیایند. نیروهایشان آمده بودند همدان که من خودم ایستاده بودم و دیدم که بچههای ما یکسری از اینها را دستگیر کردند.
بله، یک سری از بچهها ما اصلاً سمت خط نمیآیند و به سمت کرمانشاه میروند...
براتی: آره، آنها آمده بودند که وقتی اینها رسیدند یک شلوغی در شهر ایجاد کنند و شهر به هم بریزد و اینها راحت بتوانند وارد شهر شوند.
دوستعلی: اینها حسشان این بود که این طرف کسی نیست، الان تمام درگیری نیروهای ما مثلاً در جنوب است و کار در این طرف راحت است. اگر تا همدان بیایند، مسیر جاده است و کسی نمیتواند جلویشان را بگیرد؛ بعد هم میآیند و وارد تهران میشوند. در تهران هم میآمدند و جاهایی که شناسایی کرده بودند مثل صداوسیما، جماران و مجلس را میگرفتند. اینها همه شناسایی شده بود دیگر. نیروهای اینها تقسیم میشدند و به قول خودشان یک کودتایی به این شکل راه میانداختند و تمام! آقای رجوی هم پشت سرشان میآمد که مثلاً رئیس جمهور کشور و رهبر بشود و کار تمام بشود! قصهشان این بود و بر اساس ساعت هم پیش میرفت. یعنی این ساعتی که ایشان میفرمایند دقیقاً سر وقت بود. دوستان میگفتند بر اساس اسنادی که بعداً بررسی کرده بودند، اینها کارشان دقیقاً سر وقت بوده است. اینجا عرض میکنم معجزه خدا اینجا بود. خدا میخواست در این تنگه این اتفاق بیفتد که اینها اینجا درگیر بشوند و سازمانشان به هم بخورد تا هواپیماها بیایند، گردانهای دیگر بیایند و بعد همه متوجه بشوند. اصلاً همین فرمانده سپاه چهارمی که من به قرارگاه نجف بردم، طبیعتاً رفت و گفت آقا، قصه این است. به هر حال از آنجا شروع کردند به هماهنگ کردن، هوانیروز، یگانهای دیگر، حتی نیروهای کمیته انقلاب اسلامی. نیروهای کمیته را آورده بودند، دوتا سهتا خط که از تنگه به طرف پایین میآمدیم، آنجا بچههای کمیته را مستقر کرده بودند.
خط درست کرده بودند که اگر از این خط رد شدند، به آنها برسند؟
دوستعلی: بله.
براتی: این موضوع الان یادم افتاد. همان شب بچهها از آنها یک بیسیم گرفته بودند. فضا قاتیپاتی شده بود و یک بیسیم گرفته بودند. بعد ما نشسته بودیم و گوش میکردیم. همانطوری که حضور آنها برای ما غیرمترقبه بود، حضور ما هم برای آنها غیرمترقبه بود. میپرسید چه خبر است؟ میگفت اینجا دارند مقاومت میکنند. میگفتند کی هستند؟ میگفت نمیدانیم! دقیقاً میگفت نمیدانیم اینها کی هستند! قرار نبود کسی اینجا باشد! آخر دیگر کارشان به فحش کشیده بود. او میگفت فلانفلانشده، بروید جلو! میگفت تو اینجا نیستی، نشستی آنجا حرف میزنی. مقاومت میکنند، نمیگذارند ما برویم جلو! یعنی آنها هم واقعاً گیج شده بودند که از قبل قرار نبود اینجا کسی باشد، نیرویی باشد، درگیریای باشد ولی آن شب ما سلاح سنگینمان فقط آرپیجی بود، تیربار و کلاشینکف هم بود. هیچ چیز دیگری نداشتیم.
وارد روز اول بشویم. روز اول چه نیروهایی اضافه میشوند؟ چه اتفاقاتی میافتد؟
براتی: ببینید، من دقیق نمیتوانم بگویم از کجا نیرو آمد، چون از هر جا که توانستیم نیرو آوردیم؛ یعنی لشکرهایی که حتی نیرو نداشتند، نیروهای کادرشان آنجا آمده بودند. وقتی نگاه میکردی، لشکرهای متفاوتی از جاهای متفاوت بودند. بچههای همدان آمدند، خود بچههای کرمانشاه آمدند، سپاه بدر آمد...
دوستعلی: حتی نیروهای کمیته را چیده بودند. وقتی که اصل کار روشن شد، یعنی وقتی روز بعد فهمیدند قصه چی هست، هر چی استعداد در غرب و کرمانشاه بود، به میدان آوردند.
براتی: بعد بچههای لشکر حضرت رسول(ص) را از سمت اندیمشک آوردند...
بچههای بدر هم یک سریهایشان بودند دیگر؟
براتی: بله، بچههای بدر را هم هلیبرد کرده بودند...
دوستعلی: این که میخواهم عرض کنم را باز هم یک تأکیدی بکنم. ببینید در تمام این خاطراتی که دوستان نوشتند، نه این که آن خاطرات غلط باشد، آنها هم درست است، ولی یا برای قبل از تنگه حسنآباد است یا برای بعد از تنگه حسنآباد و فردایش است. مخصوصاً این که نقش ویژه لشکر 6 ویژه پاسداران دقیقاً در ساعت 11 شب تا 6 صبح اتفاق میافتد، آن هم این گردانی که برای عملیات گیلانغرب میرفت که در این منطقه با اینها درگیر شد.
این نکته را هم به شما عرض کنم، جنگ مرصاد جنگ با نفاق بود. انسان واقعاً حس میکرد نفاق چقدر از کفر خطرناکتر است. هر کسی به خوبی این را در صحنه میفهمید. چرا؟ ببینید، ما با عراقیها درگیر بودیم. وقتی در شب تاریک، عربی حرف میزد، میفهمیدیم عراقی است. لباسش مشخص میشد، قیافهاش مشخص میشد، اسلحهاش و همه چیزش مشخص میشد. تکلیف خودمان را میفهمیدیم که با کی درگیر هستیم. وقتی بچههای گردان آقای براتی رفتند و درگیر شدند و با هم قاطی شدند...
آقای فتاح را با منافقین اشتباه گرفتند!
دوستعلی: احسنت. غیر از این که اگر صدای دختری میآمد -چون داخل اینها دختر هم بود، زن هم بود- اگر صدای دختری میآمد، این تنها وجه تمایز بود. ما که در جنگ دختر نداشتیم. منافقین لباسشان، لباس خاکی بسیجی بود، ماشینهایشان لنکروز مثل ماشینهای ما بود. شاید مخصوصاً هم اینطوری انتخاب کرده بودند. نفاق این است. میخواهم بگویم این که میگویند نفاق از کفر بدتر است، واقعاً درست است و ما این را در مرصاد دیدیم.
براتی: یعنی خط مقدمها با هم قاتی میشوند و شما اصلاً خط مقدم نداری.
دوستعلی: آره و فتنه یعنی همین. جایی میشود که این نفاق و کفر با هم قاتی میشود.
براتی: من این وسط یک پرانتز باز کنم. دقیقاً همان تحلیل سیاسیای که در بحث نفاق هست، در جنگ هم همان اتفاق افتاد؛ یعنی قاتی شدن خطوط با همدیگر، مفهوم نبودن خط دشمن، عدم شناسایی، غبارآلود بودن فضا. در عملیات مرصاد دقیقاً همان تحلیل سیاسی نفاق در جنگ خودش را نشان میدهد.
دوستعلی: پیچیدگی برخورد با نفاق واقعاً از کفر سختتر است. انسان میتوانست در صحنه این را به راحتی حس بکند.
حاجآقا، بچههای لشکر 6 تا آخر عملیات هستند؟
براتی: بله، تا آخر عملیات.
حتی در پاکسازی هم هستند؟
براتی: بله، تا تنگه پاکسازی میشد بودند...
پاکسازی تا دو سه هفتهای هم طول کشید...
براتی: بله، با این حال گردان ما جمع شد. من خودم مجروح شده بودم و عصا دستم بود. ما دیگر به بعد از تنگه پاتاق رفتیم. تا آن موقع دشمن را عقب زده بودند. فقط قصرشیرین دست عراقیها بود. سه چهار روزی هم آنجا بودیم، بعد آمدیم عقب. یعنی لشکر 6 با همان نیروهایی هم که برایش باقی مانده بود کاملاً در درگیری حضور داشت.
از پاکسازی به بعد دو تا مسئله وجود دارد. یکی این که آقای وحیدی که فرماندار انتظامی منطقه هستند میآیند. بعد بچههای وزارت اطلاعات هم برای پاکسازی میآیند. یک مقدار راجع به فضای پاکسازی توضیح بدهید.
براتی: من چون مجروح شده بودم دیگر خیلی در این فضا نبودم. من فردای آن روز مجروح شدم.
چون فرمودید لشکر 6 در صحنه بود پرسیدم...
براتی: نه، بچهها بودند، ما نبودیم. بچههای گردانهای دیگر حضور داشتند. من مجروح شدم و مجبور شدم عقب بیایم، چون ترکش توی پایم خورده بود. بعد که دوباره برگشتم، دیگر تنگه تقریباً پاکسازی شده بود که ما گردان را جمع کردیم و به سمت بعد از اسلامآباد رفتیم.
دوستعلی: ببینید، آنجا چند روز درگیری بود. من یادم هست یک شب من در آنجا بودم. آقای فتاح به من گفت اینها رفتهاند و اینجا دیگر کسی نیست. شما برو دوباره حرکت کن. به من و دو نفر از دوستان دیگر گفت به مقر لشکر بروید و آنجا را آماده کنید، میخواهیم شب بچهها را بیاوریم در لشکر بخوابانیم؛ چون بچهها شب نخوابیده بودند، در تپهها و کوهها جا نبود که بخوابند. من گفتم حاجی واقعا مطمئنی کسی نیست؟ گفت بله. اتفاقاً فکر کنم آقای سیدمهدی ثمره هاشمی راننده شد و ما هم کنار ایشان نشستیم. یکی دیگر از دوستان هم این طرف ما نشست و سهتایی مأمور شدیم برویم جلو این کار را انجام بدهیم. ما با خیال راحت گفتیم حتماً هیچ کس نیست. یک ماشین لنکدروز بود، همین آقای هاشمی چراغهایش را روشن کرد و زد تو دنده و حرکت کردیم.
ساعت چند بود؟
دوستعلی: ساعت 10 و 11 شب بود. قرار شد از این تنگه رد بشویم، داخل اردوگاهمان برویم و اردوگاه خودمان را برای بچههای گردان مهیا کنیم. ما که رد شدیم، من فقط دیدم عین یک دیوارهای از آتش دارد گلوله میآید! اصلاً از زیر و بالا همین جور از همه جا آتش میآمد.
براتی: اینها پشت درختها قایم شده بودند...
دوستعلی: ما فقط دعا میکردیم آقای هاشمی تیر نخورد، چون اگر راننده تیر میخورد، تا میخواستیم او را پایین بیاوریم و خودمان سوار بشویم و برگردیم دیگر کار تمام بود. فقط خدا کمک کرد. گفتم آقای هاشمی برگرد. گفت آخر آقای فتاح گفتند بروید. گفتم آقای فتاح بگویند، جلو را نگاه کن، آدمهایشان هستند، الان میزنند، برگرد. ایشان سریع برگشت. برگشتیم و آقای فتاح گفت چی بود؟! گفتم آقا ما هنوز صد متر هم نرفته بودیم، داشتند ما را میزدند.
براتی: تا چند روز بعد آنها در همان منطقه پخش بودند، بخصوص تپهها به سمت هم شرق و هم غرب. پاکسازی تا مدتها بعد بصورت انفرادی کاملاً ادامه داشت.
دوستعلی: حتی بعد یک مدتی وقتی توی تپهها میرفتی، جنازههایشان را میدیدی که سیانور خورده بودند و خودشان را کشته بودند و تا چند روز بعد از درگیری بود. از آن به بعد اصلاً لشکرهای دیگر فرماندهیاش عوض شد، قرارگاه نجف آمد، نیروها اصلاً دیگر کاری به کار ما نداشتند و ما دیگر به عنوان محور نبودیم. ما یگان تحت امر بودیم که میگفتند این کار را بکن یا این کار را نکن که هر کار انجام میشد یا انجام نمیشد. میخواهم بگویم مقطع حساسی که ما خیلی رویش حساس هستیم آن شب است، مابقیاش اصلاً یک جنگ شد. همه آمدند، از جاهای مختلف نیروها آمدند، یگانهای مختلف و استعدادهای مختلف آمدند و همه کمک کردند و این ماجرا الحمدلله جمع شد. به نظرم آن شب یکی چهره نفاق واقعاً خیلی نمایان شد، یکی هم خدا میخواست اینها را در این آخر جنگ در دامن ما بکشد و مرصاد، سازماندهی منافقین را به هم زد، یعنی نفاقی نماند. اگر اینها با این سازمان جنگی مانده بودند و این تجربه جنگی با ما را نداشتند، مطمئن باشید بعد از جنگ، در منطقه برای ما خیلی مشکلات درست میکردند و دشمن هم تقویتشان میکرد. اینها وقتی آمدند امتحان بکنند، از بین رفتند، سازمانشان به هم خورد و خود آن اربابانشان فهمیدند اینها آدمهای کاسبی برایشان نیستند و از آنها قطع امید کردند.
من این نکته را هم بگویم بد نیست. این پسر شهید باهنر -ناصر که با ما همشهری هم هست- ایشان آمد همان لشکر؛ من هم یکی از بعدازظهرها با ماشین سوارش کردم و گفتم بیا برویم.
کِی؟
دوستعلی: بعد از این که عملیات انجام شد، البته خیلی خطرناک نبود. چون پسر شهید باهنر بود، ما سعی میکردیم زمانی ببریمش که خطری هم خیلی تهدیدش نکند. عملیات تمام شده بود و دیگر تقریباً سرپلذهاب میشد برویم و بیاییم. یادم هست گفتم بیا برویم که بچهها انتقام خون پدرت را از این نفاق گرفتند. دوتایی با هم تا نزدیکی سرپلذهاب رفتیم و برگشتیم. دو طرف جاده این جنازهها و خون ریخته شده بودند. آقا عجیب بود! جنازه اینها تماماً سوخته و سیاه بود، سیاه! همهشان، از زن و مردشان. در جنگ مثلاً عراقیها کشته میشدند، میدیدی سوخته نبودند، تیر خورده بودند و افتاده بودند. ولی اینها سوخته بودند. حالا رمز این کار چه بود، این آتشگاهی که خدا برای اینها درست کرده بود!
با هم آنجا رفتیم. گفتم این اتفاق افتاده و بچهها انتقام خون بابایت را گرفتند که بعد آمدند جنازهها را دفن کردند و وسایل را جمع کردند. میخواهم بگویم منافقین اگر نیامده بودند و اگر این سازمان نظامی به هم نخورده بود، مطمئن باشید بعد از جنگ اینها هر از چند گاهی یک مرتبه یک مسألهای برای کشور ما درست میکردند. برای آخر جنگ اتفاق عجیبی بود. با این تحلیلی که خدمت شما عرض شد، حس کردم یک کار خدایی انجام گرفته بود. این که ایشان میفرمایند واقعاً همین بود؛ مثل این بود که ما را آنجا بردند و مستقر کردند و قرار بود ما آنجا باشیم و این مأموریت انجام بشود که این پیروزی برای دین و اسلام و قرآن و مذهب و امام و شهدا و امام زمان(عج) بود. البته بچههای خوبی بودند که از دست لشکر رفت.
براتی: یک سری از طلبههای قم آمده بودند. یک بنده خدایی با دامادش با همدیگر آمده بودند. دامادش اینجا شهید شد. بچههای خیلی خوبی بودند...
دوستعلی: بچهها انصافاً یک اتفاق خوبی را رقم زدند...
براتی: و خیلی هم گمنامند.
دوستعلی: شاید بناست گمنام هم باشند. شاید این پاداششان باشد برای آن طرف انشاءالله.
ویژنامه رمز عبور