21 اسفند 1392
نیروی ویژه و تانکی که شکار نشد
شب هفدهم اسفند سال 62 بود و برای چندمین مرحله از عملیات خیبر، به قصد شکار تانکهای دشمن بعثی که در آشیانههای خود جای گرفته بودند، حرکت کردیم.
من به عنوان معاون گروهان خدمت میکردم؛ اما آن شب، جانشین گردان، چند نفر از برادرهای مسئول را به عنوان «نیروی ویژه» انتخاب کرد که یکی از آنها من بودم.
آرپیجی به دوش، جلو گروهان پیش میرفتم. دشمن به لحاظ اینکه وحشت داشت، پشت سر هم منور میزد و ما بدون کوچکترین تعللی، به مسیر خود - که حدودا هفت کیلومتر راه بود- ادامه میدادیم.
در محافظت آشیانه، تیربارها و چهارلولهای دشمن به طور ایذایی کار میکردند. بعد از نزدیک شدن به مقصد، بیآنکه بعثیها بفهمند، به هدف رسیدیم. منظور ما فقط شکار تانک بود که میباید پس از ماموریت، به محل اصلی که نیروهای خودی مستقر بودند، برمیگشتیم.
حدود ساعت یازده و نیم شب، جانشین گردان اعلام کرد که برادرها آتش را شروع کنید و بچهها هر کدام دنبال ماموریت خودشان رفتند. گلوله در گرفت و آتش شعله کشید.
رو به رویم یک تانک قرار داشت. نشستم. میخواستم آن را بزنم که از ناحیه پا مجروح شدم. یکی از بچهها برای کمک آمد که به او گفتم: «خیلی ممنون! برو دنبال ماموریت خودت...»
هنوز چند قدمی از من فاصله نگرفته بود که او هم زخم برداشت، اما ادامه ماموریتش را با زخم دنبال کرد.
نزدیکیام سنگر تانکی بود که خواستم خودم را به آن برسانم، ولی دوباره شدیدا مجروح شدم و حالت بیهوشی به من دست داد.
بعد از چند دقیقه کمی حالم بهتر شد و یکی از برادرها مرا به آشیانه تانک برد. وضعم به شدت وخیم بود. خواستند مرا به عقب ببرند، اما نتوانستند. فقط کارت شناسایی، تسبیح و کیف پولم را به آنها دادم و گفتم که بدهید به «احمد» که یکی از مسئولان گردان بود.
بچهها با من خداحافظی کردند و رفتند. تنها یک نفرشان پیش من ماند که به او گفتم: «توهم برو، چون ممکن است اسیر شویم!»
ولی قبول نکرد و گفت: «صبح میروم.»
شب سردی بود و به خاطر شدت جراحت، تا صبح لرزیدم. بالاخره صبح شد و نماز را به همان حالت خواندم و بعد کمی با هم حرف زدیم.
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که صدای ماشین گوشم را تیزتر کرد. لندروری با سه سرنشین بالای سنگر ما آمد. به غیر از راننده- که پشت فرمان ماند- دو نفر مسلح دیگر پیاده شدند و به عربی گفتند؛ «سلم نفسک!»
برادر همراهم دستهایش را بالای سر برد و نزدیک لندرور رفت. عراقیها او را بازرسی کردند و دستش را از پشت به حالت ضربدری (چپ و راست) بستند و او را داخل ماشین انداختند.
من پشت سرهم آیه «وجعلنا...» را زمزمه میکردم و آنها گویی اصلا مرا نمیدیدند! آنجا به عظمت این آیه شریفه پی بردم و خدا را با قلب دیدم!
لندرور حرکت کرد. خیلی ناراحت شدم؛ از اینکه نمیتوانستم کاری کنم و جلو چشمانم برادرم را اسیر کرده بودند و میبردند. از طرف دیگر بسیار خوشحال بودم که در فاصله حدود ده متری، بعثیها مرا ندیدند.
در حالت روحانی خاصی قرار گرفتم. انگار تمام معصومان و صالحان با من بودند. احساس سبکی و آرامش معنوی داشتم. نه به این خاطر که خود را شایسته این مقام و شناخت میدانستم، بلکه به این خاطر که فکر میکردم لطفی شده که خداوند مرا مدنظر مستقیم قرار داده...
بعد خودم را استتار کردم که اگر ماشینی از جلو سنگر رد شد، مرا نبیند. حدود ساعت نه و نیم بود که یک ایفا از جلو سنگر گذشت، ولی با توجهی که نشان داد، خوشبختانه مرا ندید!
هوا گرم شده بود و ضعف داشتم. کمپوتی را که بچهها شب پیش برایم گذاشته بودند، آوردم و قوطی آن را با فشنگ سوراخ کردم و آب کمپوت را خوردم تا رفع تشنگی هم شده باشد.
ظهر شد و نماز را خواندم. آن روز برایم دیر گذشت و... خلاصه، شب رسید. بعد از نماز با خودم گفتم: بهتر است بروم بالای سنگر و منطقه را از نزدیک ببینم. به هر نحوی که بود، روی خاکریز سنگر که آشیانه تانک بود، رفتم و تمام آن ناحیه را مشاهده کردم و فهمیدم که نیروهای خودی در کدام جناح قرار دارند.
تانکی را دیدم که نزدیک سنگر من بود. گفتم: شکار!
قبضه آرپیجی 7 و موشک در سنگر را برداشتم. جا زدم و هدف گرفتم، ولی متاسفانه چخماق آرپیجی خراب بود و موشک را شلیک نکرد.
ناراحت شدم. گفتم: حالا که این طور است، باید به هر طریقی که میشود، به نیروهای خودی برسم.
تقریبا شش و نیم و دم غروب بود که تصمیم گرفتم به یاری خدا حرکت کنم. یک نارنجک هم با خودم برداشتم و راه افتادم. هنوز چند قدمی بیشتر پیش نرفته بودم که دیدم به هیچ عنوان نمیتوانم حرکت کنم. باز هم از خدا کمک خواستم و این تقاضا که: خدایا بگذار به نیروهای خودی برسم.
اراده و توانم را به هم درآمیختم و به حالت سینه خیز به جلو لولیدم. تیربارهای دشمن به طور پراکنده و ایذایی کار میکردند، ولی خوشبختانه به من نمیخوردند. وقتی خیلی خسته میشدم، به همان حال درازکش استراحت میکردم و باز به راهم ادامه میدادم. در آن مسیر نیروهای بعثی هم بودند که «وجعلنا...» طوری مرا از لابهلایشان رد میکرد که انگار مرا نمیدیدند. حتی بعضی از جاها دو- سه متر بیشتر با آنها فاصله نداشتم. واقعا خوشحال بودم که آنها مرا نمیبینند...
حدود ساعت یازده شب خوابم میآمد، اما به خودم گفتم: اگر بخوابم، اسیر میشوم. پس مسیرم را پی گرفتم تا جایی که به میدان مینهای «کشمشی» رسیدم. از میدان مین هم طوری گذشتم که هیچ گونه انفجاری رخ نداد. بعد، در منطقهای سر در آوردم که دشمن سنگرهای قبری داشت و برای کمین استفاده میکرد. در بالای یکی از سنگرها قمقمه آبی بود که تشنگیام را به یادم آورد. خواستم قمقمه را بردارم و کمی آب بخورم که دیدم در سنگر، یک عراقی خوابیده است. با تعجب و احتیاط و ترس، به طور مارپیچ از آنجا دور شدم تا متوجهام نشوند.
دیگر کمکم به نیروهای خودی نزدیک شده بودم. صدای بلدوزری شنیدم که خاکریز میزد. خودم را به خاکریز رساندم. بچههای مشغول نگهبانی و پست دادن، با دیدن من ایست دادند. به آنها گفتم: «خودیام و هیچگونه قدرت آمدن به آن طرف خاکریز را ندارم!»
یکی از بچهها سریع آمد و مرا پشت خاکریز برد. بلافاصله برادران امدادگر را خبر کردند که یک نفرشان سر رسید و آمپولی به من تزریق کرد و بعد مرا در جای گرمی خواباندند.
احساس میکردم حالم بهتر شده است. ساعت دو و نیم بامداد بود و بچهها بسیار مشتاق که ماجرا را برایشان تعریف کنم. و من هم شرح دادم. آنها خیلی خوشحال شدند که من اسیر نشدهام.
صبح شد و بچهها مرا به اورژانس رساندند و از آنجا با هلیکوپتر تا نزدیکیهای اهواز- در یکی از بیمارستانهای صحرایی رفتم. پس از انجام کارهای مقدماتی، به اهواز منتقل شدم و از آنجا به شیراز و از شیراز به تهران...
مدتی در بیمارستان بستری بودم تا حالم الحمدالله خوب شد و توانستم در عملیات بدر شرکت کنم.
راوی: میرجعفر موسوی آلازر
فارس