03 تیر 1400

روایت تلخ محاکمه و اعدام شیخ‌فضل‌الله نوری


 روایت تلخ محاکمه و اعدام شیخ‌فضل‌الله نوری

 محاکمه و اعدام شیخ‌فضل‌الله نوری یکی از مهمترین وقایع دوران مشروطیت است که کتابها و مقالات متعددی درباره آن چاپ شده است. خبرگزاری فارس برای روشن شدن این واقعه مهم تاریخ معاصر ایران، بخش‌هائی از دو کتاب را که در سالهای بعد از انقلاب درباره مرحوم شیخ‌فضل‌الله نوری چاپ شده است در اینجا می‌آورد. کتاب نخست "نخستین فریادگر مشروعه در بیداد مشروطه" نوشته مصطفی بروجردی است که از سوی دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم منتشر شده و کتاب دیگر فاجعه قرن نوشته جواد بهمنی است که �نشر محمد� در سال 1359 آنرا منتشر کرده است. علاوه بر این دو کتاب، اسناد منتشره در لوایح آقا شیخ فضل‌الله نوری نیز که از سوی هما رضوانی جمع‌آوری و در مجموعه انتشارات �نشر تاریخ ایران� منتشر شده نیز مورد استفاده قرار گرفته است.
آخرین روزهای عمر مرحوم شیخ‌فضل‌الله نوری و جریان محاکمه و اعدام او در کتاب �نخستین فریادگر مشروعه در بیداد مشروطه� با این توضیح که این مطالب بیشتر از کتاب �شاهین� نوشته تندر کیا از نواده‌های شیخ‌اقتباس گردیده چنین شرح داده شده است:
آخرین روزهای عمر
مدیر نظام نواب، یکی از کسانی که در آخرین روزهای حیات بخش در حضور او بوده است چنین تعریف می‌کند: .... یکی از روزهای آخر عمر آقا بود. همه در اطاق بزرگ جمع بودیم و آقایان هر یک به عقل خودشان راه علاجی پیشنهاد می‌کردند و او جوابهائی می‌داد. یکمرتبه آقا رویش را به من کرد و به اسم فرمود: آقا بزرگ‌خان تو چه به عقلت می‌رسد؟
من خودم را جمع و جور کرده‌ و عرض کردم آقا من دو چیز به عقلم می‌رسد: یکی اینکه در خانه‌ای پنهان شوید و بعد مخفیانه به عتبات بروید. آنجا در امن و امان خواهید بود و بسیارند کسانی که با جان و دل شما را در خانه‌شان منزل خواهند داد.
فرمود: اینکه نشد اگر من پایم را از این خانه بیرون بگذاریم اسلام رسوا خواهد شد.
تازه مگر می‌گذارند؟! دیگر چه؟
عرض کردم: دوم اینکه مانند خیلی‌ها تشریف ببرید به سفارت. آقا تبسم کرد و فرمود شیخ خیرالله برو ببین زیر منبر چیست؟ شیخ خیرالله رفت و از زیر منبر یک بغچه قلمکار آورد.
فرمود: بغچه را باز کن باز کرد، چشم همه ما خیره شد، دیدم یک بیرق خارجی است! خدا شاهد است من که مستحفظ خانه بودم. اصلا نفهمیدم این بیرق را کی آورد و کی آورد و از کجا آورد دهان همه ما از تعجب باز ماند!
فرمود: حالا دیدید، این را فرستاده‌‌اند که من بالای خانه‌ام بزنیم و درامان باشیم اما رواست که من پس از هفتاد سال که محاسنم را برای اسلام سفید کرده‌ام، حالا بیایم و بروم زیر بیرق کفر؟ بغچه را از همان راهی که آمده بود، پس فرستاد.
دستگیری
مشهدی علی یکی از کسانی که در آنروزها در منزل شیخ بوده، چنین می‌گوید:
.... عصر بود یکمرتبه دیدیم عده زیادی مجاهد! خانه را محاصره کردند و مانند مور و ملخ از دیوارها بالا رفتند و پشت بامها را اشغال کردند. آقا در کتابخانه بود و حال نداشت. وقتی صدای رفت و آمد را شنید آمد بیرون. دو دستش را در دو طرف در تکیه داد و فرمود: باز چه خبر؟!
در این وقت رئیس مجاهدین جلو آمد و گفت:
آقا بفرمائید با هم برویم
آقا به در و بام نگاهی کرد و فرمود:
اینهمه تفنگچی برای گرفتن من یک نفر؟!
رئیس مجاهدها جواب داد:
آخر حضرت آقا ما شنیده بودیم شما سیلاخوری دارید
آقا فرمود: می‌بینید که ندارم
دیگر نگذاشتید آقا از درگاهی، تکان بخورد. حاج میرزا هادی عبا و عمامه او را آورد و او را بردند.
محاکمه
مدیرنظام نواب تعریف می‌کند: سیزدهم رجب تولد مولای متقیان امیرالمومنین علیه‌السلام رسید. آنروز من صاحب منصب کشیک بودم..... ساعت سه بعدازظهر بود که آقا را بالای خانه نظمیه پائین آوردند و مرا با چند نفر مامور کردند تا ایشان را به عمارت گلستان ببریم. آقا را توی درشکه گذاشتیم و بردیم به عمارت گلستان. در گلستان عمارتی بود به اسم عمارت خورشید که امروز در مقابل در بزرگ دادگستری است. ضمنا این را هم بگویم که این ساختمان جدید امروزی را به جایش ساختند.
خلاصه آقا را حسب‌الامر بردیم به عمارت خورشید توی یکی از تالارها. در عمارت خورشید سه تالار بسیار بزرگ بود. وارد یکی از تالارها شدیم. تالار مفروش نبود. وسط تالار یک میز گذاشته بودند که یک طرف آن صندلی بود و یک طرف دیگرش نیمکت.
آقا را روی صندلی نشاندیم و خودمان رفتیم کنار. من توی درگاهی ایستاده بودم. تقریبا بیست نفر تماشاچی هم بود. مجاهد و غیر مجاهد ولی همه از هم عقیده‌های خودشان بودند که اجازه ورود داده بودند.
.... در راس مستنطقین شیخ ابراهیم قرار داشت که فورا شروع کرد به سوالات از اول تا آخر همه‌اش از تحصن حضرت عبدالعظیم سوال کرد که چرا رفتی چرا آن حرفها را زدی چرا آن چیزها را نوشتی. پول از کجا می‌آوردی و از این قبیل چیزها، و آقا جوابهائی می‌داد .
شیخ ابراهیم در ضمن استنطاق خیلی به آقا حمله می‌کرد و یک دفعه این آخوند بی‌سواد به آقا گفت: �شیخ من از تو عالمترم�!
اقامه نماز در دادگاه
در ضمن استنطاق، آقا اجازه نماز خواست. اجازه دادند. آقا عبایش را همان نزدیکی روی صحن اطاق پهن کرد و نماز ظهرش را خواند.
اما دیگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا اینروزها مریض بود و پایش هم از همان وقت تیر خوردن درد می‌کرد. زیر بازوی او را گرفتیم و دوباره روی همان صندلی نشاندیم و دوباره استنطاق شروع شد. دوباره شروع کردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظیم سوال کردن.
در ضمن سئوالات یپرم از در پائین آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا برای او صندلی گذاشتند و نشست. آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقیقه‌ای که گذشت یک واقعه‌ای پیش آمد که تمام وضعیت تالار را تغییر داد. در اینجا من از آقا یک قدرتی دیدم که در تمام عمرم ندیده بودم. تمام تماشاچیان وحشت کرده بودند. تن من می‌لرزید یکمرتبه آقا از مستنطقین پرسید: �یپرم کدامیک از شما هستید؟!� همه به احترام یپرم از سرجایشان بلند شدند و یکی از آنها با احترام یپرم را که پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت: �یپرم خان ایشان هستند!� آقا همینطور که روی صندلی نشسته بود و دستش را روی عصا تکیه داده بود، بطرف چپ نصفه دوری زد و سرش را برگرداند و با تغییر گفت:
یپرم توئی؟!
یپرم گفت: �بله، شیخ‌فضل‌الله توئی؟!�
آقا جواب داد: �بله منم!�
یپرم گفت: �تو بودی که مشروطه را حرام کرد؟!�
آقا جواب داد: �بله من بودم و تا ابد الدهرهم حرام خواهد بود. موسسین این مشروطه همه لامذهبین صرف هستند و مردم را فریب داده‌اند.�
آقا رویش را از یپرم برگرداند و به حالت اول خود در آمد.
در این موقع که این کلمات با هیئت مخصوصی از دهان آقا بیرون آمد، نفسی از در و دیوار بیرون نمی‌آمد. همه ساکت گوش می‌دادند، تن من رعشه گرفت، با خود می‌گفتم این چه کار خطرناکی است که آقا دارد در این ساعت می‌کند. آخر یپرم رئیس مجاهدین و رئیس نظمیه وقت بود! بعد از چند دقیقه یپرم از همان راهی که آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد، همه بلند شدند. یکی از مستنطقین رو به تماشاچیان کرد و گفت: تا موقعی که صورت جلسه رسمی منتشر نشده هیچک از شما حق ندارد یک کلمه از آنچه در اینجا دیده یا شنیده در خارج نقل کند.
هر کس یک کلمه فضولی کند. بهمان مجازاتی خواهد رسید که این شخص الان می‌رسد و آقا را نشان داد.
من در تمام مدت استنطاق همانجا توی درگاهی ایستاده بودم. استنطاق که تمام شد جلو آمدیم و آقا را توی درشکه گذاشتیم و بطرف توپخانه راه افتادیم. تجمع در میدان توپخانه بحدی بود که ممکن نبود درشکه رد بشود و به در نظیمه برسدو آقا را با درشکه زیر دروازه خیابان باب همایون، نگهداشتیم و مجاهدین مسلح جمعیت را شکافتند و راه برای ما باز کردند و رفتیم و به جلوی در نظمیه رسیدیم و آقا را پیاده کردیم و بریدم توی نظمیه. تا یادم نرفته بگویم که فردای شهادت آقا ورقه‌ای منتشر شد راجع به محاکمه آقا، چیزهایی در آن نوشته بودند که ابدا و اصلا ربطی به آنچه من روز پیشش دیده و شنیده بودم نداشت.
شهادت
آقا را بردیم توی نظمیه، کنار دیوار شمالی دالان و روی نیمکتی نشاندیم، وسط تابستان بود. آقا عرق کرده بود و خسته به نظر می‌رسید. دو دستش را روی دسته عصایش و پیشانیش را روی دو دستش گذاشته بود. از وقتی که توی عمارت خورشید آن مستنطق گفته بود که هر کس کلمه‌ای از جریان را در خارج نقل کند به همان مجازاتی می‌رسد که او الانه می‌رسد، از همان وقت می‌دانست که او را می‌کشند، مخصوصا وقتی که موقع برگشتن در توپخخانه آن بساط را دید، دیگر حتم داشت
شب قبلش دار را در مقابل بالاخانه‌ای که آقایان در آن حبس بودند برپا کرده بودند.
ایوانهای نظمیه و تلگراف خانه و تمام اطاقها و پشت بامهای اطراف مالامال جمعیت بود. دوربینهای عکاسی در ایوان تلگراف خانه و چند گوشه دیگر مجهز و مسلط به روی پایه‌ها سوار شده بودند. همه چیز گواهی می‌داد که هیچ جای امیدی نیست. تمام مقدمات اعدام از شب پیش تهیه دیده شده بود یک حلقه مجاهد دور دار دایره زده بودند، چهار پایه‌ای زیر دار گذاشته بود.
ناگهان یکی از سران مجاهدین که غریبه بود و من او را نشناختم بسرعت وارد نظمیه شد و راه‌پله‌های بالا را پیش گرفت تا برود اطاقهای بالا. آقا سرش را از روی دستهایش برداشت و آرام به آن شخص گفت: اگر من باید بروم آنجا (با دست میدان توپخانه را نشان داد) که معطلم نکنید، و اگر باید بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) که با هم معطلم نکنید. آن شخص جواب داد الان تکلیف معین می‌شود� و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت بفرمائید آنجا. (میدان توپخانه را نشان داد)
آقا با طمانینه برخاست و عصا زنان بطرف در نظمیه رفت. جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود کرده بود. آقا زیر در مکث کرد، مجاهدین مسلح مردم را پس و پیش کرده و راه را جلوی او باز کردند. آقا همانطور که زیر در ایستاده بود، نگاهی به مردم انداخت و رو به آسمان کرد و این آیه را تلاوت فرمود:
�افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد� و بطرف دار براه افتاد.
روز سیزدهم رجب سال 1327 قمری بود. روز تولد امیرالمومنین علی علیه‌السلام بود. یکساعت و نیم به غروب مانده بود. در همین گیراگیر باد هم گرفت و هوا بهم خورد. آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفید شده بود. همینطور عصا زنان با آرامی و طمانینه بطرف دار می‌رفت و مردم را تماشا می‌کرد. تا نزدیک چهار پایه دار رسید. یکمرتبه به عقب برگشت و صدا زد �نادعلی� (نادعلی خدمتکار آقا بوده است که از وقت توقیف ایشان دائما مراقب حال او بود)
ببینید در آن دقیقه وحشتناک و میان آن همه جار و جنجال آقا حواسش چقدر جمع بوده که خادم نوکر خود را میان آن همه ازدحام شناخت و او را صدا کرد. نادعلی فورا جمعیت را عقب زد و پرید و خودش را به آقا رسانید و گفت: بله آقا! مردم که یک جار و جنجال جهنمی راه انداخته بودند، یکمرتبه ساکت شدند و می‌خواستند ببینند آقا چکار دارد، خیال می‌کردند مثلا وصیتی می‌خواهد بکند، حالا همه منتظرند ببینند آقا چکار دارد. دست آقا رفت توی جیب بغلش و کیسه‌ای در آورد و انداخت جلوی نادعلی و گفت: علی این مهرها را خورد کن! الله اکبر ببینید در آن ساعت بی‌صاحب این مرد ملتفت چه چیزهایی بوده، نمی‌خواسته بعد از خودش مهرهایش بدست دشمنانش بیفتد تا سند سازی کنند. نادعلای همانجا چند تا مهر از توی کیشه در آورد و جلوی چشم آقا خورد کرد. آقا بعد از اینکه از خورد شدن مهرها مطمئن شد به نادعلی گفت: برو! و دوباره براه افتاد و به چهارپایه زیردار رسید. پهلوی چهارپایه ایستاد. اول عصایش را به جلو میان جمعیت پرتاب کرد. قاپیدند. عبای نازک مشکی تابستانی دوشش بود، عبا را در آورد و همانطور به جلو میان جمعیت پرتابش کرد قاپیدند.
در همین موقع بود که من رفتم توی بالاخانه سر در نظمیه تا بهتر ببینم. با حال پریشان به یکی از ستونها تکیه دادم و همینطور از بالا نگاه می‌کردم. چند متری بیشتر از دار فاصله نداشتم. زیر بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روی چهارپایه رو به بانک شاهنشاهی و پشت به نظمیه، قریب به ده دقیقه برای مردم صحبت کرد. چیزهایی از حرفهای او که به گوشم خورد و به یادم مانده این جمله‌ها هستند.
�خدایا خودت شاهد باش که من آنچه را که باید بگویم، به این مردم گفتم خدایا تو خودت شاهد باش که در این دم آخر هم باز به این مردم می‌گویم که موسسین این اساس لا مذهبینی هستند که مردم را فریب داده‌اند.این اساس مخالف اسلام است . محاکمه من و شما بماند پیش پیغمبر محمد بن عبدالله (ص) .�
بعد از اینکه حرفهایش تمام شد عمامه‌اش را از سرش برداشت و تکان تکان داد و گفت:
�از سر من این عمامه را برداشتند، از سر همه برخواهند داشت�
این را گفت و عمامه را به جلوی جمعیت پرتاب کرد، قاپیدند.
در این وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپایه را از زیر پای او کشیدند و طناب را بالا کشیدندتا چهارپایه را از زیر پای او کشیدند، یکمرتبه تنه سنگینی کرد و کمی پایین‌تر افتاد اما فورا دوباره بالا کشیدند و دیگر هیچکس از آقا کمترین حرکتی ندید. انگار نه انگار که اصلا هیچوقت زنده بود!
به چشم خودمان دیدیم چطور یکی به یکی همه‌شان به غضب الهی گرفتار گردیدند.
یکی درست سر سال آقا در همان دهه اول رجب توی خانه‌اش گلوله‌باران شد. یکی دیوانه شده بود، این یکی اهل محل خودمان بود، از زور فکر و خیال دیوانه شده بود و همش می‌گفت: شیخ فضل‌الله حق داشت او بهتر از ما می‌فهمید، آمدیم سرکه بیندازیم شراب عمل آمد. یکی همان یپرم، به تیر غیبی گرفتار شد. یکی که از همه مهمتر بود از دو تا چشم کور شد. آن یکی هم که از همه مهمتر بود با تفنگ شکاریش خودکشی کرد. عمارت خورشید هم که آتش گرفت!‌
به چشم خودمان دیدیم که بسیاری از مجاهدین دو آتشه کنار کوچه‌ها و خیابانها نشسته گدائی می‌کردند. خودم به چشم خودم دیدم چند نفر از سران مجاهدین همه دست و پا ناقص توی همین ارک نشسته بودند و روسائی را که رد می‌شدند به اسم صدا می‌کردند و می‌گفتند کو آن پلو خورشتهائی که بنا بود در خانه‌های ما بیاورید و بدهید، آخر مگر نه ما همانهائی هستیم که شما را به این ریاستها رسانده‌ایم بما رحم کنید، اما کسی اعتنایشان می‌کرد؟!
آرامگاه شیخ شهید
شیخ فضل‌الله پس از شهادت، مدت یکسال و نیم در اطاقی در منزل خود مخفیانه به امانت گذاشته شده بود، دشمن ناجوانمردانه حتی اجازه دفن او را نمی‌داد. پس از یکسال و نیم، جنازه او را مخفیانه به قم آورده و در یکی از مقبره‌های صحن مطهر حضرت معصومه سلام‌الله علیها دفن کردند.
در زمینه دفن وی بعضی از پیرمردان داستانهائی نقل می‌کنند که به هیچ وجه استبعاد ندارد. از جمله اینکه می‌گویند زمانی که شیخ در راه انقلاب عدالتخانه در قم متخصن شده بود، روزی به محل فعلی قبرش رفته و به کسانی که در آنجا بودند گفته است: بزودی این زمین نکره، معرفه خواهد شد
داستان دیگری که در همین زمینه وجود دارد اینکه: وقتی که می‌خواسته‌اند او را در اینجا دفن کنند صدای قرآن با قرائت بسیار حزن‌انگیزی به گوش می‌رسیده اما کسی پیدا نبوده است!
---------------------------------------------------------------
درباره چگونگی دستیگری و محاکمه و اعدام شیخ فضل‌الله نوری در کتاب �فاجعه قرن� به جزئیات بیشتری اشاره شده و از آنجمله می‌نویسد:
روز هفتم ماه رجب 1327 قمری عده‌ای از مجاهدین مسلح (فرقه‌ای در ردیف فدائیان خلق امروزی) به فرماندهی یوسف خان ارمنی به خانه شیخ ریختند و در میان شیون و زاری و ناله اهل خانه یوسف خان بسرعت توی کتابخانه دوید و دست شیخ را گرفته کشان کشان بیرون آورد و توی درشکه انداخته فرمان حرکت داد، سواران مجاهد دور درشکه را گرفته و یکسره شیخ را به اداره نظمیه در میدان توپخانه (میدان امام خمینی و محل فعلی اداره راهنمایی و رانندگی) بردند، روبرو در نظمیه دو چوب عمودی قرمز و یک چوب افقی دیده می‌شد.
اعضاء دادگاه انقلابی عبارت بودند از: سیزده نفر به اسامی، منتصرالدوله پیشکار سپهدار - نظام سلطان - وحید الملک شیبانی - جعفر قلی خان استانبولی - سالار فاتح - یمین نظام - میرزا علی محمد خان (خواهرزاده تقی‌زاده) - میرزا علی محمد خان عمیدالسلطان - میرزا محمد مدیر روزنامه نجات - اعتلاء‌الملک - سید محمد ملقب به امامزاده جعفر قلی خان بختیاری - شیخ ابراهیم زنجانی نماینده مردم زنجان (این مرد به عنوان فقیه در جلسه فتوا به کشتن شیخ شهید داد)
تمام محاکمه شیخ که بیشتر از یک جلسه و یک ساعت نبود، و به دلایل ذیل بدون حقیقت بوده و محکمه و بازجوئی در کار نبوده:
1- فراهم بودن بساط قتل که از شب قبل از محاکمه برپا شده بود و مردم را خبر کرده بودند.
2- بعد از محاکمه بفاصله نیم‌ساعت شیخ شهید را به دار زدند، در صورتی که هیچ حکمی به این عجله اجرا نشده بود.
3- قضات بقدری عجله داشتند که مجال خواندن نماز عصر به شیخ شهید ندادند.
4- بعد از اجرای حکم و شهادت، حکم را برای امضا نزد رئیس الوزرا می‌فرستند امضا بکند.
5- مخفی نگهداشتن تصمیم خود از مسئولان وقت.
6- نبودن ادعانامه، بخصوص وقت محاکمه نیز وقت و ساعت رسمی نبوده است.
7- تهدید مستنطقین به حاضرین که اگر مذاکراتی از کسی صادر شود (جریان محاکمه) او نیز اعدام خواهد شد.
8- ننوشتن روزنامه‌ها، صورت جلسه و محاکمه را در آن تاریخ که حتی مورخین نیز از جریان آن اظهار عدم اطلاع می‌کنند.
9- جریان دستگیری آن مرحوم قبل ازمحکومیت که تعداد زیادی مجاهد به خانه او حمله کرده و او را با وضع بدی دستگیر نمودند.
10- انجام این جنایت در روز تولد مولا علی (ع) که اگر فشاراجانب نبود، روز دیگری نیز امکان آن بود.
این اولین‌ جنایت عدالت‌خواهان و آزادی‌طلبان !!! بود تا هویت آنان مکشوف و دیگران آگاه شوند و نسلهای بعد گول نخورند.
محاکمه حاج شیخ فضل‌الله که در اجتهاد نظیر او یافت نمی‌شد، هنگامه‌ای بپا ساخت، مردم احتمال می‌دادند که در آخرین لحظات نایب‌السلطنه عضدالملک به علت همسایگی با شیخ در سنگلج و ارادتی که از سابق به وی داشته، مانع از اعدام او بشود، اما دست‌اندرکاران قتل شیخ از قبیل سردار اسعد و سپهدار و محکمه توجهی به عضدالملک نداشتند و او را چون وسیله‌ای بی‌اراده می‌دانستند، از طرفی دموکراتهای دو آتشه نظیر تقی‌زاده و دائی او میرزاعلی محمد اصرار زیادی به کشتن شیخ در ملاء عام داشتند تا موجبات وحشت دیگران را فراهم سازد، آنها عقیده داشتند مشروطه که در اول یک انجمن آخوندی بود باید از روحانیت جدا شود و می‌گفتند با کشتن شیخ به یک تیر دو نشان می‌زنیم هم مستبدین و مخالفین مشروطه فکر کار خود را می‌کنند و هم ملاهای جاه‌طلب که از دولت مشروطه به مقامی رسیده‌اند، می‌فهمند قضیه از چه قرار است.
در روز دادرسی شیخ جوابی به سؤالات اعضای محاکمه نداد و تنها گفت: اینها (یعنی قضات و قاتلین او) در روز قیامت آیا جاب مرا خواهند داد؟ �نه من مرتجع بوده‌ام و نه سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبایی مشروطه‌خواه، فقط محض این بود که مرا خوار و ذلیل کرده کنار بزنند. در نزد من و آنها موضوع ارتجاع و مشروطیت در میان نبود.�
من آن مجلس شورای ملی را می‌خواستم که عموم مسلمانان آنرا می‌خواهند. به این معنی که البته عموم مسلمانان مجلس می‌خواهند که اساسش بر اسلامیت باشد و برخلاف قرآن و برخلاف شریعت محمدی (ص) و برخلاف مذهب مقدس جعفری، قانونی نگذارنند. من و عموم مسلمین بر یک رأی هستیم. اختلاف میانه ما و لامذهبهاست که منکر اسلامیت و دشمن دین حنیف هستند.
چه بابیه مزدکی مذهب و چه طبیعیه‌ فرنگی مشرب. ملای امروز باید عالم به مقتضیات وقت باشد. باید به مناسبات دول (به سیاست خارجی) نیز عالم باشد. مشروطه �که از دیگ پلو سفارت سربیرون بیاورد، به درد ما مسلمین و ایرانیها نمی‌خورد.�
در پای دار
روز سیزدهم رجب 1727 قمری بود که روز تولد فرخنده حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) می‌باشد، مخصوصاً این روز را برای کشتن شیخ در نظر گرفته بودند تا لطمه سختی به نفوذ طبقه روحانی وارد آید.
عصر آنروز شیخ را از محبس نظمیه برای استنطاق آخر به دادگاه برده بودند، از بعدازظهر همانروز در میدان توپخانه جمعیت مرد و زن موج می‌زد از فرط ازدحام جا برای تازه واردین نبود. یک دسته موزیک نظامی در کنار میدان نوای (آقشام) را می‌نواخت، هوا گرم و کثیف و غبارآلود بود و آبپاشی زمین‌ تأثیری نداشت.
قبلاً گفتیم که دو چوب عمودی سرخ‌رنگ و یک چوب افقی در جلو در نظمیه برای ورزش ژیمناستیک برقرار بود و این روزها از آن برای دار زدن محکومین استفاده می‌شد، بدتر از این در اثر عجله دست‌اندرکاران بجای طناب ابریشمی که انعطاف‌پذیر و در سطح بیشتری به گردن محکوم چسبیده و زودتر و راحت‌تر او را خلاص می‌کند، از طناب تابیده پنبه‌ای استفاده می‌کردند و روز قبل که مرحوم موقرالسلطنه که ورزشکار و در ژیمناستیک مهارت داشت و او را نیز محکوم به مرگ نموده بودند. پس از انداختن طناب در گردنش از شدت ناراحتی به تلاش افتاد و مدت چند دقیقه با طناب و چوبهای عمودی و افقی بطور فجیعی بالا و پایین رفت تا بالاخره با منظره وحشتناکی پاهایش را گرفته و طناب را جابجا نمودند تا بیچاره زجرکش شد.
انتظار پایان یافت، آقا با طمأنینه و عصا زنان در جلو در نظمیه ظاهر شد، جمعیت در پشت صفهای فشرده مجاهدین متراکم و چشم‌ها به طرف در پنجره خیره بود. آقا مکثی نموده و نگاهی پرمعنی به جمعیت انداخته، آنگاه سر به آسمان بلند و این آیه را تلاوت فرمود: �و افوض امری الی‌الله،ان‌الله بصیر بالعباد� و به طرف مقتل (چوبه‌ دار) حرکت کرد. او عصا زنان و با وقار می‌رفت و مردم را تماشا می‌کرد. نزدیک چهارپایه دار که رسید یک مرتبه به عقب برگشت و صدا زد، �نادعلی� (نوکر حاج شیخ) نادعلی فوراً جمعیت را کنار زد و با چشم اشگی خودش را به آقا رسانید و گفت: بله آقا. �جمعیت که یک جار و جنجال جهنمی راه انداخته بودند، دفعتاً ساکت شدند تا ببینند آقا چکار دارد. دست آقا به جیبش رفت و کیسه‌ای را درآورده انداخت جلوی نادعلی و گفت:‌ نادعلی این مهره‌ها را خرد کن.
نادعلی جلو چشم آقا مهرها را به زمین ریخت و خرد کرد. آقا پس از اطمینان از خرد شدن مهرها، دوباره به راه افتاد تا به چهارپایه زیردار رسید. با کمک دیگران بالای چهارپایه رفت و چند دقیقه صبر کرد. آقا بزرگ خان می‌گوید: چیزهایی که در آن ازدحام به گوشم خورد و بیادم ماند این جمله‌ها هستند: خدایا تو خودت شاهد باش که من آنچه را که باید بگویم به این مردم گفتم. خدایا تو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم خوردم. ولی آنها گفتند قوطی سیگارش بود. خدایا خودت شاهد باش که در این دم آخر باز هم به این مردم می‌گویم که مؤسسین این اساس، لامذهبین هستند که مردم را فریب داده‌اند. این اساس مخالف اسلام است. محاکمه من و شما مردم بماند پیش پیغمبر اکرم محمد بن‌ عبدالله�
جناب آقای برقعی در کتاب سیدجمال‌الدین و شیخ نوری می‌گوید: آقای حاج‌احمد کنی که شخص زاهد و صادقی است و خود در پای چوبه دار بوده، برای من توضیح داد که قبل از اینکه ریسمان به گردن آن مرحوم بیندازند، یکی از رجال وقت به عجله برای او پیغام آورد که شما این مشروطه را امضا کنید و خود را از کشتن رها سازید، فرمود:‌من دیشب رسول خدا را در خواب دیدم و فرمود فرداشب میهمان منی و من چنین امضایی نخواهم کرد.�
هنوز آقا صحبتش تمام نشده بود که �یوسف خان ارمنی� بطرز خفت‌باری عمامه از سر شیخ برداشته و بطرف جمعیت پرتاب کرد. جالب بود که �مردمی که دسترسی داشتند، در این قسمت از میدان عمامه را برای تبرک ریزریز نمودند و آنها که به عقیده خودشان شانس بیشتری داشتند از ریزه‌های آن پارچه مستفیض و آنروز بهتر از دیگران به نوایی رسیدند� ولی در قسمت‌های دیگر میدان محشری بپا شده، مردم می‌دیدند بزرگترین مجتهد و مرجع آنها با سر برهنه و بدون عبا در بین مجاهدین ارمنی و زیر چوبه دار ایستاده و فاصله‌ای با مرگ ندارد. زن و مرد، پیر و جوان با صدای بلند گریه می‌کردند، اما آنچه بیشتر از تمام این گرفتاریها شیخ را محزون و روح شریفش را آزرده کرد و موجب تأثر هر انسانی است، این بود که در این حالت میرزا مهدی پسر ارشد شیخ که در زمره مشروطه‌‌خواهان بود، در این زمان از میان جمعیت خنده کنان و کف زنان و هوراگویان خود را به پدر رسانید، مردم نیز به تبعیت از او هورا می‌کشیدند و هلهله‌ می‌کردند. در حالی که اکثر مردم متأثر شده و های‌های گریه می‌کردند و دیگر پروایی از دژخیمان نداشتند. شیخ که لحظات آخر را پشت سر می‌گذاشت، دفعتاً چشمش به میرزا مهدی افتاد.
آقای فرخ‌دین پارسا که در آنروز جزو صاحب‌منصبان ژاندارمری در میدان توپخانه جهت انتظامات حضور داشت، می‌گوید: وقتی که شیخ متوجه پسر ارشد خود شد، چنان نگاهی به او کرد که مو در بدن من راست شد و عرق سردی سراپایم را گرفت و احساساتی که در آن لحظه به من دست داد قابل وصف نیست. به چشم خود مقتدا و مرشد خود را در آن خواری می‌دیدم، برای من دیسیپلین نظامی مانع هر گونه عمل بود جز سرازیر کردن اشگ. ولی همان گریه پای دار باعث شد که به دستور �باش چاوش� سه روز زندانی شدم. اکنون می‌توانم به صراحت بگویم محققاً اگر کسی در آنروز بین تماشاچیان اقدامی برای استخلاص آن روحانی بی‌گناه و پاک‌ضمیر می‌کرد از کمک من که به تفنگ سه تیر مسلح بودم حمایت می‌شد. شیخ در حالی که مأمورین آماده کشتنش بودند، نگاهی به سرتاسر میدان کرده و آهسته گفت: هذا کوفه الصغیره - این تشبیه به آن مردم بی‌وفا و عهد‌شکن روز عجیب‌ترین و قابل تعمیق‌ترین کلامی بود که از دهان آن مجتهد بزرگ و عالیقدر که به تصدیق دوست و دشمن نظیری برای او در آن عصر یافت نمی‌شد، بیرون آمد. سپس با لبخند غم‌آلود و سیمای متأثر در حالی که کوچکترین ترس یا هراسی از او مشاهده نمی‌شد به دژخیمان که برای انجام تکلیف منتظر بودند، گفت:‌ کار خود را بکنید.
طناب دار را به گردن شیخ انداخته و با اشاره فرمانده موزیکچیان دسته ارکستر شروع به نواختن مارش نظامی نمود.
در حالی که پیکر شیخ شهید آرام‌آرام بالا می‌رفت، کف زدن و صدای هورای میرزا مهدی فرزند ارشدش او را بدرقه می‌کرد. آقای فرخ ‌دین می‌گوید: این بار پیش از اینکه روح از جسم مبارک شیخ پرواز کند در پاسخ ابراز احساسات میرزا مهدی از بالای دار نگاهی تند و نگران و سرزنش‌آلود به پسرش انداخت که دفعتاً به سرعقل آمده در حالی که گردش طناب روی شیخ را به طرف قبله چرخانید و با مختصر حرکتی قبض روح شد، آنا آثار ندامت و پشیمانی و پریشانی در صورت میرزا مهدی ظاهر و چون کسی که احتیاج به تکیه‌گاه و قیم داشته باشد، سرگشته به اطراف نگاه کرد. از آن میان توجهش به سید یعقوب برای اتکا جلب شد. بطرف او رفت، خواست کلامی بگوید، اما آن مرحوم روی از او بگردانید و به جانب دیگر رفت.
در آن هنگام که شیخ به آرامی به بالای دار برده می‌شد چنان تندبادی وزیدن گرفت که گرد و خاک و‌دود از چشمها بیرون کشید.
گوئی این باد در آن مصیبت خاک بر سر مردم می‌کرد و چشمها را از دیدن این فاجعه برحذر می‌داشت. حاج میرزا عبدالله واعظ تهرانی می‌گوید این باد و گرد و خاک بقدری شدید بود که عکاسها هرگز نتوانستند عکس بگیرند و هر عکسی از این موضوع ارائه شود به یقین جعلی است.
مدیر نظام می‌گوید: به فاصله کمی جنازه از دار پایین آمد و او را در حیاط نظمیه ابتدا روی نیمکتی گذاشتند اما مگر دست برداشتند، جماعت کثیری از مجاهدین و غیره از بیرون ریختند توی حیاط محشری بپا کردند، همه ریختند دور جنازه و با قنداق تفنگ و لگد آنقدر به آن میت زدند که خون آبه از سر و صورت و دماغ و دهان و گوش آن بزرگوار بر روی گونه و محاسنش جاری شد. هر کس هرچه داشت می‌زد. آنها که دستشان نمی‌رسید آب دهان می‌انداختند. قسم به مقدسات عالم در گودال قتلگاه کربلا چنین معامله‌ای کوفیان نکرده بودند. ازدحام جمعیت هر آن بیشتر می‌شد، یکمرتبه دیدم یکی از سران مجاهدین که مرد تنومند و چهارشانه‌ای بود وارد نظمیه شد و مردم و دیگر مجاهدین به احترام او راه باز کردند تا آمد بالای نعش خدا را شاهد می‌گیرم که هرچه خواستم گفته امیر نظام را که آن مجاهد با نعش آقای چه عملی کرد در این سطور بنویسم، از روحانیت و همچنین عموم مسلمین و حتی نوع بشر خجالت کشیدم. بگذارید فقط بغض گلویم و اشک چشمم گویای این قسمت از ماجرا باشد. مدیرنظام می‌گوید:‌در حالی که مغزم داغ و بدنم می‌لرزید، از بالا مرا به اسم صدا کردند و گفتند مردم را بیرون کنید، گفتم نمی‌توانم عده‌ای از مجاهدین و مامورین را فرستادند، با عجله مردم بیرون ریختند، دستور دادند جنازه را مرتب کنید، من با پارچه‌ای سر و صورت آقا را پاک و پرده‌ای روی او کشیدیم. از بالا دستور دادند در را باز کنید، چون در نظمیه باز شد، دیدم مردی عصازنان با لباس مشگی وارد و یکراست بر بالای سر آقا آمد. با عصا پرده را از روی آقا بالا زد و همینطور که تماشا می‌کرد بلندبلند با زبان ترکی فحش نثار دشمنان آقا می‌کرد. این شخص سفیر دولت عثمانی بود.


خبرگزاری فارس