13 اسفند 1392
برخورد شهید باکری با سربازی که بند پوتینش بلند بود
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، «نورالدین پسر ایران» کتاب خاطرات «سید نورالدین عافی» است؛ پسری شانزده ساله از اهالی روستای خلجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی که مانند دیگر رزمندههای نوجوان ایران با تلاش و زحمت فراوان رضایت والدین و مسئولان را برای اعزام به مناطق عملیاتی جلب کرد و از دی ماه 1359 ـ یعنی تنها سه ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی ـ به جبهههای نبرد با متجاوزان رفت. او حضور در گردانهای خطشکن لشکر 31 عاشورا را به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهههای مختلف تجربه کرده و بارها مجروح شده است. نورالدین نزدیک به 80 ماه از دوران جنگ تحمیلی را با وجود جراحات سنگین و شهادت برادر کوچکترش سید صادق -در برابر چشمانش- در جبهه ماند و در عملیاتهای متعددی حضور داشت و جانباز 70 درصد دفاع مقدس است.
آنچه خواهید خواند برشی است از خاطرات وی که مربوط است به عملیات خیبر.
***
... مسئولیتم در دسته کماکان درست کردن چای بود. آب خوردن در آن دشت کم پیدا میشد، به همین دلیل بچهها برای رفع عطش و جبران کمآبی به چای رو آورده بودند. عموم بچههای لشکر ما به چای علاقه داشتند اما چای درست کردن در اردوگاه شهدای خیبر به خاطر کمبود نفت آسان نبود. من کنار سنگرمان جای کوچک تنور مانندی از گل درست کردم. شیلنگی پیدا کرده و داخل تنور گذاشته بودم که قطره قطره نفت از آن میریخت، همیشه آن جا آتش درست میکردم. چون در منطقه از علف و چوب خبری نبود و چیزی برای سوزاندن پیدا نمیشد، نفت ارزش زیادی داشت و کمیاب بود. برای کل گردان معمولا سه گالن نفت میدادند که ما هم کوتاه نمیآمدیم و به هر ترتیب، برای دستهمان نفت پیدا میکردیم! بچههای تدارکات نفت را سهمیهبندی کرده بودند؛ اول فانوسها و چراغهای علاءالدین را پر میکردند که برای گرم کردن غذا ضروری بود، باقی مانده گالنها را بین گروهانها تقسیم میکردند. هر گروهان باید نفت را بین دستهها تقسیم میکرد و نهایتا سهم ما کفاف بساط چاییمان را نمیکرد، بنابراین ما خودمان به فکر تهیه نفت بودیم. در دسته ما «علی ذوالفقاری»، «یونس بهجتنیا»، «محمد میلانی» و عدهای دیگر مجموعه شلوغی را تشکیل میدادند که همه چیزشان خالص بود؛ هم شیطنتشان، هم جنگیدنشان و هم عبادتشان. با همین دوستان تصمیم گرفتیم از چادر تدارکات، نفت پاتک بزنیم. در حالی که تدارکات زیر نظر کسانی چون «حسن پاتک» و «ایوب عمو اوزوم سویی» بود که در قضیه پاتک زدن چندین برابر قویتر از امثال ما بودند! در این میان،حسن پاتک برای خودش یلی بود و قصه پاتکهایش شنیدنی!
یک روز ما داشتیم سنگر میزدیم که دیدم حسن پاتک دارد میآید. بس که در پاتک زدن حرفهای بود بچهها او را به این اسم صدا میزدند. بچهها گفتند: «داره مییاد فرغون ما رو ببره مواظب باشید» گفتم: «فرغون که دست منه! بیاد ببینم چطور میخواد اینو از من پاتک بزنه» حسن رسید و کمی به سنگر نگاه کرد. از کارمان تعریف کرد و دست به کار کمک به ما شد. چند تا گونی پر کرد و کمی خاک جابهجا کرد و من نمیدانم کی فرغون را برد! ناگهان متوجه شدم فرغون دست من و بچهها نیست، چند ساعت بعد آن را در تدارکات دیدیم.
با حسن پاتک خاطرات مشترکی هم داشتم. یک بار داشتم از مرخصی برمیگشتم و تنها بودم. فکر این که قرار است از تبریز تا اهواز تنها باشم از همان اول راه خستهام میکرد. به همه رزمندهها سپرده بودند در شهرها و جادهها وقتی تنها هستند با هیچ کس سر صحبت را باز نکنند چون ممکن بود طرف مقابل در اثنای صحبت اطلاعاتی بگیرد که به ضرر عملیاتها تمام شود. این توصیه یکی از راههای حفاظت اطلاعات بود که همه مقید به آن بودیم، بر همین اساس فکر میکردم تا اهواز بدون هم صحبت خواهم بود. در همین فکر بودم که دیدم حسن پاتک در صندلی جلویی نشسته است. گل از گلم شکفت. او جایش را با بغل دستی من عوض کرد و من خیالم راحت شد که تا اهواز خوش خواهد گذشت. آن جا بیشتر با او آشنا شدم. از کارش در شهر پرسیدم، گفت که راننده اتوبوس شرکت واحد است و در خط مارالان کار میکند. وقتی برای ناهار در یکی از غذاخوریهای سر راه توقف کردیم با یک غذای بیات و بیکیفیت رو به رو شدیم. واقعا غذا دور ریختنی بود اما چارهای نداشتیم، با اکراه برای رفع گرسنگی کمی خوردیم و برای ادای نماز بلند شدیم. در اتوبوس حسن آقا گفت: «صاحب غذاخوری ما را احمق فرض کرده بود!» پرسیدم: «چقدر ضرر کردیم؟»
- صد تومن! اما صبر کن!
حسن آقا گفت و دست به جیبش برد و شروع کرد به در آوردن قاشق، قنداق، نمکدان، استکان و ... یک به یک وسایل را روی زانوهایش میچید و میگفت: این قنداق 10 تومن، این قاشق پنج تومن و ... با تعجب گفتم:«پس زیاد هم ضرر نکردیم!»
در جنگل آباد که بودیم به جز مهمات، سایر وسایل تدارکات کم بود، مثلا بچهها از بابت پوتین در مضیقه بودند و حتی نان و غذا هم به بچهها کم میرسید. در همان ایام حسن پاتک با یک تویوتا به مقر لشکر دیگری رفته بود. آنجا برای نماز به مسجد رفته بود. بعد از نماز دیده بود کسی بیرون نیست و دست به کار شده بود؛ تویوتا را کنار مسجد آورده و همه پوتینها را پشت تویوتا ریخته بود! وقتی به گردان آمد مشکل پوتین همه را حل کرد! اتفاقا در همان محل یک حمام صحرایی هم دیده بود. یک شب به شناسایی منطقه رفته بود و شب بعد با تویوتا به آنجا رفته و کانکس را پشت ماشین بسته بود. در حال بیرون آمدن از آن مقر، نیروهای ارتش که آنجا مستقر بودند جلوی او را میگیرند که: «خوب شد! ما هم میخواستیم حمام را این طرف جاده بیاریم. حالا بیا بعد با تو صحبت میکنیم!» حسن آقا «چشم» گفته و دنبال آنها راه افتاده بود. ارتشیها با چراغ قوه پیشاپیش او حرکت کرده و به جاده اصلی رسیده بودند اما رسیدن به جاده همان و گاز دادن حسن پاتک همان! به سرعت از آن جا دور شده و حمام را به گردان خودمان آورده بود. آن شب کسی او را نشناخته و نمیدانست از کدام لشکر است تا پیگیر قضیه شود. فقط خاطرهای بر پاتکهای او اضافه شد و حمامی که کار ما را راحت کرد.
خلاصه آن روزها حسن پاتک با این قبیل کارها حسابی به بچهها خدمت میکرد. یک بار خودش تعریف کرد که در جاده قرارگاه خرمشهر داشتم میآمدم که دیدم ماشینها آن جا صف کشیدهاند. من هم پشت تویوتا را به سمت قطار برگرداندم و خودم پیاده شدم. سویچ را هم روی ماشین گذاشتم. بلافاصله پشت ماشین را پر کردند و رانندهاش را صدا زدند اما من صدایم را در نیاوردم! وقتی دیدند خبری از راننده نیست و ماشینهای دیگر معطل ماندهاند، ماشین را کنار جاده راندند و به کارشان ادامه دادند. وقتی حسابی گرم شدند من ماشین را روشن کردم و از آن جا دور شدم! یادم هست روزهای پس از این پاتک، کره در تدارکات آن قدر زیاد بود که با هر وعده غذایی کره نوش جان میکردیم!
با این اوصاف ما عزم کرده بودیم از امثال حسن پاتک، پاتک بزنیم! اول طرحی چیدیم و منتظر ماندیم تا در وقت استراحت آنها کارمان را انجام دهیم. معمولا از تدارکات کسی برای صبحگاه نمیآمد. آنها بعد از نماز صبح تا وقت دادن صبحانه میخوابیدند. چند نفری دور و بر چادر آنها منتظر ماندیم و مراقب تکتکشان بودیم تا این که بالاخره یکی از گالن هایی را که زیر چادر قایم کرده بودند، بلند کردیم. دوان دوان از چادر دور میشدیم که ناگهان مسئول تدارکات گروهان برابرمان سبز شد! آدم قوی هیکل و درشتی بود و از اهالی خسروشهر. گالن را که دست ما دید همه ماجرا را خواند: «اینو کجا میبرید؟»
-مال خودمونه!
- نه خیر! این گالن مال یک گروهانه. تازه هر گروهان چندین قسمت داره؛ فرماندهی، مخابرات، تدارکات و ... بعد از این سهم دسته شما...
گفتم: «منو نگاه کن ببین چی میگم. من اینو به هیچ کی نمیدم! نه به گروهان، نه به گردان! یا همین جا گالن رو خالی میکنم رو زمین یا میبرم به سنگرمون!» تهدید بزرگی بود اما باورش شد. گفت:«نمیتونی بریزی زمین» برای این که زهر چشم بگیرم در گالن را باز کردم و برش گرداندم! کمی نفت روی زمین ریخته بود که دادش درآمد: «نه! نه! نخواستیم... بردار ببر!» گالن نفت را با عزت و احترام به سنگرمان برده و یک جای خوب برایش در نظر گرفتیم. برای این که از پاتک و طمع دیگران هم در امان بماند به نوبت مراقبش بودیم! به جرأت میتوانم بگویم تنها کسانی که در اردوی شهدای خیبر از نظر چایی در مضیقه نبودند، ما بودیم. در شرایط سخت اردوگاه چنین شلوغیهایی میتوانست تا حدی یکنواختی روزها را زایل کند.
گرمای طاقتفرسای منطقه یک طرف و بیکاری و آموزشهای تکراری یک طرف. داخل سنگری به ابعاد 2.5 در 3.5 ، 25 نفر زندگی میکردیم، در طول روز از شدت گرما نمیشد بیرون سنگر ماند. در سنگر هم جا برای تکان خوردن نداشتیم. بارها اتفاق میافتاد خاکها از روی نایلونی که به سقف سنگر زده بودیم سر میخورد و روی سرمان یا توی آب و غذایمان میریخت! شبها هم حکایت دیگری بود. جا آنقدر تنگ بود که بعضیها روی وسایل شخصی و لوازم تدارکات میخوابیدند، حتی روی یخچال! بچهها اغلب نمازشان را به جماعت در نمازخانه گردان میخواندند. برای نماز شب هم پرواضح است که در سنگر جایی نبود.
روزها به کندی میگذشت. چقدر آدم میتوانست داستان بگوید و خاطر بشنود و فوتبال بازی کند؟! در کنار این همه، حضور اجباری در کلاسهای آموزشی واقعا مکافات بود و تحملش سختتر از سایر کارها، برای این که تحمل آن وضعیت آسانتر شود شلوغی میکردیم، مثل بچه مدرسهایها سر به سر هم میگذاشتیم، میخندیدیم و کاری میکردیم که مربی عذر ما را از کلاس بخواهد و خلاص...! یکی از مربیها همیشه به من اشاره میکرد که : «هر وقت این سید تو کلاس باشه بینظمی میشه!» مرتب از من میخواست یا به کلاس نیایم و یا اگر میایم بنشینم و بگذارم بقیه گوش کنند. تنها آموزشی که حتی نیروهای قدیمی هم آن را جدی میگرفتند آموزش ش.م.ر بود. آمادگی در هنگام حمله شیمیایی آن قدر مهارت میخواست که به نظرم سی بار تکرار آن هم کافی نبود. یکی از قسمتهای آموزش، ماسک زدن در عرض شش ثانیه بود حال آن که بیشتر بچهها در شش دقیقه هم نمیتوانستند ماسک بزنند. در این کلاسها صدا از کسی بلند نمیشد و همه چهارچشمی به مربی نگاه میکردیم. واقعا سخت بود که به واسطه «بو» حمله شیمیایی را تشخیص بدهی و بلافاصله نفست را حبس کرده و در شش ثانیه ماسک بزنی، طوری که از هیچ منفذ دیگری جریان هوای آلوده وارد ریههایت نشود! حرف بمب اتمی هم در کلاسها مطرح میشد. به ما گفته میشد، بمب اتمی در شعاع 60 تا 100 کیلومتر همه چیز را منهدم میکند. با شنیدن این حرفها میگفتیم: «این وسط ما دیگر چه کارهایم؟» اطلاعاتی در مورد بمبها داده میشد که گرچه مفید بود اما تصور آنها هراسانگیز بود. در طول دوران جنگ به این باور رسیده بودم که نیروهای رزمنده بسیجی و پاسدار آموزشهای مرتب و مؤثری میبینند. با این حال قضاوتهای ناعادلانه عدهای که در شهر نشسته و در مورد جنگ اظهارنظر میکردند و ختم کلامشان ناشیگری نیروهای بسیجی و کثرت تلفات به خاطر ضعف آموزش بود، برایم زجرآور بود. در همه دوران جنگ، ضعف تبلیغاتی ما، زبون نشان دادن دشمن، تصرف یک تپه با یک اللهاکبر توسط بسیجیها و نبردهای ساده و سریع، تصویری ابتدایی از جنگ ایجاد کرده بود. ایجاد موانع گسترده چند کیلومتری و بسیار پیچیده، میدانهای مین وسیع، سنگرهای مثلثی شکل و ... دلیل روشن این ادعا بود که دشمن بهتر از هر کس به قوت و توان فکری و رزمی نیروهای ما واقف بود و بر این اساس هر چه در توان داشت به کمک حامیان خارجیاش در جبهه در سر راه ما میگسترد.
در اردوگاه کنار آموزشهای نظامی، آموزش عقیدتی هم داشتیم. اغلب وقتی بچههای دسته یک جا جمع بودند، مسائل دینی و احکام مطرح میشد. مثلا بچهها یک یک نمازشان را میخواندند تا اگر اشکالی در قرائت دارند، حل شود. برای تصحیح غلطها شخص خاصی در جلسه نبود، هر کس اطلاعاتی داشت میگفت و بقیه استفاده میکردند. در این جلسهها برای این که بچهها احساس راحتی بکنند و از اشکالات احتمالیشان خجالت نکشند، لازم بود جوی صمیمی در جمع حاکم باشد، برای همین من و عبدالحسین اسدی با هر کس به لحن و ادای خودش حرف میزدیم و مزهپرانی میکردیم. معمولا برای بچههای ترکزبان، صحبت کردن در جمع سخت بود به جز کسانی که اهل جلسه و یا قاری قرآن بودند و تعداد این قبیل نیروها نسبت به جمعیت رزمندهها کم بود.
بنابراین، من و اسدی با هر ادایی که بلد بودیم بچهها را میخنداندیم و جو سنگین جمع میشکست. بچهها از مجلس گردانی ما خوب استقبال میکردند و از همان جلسهها بود که قضیه لورل و هاردی هم شروع شد، اسدی قبل در دو فیلم بازی کرده و با تئاتر هم آشنایی داشت. بیشتر وقتها که با مینیبوس از اهواز به دزفول میآمدیم، اول کرایه ماشین را که دوازده تا پانزده تومان بود، میدادیم و بعد برای این که مسیر یک و نیم تا دو ساعته را بیکار نباشیم اسدی دست به کار میشد و برای من و خودش نقش مینوشت. او قد بلند و کمی چاق بود و من در آن ایام خیلی لاغر بودم، شدیم زوج کمدی چاق و لاغر! رفته رفته بعضی کارهای لورل و هاردی را هم تقلید کردیم، او مرا «لورل» صدا میکرد و من او را «هاردی». عبدالحسین اسدی آدم باصفایی بود. با این که سن و سالش بیشتر از ما بود و حدود 35 سال داشت اما متواضع بود و خوب با جوانها تا میکرد. اهل بندر شرفخانه بود و میدانستیم یکی از برادرانش قبلا شهید شده است. خلاصه در آن جلسهها بچهها نماز و احکامشان را یاد گرفتند، من و اسدی هم اسامی لورل و هاردی نصیبمان شد!
آن روزها، مانورهایی که برای آمادگی نیروهای انجام میشد سطح کیفی خوبی داشت. من مانورها را به اندازه عملیاتها مهم میدانستم. منطقه با موانع گستردهای شبیه منطقه واقعی عملیات درست میشد؛ میدان مین، کانالهای متعدد و موانع مختلف. اتفاقا از این جهت که در مانورها حق تیراندازی نداشتیم، کار سختتر بود. در مانورهای آتش سنگینی روی ما ریخته میشد و اگر حرکت طبق زمانبندی انجام نمیشد، ممکن بود با شروع آتش توپخانه، نیروها تلفات بدند.
خاطره مانورهای زیادی را داشتم، اما مانوری که در اردوگاه شهدای خیبر به دستور فرمانده لشکرمان، «آقا مهدی باکری» انجام شد، مانور عجیبی بود. منطقه به عمق 800 متر مینگذاری شده بود که تخریبچیها باید از آنجا معبر باز میکردند. آتش هماهنگ و شدیدی روی بچهها ریخته میشد.
بعد از میدان باید به خاکریزی میزدیم که پشت آن دشمن فرضی قرار داشت، قبل از خاکریز کانالی به عرض و عمق سه متر ایجاد شده بود که باید با استفاده از نردبانها پل میزدیم و از روی آن میگذشتیم. در آن شرایط عبور از روی پل نردبانی که 20، 30 سانتیمتر عرض داشت و تا وسط آن میرسیدی تاب برمیداشت، کار واقعا سختی بود. اگر کمی تعادلمان به هم می خورد در کانال سرنگون میشدیم. در حین مانورها معلوم میشد چقدر سرمایه روی این کار گذاشته شده است، مخصوصا جانفشانی بچههای اطلاعات مشخص میشد که به شناسایی مواضع دشمن رفته و تصویری دقیق از استحکامات، موانع و سنگرها با همه جزئیاتشان به دست آورده بودند. اطلاعاتی که دشمن تو آواکسها و ماهوارهها جمعآوری میکرد ما با همین نیروهای جان بر کف اطلاعات عملیات به دست میآوردیم.
در کنار همه این مسائل رابطه بسیار خوبی بین نیروها و فرماندهان لشکر برقرار بود. جایگاه فرماندهان ما و حرف و دستورشان برایمان حکم امری واجبالاطاعه را داشت. یک روز در اردوگاه شهدای خیبر قرار بود آقا مهدی برای بازدید تشریف بیاورند. همه صف کشیدیم؛ گردان، گروهان، دسته و ... فرمانده لشکرمان آمد؛ آقا مهدی مقابل نیروهای گردان خط شکناش حرکت میکرد. گاهی میایستاد و با نیروها صحبت میکرد؛ از اسلحهای که رزمنده در دست داشت و از کاربرد آن میپرسید. گاه گوشه یقه رزمندهای را که تا خورده بود با آرامشی درست میکرد. یک بار هم زمین نشست و بند پوتین یکی از رزمندهها را که زیادی بلند بود یک گره اضافی زد. کجای دنیا میشد فرماندهی مثل فرماندهان ما پیدا کرد؟ او همزمان به ما دو درس بزرگ میداد: درس نظم و آمادگی و درس محبت و همدلی بین سپاه اسلام. در مقابل این خلوص و محبت، بچهها حاضر بودند جانشان را هم برای اجرای دستورات فرماندهانشان بدهند و میدادند.
با نزدیک شدن ماه محرم، دستههای عزاداری شور دیگری به شبهای اردوگاه دادند، بچههای هر گردان در دستههای «شاخسی» به سوی گردان دیگر میرفتند و مورد استقبال گردان دیگر قرار میگرفتند.
شب عاشورا در گردان امام حسین غوغای دیگری بود؛ وسط بیابان، در تاریکی شب، در پناه نور ضعیف چند فانوس و چند مهتابی، بچهها با زمزمه مداحان گردانها بر سر و سینه میزدند و خلوت بیابان را محرم اشکهایشان میکردند. گاه محمدرضا باصر نوحه میخواند؛ او که با همه دوست بود و بچهها عاشقش بودند و گاه خلیل نوبری که هم فرمانده بود، هم نوحهخوان و میاندار. پایان عزاداریها اغلب با دعای توسل و در شب جمعه با زمزمه عاشقانه کمیل در مسجد گردان خاتمه مییافت.
روزی در اردوگاه شایع شد قطعنامه آتشبس صادر شده است. کسی اطلاع درست و دقیقی نداشت اما ظاهرا به دلیل روند جنگ- که فاصله بین عملیاتها زیاد شده بود- این صحبتها پخش میشد. همان روزها گفتند عدهای خبرنگار خارجی به اردوگاه آمدهاند؛ حدود 40، 50 نفر که عدهای زن هم بینشان بودند. زنها به دلیل این که حجاب نداشتند داخل ماشینها مانده بودند تا این که از بچهها چفیه گرفته به سر انداختند و بعد به سمت بچهها آمدند. ابتدا صحبتها از طریق مترجمی که همراه آنها بود انجام میشد. اما به زودی یکی از بچه های ما به نام «موسی غفاری» که معلم انگلیسی بود، وارد میدان شد و به انگلیسی شروع به صحبت با آنها کرد. همه خبرنگاران دور او را گرفتند. او به همه سؤالات خبرنگاران به روانی جواب داد. بچهها از این شرایط حسابی روحیه گرفته بودند. در اثنای صحبتهای آنها دوباره دسته «شاخسی» پا گرفت. مراسم باشکوهی شده بود؛ بچهها سینه میزدند و به صدای نوحهخوان جواب میدادند. خبرنگاران با تعجب نگاهمان میکردند، گویا آنها برای دیدن نیروهایی کسل و بیحال آمده بودند و حالا شور و هیجان رزمندگان با حسابهای آنها جور درنمیآمد. در پایان عزاداری شعارهای «مرگ بر آمریکا، مرگ بر صدام، درود بر خمینی و جنگ جنگ تا پیروزی» و به تبعیت از آن معلم رزمنده، بعضی شعارها را به انگلیسی سر دادیم. کاری که آن روز آن برادر رزمنده کرد از نظر اهمیت سیاسی در حد یک عملیات بود چرا که بدون سانسور از روحیات و انگیزه بچهها سخن میگفت. خبرنگاران به سنگرها هم سر زدند. جو صمیمی و شاد بچهها غافلگیرشان کرده بود. در گرمای 57 درجه منطقه، با امکانات محدود در آن منطقه بیابانی چیزی در جمع ما بود که خارجیها هرگز فکر مواجهه با آن را نکرده بودند.
فارس