خاطرات فرنگیس قاسمی زندانی سیاسی رژیم پهلوی
من فرنگیس قاسمی فیض آباد هستم در سال 1336 به دنیا آمدم، متاهل هستم و 4 فرزند دارم که 2 فرزند پسر و 2 فرزند دختر، که فرزند بزرگم مدرک فوق دیپلم دارند و مشغول کار هستند ، فرزند دومم لیسانس است و که در حال حاضر خود را برای فوق لیسانس آماده می کنند و فرزند سومم که دختر بزرگم هستند ایشان ترم آخر هستند و به امید خدا لیسانس می گیرد، متاهل می باشند.
برای من اولین چیزی که شروع شد این بود که مطالعه داشتم یعنی اول هم کتب سیاسی و مذهبی و اینها نبود و مطالعه علاقمند شدم که آنهم از طریق یکی از دوستان بود که من را به مطالعه تشویق می کردند که سال دوم دبیرستان بودم من مطالعاتم را ادامه دادم و علاقمند به مطالعه شدم، خوب اول بیشتر کتابهای داستان می خواندم، البته داستانهای هجو نبود مثل داستان ویکتور هوگو یا چارلز دیکنز خوب اینها باعث شد که من بیشتر به مطالعه علاقمند شوم. کم کم باز از طریق دوستان به کتابهای سیاسی علاقمند شدم مخصوصاً کتب دکتر شریعتی که آن موقع خیلی در بورس بود به این کتابها علاقمند شدم و سعی می کردم تهیه کنم و در این راستا با یکی از دوستانم که بعداً از هم بندی های خودم بودند آشنا شدم ، تقریبا سال سوم دبیرستان بودم ، به همراه او در یک شرکتی یا کارخانه ای البته که رفتم و در آنجا احساس می کردم که محیط خیلی مناسب است که من بتوانم بچه هایی که مقداری این حالت سیاسی را دارند توی راه بیاورم و با دوستانم سعی می کردیم به اعتصاب و خلاصه توی این شرکت و برنامه ها بودیم و بعد از آن با دوستم سعی می کردیم که تیمی با بچه ها صحبت کنیم از تبعیض ها برایشان بگویم و تشویق کنیم به اعتصاب و خلاصه توی این برنامه ها بودیم و بعد از آن با دوستان دیگر چند تا هستند حدود 10 نفر از دوستان که میشد گفت همکلاسی بودند که آنها باز دوستان دیگر جمعی داشتند که ما تعدادمان تقریبا 10 نفر یا 12 نفر می شد که ما تصمیم گرفتیم جلسات هفتگی داشته باشیم و در این جلسات از نظر هم دیگر و کارهایی که در این مدت انجام دادیم آگاهی پیدا کنیم و صحبت می کردم و دور هم جمع می شدیم و معمولا پنج شنبه ها بود دور هم جمع بودیم و بحث و صحبت می کردیم و بعضی بچه ها نوار امام را مثلاً پیدا کرده بودند می شنیدیم یا بعضی از بچه ها مثلاً اعلامیه ای چیزی آن موقع این طور بود که معمولاً اعلامیه پخش نمی شد بیشتر در مساجد و یا در محل های مذهبی مثل حضرت عبدالعظیم آنجا مفاتیح و قرآن از اعلامیه ها یا دفاعیه می گذاشتنند. یادم است که یک روز یکی از بچه های دفاعیه آقای مهدی رضایی را از توی این مفاتیح حرم عبدالعظیم پیدا کرده بود و آورد و ما خواندیم و بحث می کردیم و درباره اش بعد تصمیمی گرفتیم که خودمان اعلامیه بنویسیم و این را تکثیر کنیم و در همین حین و سین بود که یکی از خانم هایی که تازه به جمع ما پیوسته بودند، دستگیر شدند.
آن موقع معمولا ساواک روی دخترهای که حجاب اسلامی داشتند مثل چادر یا ساده بودند یا آقایانی که کفش کتانی می پوشیدند خیلی حساس بودند و تیرشان به سنگ نمی خورد و اینها را می گرفتند تا به هدفشان برسند این خانم گویا ساعت 10 شب با دایی اش توی خیابان بوده که ساواک به آنها مشکوک می شود و اینها را می گیرد و متاسفانه ایشان هر کس را می شناخت لو دادند. منجمله من و همان دوستم که همبندم هستند و بالاخره از آنجا بود که ما دستگیر شدیم . خاطره ای از روز دستگیری ام دارم، من آن زمان در کارخانه فیلور کار می کردم و اصلاً کار را با این انگیزه سیاسی انتخاب کرده بودم چون من محصل بودم ، سال سوم و یا چهارم دبیرستان بودم و صبحها سر کار می رفتم و شبانه درس می خواندم و در آن شرکت بودم و آن روز اتفاقاً من خودم یک اعلامیه نوشته بودم و خوب معمولاً هر کسی دنبال هم فکر خودش می گرده پیدا نمی کند و در آن کارخانه که رفته بودم چند نفر را متوجه شده بودم که با من همفکر هستند و به آنها گفته بودم که می خواهم این کار را بکنم و ببرم آنجا و اینرا تکثیرکنند و پخش کنیم، صبح که رفتم سر کار مشغول تست یک موتور یخجال بودم که 2 تا آقای قد بلند آمدند و گفتند که شما خانم فرنگیس قاسمی هستید ، گفتم بله! گفتند تشریف بیاورید من آن لحظه فکر کردم می خواهند من را ببرند برای آموزش کارهای کمک های اولیه می خواستند آموزش پیدا کنم که اگر مشکلی پیدا شد برطرف بشود اول فکر کردم آن آقایان هستند که آمدند دنبالم و وقتی داشتیم می رفتیم یک راهرو بزرگی تا رخت کن ما بود و این طور که می رفتیم این آقایان جلو بودند و من داشتم می رفتم وسط راه انگار که حس ششم پیدا کنم آن لحظه با خودم گفتم رفتی تو دل خودم و بعد این آقایون مرا بردند اتاق رئیس کارخانه و یک مقدار سوال و جواب کردند و بعد گفتند شما وسایل اتاقتان کجاست گفتم تو رخت کن و به اتفاق رفتیم توی رخت کن و کیف من را اول گرفتند و داخلش را نگاه کردند خوب اولین چیز که دستشان بود ورق اعلامیه بود که من نوشته بودم . ورق را برداشتند و خوب من خیلی تند و سریع نوشته بودم اولش خطاب به شاه خائن و اینها عجیب بود که هیچ افتخاری من نداشتم و نمیدانم چه احساسی بود که باید این را پنهانش کنم و این آقایان نگاه کردند و تا چشمشان افتاد و این را خواندند ، گفتند: شما از این چیزها دارید از آنجایی که معمولاً همه متهم این نفی می کنند گفتم نه این مال من نیست گفت پس تو کیف شما چکار می کند، گفتم نمی دانم و این برایشان خوب کافی بود اینرا گرفتند و کیف را به من پس دادند و من را سوار خودرو کردند، گفتند برویم منزل تان توی کیف من یک دفترچه تلفنی بود که حدود شاید 20 نفر از بچه هایی که اهل مبارزه بودند و فعالیت داشتند اسم و تلفن شان بود و من از لحظه اول دائم نگران این مساله بودم که چه جوری اینرا از بین ببرم و خلاصه رفتیم خانه و مادرم نبود و برادر کوچکم بود که الان شهید شدند و ایشان بودند هاج و واج نگاه کردند که چی شده و من اتاقم طبقه دوم بود و آمدند بالا رفتند گفتند کلید کمد ار بده گفتم همراه من نیست و رفتند یک چیز پیدا کردند و در را باز کردند خوب توی این کمد فقط یک کتاب دکتر شریعتی بود کتاب فاطمه، فاطمه است، آنرا گویا فقط برداشتند دو ، سه تا کتاب دیگرکه در بازار بود اما دفاعیه مهدی رضایی که من اینرا،آن موقع از طریق بچه ها گرفته بودم. در دستمال کاغذی جیبی نوشته بودم و وسط این دستمال گذاشته بودم و دو طرف اش دستمال کاغذی بود که اینرا اصلاً دست نزدند به او فکر نکردند این ممکن است چه چیزی باشد و یا یک اطاعیه ای من داشتم که تمام کارهای ساواک و شگردها را داخل آن نوشته بودم که 20بار ریز شده بود و خیلی ریز بود و اینرا تا کرده بودم و لای کتاب نهج البلاغه گذاشته بودم و جالبه که اینها کتاب را برداشتند و لاش را ورق زدند ولی ندیدند این ورق را که زدند ولی ندیدند این ورق را اگر میدیدند خیلی مجازات سنگینی برایم رقم می خورد و خوشبختانه اینها متوجه نشده بودند و من را بردند قبل از اینکه بخواهیم برویم آمدیم پایین و من نگران بودم و به یکی از آقایان گفتم که ببخشید من می تونم بروم پایین دستم را بشورم گفت کجاست دستشوی و برو ، رفتم پایین دستشویی و این دفترچه تلفن را از توی کیفم برداشتم چون کیف را دادند به خود من ، برداشتنم و تمام آن صفحه ای که اسامی و تلفن ها بودند ریز کردم و ریختم توی چاه و آب ریختم و دیگر خیالم راحت شد که کسی از طریق من دستگیر نمی شود و خلاصه آمدند و مرا بردند و در ماشین که نشسته بودیم اسم یکی از دوستانم که هم بند بودیم و دوست صمیمی بودیم و الان هست اسمش توی بی سیم ایشان خوانده شد و رفتیم کمیته مشترک آنجا دیگر وسایل را گرفتند و دفترچه تلفن را که برداشتند دیدند چیزی نیست به هم نگاه خیلی مشکوکی کردند که این چی بوده ولی کاری نمی توانستند بکنند و چیزی نبوده و وسایل مان را گرفتند و لباس زندان به ما دادند و بردند توی اتاق بازجو که آنموقع بازجوی من منوچهری بود ، منوچهری خوب خیلی آدم سفاک بود اما حالا نمی دانم زمانی که ما را گرفتند ظرفیت ما طوری بود و زمانی بود که شکنجه کم بود و با خودم همیشه می گویم خدا می دانسته ظرفیت ما چقدر است در آن زمان ما گرفتار شدیم و بعد دیگر یک سری سوالات کرد و فرم داد پر کنم که من آن موقع جسارت خاصی داشتم برای خودم نوشته بودم که اسم و فامیل تبعه ایران باید می نوشتم ، هستم و نوشتم نیستم از روی لجاجت و اینکه با همه چیز مخالف بودم بعد منوچهری وقتی اینها را خواند با یک لحن توهین آمیزی به من گفت که یک حرف زشتی زد و بعد گفت بیچاره تو اگر تبعه ایران نیستی ، تبعه چه گورستانی هستی ، اینطوری به من این حرفها را زد و دیگر گذشت و تقریبا 3 شبانه روز ما را سر پا نگه داشتند یعنی به هیچ وجه نمی گذاشتند باشیم و تا می نشستیم بلند می کردند و یا شب تا صبح هوا خیلی سرد بود سرمان را تکیه می دادیم نشان می داد زندان را گرد هست و ما را دور آن دایره همه ایستاده بودند و نمی گذاشتند تا بشینیم و هر روز می بردند بازجویی می کردند و می پرسیدند و دیگر گذشت و هیچ چیزی از ما نتوانستدند بفهمند که ما بخواهیم کسی را لو بدهیم و هر چی گفتند دوستان ما کیستند ، گفتم من دوستی ندارم و خلاصه دیدند و از طرفی هم نمی توانستند شکنجه کنند و دیدند که نمی توانند شکنجه کنند ، و گرنه منوچهری ما را ناقص می کرد ولی خوب نشد و افتاد که محکومیت به ما بدهند و ببرند دادگاه و بیاورند تا محکومیتم معلوم شد حدود 4 ماه طول کشید تا محکوم شدیم به 3 سال زندان . یکی از خاطراتی که اوایل دستگیری داشتم تقریبا 3- 4 روز بعد از دستگیری ، خوب من تقریبا می دانستم که ساواک از احساسات پدر و مادر و بچه ها استفاده می کند که بتواند حرف بکشد. یک روز منوچهری که خوب برای اینکه توهین کنند اسم کوچک ما را صدا می¬کردند، گفت: فرنگیس می¬خواهی پدر و مادرت را ببینی و من توی دلم گفتم بگذار اینها را بازی بدهم گفتم بله دلم برایشان خیلی تنگ شده ، گفت خوب بروید پدر و مادر فرنگیس را با احترام بیاورید و بعد رفتند و بعد از اینکه پدر ومادرم را آوردند ، داخل اتاق مخصوص بود رئیس زندان که قد خیلی بلند و تیپ وحشتناکی داشت خودش بعد از حسینی و بعد از اینکه من رفتم داخل اتاق منوچهری هم بود و پدر ومادر من هم آنجا بودند و بعد از اینکه منوچهری گفت که ببین پدر، این دختر شما اصلاً با من همکاری نمی کند هر چی از او می پرسیم در جواب می گوید که نمی دانم ، دوستانت چه کسانی هستند که می گوید نمی دانم و بعد می گویم چه کار می کنی و اسمت چیست می گوید نمی دانم، و پدر من یک بنده خدا آدم ساده گفت تو اسمت را هم نمی دانی که من خنده ام گرفته بود و منوچهری می گفت نه پدر من منظورم این است که هیچی حرف نمی زند و ازش می پرسی و بعد رو کرد به مادرم و گفت: ببین مادر من این دختر تو اگر که حرفاش را بزند ما فردا آزادش می کنیم بیاید پیش تو اما اگر حرف نزند باید اینجا بماند تا موهایش مثل دندان اش سفید شود که بنده خدا مادر من آن موقع اشکهایش روان شد و بردند . به این ترتیب من فقط خواستم اینها را تو دلم اذیت اشان کنم و بازی بدهم چون اینها خواستند از این طریق احساسات من را برانگیزند که صحبت کنم و من می دانستم که قصد اینها چیست این کار را کردم . یک خاطره دیگرم این است که اکثراً نگهبان هایی که آنجا بودند سرباز بودند و آدم ساده و خیلی هایشان آدم خوبی بودند مثلاً هیچ ربطی به ساواک نداشتند و سربازی اشان را می گذراندند من یک روز داشتم نماز می خواندم و سر نماز یک مقدار منقلب شده بودم و این نگهبان آمد از پنجره زد بالا نگاه کرد و بعد ایستاد نماز من تمام شد و نمازم که تمام شد به من گفت نگران نباش آزاد می شوید این قدر خودت را ناراحت نکن، گفتم نه من اصلا به آزادی فکر نمی کنم من مطئنم که جواب همه شماها را بلاخره خدا میدهد و از این خوشحالم و اصلا نگران نیستم خوشبختانه یکی از چیزهایی که خیلی مهم بود در این مساله که نخواهیم به ساواک حرف بزنیم، این روحیه ای بود که ما داشتیم یعنی حتی قبل از اینکه من دستگیر بشوم در خیابان که راه می رفتیم احساس می کردم الان یک ساواکی دنبال من است و این حالت را داشتم و نگران نبودم و آنجا هم در زندان نگران اینکه امتحانم را ندادم و درسم را چه کنم نداشتم و گفتم الان خاص خدا بوده و با این مسأله خیلی راحت کنار آمده بودم و اذیت نمی شدم، خوشبختانه که حتی یادم است بعد از اینکه تقریبا 2-3 هفته بعد از اینکه بازجویی کردند می گذشت ما را از سلول انفرادی، من 2 هفته در سلول انفرادی بودم و بعد از 2 هفته آوردند در یک سلول تقریبا 3-4 نفر دیگر هم بودند بعد آنجا ما این لباس هایی که به ما دادند و می گفتندفرنچ ما یکی از این لباس ها را برداشتیم به حالت توپ در می آوردیم و با این وسطی بازی می کردیم و صدای خنده ی ما همه جا پخش می شد که حتی یکی از بچه های دیگرخیلی اعتراض کرده بود که من نمی دانم چرا این قدر شاید و چی می خندی این بخاطر این مساله بود که ما نگران این مساله نبودیم گفتیم بلاخره آمدیم توی این راه تا آخرش باید برویم و اینجور حس می کردیم. خوشبختانه و این باعث شد که بعد از آن بتوانیم ادامه تحصیل هم بدهیم در زندان یکی از خاطرات خوبی که من در زندان و کمیته مشترک داشتم شروع ادامه تحصیلم بودم با کمک دوستان و مشورتی که با بقیه بچه ها داشتیم گفتند که شما ها می توانید بروید و درخواست کنید که تحصیلاتتان را ادامه بدهید و از شما امتحان می گیرند مثل اینکه می دانستند بچه ها. ما این کار را کردیم و نامه درخواست نوشتیم و قبول کردند که کتابهای ما را از خانواده درخواست کنیم بیاورند و آنجا شروع کردیم و خوشبختانه هر کدام از بچه ها یکی از درسها ی ما را بعهده گرفتند و یاد دادند و اینکه می گویم ما منظورم من و دوستم است که همراه هم دستگیر شده بودیم و آنجا ما شروع کردیم به درس خواندن و تقریبا فکر می کنم مهرماه بود که ما را منتقل کردند به زندان قصر و یا آبان ماه بود دقیقاً یادم نیست ما را منتقل کردند به قصر. که آنجا دوباره باز بچه های دیگری بودند که به ما کمک کردند و درس خواندیم و امتحان دادیم و رقتیم توی زندان قصر و آنجا امتحان دادیم و خوشبختانه با معدل خوبی هم قبول شدیم بعد از اینکه بازجویی ها تمام شد و بازجوها به این نتیجه رسیدند که کاری نمی توانند بکنند و ما کسی را لو نمی دهیم و اطلاعاتی در اختیارشان قرار نمی دهیم دیگر ما را فرستادند برای مسأله دادگاه، که یادم است اولین روزی که دادگاه اول خواستند ما را ببرند ما روزه بودیم من و دوستم که وکیل تسخیری ایشان این محبت را کردند در رابطه با این مسأله که اینها جوان اند و نمی دانند جاهل بودند و شما ببخشید و اگر که بدانید اینها با من آمدند روزه هستند و هی تعریف کرد و در واقع ایشان دفاع می کردند به ما این قدر اجازه دفاع به آنصورت داده نشد و ایشان دفاع کردند و بار دوم که رفتیم باز اینطور ایشان دفاع کردند و خیلی بیشتر که اینها اشتباه کردند و کاری نکردند و کاره ای نبودند و اینها را گفتند، که نهایتاً به 3 سال زندان محکوم کردند چون چیز خاصی از ما نگرفته بودند که دیگر بعد از اینکه گفتند 3 سال محکومیت بستند برگرداندند ما را باز به کمیته مشترک که دیگر فکر کنم 2 ماه از این مسأله گذشته بود که به قصر منتقل شدیم روزی ما را بردند قصر یادم است همینکه وارد زندان شدیم مثل اینکه بچه ها می دانستند و خوب آن زمان که ما رفتیم خوشبختانه باز هم اینها لطف خدا بود بچه ها فکر کنم 2-3 سال بود که جدا شده بودند و خط مارکیست و مذهبی 2 خط جدا بود فقط خیلی مسالمت آمیز در کنار هم زندگی می کردند و خوب خبری پیچید و اینها متوجه شده بودند که انتقالی است و قراره 2-3 نفر بیاورند اینکه ما وارد شدیم اکثراً بچه های غیر مذهبی این جلوها بودند تا وارد شدیم تمام آمدند جلو و بعد در بین آنها بچه های مذهبی بودند و خیلی شلوغ شد که ما بین اینها انگار که گیر کرده باشیم این حالت بود بچه های مذهبی خلاصه موفق شدند و ما را بردند در جمع خودشان و خیلی جالب بود و قشنگ مشخص بود که آنجا بودیم و بعد از آن بچه های مذهبی خیلی صحبت می کردند و می گفتند خوب، من خودم معمولاً یک دختر خیلی رئوف و احساساتی بودم مخصوصاً آن موقع در کمیته هیچ مرزی بین بچه ها نبود حتی من با بچه های چپی دوست بودم البته آگاهانه بود و این به هیچ وجه نتوانست روی من تاثیر بگذارد ولی خوب دوست بودیم و حتی یکی از اینها به من زبان درس می داد که این قبل از من منتقل شده بود به قصر مرا که دید خیلی کوشش کرد من را ببرد در جمع خودشان ، اینها ولی خوشبختانه من خیلی قاطع بودم در مقابلش ایستادم و نرفتم و گفتم که به این جمع تعلق دارم و خیلی ناراحت شده بود . خلاصه خیلی خاطره خوبی بود شاید اگر ما آنجا در جمع مذهبی نمی بردند و رفته بودیم در جمع بچه های غیر مذهبی ممکن بود اتفاقاتی بیفتد و کشمکش میشد . خلاصه اوضاع ناجورمی شد ولی خوشبختانه چون که در جمع مذهبی به روال عادی خودش پیش می رفت و در قصر بچه های مذهبی خودشان آن موقع حدود 15-16 نفر بودن و هر کدام یک درس ما را برعهده گرفته بودند و درس می دادند و خوشبختانه نظم خاصی داخل زندان حکم فرما بود یعنی بچه ها سر ساعت بیدار می شدند و حدود یک ساعت و نیم ما ورزش می کردیم یعنی دو مقاومت داشتیم توی حیاط و ورزش و بعد از ورزش برنامه صبحانه بود و درست سر ساعت 8 کلاسمان شروع می شد و هر گروه برای خودش یک کلاس داشت و مطالعه می کردند و کلاسهای ما بیشتر اختصاص به درس داشت و بین کلاس قرآن بخصوص کلاس کتب آقای مطهری و من آنجا بیشتر با شهید مطهری آشنا شدم و خیلی خوب بود خیلی که من احساس می کنم حدود یکسال که درزندان قصر که بودم علی رغم اسم زندان برای من کمال همراه داشت و باعث رشد من شد و من خیلی توانستم از آن محیط استفاده کنم و به آن رشدی که می خواستم برسم. یک خاطره دیگر که در زندان قصر داشتم مسأله اعتصاب بود ، ما یک بار اعتصاب کردیم که این اعتصاب به خاطر مسأله غذا بود که خیلی غذاهای که از نظر بهداشتی و کیفیت خیلی بد بود و به خاطر این مسأله ما اعتصاب کردیم فکر کنم حدود 3 ماه طول کشید که غذای زندان را نمی گرفتیم اما خانواده ها غذاهایی که می آوردند در حدود یک چیز محدود که بتوانیم به زندگی ادامه بدهیم و خوشبختانه بعد از 3 ماه تسلیم شدند و غذایی که می آوردند خیلی خوب بود و مشخص بود که از نظر کیفیت خیلی فرق کرده و یکی از اعتصابات دیگر ما در رابطه با تبعید امام بود که امام را به فرانسه تبعید کردند در این رابطه بود و ما یک هفته اعتصاب خشک کردیم یعنی غیر از آب و چای چیز دیگری نمی خوردیم که یادم است 2 تا از بچه های حالشان خیلی وخیم شد و مجبور شدند سرم به آنها وصل کنند و این حالت بود ولی ما خودمان خیلی راضی بودیم از این مسأله که این اعتصاب را کردیم به خاطر امام و توانستیم خودمان را محک بزنیم که چقدر می توانیم مقاومت کنیم و بعد زمان محدود بود و اعتصاب اول زمانی ما تعیین نکردیم اما اعتصابی که در رابطه با امام بود محدود بود و گفتیم از این تاریخ تا این تاریخ اعتصاب می کنیم که حتی در روزنامه ها این نوشته شد و یادم است که حتی گروه زندانیان سیاسی زن مسلمان که بچه های چپی خیلی ناراحت شدند و نمی خواستند ما اینرا جدا کنیم و فقط بنویسند که زندانیان زن سیاسی مثلا ، اما ما تأکید داشتیم که این مسلمان باشد که بدانند در زندان چه خبر است . خاطرات تلخ شاید این اواخر خصوصاً که مسائل انقلاب پیش آمد یا این مسأله اعتصاب و این برنامه ها بود و ما یک مقدار در اثر کشمکش که با این بچه های چپی پیدا کردیم شاید میشد گفت خاطرات تلخ ، اما زندان جایی بود که همه پذیرفته بودند چون ما بچه های ابد داشتیم 10 سال و 20 سال و آنها اصلاً زندگی می کردند و برای خودشان یک زندگی روزانه داشتند ، حتی تیم والیبال تشکیل داده بودند و این محیط را پذیرفته بودند و اصلاً به بیرون و آزادی فکر نمی کردند که براشان مشکل باشد و نتوانند تحمل کنند و زندگی می کردند این بود که خیلی نمی شد گفت تلخ ، اینطور نبود چون همه تقریباً در یک سن نوجوان و جوان بودند البته بودند شاید 3-4 نفر هم بودند که سن اشان بالا بود و 60 سال داشتند اکثراً جوان بودند و خوب ما چون برنامه مطالعه خیلی داشتیم درس می خواندیم و امید هم ، انسان به امید زنده است و این امید را داشتیم که این روزها می گذرد و این بود که نمی شد گفت به من خیلی سخت گذشت حداقل خودم را بگویم چون من با آن روحیه قبلی که داشتم این طور نبود که اذیت بشوم و حالا از دوری خانواده غصه بخورم نه پذیرفته بودیم و خیلی از خانم ها بودند که بچه های کوچک داشتند ولی پذیرفته بودند و با این مسأله کنار آمده بودند. یک خاطره دیگر که در زندان قصر داشتیم این بود که اواخر یعنی حدود 3-4 ماه قبل از آزادی خانم اشرف ربیعی را که در ترور کشته شد اینرا منتقل کرده بودند به قصر و خوب ایشان موضع اش آن موقع مشخص نبود هم پیش ما می آمدند و پیش چپی ها رفته بودند و من گاهی خیلی تأسف می خوردم ایشان خیلی فکر خلاقی داشت که در آن روز ها زندان قصر را قبل از اینکه ایشان بیایند ساخته بودند طبقه بالا را و یکی از اتاق ها را ما برداشته بودیم و آن اتاقی را حالت نمازخانه یا کتابخانه کرده بودیم که با پیشنهاد ایشان روزنامه های باطله را نگه می داشتیم و اینها را رفتیم و کتابخانه درست کردیم به شکل ستون و اینها چیزقشنگی درست شد که بچه های چپی رد می شدند و با حسرت نگاه می کردند ولی خوب تا آخر یک موقع مشخصی نگرفتند که با ما باشند ما با چپی ها حالت نفاق می شد گفت دیگر که بعدش هم در درگیری ها کشته شدند ولی من هر وقت یادم می افتاد می گویم چقدر حیف شد که یک آدم که می تواند در راه مثبت قدم بر دارند اینطور به بیراهه می روند و به نابودی کشیده می شوند که یکی از این خانم ها ، خانم ربیعی بود و یکی از کارهای جالبی که ما در زندان انجام می دادیم این بود که سعی می کردیم هر چیز که احتیاج داریم خودمان درست کنیم با این فرنچ هایی که به ما می دادند و کهنه شده بودند اینها را باز می کردیم و خوشبختانه قیچی این اواخر به ما می دادند اینها را باز می کردیم و می دوختیم و با اینها جا کفشی درست می کردیم یک جا کفشی به چه بزرگی و حدود 5 متر و 6 تا طبقه بود که بچه ها کفش و کتانی که صبح ورزش می کردند را می گذاشتند توی این و از این کتانی ها ما تنها استفاده نمی کردیم و این کف را در می آوردیم ومش کف شک درست می کردیم یعنی یک پارچه روش می دوختیم و به عنوان کفش اک در راهرو استفاده می کردیم که فکر کنم بعد از زندان که در بازار دیده میشد اینها ایده اش از توی زندان بود و جوراب ها که ما از هر چیزی استفاده می کردیم برای این است که میگویند احتیاج خلاقیت می آورد مثلا جورابی که کهنه یا پاره می شد ما اینها را نخ اش را می کشیدیم و به صورت قرقره در می آوردیم و نمی گفتیم پاره است بیندازیم سطل آشغال این کار را می کردیم و خلاصه از هر چیزی نهایت استفاده را می کردیم و یک کار خوب دیگر که بچه ها در زندان انجام می¬دادند این بود که غذایی که برای ما می آوردند حداقل یک وجب روغن رویش بود و بچه ها تمام این روغن ها را در چاه خالی می کردند در صورتی که بغل زندان ما زندان عادی بود و یک روز که خواستم بروم امتحان بدهم برای آخر سال دیدم یک خانمی در حیاط آن زندان من نمی دانم چه طور توصیف کنم که این چقدر بود قد بلند شاید اندازه این در بود اینقدر درشت هیکل بودند و به خاطر این بود که اینها اینرا رعایت نمی کردند و با آن روغن ها مصرف می کردند ولی بچه های زندان سیاسی اینطور نبودند و تمام کارها را ما خودمان انجام می دادیم یعنی بهداشت محیط نمی گفتیم ما الان زندان هستیم به ما هر چه مربوط است و دیگران باید بیایند نه تمام کارها را خود بچه ها حتی آنها چیزی نمی گفتند اگر انجام ندهیم براشون اصلا مهم نبود ولی خود بچه ها یک برنامه ریزی خوبی داشتند و هر روز کار داشتیم برای کارها و تمام کارها را ما خودمان انجام می دادیم در زندان روزی که ما آزاد شدیم ، 3 آبان بود و از قصد اصلا آنروز را انتخاب کرده بودند و شاه به خاطر تظاهرات که شکل گرفته بود و در خیابان ها شعار می دادند که زندان سیاسی آزاد باید گردد و مجبور می شد به ناچار یک سری از زندانیان را آزاد کند و آنها که محکومیت پایین داشتند شروع کردند به آزاد کردن که اسم ما هم در این لیست بود و شب یکی از نگهبان ها آمد و این مژده را داد که این بچه ها فردا آزاد می شوند و خیلی حال عجیبی بچه ها داشتند و مثلا بچه های مذهبی و چپی آنجا مرزها شکسته شد چون دیدند می روند که دیگر همه احساساتشان را بروز می دادند و خیلی گریه و ناراحتی از هم دارند جدا می شوند و از یک طرف خوشحالی که دارند آزاد می شوند و فردای آنروز ما را آزاد کردند خوب مردم می دانستند که یک سری زندانی ها آزاد شدیم و آمدیم بیرون و پدر من شنیده بود که دارند زندانیان را آزاد می کنند همین طوری گفته بود ببینم ممکن است دختر من باشد بین اینها و اتفاقاٌ یک آقایی آمد و با من شروع کرد گریه کردن و بغل کردن و گفتم مگر شما نمی دانستید گفت نه من همین طور آمدم ببینم کی ما را آزاد می کنند و با هم رفتیم منزل که پدرم گفت من نمی دانستم شما امروز می خواهی آزاد شوی جمع همراه من نیاد و برد خانه دوستت تا گوسفند بخرم و چراغانی کنم چون توی انقلاب بود و این حالت زندانی سیاسی یک افتخار محسوب می شد علی رغم قبل از انقلاب و من رقتم خانه دوستم و بعد از ظهر همسر دایی ام آمدند دنبالم و رفتیم که دیگر ما چون منزلمان طرف شهدا پایین تر از سمت سرآسیاب بود که روابط خیلی نزدیکتر و صمیمی تر است تا قسمت های بالا و همه آمده بودند در کوچه و اسفند دود می کردند که از اول کوچه رفتم حتی شعار می دادند و یادم است خانمی که مرحوم شد می گفت که زندانی سیاسی افتخار ما افتخار ما ، چنین شعاری برای خودش می داد و چنین برنامه هایی را انجام دادند و دیگر همسایه ها آمدند و دیدن و گذشت و ما بعد از آن به انقلاب پیوستیم و به مردم در تظاهرات هر روز بودیم و بعد آزادی دائم شرکت داشتم که خیلی زود تقریبا آبان آزاد شدم بهمن ماه ازدواج کردم یعنی هنوز انقلاب پیروز نشده بود و 16 بهمن ازدواج کردم و خوشبختانه خیلی ازدواج ساده و اگر بگویم بلاتشبیه شاید خیلی نزدیک به ازدواج حضرت فاطمه (س) خیلی ساده و بعد از ازدواج قبل از اینکه صاحب فرزند بشوم 2 سال در آموزش و پرورش فعالیت داشتم به عنوان مربی تربیتی بودم در دبیرستان شهید مطهری و یک سال هم در مدرسه راهنمایی درس دینی و قرآن می دادم و بعد از تولد اولین فرزندم من دیگر به کار ادامه ندادم و معتقد بودم خودم باید باشم وفرزندم را خودم بزرگ کنم که بعداً هم مسائل جنگ بود و در جنگ معمولا پشت جبهه سعی داشتم کمک کنم و ترغیب می کردم همسرم را که به جبهه بروند و این حالت بود و حتی همسرم در آن موقع در مکانی که زندگی می کردیم چون مقلد امام بودند این فاصله شهرهای بزرگ مطرح بود و معمولا ایشان در ماه مبارک رمضان 3شب می آمدند و 10 روز قصد می کردند شب 11 می آمدند و توی دانشگاه امام جعفرصادق (ع) کا ر می کردند آنجا می ماندند و زمان اتفاقاً بود که من 3 تا فرزند داشتم و درست زمانی بود که صدام می آمد و نیمه های شب بمب می ریخت و خوشبختانه من ترس نداشتم نمی شد گفت اصلا ولی احساس می کردم که اگر خدا بخواهد کسی را ببرد چه توی جنگ و جای دیگر رفتنی است ولی بره ولی نگرانی نداشتم و معمولا می گفتند زیر پله پناه بگیرید من تنها بلند می شدم و در نور شمع سحری می خوردم چون دوست دارم سحر بلند شدن را و صدام می آمد و آژیر قرمز کشیده می شد و من این سه تا بچه ام که پشت سر هم بودند با فاصله اینها را بغل می کردم و می گذاشتم زیر پله و خودم با خیال راحت شروع می کردم به سحری خوردن و بعد وضعیت عادی می شد و تمام می شد و می رفت . بعد دیگر بعد از جنگ هم 2-3 سال باز رفتم آموزش و پرورش و ادامه دادم و تا الان که البته ما بین این مدت از سال 79 تا سال 86 می شود گفت مشغول تحصیل بودم و الان 2 سال ادامه کار آموزش و پرورش را دارم.
با گذشت 30 سال از انقلاب اسلامی خوب درست است که خیلی از چیزهایی که ایده آل بود برای ما به آن رسیدیم اما به هر حال خیلی ها هستتند که واقعا آن چیزی که مخصوصاً خاص امام عزیزمان بود دغدغه اش این است و دنبال این مساله هستم هر چند که ما این را نمی توانیم فراموش کنیم یعنی یک حدیث زیبایی است که البته من فقط می توانم بگویم که از معصوم که حضرت رسول اکرم (ص) فرمودند : یک جامعه اسلامی اگر بخواهد واقعاً اسلامی باشد و تمام مسائل اسلام در آن جاری بشود حتماً12 امام معصوم بر آن جامعه حکومت کند تا اینکه آن جامعه اسلامی شود و اگر حساب کنیم که هر امامی عمر متوسطش مثلاً 50 ساله، 12 امام میشود 600 سال ، پیامبر فرمودند که 600 سال باید بگذرد حداقل که یک جامعه اسلامی بشود و ما که 30 سال گذشته و امام معصوم هم حکومت نمی کرده و یعنی خوب حضرت امام به گفته یکی از بزرگان بعد از ائمه تنها کسی بوده که خیلی نزدیک بوده اعمالش به ائمه اش خوب نمی شود توقع داشته باشیم که بگویم اسلامی که ما می خواهیم به این سرعت باید انجام بشود و باید علی باشد اما این توقع را داریم که آنها این داعیه را دارند و دلشان می سوزد باری اسلام و برای مردم واقعاً با خلوص و مدیریت چون تنها خالص بودن فایده ندارد باید حتماً مدیرت صحیح باشد و واقعا تخصص باشد و خلوص و اینها باید در کنار هم باشد تا بتوانیم که یک جامعه نزدیک بشود مقداری به اسلام .من فکر می کنم متاسفانه عملکرد به صراحت بگویم بعضی از مسئولین باعث شده که مردم به طرف دنیا کشیده بشوند یعنی حتی از من زندانی سیاسی گرفته تا مردم عادی و اقشار جامعه چون وقتی می بینید کسانی که اینقدر دم از اسلام می زنند خودشان دنبال دنیا باشید مردم از شما تبعیت می کنند و الان این اتفاق افتاده و ما اگر که بخواهیم که واقعاً این مسائل برطرف بشود و به سمت یک جامعه اسلامی حرکت کنیم اول از همه باید مسئولین خودشان را اصلاح کنند این مهم است هر چند که در مسئولین آدم های خوبی داریم ولی خیلی ها هستند که اثر منفی گذاشته اند حتی در قشر روحانیت متاسفانه. این ضربه می زند و زده است این طور که می بینیم و اگر بخواهد این چیزها جبران بشود باید سعی کنیم به وصیت امام که خودش یک دنیا است عمل کنیم. اگر عمل شود باز می توانیم رهایی پیدا کنیم از این اتفاقات که افتاده و دارد می افتد و اگر ندیده گرفته بشود و فقط یک حالت پوسته مانده باشد این فایده نداره یعنی هر چی بگذرد ما فقط اسم اسلام را داریم و لو اینکه تمام صحبتها بشود در رابطه با اسلام مثل رسانه ها بر می گردیم به زمان قبل و در زمان شاه ، شاه زیارت می کرد نمی گفت که مسلمان نیستم ولی دیدیم که چی بود و اگر الان این چیزها اصلاح نشود به قبل بر می گردیم و اگر شکر نکنیم و شکر واقعی این است که به آن چیزهایی که باید عمل کنیم و اگر شکر این انقلاب را به جا نیاوریم به گفته پیامبر اینها از دستمان خواهد رفت انشاءالله که خدا رحمت کند مخصوصا به مسئولین کشور کمک کند که بتواند این قافله را در دست هدایت کنند و در پایان از خدا می خواهم که به همه ما کمک کند به همه کسانی که در این انقلاب سهم داشتند و دلسوز هستند واقعاً کمک کند حداقل ما خون شهدا را پایمال نکنیم چون من خودم خواهر شهید هستم و بتوانیم کارهایی که خدا به عهده ما گذاشته به عنوان یک مسلمان درست انجام بدهیم من اینطور فکرمی کنم اگر همه مسلمانها حداقل در مملکت خودمان آن چیزهایی که باید انجام بدهند، انجام بدهند و آنهایی را که نباید انجام ندهند، انجام ندهند خیلی از مسائل حل میشود و اصلا احتیاجی به چیز خاصی نیست خیلی ساده است البته ممکن است در محل سخت باشد بخصوص برای یک عده که نمی توانند با خودشان کنار بیایند سخت باشد ولی ما از خدا کمک می گیریم انشاءالله خدا خودش کمک کند و انشاءالله که ما هر چه زودتر چشم مان به ظهور آقا امام زمان (عج) نائل بشود انشاءالله من ازهمه شما برادران تشکر می کنم و برای شما آرزوی موفقیت می کنم.
http://mohammadrezaalihoseini.persianblog.ir