16 خرداد 1393

آزادی را با زور بازو اعاده می‌‌کنیم


آزادی را با زور بازو اعاده می‌‌کنیم
پس از بمباردمان مجلس

 به زودی تلگراف بمباردمان عمارت پارلمان و استیلای دولتیان و انفصال مجلس اعلان شد. هر سری پی سودایی رفت. اعضای انجمن به کلی متفرق شدند. بلوای عمومی در ساری طلوع نمود. اعضای انجمن اسلامی بدواً به مکتب‌خانه ریخته آنجا را غارت کردند و اطفال را به ضرب چوب و سیلی روانه منازل پدر‌هایشان نمودند. از معلمین هر کس توانست به سمتی فرار کرد. تابلوی مدرسه را با آیات قرآن که روی آن نقش شده بود در سبزه میدان سوختند. خیابان و گل‌کاری باغ را خراب و چراغ‌ها را شکسته، خواستند یک مرتبه به مشروطه‌خواهان حمله‌ور شوند. من حمله را از خود و مشروطه‌خواهان دفع کردم و به فوریت همگی در یک جا جمع آمده، قرار بر آن دادیم که تا کرانه‌ای برای این کار پیدا نشود، روز و شب همدیگر را ترک نکنیم. این اتحاد و در یک جا بودن ما در جلوی دشمن سدی محکم شد که چند روزی در سایۀ آن توانستیم ایمن زیست نماییم. قرار دادیم هر روز با اسلحه در منزل یکی از اعضای رئیسه باشیم. در حقیقت یک حوزۀ مهمانی برای خود تهیه دیدیم که هر روز یکی از ما تدارک شایانی می‌دید. هیچ از نظرم محو نمی‌شود که آن چند روز برای ما چگونه گذشت، زیرا خیالی جز جنگ و مدافعه و کشتن و کشته شدن نداشتیم. سرزنش و نکوهش و اخبار هولناک هر چه به ما می‌رسید همه را در سایۀ اتحاد و عزم راسخ با خونسردی تلقی کرده هم و غم آن را از خود دور می‌ساختیم و به زور بازوی خود مغرور بوده هر وقت با استبدادیان طرف می‌شدیم به سطوت و صلابت تمام آن‌ها را از خود می‌راندیم.

 از جمله کاری که انجمن اسلامی کرد و من خیلی متألم شدم و انتقام‌جویی آن را در دل گرفتم این بود که بعد از اخبار مبالغه‌آمیز تهران در خصوص قتل و کشتار مشروطه‌خواهان که از دوازده هزار و بیشتر شایع شده بود، اعضای انجمن اسلامی از قبیل شیخ غلامعلی و صدرالعلماء و غیره به حمام رفته به شادمانی این کشتار ریش منحوس خویش را خضاب کردند و به هم تبریک گفتند که بحمدالله هجده هزار نفر از طایفه ضاله کشته شدند. من بعد از شنیدن این خبر یک رباعی ساخته برای شیخ غلامعلی فرستادم.

 چون در خط آزادی سابقه جنون داشتم و از عوالم آزادی ملل بیشتر از دیگران مطلع بودم، ترس و واهمه از استبدادیان نداشتم و پیوسته به آقایان مشروطه‌خواهان حالی می‌کردم که این بمباردمان مجلس و سخت گرفتن به ما مشروطه‌خواهان یک امر زودگذر است. محال است این تخم که در قلوب کاشته شده فاسد شود و از جای دیگر سر در نیاورد، امروز و فرداست که نهال مشروطیت سر کشیده نمو نماید و این اتلاف از استبدادیان باشد درجه تلافی شود. محال است این حق را کسی بتواند غصب نماید، دیر یا زود حق ملت به خود ملت عاید خواهد شد.

 باری یک چند به همین شکل در ساری بودیم با خوف و رجاء هر دو انس گرفتیم، تا شاهزاده ابوالفتح‌خان رئیس تلگرافخانۀ استرآباد به واسطۀ دوستی کاغذی به بنده و آقا سید حسین نوشت. مضمومش این بود: از ساری آقایان و شاهزادگان آنجا بعضی چیز‌ها دربارۀ شما به دولتیان گفته‌اند و القای شُبهات نموده‌اند، چون موقع باریک است رفع شُبهه دشوار به نظر می‌آید، بهتر این است چند روزی مسافرتی کنید و ترک ساری گویید.

 در هر حال کاغذ یک نفر تلگرافچی دولت از استرآباد که خط عبور تلگرافات ساری است برای ما خالی از اهمیت نبود. لهذا مجلسی کرده برای حرکت از ساری مشاوره نمودیم. آقایان هیچ مایل نبودند ما از هم جدا شویم. عقیدۀ آقا سید حسین این بود که همگی دو ماهی به سمت ییلاقات مازندران با هم مسافرت نماییم، ولی من می‌خواستم حتی‌المقدور تنها مسافرت کنم، بلکه هر ‌گاه بتوانم خود را به تهران برسانم و درست از وضع مشروطه‌خواهان و درباریان فحصی بسزا نموده ببینم از کدام طرف سر و صدای مشروطه‌خواهان بلند می‌شود، به آن سمت بروم، زیرا یقین داشتم عنقریب میان ملت و دولت مخالفت شده و کار به جنگ خاتمه می‌پذیرد. تنبیه‌نامه و نصیحت و اندرز دیگر به درد نمی‌خورد وحشی‌گری استبدادیان ایران همه جا را نسبت به ساری مقایسه می‌کردم می‌دیدم همه جا همین قسم یا بد‌تر باید باشد. می‌دانستم چارۀ این جهل و جنون را جز آتش تفنگ نتواند نمود. پس موقعی است که باید کمر بست و بازو گشود. لهذا آقایان را ترک کرده، گفتم بهتر این است که هر کدام به سمتی سفر نماییم. به همین قرارداد آقا سید حسین به شهمیرزاد و میرزا اسماعیل امین به هزار جریب عزیمت کردند. فخیم دکتر و چند نفر دیگر از احرار یعنی مقصرین پلتیکی همراه آقا سید حسین به‌‌ همان سمت رفتند.

 من چند روزی مانده سر و صورتی به کارهای خود دادم. در این موقع شنیدم میرزا خلیل نام که از اهل کجور است از طرف سپهدار برای سرپرستی املاک سپهسالار که در اجارۀ من است وارد ساری شده است. سپهدار در این موقع به سعی مجلسیان به حکمرانی استرآباد مأموریت داشت، یعنی در ازای حرکات خود نسبت به مشروطه‌خواهان یا کفاره قتل و شناعت مامور استرداد اسرای قوچان شده بود زیرا این امر در آن موقع موجب دقت و محل تذکر پارلمان و انجمن‌ها قاطبه بود. سپهدار چنان نمود که می‌خواهد خدمتی کند و برائتی جوید. ولی خبر بمباردمان پارلمان را که شنید موقع را غنیمت شمرده به گناه مشروطه‌خواهی من بی‌هیچ علت قانونی اجارۀ املاک را فسخ کرد و دو هزار تومان ضرر مالیات را به من تحمیل نمود و بد‌تر از همه این میرزا خلیل‌خان را که خود مجسمۀ شیطان و دشمن جنس انسان است به مباشرت فرستاد و به این هم قناعت نکرده حکم قتل و نفی مرا به استبدادیان آنجا محرمانه صادر کرد بلکه به اسم بلوای مشروطه به قتل من موفق شود. مقتدرالسلطان و میرزا خلیل که جهت قتل من اقدام کرده بودند موفق نشدند ولی یک جعبۀ آهنی که در آن هزار تومان از مسکوک و غیره داشتم با یک تفنگ به سرقت بردند و آب جوی مسمومی در طاقچۀ اطاق بالای بالین من گذاشتند به خیال اینکه در هوای تابستان چون معتاد به خوردن آب جو هستم آن را خورده بمیرم. به خیالشان درست آمده بود ولی من ناخوش بودم و هیچ مشروب استعمال نمی‌کردم.

 در این صورت با این همه دشمن مالی و جانی ممکن بود اولیای امور نیز در جلب و نفی من اقدام نمایند پس بیشتر از این اقامت در ساری برای من نتیجه نداشت. با مختصر بهبود به خیال حرکت افتادم و ناچار از شهر خارج شدم.

 با خانواده وداع کردم. زن من با گریه گفت ما را در این ولایت غریب پر از دشمن بی‌پرستار گذاشته به کجا می‌خواهی بروی؟ هر چه نصیحت کردم، گفت: مشروطه به کار ما نمی‌خورد، گول مخور با دولت نمی‌شود درافتاد. پول خودت را خرج این مردم بیکار بی‌حال مکن. باغشاه و مکتب برای بچه‌های مردم برای چه؟ چه نکویی در حق ما کردند که ما در حق دیگران بکنیم. چه کسی برای ما مکتب درست کرد که ما به این زحمت برای دیگران درست کنیم. ره چنان رو که رهروان یعنی پدران ناقص بی‌اطلاع ما رفتند، از من بی‌عقل نشنیدی خودت را با دولت طرف کردی. هست و نیست ما را به سرقت بردند، خودت هم نزدیک بود بدرود زندگی گویی. حالا شبانه بدون اینکه ما را به کسی بسپاری فوراً از ساری خارج می‌شوی.

 جواب دادم: شما از این قبیل سوانح بسیار دیده‌اید، تازگی ندارد. البته کسی به زن و بچه کسی متعرض نخواهد شد. چون من هم به زن و بچه کسی متعرض نشده‌ام. هر کجا من ماندگار شدم دستور می‌دهم شما هم حرکت کنید و بیایید اما اینکه گفتید گول خوردم، مشروطه به کار ما نمی‌آید، دولت را با خودم طرف کردم، فرمایشات شما صحیح است ولی شما که تقریبا دوازده سال است در خانۀ من هستید، به عقاید من پی برده‌اید و از نقشۀ خیالات من آگاه می‌باشید، این جنون را من داشته‌ام و شما هم گاهی مرا تقویت می‌کردید و گاهی سرزنش می‌نمودید. من برای ملت ایران نوعاً و خودم شخصاً سعادت و حریت و رفع شقاوت و استبداد را به اهم وسایل فحص می‌کردم. گمان نمی‌کردم که بتوانم در حیات خود آن چیزی را که امروز می‌شنوید دریابم. ملت پارلمان گرفت و دولت آن را بست. پس حالا در کمال جرأت می‌گویم دیگر محال است این حرف از میان برود و شاه همین‌طور قاهر و غالب بماند. چون شما از وضع دنیا اطلاع ندارید و تاریخ نخوانده‌اید.

 در حالی که از خشم راه گلویم گرفته بود، گفتم: این چکمه را که می‌بینی مشغول پوشیدن هستم امیدوارم روزی از پا در بیاورم که تلافی خون ناحق ریختۀ حریت‌طلبان را از شاه نموده، روزگار او را چون روزگار امروز خود و دیگران سیاه و دیگرگون ساخته، آزادی را با زور بازوی جوانمردان آزادی‌طلب برای ملت آزادیخواه مظلوم اعاده دهم و باز هم در سر پوشیدن چکمه حرف سختی به شاه گفتم که از تکرارش خجالت می‌کشم. با ‌‌نهایت اوقات تلخی بدون لمحۀ درنگ از در بیرون رفته بدون آنکه دستور دیگری به عیال و اطفال بدهم فقط با تکرار کلمۀ انتقام ترکشان کردم.

 از آنجا به منزل رئیس پست رفتم. رئیس پست در باطن مشروطه‌خواه بود ولی به واسطه عدم جرأت کاملاً با ما همراهی نمی‌نمود. معهذا دوست صمیمی من بود. یک نفر بلد از او خواستم و یک یابو که آن را نیز کرایه کرد. علی‌خان، آدم من سوار شد. یک اسب و یک تفنگ هم خودم داشتم، در‌‌ همان شب روانۀ علی‌آباد شدیم.

 هنوز صبح روشن نشده بود به علی‌آباد (شاهی کنونی) منزل سعید حضور رسیدیم. سعید حضور از مشروطه‌خواهان انجمن حقیقت بود که روز بلوای ساری بدواً خواستند او را دستگیر نمایند. مشارالیه از دیدن من خیلی خوشحال شد. چند روزی مرا مانع از عزیمت شد. من هم بی‌میل نبودم یک، دو روزی در آنجا اقامت کرده، نقشۀ خیالات خود را به خوبی رسم نمایم.

 

آگاه شدن از قیام ستار و باقر

 در منزل سعید حضور دو روزی اقامت کردم. خیلی خوش گذشت. طرف عصری میرزا عبدالکریم‌خان نام جوانی مشروطه‌خواه، منشی اداره کسیس از بارفروش رسید. تا چشمش به من افتاد بسیار خوشحال شد و با بشاشت رخسار گفت: مژدۀ خوبی دارم. من مترصد بودم که ببینم مژدۀ او از چه مقوله است. گفت: در روزنامه‌های ترکی و روسی و فارسی که از روسیه آمده و چند ورق از آن‌ها را هم آورده‌ام و در بارفروش میان ارامنه شهرت دارد که بعد از بمباردمان مجلس دولتیان تهران دستورالعملی به میرهاشم و میرزا حسن و رحیم‌خان چلپیانلو دادند که در تبریز با دولتیان به اتفاق انجمن اسلامی به انجمن ولایتی و مشروطه‌خواهان حمله برند. محرک شاهسون و چلپیانلو و در انجمن اسلامی بر ضد دیگران در حقیقت اغراض خانگی بود که صورت اختلاف مشروطیت و استبداد گرفت و کم کم منتهی به قتل و غارت و آتش زدن خانه‌ها شد. بر اثر این اوضاع اهالی تبریز به هیجان آمده و ستار و باقر که از اهالی تبریزند به اسم مشروطه‌خواهی قد علم کرده‌اند و با جمعی از مشروطه‌خواهان گرد آمده جلو قتل و غارت را به جنگ و جوشن سد ساخته‌اند. انجمن اسلامی و رحیم‌خان هر چه کوشیده‌اند که ستار و باقر را مغلوب کنند، ممکن نشد. مشروطه‌خواهان تحت لوای ستار و باقر درآمده‌اند و با استبدادیان که در انجمن اسلامی تهیۀ جنگ دیده‌اند، مشغول زد و خورد شده‌اند و رؤسای انجمن اسلامی، صفاری و رحیم‌خان و غیره از شهر فراری و متواری گردیده‌اند.

 این مژده که مضمون آن قریب به ذهن بود، بی‌‌‌نهایت مرا خشنود ساخت. وقتی به عقل و تجربۀ خود مراجعه کردم، دیدم تبریزی‌ها با آن دلیری و جنگجویی که دارند ممکن نیست به این زودی‌ها اسیر پنجۀ قهر دولتیان شوند، خاصه که اغراض شهری و ولایتی نیز در بین شعله‌ور باشد. اگر این خبر را دروغ هم فرض کنیم، دروغ بی‌مزه‌ای نیست. ولی قلب من گواهی نمی‌داد که این خبر دروغ باشد. فوراً به سلامتی ستار و باقر گیلاسی زده بر آن شدم که از طرف ییلاق نور فحصی از تهران و وضع آنجا نموده، اوضاع کنونی تبریز را درست پرسش کرده در صورت صحت خبر از هر راهی ممکن شود به آذربایجان شتافته به همراهی مشروطه‌خواهان آنجا وظیفۀ خود را انجام دهم.

 ***

 در تهران

 سردار اسعد و سپهدار امر کردند که مجاهدین با بیرق سفید حرکت کنند. جمعی پیراهن خود را از تن بیرون کرده، روی پرچم انداختند و برخی هم روی تفنگ و از دروازۀ بهجت‌آباد وارد شهر شدیم (صبح روز سه‌شنبه ۲۴ جمادی‌الثانی ۱۳۲۷ هجری قمری). قراولان دروازه فرار کردند. ما یکسره خود را به در بهارستان رسانیده، سپهدار و سردار اسعد را داخل بهارستان کرده هزار بار به خدای منتقم شکر و ثنا گفتیم. یفرم برای محاصرۀ قزاقخانه در خیابان اسلامبول منزل کرد. من برای حفظ پارلمان در خانۀ عزیزالسلطان در مشرق پارلمان جا گرفتم.

 سوارۀ بختیاری را به دروازه شمیران و یوسف‌آباد و سایر جاهای مهم گماشتند. من شخصا آهنگر آورده به وسیلۀ او در مسجد سپهسالار را که قفل کرده بودند، باز کردم و بالای گلدسته و گنبد کشیکچی گذاشتم و پس از مرتب کردن دستۀ خود با احمد دیوسالار برادرم روانه منزل شدم و با عیال و دو دختر کوچکم ملاقات کردم. به زنم گفتم: این چکمه‌‌‌ همان چکمه‌ایست که در ساری در حالی که با نصایح آمیخته با گریه و زاری می‌خواستید مانع حرکت من شوید، پیش شما به پا کردم و اکنون آن را با فتح و فیروزی با ‌‌نهایت افتخار از پا در می‌آورم.

 باری شامی به شادمانی خوردیم و برای خواب به پشت‌بام رفتیم که یک مرتبه صدای شلیک توپ دولتی‌ها از قصر قاجار بلند شد. چون خانۀ ما (در اوایل خیابان شاه‌آباد) به پارلمان نزدیک بود بچه‌ها را از بام به زیر آورده تا صبح آنجا ماندم.

 صبح برایم اسب آوردند تا به پارلمان برسم. باران گلوله از دو سمت یعنی از قزاقخانه و قصر قاجار می‌بارید. در بهارستان پیاده شده، اسب را برگرداندم و نزد سپهدار و سردار اسعد که در حوضخانۀ مجلس نشسته بودند، رفتم. آن‌ها برای سنگربندی و حمله از سمت دولاب و دوشان تپه به من دستورهایی دادند. من سربازان خود را برای جنگ به جاهای مناسب گذارده، خود با چند تن مجاهد ولایتی در کوچه نزدیک در پشت مسجد سپهسالار ایستاده بودم. یک مرتبه دیدم در سایۀ توپخانه اطراف، قریب یکصد تن سیلاخوری از طرف خیابانی که به دولاب می‌رود با حمله و یورش تا در طویله و خانۀ عزیزالسلطان که جنب پارلمان است، رسیدند و تقریباً با هم سینه به سینه برخوردیم. من به مجاهدین خود فریاد کشیدم و مجاهدین از بالای پشت بام طویله به شلیک پرداختند. پانزده نفر از سیلاخوری‌ها که رسیده بودند، مانده و بقیه عقب نشستند. ولی ما مهلتشان نداده از پایین و بالا به رویشان شلیک کردیم و همه به خاک هلاک درغلطیدند. یک نفر از آن‌ها داخل کوچه شد و نزدیک بود که از نظر غائب شود که ابوالقاسم کدیرسری با عده‌ای او را از پا در آورد. چند نفر از طرف دیگر پیدا شدند، آن‌ها هم به قتل رسیدند و بیست نعش جلوی سنگر ما به زمین ماند.

 برای اینکه در رفتن به پارلمان ناگزیر نباشم که دور مسجد سپهسالار بگردم دیواری را که فاصله بین پارلمان و منزل عزیزالسلطان بود شکافته از آنجا عبور و مرور می‌کردم. جمعی از مجاهدین در حجره‌های مسجد سپهسالار مشغول ساختن بمب بودند. حملۀ سیلاخوری‌ها سبب شد که مجاهدین روی بام مسجد سپهسالار سنگربندی نمایند و برای دفاع و محافظت پارلمان دستجات بختیاری هم مجهز به بمب و اسلحه شده، همراهی کنند. در این وقت جنگ به شدت ادامه داشت.

 یک کار دیگر هم کردم: وقتی دیدم از کوچه‌ها به خیابان عین‌الدوله نمی‌توان رفت، دستور دادم از پشت مسجد سپهسالار خانه به خانه را سوراخ کردند تا رسیدیم به خیابان عین‌الدوله و به شدت بر سر مهاجمین گلوله‌باران کردیم. آن‌ها مرتباً خانه‌ها را غارت کرده و کوله‌بار بسته به عقب حرکت می‌دادند و از همین کار معلوم می‌شد که آمادۀ فرار هستند.

 شب دوم من به سنگر‌ها سری زدم. اجساد مقتولین از گرمی هوا متعفن شده، سگ‌ها مشغول خوردن آن‌ها بودند. دماغ را گرفته خود را به محوطه‌ای انداختم و مدتی گیج روی سبزه‌ها افتادم و بعد کشیک سنگر‌ها را عوض کردم. صبح مجدداً جنگ از همین نقطه شروع شد. سیلاخوری‌ها و ممقانی‌ها طرف شمال خیابان عین‌الدوله مشغول چپاول بودند. بالاخانۀ روی بام طویله که مجاهدین من سنگر کرده بودند، دیوارش نازک بود و جلوی گلوله را نمی‌گرفت. در این موقع نظام‌السلطان پیدا شد. از او خواهش کردم یک گاری یا دوچرخه پیدا کند و نعش‌ها را از جلوی سنگر‌ ما بردارد. بلکه از بوی عفن و سرگیجه‌آور آن‌ها راحت شویم و فیودر توپچی را هم با یک عراده توپ اطریش به ما برساند. نظام‌السلطان هر دو کار را انجام داد.

 بر سر محل نصب کردن توپ قدری در تردید بودیم. بالاخره آن را در خرابۀ پشت بهارستان نصب کردیم. از پشت دیوار‌ها و بالاخانه‌‌ها پشت سر هم گلوله می‌آمد. برای اینکه فیودر بتواند بدون آنکه تیر بخورد توپ را میزان کند ما به طرف مقابل به شدت تیراندازی می‌کردیم. همین که توپ میزان شد، چند تیر توپ به سنگر غارتگر‌ها‌‌ رها نمودیم و آن‌ها را از جا کنده وارد آن محوطه شدیم. آن‌ها نتوانستند بارهای غارتی را که بسته بودند در ببرند چون رئیس‌شان که درویش‌خان نام داشت در همین جا گلوله به سرش خورد و از پله‌ها به دهلیز درغلطید. جیب و بغل او را گشتند، چند تومان پول و حکم یاوری که روز پیش به او داده شده بود در آن بود. من یک نفر امین به سر اموال غارتی گذاشتم که آن‌ها را به صاحبانش برگرداند.

 در این روز این سمت به کلی پاک شد، یعنی ما تا دروازه دوشان تپه و دولاب را تصرف کردیم. معزالسلطان هم با بقیه اردوی ما به تهران وارد گشت. یفرم هنوز با قزاقخانه می‌جنگید. فشنگ مجاهدین قریب به تمام شدن و آثار قحطی در شهر هویدا بود. معزالسلطان و یفرم جلسه کرده قرار دادند که فردا شب یک دسته پانصد نفری با بمب و موزر به سلطنت‌آباد که شاه در آن اقامت داشت حمله‌ور شویم. یفرم و معزالسلطان ورقه رأی را بردند که به تصویب سپهدار و سردار اسعد برسانند.

 روز بعد خبر آوردند که شاه صبح زود خود را به سفارت روس انداخته و متحصن شده است (۲۷ جمادی‌الثانی ۱۳۲۷ هجری قمری). کمیسیون عالی تشکیل یافت و نمایندگان احضار شدند و سپهدار ملقب به سپهسالار گردید و سردار اسعد وزیر داخله شد و اسرا مرخص شده به اوطان خود رفتند و دستۀ امیر مفخم و سردار اسعد آشتی کردند. مقاوله‌نامه‌ای با شاه و سفارتین تنظیم شد. شاه از سلطنت خلع و پسرش سلطان احمد میرزا به شاهی رسید و عضدالملک به نیابت سلطنت برقرار گردید. یفرم رئیس نظمیه شد و من لقب سالار فاتح گرفتم.(۱)

روس‌ها شاه مخلوع و عیالش را به روسیه حرکت دادند و پس از چند ماه یفرم و سردار بهادر و معین همایون برای جنگ رحیم چلپیان حرکت کردند. من و معزالسلطان با دستجاتمان برای قلعه اردبیل حرکت کرده (جمعه ۱۴ شوال ۱۳۲۷ هجری قمری) وارد رشت شدیم. از آنجا مجاهدین رشتی را برداشته به اردبیل رفتیم. اینجا خبر گشایش پارلمان (دوشنبه غرۀ ذی‌القعده ۱۳۲۷ هجری) به ما رسید. تلگراف تبریکی به پارلمان کردیم که به این شعر خاتمه می‌یافت:

ما گرفتیم و سپردیم به تدبیر شما / تا چسان ثبت شود نامۀ تقدیر شما

 

یفرم و سردار بهادر پس از فرار ملاقربانعلی زنجانی، به تبریز و قراچه‌داغ رفتند و جنگ‌هایی بین آن‌ها و رحیم چلپیانلو درگرفت و بالاخره رحیم شکست خورده به روسیه فرار کرد. ما بدون جنگ از اردبیل برگشتیم. روس‌ها چون نمی‌خواستند که مجاهد در سرحداتشان رخنه کند و بوی آزادی به دماغ مجاورین برسد پیوسته به دولت فشار می‌آوردند که اردوی مجاهد را از اردبیل بخواند و ما به امر دولت برگشتیم.

 

پی‌نوشت:

 ۱ـ در قزوین بعد از کشته شدن قاسم آقای میرپنج که لقب سالار فاتح داشت عموم رؤسای مجاهدین مرا به این اسم می‌خواندند. برای این اول فرمان عصر جدید در کمیسیون عالی با ذکر فتوحاتم به اسم من نوشته شد. 


بخشی از تاریخ مشروطیت، فتح تهران و اردوی برق، علی دیوسالار (سالار فاتح)، آذر ۱۳۳۶، صص ۳۸-۳۳ و ۱۰۹-۱۰۵