01 فروردین 1398
حماسه «فتحالمبین» در دشت شوش چگونه آغاز شد؟
اشاره:
در ساعت 30 دقیقه بامداد دوم فروردین ماه 1361 عملیات غرورآفرین «فتح المبین» با شرکت یکصد گردان از سپاه و 35 گردان از ارتش ایران، در غرب دزفول و شوش و با رمز «یا زهرا» آغاز شد. نیروهای خودی در قالب چهار قرارگاه عملیاتی سازماندهی شده و از چهار محور شوش، رودخانه کرخه، کوه میشداغ در جاده اهواز-اندیمشک و غرب دزفول حمله را شروع کردند. در مرحله اول و دوم، تنگههای عین خوش و رقابیه به روی دشمن مسدود و در دو مرحله دیگر ارتش عراق تا پشت رودخانه دویرج عقب رانده شد. کار بینظیری که در این عملیات انجام شد و مایه شگفتی عراقیها گردید، حفر کانال و تونل در زمینهای رملی منطقه و دور زدن دشمن از طریق آن بود. لشگر های 19 زرهی و 1 مکانیزه عراق که در این محاصره غافلگیر شده بودند، با تحمل آسیبهای فراوان و شکستی که احمد متوسلیان فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به آنها وارد آورد، از میان رفتند. متن پیش رو مصاحبه خبرنگار روزنامه اطلاعات با چند تن از مجروحان این عملیات است.
****
در سپیدهدم دومین روز از بهار 61، در شرایطی که قلب مردم قهرمان ایران در آرزوی «فتحالفتوحی» دیگر بیوقفه میتپید، رزمآوران غیور اسلام، این دلیران با رمز رزمجویانه «یا زهرا»، «یا زهرا»... پیشروی بزرگ خود را در جبهههای جنگ علیه تجاوزگران صدامی آغاز کردند.
یورشی که از غرب دزفول آغاز شده بود، مناطق وسیعی از شوش را زیر پوشش خود گرفته بوده و بر سنگرهای اهریمنان در رقابیه و عینخوش و دشتعباس و بخش شمالی جاده دهلران و چند منطقه دیگر آتش میبارید. در 84 ساعت اول نبردی که با مزدوران صدامی آغاز گردیده، حماسههای شورانگیزی آفریده شده است. حماسههایی که از زبان مجروحان این پیکار بزرگ میشنویم.
بیمارستان شهید مصطفی خمینی، میعاد عاشقان مجروحی است که از جبهههای جنگ آمدهاند. شمارشان ناچیز است و اندک و همین نشانگر قدرت لایزال جنگاورانی است که سنگر دشمنان بعثی را با گامهای پولادین خود میکوبند و راه پیروزی فردا را میگشایند و هموار میکنند. در قلب یکایک اینان هزاران خاطره تلخ و شیرین انباشته شده است. پای سخنشان که بنشینید، یک روند از حماسهها میگویند. حماسههایی که تداعی آن، اشک را بر گونههای معصومشان میلغزاند و در جذبهای عارفانه رهاشان میکند. هر چه باشد اینها عاشقاند. عاشقانی که عشاق را درس عشق آموختهاند، عشق به آینده پیروزمندی که افق طلائی آن از هم اکنون به چشم میآید. میگویند: مزدوران صدامی را سایههای هراس، همچون وجدانی برآشفته قدم به قدم میپاید. هم از اینروست که سلاحها را بر زمین میگذارند و دستهاشان را نه به نشانه شکرگزاری که از سر وحشت و هراس در آسمان میگیرند. رزمآوران ما از همین دریچه است که پیروزی نهائی اسلام را در فاصلهای باورنکردنی بشارت میدهند.
عباس علیپور عضو بسیج شیراز که هنوز بیستمین بهار زندگیش را از سر نگذرانده، در جریان پیشروی به سوی سنگرهای دشمن در چند نقطه بدن جراحاتی برداشته است. این رزمنده جوان که در شوق بازگشت مجدد به جبهههای جنگ لحظهشماری میکند از مبارزات رزمآوران ما داستانها میگوید. او میگوید: ما دو گروهان پیشمرگ بودیم. پیشمرگانی که میبایست سد آتش دشمن را درهم شکنیم و راه را برای پیشروی نیروهای خودی هموار سازیم. در دومین روز بهار، هنوز ساعت از ۱۰ شب نگذشته بود که عملیات آغاز شد. آنها راه ما را در وسعتی که عرض آن به ۵۰۰ متر میرسد، مینگذاری کرده بودند. به همین دلیل مینیابها وارد عمل شدند و راه را هموار کردند. از زیر دپو اول گذشته بودیم که دست حادثه مانع پیشروی من شد. درست در لحظاتی که تیربار دشمن را از کار میانداختم، خمپاره آنها پشت سرم منفجر شد و پا و کتفم را از کار انداخت.
علیپور ادامه میدهد: خوشبختانه کار صدام تمام است و به زودی دشمنان تجاوزگر را از خاک وطن خود بیرون میرانیم. این رجزخوانی نیست بلکه عین واقعیت است. کاش همه میدیدند که چگونه در آغاز اولین لحظات یورش ما دشمنان بعثی با مشاهده رزمندگان اسلام گروه گروه با شورت از سنگرها بیرون میزدند و پا به فرار میگذاشتند. آنها در شرایطی روحیه خود را باختهاند، که بچههای ما به روحیهای بینظیر دست یافتهاند. شاید باور نکنید اما این حقیقت است که اول توپخانه آنها سقوط میکند، بعد خودشان. هرگز سابقه نداشته است که توپخانه دشمن با آن همه مهمات سقوط کند. علیپور به گفته میافزاید: ما قریب 4 هزار موتورسوار بودیم که با ترکنشینهای خود به قلب مواضع سپاه دشمن زدیم. روی هر یک از موتورسیکلتها بلندگویی نصب شده بود که بچهها در آن شعار الله اکبر میدادند و دشمنان را به تسلیم شدن فرامیخواندند. وظیفه ترکنشینهای ما شلیک به سوی مزدوران تجاوزگر بود. در خاکریز اول در حالیکه تعداد آنها بیشمار بود، بیش از 3 لشکر کشته و مجروح و اسیر برجای گذاشتند و آنها که جان سالم بدر برده بودند پا به فرار نهادند.
محمد عزیزی عضو ۱۸ ساله بسیج که در منطقه دماوند زمین را شخم میزند و اینک به صرف جراحاتی اندک، در بیمارستان بستری است، داستان دلاوریهای خود را این چنین باز میگوید: قرار ما بر این بود که غروب آخرین روز سال، تهاجم خود را آغاز کنیم. ما دو گردان بودیم که ساعت ۳ بامداد به حدود توپخانه دشمن رسیدیم. درگیری به شدیدترین وجه خود آغاز شده بود که رودرروی دشمن قرار گرفتیم. دشمنان به شیوه نعل اسبی -یعنی از سه طرف- ما را در محاصره خود گرفته بودند. هوا میرفت که تاریکی شب را دوره کند که پی بردیم از دشمنان دیگر شمار چشمگیری برجای نمانده است. توپخانه آنها با تمام توان رزمی خود از کار مانده بود و ما سنگرهای آنان را با آر.پی.جی تسخیر کرده بودیم. منظره جالبی پیش رویمان گسترده بود، دشمنان بعثی دسته دسته میگریختند. ما در زیر باران شدیدی از بمبهای زمانی که بر سرمان میریخت پیروز شده بودیم.
در بخش بعدی بیمارستان مصطفی خمینی، دلاور دیگری از ارتش جمهوری اسلامی ایران آرمیده است. او ستواندوم قباد مشیر جمعی تیپ دزفول است که در جریان پیروزی بزرگ رزمندگان اسلام، جراحاتی برداشت. پای سخنش که مینشینیم از امام و امت میگوید و بر ضرورت گسترش انقلاب تأکید میورزد. ستوان مشیر چگونگی نبرد عظیم نوروز 61 را اینگونه ترسیم میکند: ساعت 4 بامداد نخستین روز فروردین بود که حمله خود را آغاز کردیم. مأموریت واحدها حفظ جادهای بود که به پیشروی نیروهای ما کمک میکرد. این تنها راه ارتباطی ما بود. ما میبایست این جاده را به هر قیمتی پدافند میکردیم تا برادران بسیجی و سپاه و گردانهای موتورسوار ما از راه برسند، و هنگامیکه رزمندگان ما رسیدند دشمن به یکباره غافلگیر شد و در همان ساعات نخستین ۲۰-۳۰ کیلومتری عقب نشست. از ستوان مشیر پیرامون چگونگی هماهنگی میان ارتش و سپاه و بسیج میپرسیم، و او بیوقفه میگوید: گفتن ندارد که این همکاری در اوج خود قرار دارد. طرحها و تاکتیکهای ما مشترکاً در اتاقهای جنگ تنظیم و در هماهنگی کامل به عمل گذاشته میشود، به نظر من آنچه که در جنگ از همه بیشتر اهمیت دارد روحیه، پیکارجویی و اتحاد و ایمان است. خوشبختانه روحیه رزمندگان ما بسیار عالی است و این در حالی است که دشمنان روحیه خود را باختهاند و تسلیمطلبی در میانشان رواج یافته است. آنها از ترس فرماندهانشان ضد حملهای میکنند ولی بزودی دست از جنگ میکشند و میگریزند. مثلاً تیپ ما در تنگ چزابه در مقابل 3 لشکر آنها ایستاد و مقاومت کرد. باید در نظر داشت که ما به خاطر استقلال وطن میجنگیم، ولی أنها بدون هدف در خاک دیگران جولان میدهند.
ستوان مشیر ادامه میدهد: در جریان ضد حمله دشمنان بود که آسیب دیدم و از پیشروی باز ماندم. بچهها مرا به آمبولانس انتقال دادند و هنگامیکه از جبههها دور میشدیم هواپیمای دشمن آمبولانس ما را به رگبار بست، ولی به طرزی باورنکردنی در حالیکه آمبولانس آتش گرفته بود همه ما زنده ماندیم. من فکر میکنم که خدا همهجا با ماست. ستوان مشیر از معجزه دیگری سخن میگوید. او میگوید: در دشتعباس بعد از آنکه سال نو را به هم تبریک گفتیم عملیات خود را آغاز کردیم. عملیات ما کاملاً سرّی بود و ما میبایست در جریان آن، تانکها، مهمات و نفرات خود را از یک منطقه کوهستانی که فوقالعاده صعبالعبور بود بگذرانیم. تجاوزگران صدامی هرگز فکرش را هم نمیکردند که ما جسارت چنین کاری را داشته باشیم و پیروزمندانه آن را انجام دهیم. راه کوهستانی آنقدر بد بود که تعدادی از تانکهای ما معلق شدند. با این همه ما با حداقل ضایعات از عهده مأموریت سرّی خود برآمدیم. باید یادآوری کرد که هوانیروز و نیروی هوایی کمک شایانی به ما کردند، ما پوشش هوائی خوبی داشتیم و موتورسوارها خوب بودند. بچهها با قهقهه و خنده میجنگیدند. ستوان مشیر در پایان میگوید: ظرف چند روزی که در بیمارستان بستری هستم مردم آنقدر به عیادت ما آمدهاند که جداً شرمنده شدهایم. مردم همهجا با ما هستند. آنها به درجهای از بلوغ سیاسی رسیدهاند که احتیاجی به راهنمایی ندارند. آنها همیشه از ما جلوترند. و از همین روست که آینده هر چه روشنتر میشود. به امید پیروزی.
در بخش دیگری از بیمارستان شهید مصطفی خمینی پای سخن شریفیان پاسدار اهوازی که اینک به ضرب جراحاتی چند بستری شده است مینشینیم. این رزمنده 21 ساله که آتش خمپاره در جبهههای شوش، دست و پایش را به خون کشیده است، داستان دلاوریهای خود را چنین باز میگوید: وظیفهای که به ما -به عنوان گروه ضربت- محول شد بازکردن راه پیشروی بود. ساعت 6 بعدازظهر مأموریت ما آغاز شد. برادرها پیشنهاد کردند که اول نماز جماعت بخوانیم و بعد پیشروی کنیم. درست در شرایطی که ما در پیشگاه الهی به راز و نیاز پرداخته بودیم، خمپاره دشمن پشت سر ما منفجر شد که در نتیجه ۲ نفر به شهادت رسیدند و چند نفر از جمله خود من آسیب دیدیم. برادر شریفیان به گفتهاش میافزاید: اما پیش از آنکه خمپاره دشمن غافلگیرمان کند بچهها همه خوشحال بودند. آنها وصیتنامههای خود را در آستانه پیشروی تنظیم کرده بودند. وی میافزاید: صبح روزی که میبایست حمله کنیم بچهها آمدند و سال نو را به هم تبریک گفتند. ما متحیر مانده بودیم، زیرا هرگز نمیدانستیم که تقویم سال ورق خورده و ما سال دیگری را پشت سر گذاشتهایم. ما آنقدر در عمق مسائل مربوط به جنگ و مبارزه فرو رفته بودیم که حتی روزها و هفتههای خود را نیز گم کرده بودیم. وی در پایان میگوید: این سومین باری است که ترکش خوردهام، اما این بار انگار یک پایم را برای همیشه باید از دست بدهم. اما اگر به یاری و لطف خدا به سلامت از بیمارستان درآمدم، بار دیگر به جبهه باز میگردم.
روزنامه اطلاعات؛ 8 فروردین 1361