19 آبان 1399
گزارش مستند تاریخی از سیلاب و خسارت در شهرستانهای استان لرستان
قربت در غربت بخش نخست
اشاره:
فروردین 1398 یک سامانه بارشی در دو موج از تاریخ 5 تا 9 فروردین و نیز از تاریخ 11 تا 13 فروردین، موجب ایجاد سیلاب و خسارت در شهرستانهای استان لرستان شد. در این بارشها، خساراتی همچون رانش زمین و به زیر آب رفتن بخشهایی از شهرهای دورود، خرمآباد، معمولان و پلدختر گزارش شد. در پی وقوع سیل در این مناطق، علاوه بر بنیاد مسکن انقلاب اسلامی، ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، افرادی نیز در قالب گروههای جهادی برای کمک به آسیبدیدگان این واقعه به لرستان اعزام شدند. آنچه در ادامه میخوانید، نخستین بخش از روایت یکی از نیروهای جهادی است که چند روزی در این منطقه حضور داشته و به فعالیت مشغول بوده است.
****
1.
ظهر جمعه بود و کلافه شده بودم. از صبح به هر کدام از دوستان زنگ میزدم یا خاموش بودند یا در دسترس نبودند. بعد از حدود چهار ساعت یکی از دوستان گوشی همراهش را جواب داد. بعد از سلام گفت: «امین شارژ باتریام داره تموم میشه سریع بگو!».
- میخوام بیام پلدختر وسیله ندارم.
- بچههای دورود قراره بیان. هماهنگ میکنم باهاشون.
جواد که از بچههای دورود بود زنگ زد. هماهنگ کردیم و قرار شد ساعت 2 جلوی پلیس راه کمالوند، در ورودی شهر خرمآباد منتظرشان باشم. رأس ساعت رسیدند. بعد از احوالپرسی مختصر با همسفر جواد، با پژو وانت به راه افتادیم. جواد بچه مؤدب و خیلی خوبی بود. قیافه زمخت و زحمتکشی داشت. همان اول راه که به خانمش زنگ زد متوجه شدم متأهل است و بعد از قطع کردن گوشی گفت یک دختر کوچک هم دارد. جاده خرمآباد به پلدختر بسته بود. از کمربندی رفتیم سمت آزادراه پلِ زال. عوارضی آزادراه از خودروهای کمکی و امدادی عوارض نمیگرفت، از ما هم پولی بابت عوارض نگرفت. با جواد خیلی زود دوست شدم. پرسیدم: «سالار برا خودته؟» جواب داد : «بله». جوری بار پژو وانت کرده بودند که بعضی جاها گِلگیر به لاستیک میخورد. بغل ترمز دستی و دنده و داشبورد پر از کیک و پرتغال و کیوی بود. هر دو ساکت رو به رو را نگاه میکردیم.
جواد چشمش را از جاده گرفت و به داشبورد نگاه کرد و گفت: «در داشبورد رو باز کنی فشارت میره بالا!». از سر تعجب داشبورد را باز کردم، یک عالمه حاجی از نوع عبداللهاش تنگ هم نشسته بودند.
از فلاسک[1] جلوی پایم دو تا چای ریختم و از هر دری صحبت کردیم. چشم از آمپر ماشین برداشتم و رو به جواد گفتم:
- داش جواد حواست به آمپر[2] هست؟ تا سر خط قرمز رفته.
- آره دارمش. خودمم نگرانم. تا حالا اینقدر بهش فشار نیاوردم.
بعد از مکث کوتاهی گلو پر کرد و نفس بیرون داد که «اما خب فدا سرت». تا پلدختر رسیدیم تقریباً تمام حاجیها را بلعیدیم و بر روان پاک عبدالله درود فرستادیم. خورشید آخرین نفسهای آن روزش را میزد که هیکل و هیبت شهر از دور خودش را نشانمان داد. صف نفربرهای ارتش، لودرهای سپاه، ماشینهای ناجا خیلی توی چشم بود. اصلاً انتظار نداشتم شهر این شکلی شده باشد. انگار سفری بود در عمق تاریخ معاصر. حدود 35 سال پیش در جغرافیای خرمشهر! تا اینجا اثری از خرابی و تخریب ندیدم اما خیابانها، کَتانی کِدر از خاک و گل بر تن پوشیده بودند؛ خیل نیروهای نظامی در شهر سرازیر شده بود. ارتشی، سپاهی، نیروی انتظامی، یگان ویژه و کلی نیروی جهادی. بدون توقف در شهر مستقیم به سمت تالار امین رفتیم. تاریکی هوا بر روشنیاش غلبه کرده بود که به تالار رسیدیم. تالار تمیز و مرتبی بود برای برگزاری جشنهای عروسی و مراسمات. اسم تالار امین بود. روی سینه تالار با خط شکسته و زردرنگ پایینتر از امین کوچکتر نوشته بود دالوند. احتمالاً مالک تالار، امین دالوند بود. از خودرو پیاده شدیم. دوری زدم بلکه آشنایی ببینم.
رفتم داخل حیاط تالار. صندلیها را روی میزها چیده بودند و کف تالار موکت کِرِمی رنگی پهن کرده بودند. وحید قهرمانی را دیدم. مثل همیشه مهربان، گرم، خندهلب و خودمانی حال و احوال کرد. گفت به همراه سجاد با ماشین شخصی آمدهاند. ریشهای بلند و چکشی با موهای مجعدِ روی گوش ریخته و جوگندمی ویژگی پایدار سر و چهره وحید و سجاد بود. سجاد برادر بزرگ وحید بود. یک جورهایی بچه محل هم حساب میشدیم. نماز خواندیم. شام خوردیم. دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم. وحید امان نمیداد کسی حرف بزند. چهل و پنج دقیقه یک ریز حرف زد. وسط حرف زدنهای وحید خودم را به خواب زدم.
***
صبح به همراه وحید قهرمانی و چندتا از بچهها از دم تالار بیرون زدیم. قبلش از انبارِ ستاد بیل و تِی تحویل گرفتیم. انباردار اسم و فامیلمان را نوشت. زیر برگه را امضا کردیم. سوار بر نیسان آبی، تالار را به مقصد محلهای که آسیب دیده بود ترک کردیم. پلدختر را بلد نبودم و محلههایش را نمیشناختم. میدانی را دور زدیم. خیابان پهنی را رد کردیم و نرسیده به پایانش دور زدیم. بعد از گذشتن از یک پل و پشت سر گذاشتن دو میدان به سمت راست پیچیدیم. سر کوچه سوم نیسان از حرکت ایستاد. همه پیاده شدند. من هم پیاده شدم. با بهت و حیرت به اطراف سر میگرداندم و چشم میدواندم.
- نوچ نوچ نوچ. وحید اینجا چرا اینجوریه؟
با ابروهای پرپشتش اخم کرد و با لبهای باریک و درازش خندید و گفت:
- مثلاً سیل اومده ها!
خانهها در گل مانده بودند. شلاق سیل بر تن بی دفاعشان نشسته بود. اگر پا داشتند حتماً فرار میکردند و در مسیر عبور سیلاب نمیایستادند. جوب و پیادهرو و خیابان و کوچه و حیاط خانهها همه یکدست پوشیده از گل و هم سطح بودند. درک درستی از سیل نداشتم، اما فکرش را هم نمیکردم سیل تا این اندازه بیرحم باشد.
- وحید داش به نظرت گلروبی شهر چند ماه طول میکشه؟
- نمیدونم اما مطمئناً خیلی طول میکشه. به نظر تو چهقدر طول میکشه؟
- نمیدونم شاید شش ماه. شایدم بیشتر!
به همراه پنج نفر از دوستان قدم در کوچهای از خیابان رسالت نزدیک رودخانه کشکان گذاشتیم. یک مرد میانسال با یک مُشت سبیل و دو کف ریش به همراه زنش با یک تی زهوار دررفته مشغول تخلیه گِل و آبگل خانهشان بودند. وحید قهرمانی سلام کرد. جواب دادند. نه آنها گفتند بیایید کمک و نه ما اجازه گرفتیم. محسن تی را از دست مرد گرفت و به دیوار حیاط تکیهاش داد.
- آقا شما برو اونور ما اومدیم تمیزش میکنیم.
گُل از گُل مرد شکفت، ریشهای گِلیاش را تکاند و گفت:
- منم کمک میکنم.
- نه شما برو کنار ما تمیز تحویل میدیم. خیالت راحت، تمیزِ تمیز.
مرد به زنش نگاه کرد. هر دو خندیدند و تشکر کردند.
به دو گروه تقسیم شدیم. گروه بیلداران نیشدار و تیداران ریشدار. بیلداران به نیش و کنایه به تِیداران میگفتند شما وِل معطلید. تعداد نفرات بیلداران بر تیداران میچَربید. پنج به دو. بیلداران شروع به گلروبی کردیم. رضا که تی داشت و با حمید در اقلیت بودند داخل کوچه دوید و از سیل جهادگران دو نیروی زبده تی بهدست با خودش آورد. یکیشان سیدجواد بود طلبه تهرانی و دیگری مهدی بود دانشجوی تهرانی. قرار شد بیلداران گلروبی کنند و پشت سرشان تیداران تخصصی تمیز کنند، و آنچه را که از دَم بیل جا میماند تی بکشند. حدود دو ساعت و نیم کار گلروبی طول کشید. در این مدت هر بیلی که میزدیم باید برمیگشتیم و جواب تشکر زن و مرد صاحبخانه را میدادیم. کلافهمان کردند از بس تشکر کردند. کار تمام شد و چون آب قطع بود ناگزیر لایهای نازک از گِل روی موزاییکها ماسیده ماند. خداحافظی کردیم و در میان بدرقه صاحب منزل از خانه خارج شدیم. داخل کوچه منظره جالبی بود. بیشتر خانهها درشان باز بود و بچه جهادیها مثل مور و ملخ از خانهها خارج و به آنها داخل میشدند. محسن گفت: «ای خدا خودت یه خانواده باحال که خیلی به کمک نیاز داشته باشه به تورمون بنداز».
یک دقیقه از دعای محسن نگذشته بود که مستجاب شد. در والاترین ردهاش. دو لنگه درِ خانهای باز بود و جوانی همسن خودم با خاکانداز پلاستیکی مشغول گلروبی از چهاردیواریشان بود. سلام کردیم و داخل رفتیم. خوشحال جلو آمد و خوشآمد گفت. بدون حرف اضافه شروع به گلروبی کردیم. پسر جوان خیلی تشکر کرد و پشتبند هم «شرمنده و ببخشید و خدا خیرتان بدهد» میگفت. محسن خودش را با چند گُلدانِ گِلی خوشگل که «چَپه» شده بودند سرگرم کرد. گلدانها را مرتب روی بام کوتاه دستشویی داخل گذاشت. بی هیچ هماهنگیای گروه راهبردش را پیدا کره بود. بیلداران پیشقراول و تیداران پسقراول. جوان خودش هم نوبتی از ما بیل یا تی میگرفت و کار میکرد. قفل کتابی آویزان بر در هال پذیرایی بود. وحید پرسید:
- هال پذیرایی رو باز کن اونجا هم باید پرِ گل باشه؟.
پسر بعد از تشکر گفت:
- ممنون اونجا گلش زیاد نیست خودمون بعداً تمیزش میکنیم.
با پافشاری وحید در را باز کرد. نفس در سینه حبس شد!. «یا خدا اینجا چرا اینجوریه!.» سیل و گل و سیلاب و گِلآب چه بر سر خانه آورده بود!. باورش سخت بود. رد آب گل جا مانده بر دیوار تا حدود دو متری دیوار را خط انداخته بود. از ما اصرار و از صاحبخانه انکار. بالاخره زور ما بر او چربید، ما هشت نفر بودیم و او یک نفر. قرار شد خانه را تمیز تحویل بدهیم. در نگاه کارشناسی اول برآورد شد نیاز به فرغون داریم. معمولاً هر دو نیسان یک فرغون هم از ستاد میآوردند. محسن رفت توی کوچه و با یک فرغون صفر کیلومتر برگشت. چهار تا فرش[3] دوازده متری پانصد شانه و تراکم 1200! کف هال دراز کشیده بودند. میان لوله کردن و تا کردن، تا کردن رأی آورد و هر چهارتا فرش را مربعی تا کردیم. فرغون را کنار فرش اول پارک کردیم. نُه نفری زور زدیم اما فرش خیال بلند شدن نداشت!. به شوخی گفتم: «این خودش رو به خواب زده به این آسونیا بلند نمیشه!». با زور برای بار دوم تلاش کردیم، فرش مغلوب قدرت بچهها شد. به سختی پیکر سنگین و لَش فرش را روی فرغون انداختیم، اما فرغون «چپه» شد. برای بار سوم تلاش کردیم. محسن مسئول فرغون شد و دستههای فرغون را محکم گرفت تا این بار «چپه» نشود. حمید هم هِی تذکر میداد: «بچهها وقتی زور میزنید بلند کنید کمرتون رو خم نکنید. روی پاتون بشینید بلند کنید». محسن که دستههای فرغون را محکم در دستانش گرفته بود خندهخنده گفت: «حمید حالا یه بار مسابقه پاورلیفتینگ دادی و از سه نفر سوم شدی دیگه ولمون کن جونِ جَدت». 9 نفره به زور از جا کنده شد حالا که هشت نفر شدیم. اما این بار راحتتر از دفعه قبل بلندش کردیم و روی فرغون انداختیم. معلوم شد دو بار قبل یکی یا شاید دو تا از بچهها؛ بله ...
محسن حرکت کرد و ما هشت نفری به فرش دوم خیره شدیم. محسن در کمتر از یک دقیقه با فرغون خالی برگشت و ناراحت غرولند میکرد و به شوخی مثل مردان آهنین میگفت: « فرغون بردن آیتم من نیست!». رفتیم روی بهارخواب دیدیم «بعله» فرغون از بلندی 30 سانتی بهارخواب افتاده و چرخش شکسته، «چپه» و لِنگ در هوا مانده و به ما زُل زده! بعد از آوردن فرغون جدید و تخلیه فرشها و انتقالشان به بیرون از خانه سراغ آشپزخانه رفتیم. تمام وسایل آشپزخانه و دو تا اتاقشان را گوشه پذیرایی چیدیم و زیرشان را تی کشیدیم. گل توی آشپزخانه عین چسب شده بود و اصلاً پاک نمیشد. محسن عقل کرد و یک آفتابه از آب گل داخل کوچه آورد و کف آشپزخانه ریخت. چند آفتابه آب گل، گلِ چسبیده و خشکیده کف آشپزخانه را نرم کرد. حین جابهجایی اسباب، محسن پسر صاحبخانه را صدا زد. یک مشت بادام هندی از ظرف داخل کابینت درآورد، و رو به صاحبخانه گفت:
- کار ندارم چرا ال سی دی[4] و کامپیوتر[5] و بقیه چیزا رو جمع نکردی، همشون فدای سرت. اما خدایی حیف نیست این بادوم هندیا رو اینجا ول کردی!.
پسر صاحبخانه خندید و چیزی نگفت. محسن به شوخی داد زد:
- بابا لامصب کیلویی دیویس تومنه!
همه خندیدیم و محسن با حسرت چشم از بادامها برنمیداشت.
***
شب خسته و کوفته، دراز به دراز کف تالار دراز کشیده بودیم. یک مرد میانسالِ کوتاه قد اول تالار ایستاد. با صدای زیر و مهربانش داد زد:
- بچهها جمع بشینید میخوایم سفره رو بندازیم، آ قربونتون برم.
جمع و جور شدیم. سفره یکبار مصرف پهن کردند، همه دور سفره نشستیم. شام عدس پلو بود. مشغول خوردن بودیم که سجاد قهرمانی از در آمد و درست رو به روی من نشست. یک نگاه خفنِ جنایی به اطراف انداخت و آرام دو تا تن ماهی از جیبش درآورد و روی سفره گذاشت. خورشت خوبی برای عدس پلو بود. پرسیدم:
- کَلِی تونِ ماهینا جوشَنیه؟!.[6]
- نه والله، دِ کجا.[7]
خاطره بدی از مسمومیت داشتم. ترسیدم و قید تن ماهی خوردن را زدم. محمد مثل اسب آبی لقمه میگرفت و ماهی و عدس پلو را مهمان یه کفِ دست نان میکرد و میریخت توی خندق بلا. چپ چپ نگاهش میکردم و عدس را با برنج میخوردم.
2.
صبح طبق روال دیروز با وحید و بچهها مشغول گلروبی خانههای همان محل دیروزی شدیم. ظهر برگشتیم تالار، ناهار خوردیم و نماز خواندیم. وحید و بچهها خداحافظی کردند و برگشتند خرمآباد. من هم بعد از نماز به محل مأموریت رفتم. این بار نوبت من بود در گروه سیدمحمدجواد و مهدی ادغام بشوم. بچههای مؤدب و خوبی بودند. بیشترشان طلبه و بعضیهاشان هم دانشجو بودند. گروهی، وحدت حوزه و دانشگاه از تهران آمده بودند. مهدی ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که دومین دسته بیل را هم شکست. گفت: «توی کل عمرم اولین بارم است که بیل دست گرفتهام». بیل را تا دسته در گل فرو میکرد و بعد خودش را روی بیل میانداخت! دسته بیلها ضعیف بود و با کمی فشار میشکست و کار نفر هم لَنگ میماند. مهدی با عینک دایرهای و صورت لاغر و کشیده و موهای ژولیدهاش شبیه بچههای دانشکده هنر بود اما برق شریف میخواند. بدجور هم دلهره امتحاناتش را داشت. یکی و دو ماه قبل از امتحانات ترم ششم کفش و کلاه کرده و آمده بود پلدختر.
عصر از محل مأموریت برگشتم. بعد از شستن دست و صورت و خوردن چای و خرما، یک جفت دمپایی روی پایم انداختم و جلوی در تالار چرخی زدم. با بیحوصلگی روی پلههای ورودی تالار نشسته بودم. هیکل توپُر و چهارشانه آشنایی به در تالار نزدیک شد. بهش خیره شدم، او هم من را دید و از دور لبخند درازی روی صورتش نشست. پا تند کرد و به سمتم آمد، من هم از روی پله بلند شدم و به پیشوازش رفتم. با حسین روبوسی کردم، و بعد از یک حال و احوال مردافکن روی پلهها نشستیم. حسین گفت تنها و با ماشین شخصیاش آمده. آن شب بعد از خوردن عدس پلو تا ساعت دو شب بیدار ماندیم، چای خوردیم و در حیاط تالار از هر دری حرف زدیم. حسین از بچهمحلهایم بود و عضو ثابت قرارهای شبانهمان در گلزار شهدای خرم آباد. قراری به قدمت ده سال. دو سه شب در هفته کنار آرامگاه شهدای شهرمان جمع میشدیم. میگفتیم و میخندیدیم. بعضی وقتها هم یکی از بچهها میخواند و گریه میکردیم. حسین دو برادر بزرگتر از خودش داشت. وستی را میشناختم. در محلهمان تعویض روغنی داشت و حسین هم کمک حالش بود.
- حسین برادرت دس تنها نیست دَرِ تعویض روغنی؟.
چشمان ریزش را ریزتر کرد و گفت:
- والله دست تنها که هست اما خب نتونستم خرمآباد بمونم. باید میاومدم.
***
هوا نامیزان شده بود و سرمایش را در منطقه گرمسیری پلدختر به رخ میکشید. باران نَم نَم باریدن گرفت. مَنگِ خواب، روی موکتهای کف تالار دراز کشیده بودیم. پتو کم بود و حوصله گشتن و کِش رفتن پتو را هم نداشتم. از بچگی تا امروز مچاله کردنِ بدن تنها راهبردم در مقابله با سرما بود. دستانم را وسط پاهایم قایم کرده و قَبقَب را به سینه چسبانده بودم، درست مثل یک جنین! سرما دورم دست انداخته و محکم بغلم کرده بود. هر چه خودم را مچاله میکردم بیخیال نمیشد. نفهمیدم کِی خوابم برد. برای نماز صبح بیدار شدم دیدم پتویی رویم کشیده شده! نمیدانم چه کسی پتویش را روی من انداخته بود و در کدام کنجِ تالار حالت جنینی گرفته. به حالش حسودیام شد و به حسش غبطه خوردم.
صبح بعد از خوردن صبحانه به همراه حسین سیمبُر و امین کرمانشاهی که دیروز با هم دوست شده بودیم سوار بر نیسان آبی، به محل اعزام شدیم. امین آشخور بود و دو هفته از خدمت سربازیاش در سپاه کرمانشاه مانده بود. گفت از کرمانشاه تا اینجا چهار بار ماشین عوض کردم. مسیر مستقیم نداشت و کلی پول کرایه دادم. امین گفت:
- اما دم حسین یکتا گرم. خوب جایی رو گرفته. برا زلزله سر پل ذهاب یه سوله گرفته بود اما اینجا خیلی بهتر از اونجاست.
نیسان در محل ایستاد و پیاده شدیم. تا نزدیک ظهر کار کردیم و بعد از آن طبق قانون نانوشته خودمان که اتفاقاً خلاف قانون قرارگاه بود به تالار برگشتیم. البته فقط من و حسین برگشتیم، امین مثل بقیه بچهها ظهر را همانجا ماند. دَم در تالار خیلی شلوغ بود. یک گردان طلبه به فرماندهی سیدی که گَرد پیری بر چهرهاش نشسته و سفیدی رنگ غالب ریشهایش شده بود دم در تالار جمع شده بودند. از کنار گردان طلبهها رد شدیم. داخل تالار رفتیم. ردیف اول تالار سفرهای پهن بود. نشستیم و غذا خوردیم. ماندیم اذان بزند. نصف چای بعد از ناهار را خورده بودیم که صدای اذان به گوشمان رسید. بدون عجله بقیه چای را خوردیم. رضا داوری به همراه دوستانش کمکها و اقلام اهدایی مردم را آورده بودند. مسجد حضرت جوادالائمه (علیهالسلام) یکی از پایگاههای جمعآوری اقلام در سطح شهر خرمآباد بود. رضا از بچههای فعال مسجد حضرت جوادالائمه (علیهالسلام) بود. بعد از ناهار خاور حامل اقلام را به سطح شهر بردند تا اقلام را میان اهالی سیلزده پلدختر تقسیم کنند. حسین هم همراهشان رفت. بعد از خواندن نماز شکستهام به سمت محل مأموریت رفتم. به منطقه رسیدم. امین و مهدی و بچهها مشغول کار بودند. امین بیل میزد، مهدی تی میکشید و محمدجواد نَفَس چاق میکرد. «خسته نباشیدی» گفتم و «سلامت باشیی» شنیدم. پرسیدم، گفتند ناهار نخوردیم!.
- چرا؟
- نیاوردن.
- خو الان گرسنهتون نی؟
- چرا.
- خو بیایین بریم فلافلیِ بعد پل یه چیزی بخوریم.
- نه دیگه تا عصر چیزی نمونده.
- خو آقا بیا بریم حالا کو تا عصر!
از من «بیا بریم» و از امین و مهدی و محمدجواد «بیخیال نمیآییم». گفتم:
- محمدجواد این نیم سیر گوشت سیاه بدنت هم آب میشه؛ بیا بریم یه چیزی بزن.
خندید و گفت:
- این الان تعریف بود یا توهین؟
- نمیدونم.
حجم گلهای جمع شده در خروجی شهر که به رودخانه کشکان متصل میشد بسیار زیاد بود. چند تک خانه دور از کوچه و نزدیک به رودخانه تا پشت بام در گل نشسته بودند. یک خانه محقر و توسری خوردهای هم درش باز رها شده بود و پیکرش رنجور اسیر گلِ شُل شده بود. محمدجواد شوخیاش گُل کرده بود. بهش میخورد بیست و یکی دو سالی داشته باشد. طلبه شوخ و شیرینی بود. مشغول بیل زدن بودم که از کتف تا کمرم خیس شد. به عقب برگشتم محمدجواد و مهدی بیل میزدند و ریز میخندیدند و جوری برخورد میکردند که حواسشان به من نیست. میدانستم کار کار محمدجواد است. برگشتم و بیل زدم، و جوری رفتار کردم که آنها فکر کنند من نفهمیدهام که بوده. پیت خالی روغن پنج کیلویی گوشه کوچه لَم داده بود. محمدجواد با خیال راحت داشت بیل میزد و حواسش به دوروبرش نبود. پیت را تا خرخره پر از آب گل کردم. بیل را به دیوار خانه تکیه دادم تا هم او استراحتی کند و هم من شیطنتی. پیت را با دست راست گرفتم. از پشت به محمدجواد نزدیک شدم. با دست چپ یقهاش را کشیدم و با دست راست آب گل پیت را داخل لباسش ریختم. بیل را پرت کرد و فرار کرد. مهدی و دو تا از بچهها از خنده ریسه میرفتند. محمدجواد روبهرویم ایستاد و گفت:
- تو رو خدا این کارا چیه آخه.
- حالا عِب نداره بزرگ میشی یادت میره.
خودش را ناراحت گرفته بود اما چشمهای قلمبهاش میخندیدند. میدانستم باز هم نقشه دارد.
***
بیل مکانیکی[8] تا حلقوم در گِل فرو رفته بود و آبراهی برای عبور آب به سمت رودخانه کَشکان باز میکرد. بیل در منتهیعلیه خیابان منتهی به رودخانه جاگیر شده بود. سه تا بولدوزر گل و خاک را از انتهای خیابان هُل میدادند و جلوی بیل میانداختند. حجم گل وحشتناک زیاد بود. دور تا دور بیل تپههای بلند گل درست شده بود. بیل با سرعت و تمرکز گلها را جابهجا میکرد. خط آبراه را خوب پیدا کرده بود و پُرتلاش کار میکرد. یکی از همسایههای سیلزده گیر داده بود که بیا و دم در خانه من را با بیلت چنگ بزن. راننده میگفت: «اعلام بارندگی کردن این راه رو باز نکنم فردا همین آشه و همین کاسه. باز دوباره آب و گل پر خونههاتون میشه». اما همسایه حرف، حرف خودش بود و پافشاری میکرد. راننده بیل گفت: «من اومدم راه آب رو باز کنم نه که هِی بیام در خونهها رو بیل بزنم». بنده خدا حق داشت. غرولند میکرد و میگفت: «به من گفتن تا امشب باید آبراه رو باز کنی به احتمال زیاد فردا هم باز بارندگیه». اما همسایه بیخیال نمیشد. جلو رفتم و به مرد گفتم:
- داش این بیل گیر کرده تو گل به این آسونیا در نمیآد، بذار کارشو بکنه.
نگاه عاقل اندر سفیهی به سر تا پایم انداخت و گفت:
- به تو چه! تو چی میگی!
بدجور ضایع شدم، مخصوصاً وقتی خندههای مرموز و شیطانی امین و مهدی را دیدم. دست از پا درازتر دماغ خالیام را بالا کشیدم و آرام و بیاعتنا به اطراف، سر جای اولم آمدم. راننده بیل با بیمیلی و اوقات تلخی بیل را از گل بیرون کشید و به سمت خانه مرد رفت. خانهاش تا جای استقرار بیل حدود صد متری فاصله داشت. بیل ایستاد و چند چنگ به در خانهاش انداخت و برگشت سر جای اولش. اکیپ ما هم که متشکل از امین کرمانشاهی و مهدی و سیدمحمدجواد و سه نفر دیگر بود به داخل حیاط خانهای رفتیم. گل داخل حیاط خیلی سفت شده بود و بلندیاش از قدمان بلندتر بود. باید با کلنگ میزدیم تا گلها از هم جدا شوند. نوبتی کلنگ میزدیم و با بیل گلها را داخل خیابان میریختیم. تیها بیکار گوشه حیاط به دیوار لَم داده بودند، فقط قلیانی کم داشتند! نوبتی کلنگ میزدیم. به جز کلنگزن بقیه با بیل گل را به بیرون از چهاردیواری پرت میکردیم. تا غروب یک نفس از آن خانه گل بیرون انداختیم اما تمام نشد. صاحبخانه از سر کنجکاوی از امین پرسید:
- داداش گلم شما چرا با دمپایی اومدی و چکمه پات نیست؟
به چکمههای خودش اشاره کرد و گفت:
- اجازه میدی درارمشون بدم شما بپوشی؟
امین خندهای بر گوشه لب کلفت وکبودش نشاند و گفت:
- والله چکمه که زیاده اما خب هیچ کدومشون اندازه پای من نمیشن. اینا هم دو تاشون قد یه پای من نمیشه.
صبح که به انبار تالار رفتیم برای امین چکمه بگیریم از شماره 44 و 45 و 46 و 47 که آخرین قالب چکمه بود پوشید، اما هیچ کدام برای امین چکمه نشد. پاهایش اندازه قبر بچه بود. بنده خدا توی گل با دمپایی خیلی اذیت میشد. از خانه بیرون زدیم. بیل به دوش توی کوچه راه میرفتیم. پیرمردی نزدیک شد و دستم را گرفت. همراهش شدم. سر کوچه رسیدیم. به سه شاخه تیرآهن بیست اشاره کرد و گفت:
- بی زحمت اینها رو برام از اینجا وردار میترسم بیل مکانیکی بزنه خرابشون کنه.
نگاهی به شاخه آهنها کردم و نگاهی به پیرمرد و نگاهی به خودم.
- من بردارمشون.
- آره.
- میدونی هر شاخه از اینا چند کیلوئه؟
خندید و گفت:
- هر چند کیلو باشه. ماشالله تو جوونی.
- هر شاخه دویست و هفتاد کیلوئه. کدوم جوون یک شاخه آهن بیست برمیداره که من دومیش باشم.
نفس چاق کرد و «هی»ای بیرون داد. به شوخی گفتم:
- ناموسا خودت جوون بودی این رو برمیداشتی؟!
سوالم را نشنیده گرفت.
- چهکارشون کنم. بیل داغونشون نکنه.
- والله چی بگم. نمیدونم.
از کنار پیرمرد گذشتم.
***
در یکی از صبحگاههای ستاد در مکان روبهروی تالار جمع شده بودیم. منتظر حسین یکتا بودیم. گفتند: «حاج حسین با بچهها حرف دارد». در کمال تعجب حجت کَرزای را دیدم! حدود چهار سالی میشد ازش خبر نداشتم. چهرهاش شباهت بسیاری با حامد کرزای رئیسجمهور افغانستان داشت. مدتی طلبگی میخواند و الان در جامه مدافعان حرم بود و در پوشش جهادگر. روحیه خُل و چِل بازیاش اما بر خلاف خودش ثابت مانده بود. حجت به همراه بهزاد بروجردی کِشان کِشان دو اصله درخت که سیل بیرحمانه از اصل جدایشان کرده بود را آوردند. با بیل چالهای کندند و شوخی شوخی دو اصله درخت را کاشتند! نیتشان درختکاری نبود و برای طنز و تنوع درختها را کاشتند. توجه بیشتر بچهها به کار حجت و بهزاد جلب شده بود و میخندیدند. از کار بیهودهشان خندهام گرفت. گفتم:
- حجت کرزای بیکاری بیا بشین برا خودت.
خندید و جوابی نداد.
ظهر بعد از خوردن ناهار برای کشیدن سیگار به محوطه رو به روی تالار رفتیم. آسمان شمشیر را از رو بسته و آفتاب تیغاش را کشیده بود. به جز درختهای دو قلوی حجت کرزای و بهزاد بروجردی سایهبانی نبود. صد رحمت بر اجداد سلف کرزای فرستادم که چنین فرزند خلفی تحویل جامعه داده بودند!
پی نوشت ها :
[1] . دمابان.
[2] . شتابه.
[3] . زمینگستر.
[4] . نمایشگر.
[5] . رایانه.
[6] . کربلایی کنسروها رو جوشاندی؟!.
[7] . نه بخدا، جایی نبود بشه بجوشانمشون.
[8] . افزارواره.
سایت تاریخ شفاهی ایران