24 اسفند 1392
روایتی از سرگذشت افسران رژیم پهلوی در عزلت ؛از «سرداری» تا «سرباری»
فروغی و سازمان جدید
با گرم شدن روابط رضا و «جبههنجات»، که توصیه آهی در آن مؤثر بود، اویسی متوجه شد که این دور بازی را باخته است. لذا به چارهجویی برآمد و بر آن شد که فرد یا افراد دیگری را بیاورد تا آهی و نفوذ او را تحتالشعاع قرار دهد. مدتی بود که کارهای سیاسی مسئولی نداشت. بدینگونه شد که برای آوردن آقای محمود فروغی، بهعنوان مشاور سیاسی رضا به تلاش افتاد و توجیهش آن بود که همانگونه که پدر فروغی، یعنی محمدعلی فروغی، با اقناع سفرای روس و انگلیس تاجشاهی را بر سر محمدرضا شاه گذاشته بود، پسر او هم میتواند فرزند محمدرضا شاه را به سلطنت برساند.
بدینترتیب فروغی و شاهپور بهرامی به جمع یاران رضا پیوستند، و همراه آنان سیروس پرتوی هم به اصرار زن احمد اویسی به این مجموعه افزوده شد. محمود فروغی از دیپلماتهای قدیمی و محترم وزارت امور خارجه بود، و پیش از آنکه بهریاست مدرسهعالی، که مخصوص تربیت دیپلماتها در وزارت امور خارجه بود، منصوب شود سالها در مقام سفارت ایران در آمریکا و افغانستان خدمت کرده بود. نکته جالب در مورد فروغی این بود که وی نه تنها از شاه و اعمال او دلخوشی نداشت، بلکه بهطور کلی از شاهپرستان و سلطنتطلبان دو آتشه هم خوشش نمیآمد.
به همین سبب هم در همان بدو ورود به مراکش، و قبل از پیاده شدن از هواپیما، خواست که شاپوریان مسئولدفتر رضا پهلوی اخراج شود. شاپوریان معاون سابق وزارتاطلاعات مرد جاافتاده و جالبی بود. وی عاشق انگلیسیها بود و هر چیز آنان را بهترینها میدانست. به علت آنکه مدتها در سفارت ایران در انگلستان خدمت کرده بود و به زبان انگلیسی هم تسلط داشت دوستان و آشنایان فراوانی هم در آن دیار داشت. گاه فکر میکنم که عشق او به سلطنت ایران نیز از همان علاقه فراوان او به انگلستان و نظام پادشاهی آنجا نشأت میگرفت.
وی این علاقه را در عمل هم نشان داده بود. زیرا در روزهاییکه کمتر کسی حاضر میشد آشکارا با رضا پهلوی کار کند و بیشتر یاران قدیمی خاندان در فکر سر و سامان دادن به زندگی شخصی خود و گمشدن در خارج بودند، و به قول معروف از ترس خشم مردم و همچنین قدرت جمهوریاسلامی و طرفدارانش سرهایشان را زیر آب کرده بودند، و حتی جمعی در تلاش و یا به امید برقراری رابطه با قدرت جدید بودند، و حتی معینیان برای گریز از پذیرش سمت ریاست دفتر رضا مسئله بیم جان دخترش را مطرح میکرد، شاپوریان با کمال میل به خدمت رضا درآمد.
از شاپوریان سخن به میان آمد و یاد خاطرهای افتادم که نشاندهنده یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی رضا است. روزی من و رضا با هم نشسته بودیم و در مورد متملقین درباری و زشتی کار آنان صحبت میکردیم و میگفتیم که این افراد شخصیت صادقی ندارند، و فرصتطلبانی هستند که تنها به فکر خود و پرکردن جیبشان میباشند. در همین موقع شاپوریان از در وارد شد. نمیدانم چه صحبتی به میان آمد که شروع به تملق گفتن از رضا کرد و این شعر سعدی را خواند: «فحش از دهن تو طیّبات است»، که ما هر دو زدیم زیر خنده. من ناگزیر برای حفظ آبروی شاپوریان به رضا گفتم: آقای شاپوریان شامل مسئلهای که میگفتیم نیست، و از شدتعلاقه به شما چنین عمل میکند.
این را هم بگویم که بهطور کلی رضا ذاتاً اهل تشریفات نیست، و اگر به حال خود بگذارندش از تملق و چاپلوسی خوشش نمیآید، و حتی گاهی تا بدانمرز میرود که بوی سبکی و عدموقار هم میدهد. از جمله یکی از روزها ضمن عبور از کنار مستحفظین متوجه شدم یکی از گاردها،که بهنظرم فرد جدیدی میآمد، خیلیخوب احترام میگذاشت و تنها گاردی بود که من را به یاد احترامات نظامی آنچنانی گاردهای سلطنتی در گذشته میانداخت. به اویسی گفتم: این گارد جدید خیلی خوب احترام میگذارد، خندید و گفت: بله، اما اگر یک روز رضا نپرد و باگاز انبر [...] او را در حال سلام دادن نگیرد.
در مراکش نیز یکی از خدمههای مراکشی رضا مدعی بود که از خرگوش بدش میآید و همردیفانش از این بابت سر به سر او میگذاشتند. روزی برای رضا خرگوشی آوردند وی آن را برداشت و غافلگیرانه توی صورت آن خدمه برد. مرد بیچاره که نشان میداد ترسیده است پا به فرار گذاشت. رضا هم با خرگوش به دنبال او دوید. برای مدتی مستخدم فریادزنان دور خانه میدوید، و رضا هم با خرگوش به دنبال او، و همه از خنده رودهبر شده بودند.
اما این روحیه در رضا ثابت و همیشگی نیست، کافی است چند نفر اطراف وی را بگیرند و خلاف آن را به او بگویند تا باد نخوت و غرور او را بگیرد، و از همه بخواهد که مناسب مقام و مرتبت او به وی احترام بگذارند و از او تعریف و تمجید کنند. از جمله در یکی از سفرهایم به مراکش، پس از غیبت دو سه هفتهای معمول و رفتن به آمریکا، که خانواده من و دفتر فعالیتهای تجاریمان در آنجا بود، موقع بازگشت متوجه شدم که رضا سخت خودش را گرفته و برخلافمعمول همیشه که با هم بسیار دوستانه و خودمانی صحبت میکردم انتظار دارد جلوی او تعظیم و تکریم کنم.
من که انتظار این توقع بیجا را نداشتم به اعتراض گفتم: این مسخرهبازیها چیست؟ او در پاسخ گفت که فرانسویها دیروز به او گفتهاند که باید خودش را بگیرد و رفتاری در خور یک شاه داشته باشد. گفتم: فرانسویها غلط کردهاند، اگر اینطور است پس بگوئید آنها بیایند کارهایتان را انجام بدهند و ما میرویم. خلاصه چند روزی طول کشید تا دوباره صمیمیت و یکسانی را به جمع کوچکمان در مراکش بازگرداندیم. بههمینسبب هم با گذشت زمان رفتار صمیمی و بیتکلف او جای خود را به تفرعن و نخوت داد. بهخصوص چند سال بعد، در ایام برگزاری مجالس مربوط به انتخابات «شورای مشروطیت» که مجالس رونق گرفت و متملقین بسیاری روی دست یکدیگر بلند شدند و ارتشیان و امرای سابق برمبنای همان عادت دیرینه خود، با او چون پدر و پدر بزرگش با القاب بسیار سخن گفتند، شخصیت متزلزل او به تکبر و نخوت میل کرد.
در همان روزها که قرار بود فروغی شروع به کار کند اتفاق جالبی افتاد که گفتنی است. شاهزاده که برای دیدار مادرش و گردش به آمریکا آمده بود، قرار بود از ایالت کنتیکت، که مادرش در آنجا زندگی میکرد، به نیویورک بیاید. فرح در آن ایام نیمی از سال را در فرانسه و نیمی را در آمریکا و ایالت کنتیکت بهسر میبرد. این امر هم از نظر پرداخت مالیات بهنفع ایشان بود و هم مشکلات اقامت دائم وی را در آمریکا، که ظاهراً دولت آمریکا نمیخواست، کمتر میکرد. من هم قرار بود برای دیدار رضا و مرور بر گزارشات مالی چند روزی به نیویورک بروم، و بعد که فروغی به آنها پیوست به مراکش بروند.
به نیویورک که رفتم متوجه شدم مراد صدری هم همراه رضا به آنجا آمده است. پرسوجو کردم که سر و کله این شخص از کجا پیدا شده. مطلع شدم که صدری به رضا مراجعه کرده و مدعی شده که شخصی بهنام رضا ظاهری را میشناسد که ثروت بیحسابی دارد و بهخاطر عشقی که به ایران و نظام پادشاهی ایران دارد میخواهد هفتهای دو میلیون دلار! به بودجه مبارزاتی رضا پهلوی کمک کند. و با آبوتاب فراوان هم از ثروت و خلوص این شخص صحبت میکرد و هم از محبوبیت رضا نزد ایرانیان و شانس بسیاریکه برای گرفتن حکومت دارد. و نتیجه میگرفت که اگر این پول در دست رضا باشد ملایان به زودی سقوط خواهند کرد و سلطنت به وارث حقیقی آن میرسد. بالاخره هم قرار شد که همه با هم بهدیدار این شخص برویم.
شب که فرا رسید متوجه شدم که برخلاف معهود، رضا به قول معروف همه ما را قالگذاشته و خود بهتنهایی همراه صدری بهدیدار آن شخص رفته است. اما بههرحال از آنجا که در آن ایام او کمتر چیزی را از من مخفی میکرد، فردای آن روز خواست که با او بهدیدار این شخص برویم. من و آهی و یکی دو تن دیگر در معیت رضا به هتل پییر، که ظاهری در آن اقامت داشت، رفتیم. این هتل یکی از مجللترین و گرانقیمتترین هتلهای شهر نیویورک است. از در که وارد شدیم دیدم عجب عظمتی است. تمامی یک طبقه این هتل مجلل در اختیار آقای ظاهری است و چندین محافظ شخصی دارد و برو بیایی دارد که با آنچه صدری گفته بود همخوانی دارد.
در راه رفتن به سالن پذیرایی بهطور خصوصی از صدری پرسیدم: در ازای این خدمتی که میخواهد در حق رضا بکند چهچیزی از او توقع دارد. صدری خشمگین شد و این سؤال را توهین به خود قلمداد کرد. اما من که او را طی ماجرای دیگر میشناختم، میدانستم که او بدون توقع و برنامه کاری را نمیکند و در ضمن هم در کار خود چنان پررو است که اگر از تمام درها بیرونش کنی از پنجره خواهد آمد. پیشینه او در هرحال برای من معلوم بود و بههمینملاحظه هم نسبت به کارهای او شک داشتم. همین شخص در سال 1982 اطلاع داد که میخواهد ترتیب ملاقات یکی از مأمورین عالیرتبه «سیا» را با رضا بدهد و مدعی بود که چون این فرد در رده تصمیمگیری است حمایت او از رضا کمکبزرگی برای او خواهد بود.
در این ماجرا هاشم خسروانی، شوهر ژاله دیبا که خواهر محمود دیبا است، همدست او بود، اما آهی که آن مأمور را میشناخت و میدانست که مأمور عالیرتبهای نیست و در ضمن خودش در تهیه مقدمات برقراری این تماس بود جریان را به رضا گفت. رضا از من خواست که صدری را جواب کنم و به بهانه آنکه رضا برای چند روز عازم سفر است عذر او را از آمدن به مراکش بخواهم. اما صدری که دستبردار نبود گفت: ایرادی ندارد میآیم در هتل میمانم تا ایشان از سفر برگردند. نظر او را به رضا اطلاع دادم. رضا گفت به او بگویم چون این سفر چند هفتهای به طول میانجامد بهتر است تا بازگشت او از سفر صبر کند و بعد رضا به موقع به او خبر خواهد داد. اما او بازهم ول کن نبود.
خلاصه آنقدر اصرار کرد و هر بهانهای را به شکلی رد کرد، تا بالاخره رضا مجبور شد که بگوید: به صراحت به او بگو که نیاید من حالا نمیخواهم او را ببینم. البته این رفتار از پسر صدری مشهور، همان استاندار سابق فارس، بعید نبود. پدری که آنقدر در ارتشا و دزدی و سوءاستفاده زیادهروی کرد که افتضاح آن در کشور بالا گرفت و قرار شد که از سمت خود استعفا بدهد. اما در میان تعجب همگان، بهجای تعقیب حقوقی و رسیدگی به اعمالخلاف او، اعلام شد که ایشان بهسمت بازرس مالی شرکت نفت منصوب شدهاند. یادم هست که وقتی این خبر از رادیو پخش شد پدربزرگم، مرحوم دریابیگی، هر آشنایی را که گیر میآورد میگفت: تمام مقامات کشور کثیف هستند و باید هم مشتی دزد اطرافشان جمع شوند. و حتی به خانم دیبا گفت: همین دزدها لایق شما هستند.
بههرحال، در آن دیدار رضا ظاهری شرح مفصلی از شرکتهای خود داد و گفت که در شرکتهایش 6 هزار کارمند کار میکنند و با آنکه هیچگونه نیاز مالی ندارد اما بهعنوان یک ایرانی وطنپرست وظیفه خود میداند که به اهداف اعلیحضرت برای نجات ایران کمک کند. رضا هم به ایشان گفت: من به تنها کسی که از نظر مالی اطمینان کامل دارم احمد انصاری است، شما جزئیات مطلب را با او در میان بگذارید تا وی هر اقدام دیگری که لازم باشد انجام دهد. گفتنی است که در همان مجلس و تا زمانیکه رضا در نیویورک بود، صدری مرتب از من و سؤال اهانتآمیز از او به ایشان شکایت میکرد.
شب همان روز رضا و فروغی و دیگران بهسوی مراکش روان شدند، و من به انتظار خبر از ظاهری گوش به زنگ تلفن او بودم. بالاخره پس از آنکه چند روزی از او خبری نشد نسبت به او مشکوک شدم. درصدد تحقیق برآمدم، و معلوم شد که تمام ماجرا یک دروغمحض بوده. آنگونه که بعدها آهی گفت ظاهری یک کلاهبردار بود که در معاملات نفتی تقلب کرده و دولت آمریکا در تعقیب او بود و تمام آن بساط را هم برای آن ترتیب داده بود که چند سفارش نامه از رضا بگیرد و بهعنوان گرفتن کمک برای رضا به شیوخ عرب مراجعه کند، و از این طریق مبلغی به جیب بزند، و ظاهراً در این نقشه صدری را هم شریک کرده بود که وسیله ارتباط او با رضا شود.
معینیان و کمک سعودیها
از اتفاقات جالب این ایام، بازگشت مجدد معینیان و دوست همیشه همراه او امیر متقی بود. در آن ایام تلاش میشد که مجدداً با عربستان سعودی رابطهای برقرار شود و از آنها کمک گرفته شود، بهخصوصکه از پانزدهمیلیون دلاری هم که رضا انتظار داشت پس از آن پنجمیلیون اولیه از آنها دریافت کند، خبری نشده بود. از آقای رائد، که از دوستان خوبم بود و بهعلت اینکه هر دو مذهبی بودیم رابطهای نزدیک میان ما برقرار شده بود، خواستم که در این مورد به رضا کمک کند.
ایشان مدت طولانی در مقام سفیر ایران در عربستان خدمت کرده و بهعلت اعتقادات مذهبی و تسلطش به زبانعربی و علومدینی و روحیه مردمدارش در بین عربها، بهویژه خاندان آلسعود، از نفوذ کلمه بسیاری برخوردار بود. بعد از انقلاب نیز بهعلت همین اعتماد و دوستی، شیوخ عرب برای انجام بسیاری از کارهایشان به وی مراجعه میکردند. و در اثر همین حسنرابطه است که ایشان از مدتی بعد مرکز چاپ و نشری هم در لندن ایجاد کرد، و بدینوسیله جایخالی لبنان را، که تا پیش از جنگ یکی از مراکز اصلی چاپ و نشر نشریات اسلامی و عربی بود، پر کرد.
تا آنجا که بنده اطلاع دارم وی از یک خانواده مذهبی و اهلعلم است. پدرش علاقه فراوانی داشت که پسرش درسدینی بخواند و معمم شود، ولی وی که علاقه چندانی به پوشیدن لباس روحانی نداشت راه دیگری را برگزید و از آنجا که ذوق نوشتن داشت با مطبوعات همکاری کرد. و بهگفته خودش اسماعیل پوروالی در آغاز کار به او کمک بسیار کرد شاید به پاس همان دوستی بود که ایشان هم بودجه اصلی نشریه «روزگار نو» را، که به سردبیری اسماعیل پوروالی منتشر میشود، تا همین اواخر تأمین میکرد. البته وی در این زمینه به افراد دیگری هم کمک کرد که شرح برنامه کمک سعودیها به تیمسار اویسی را از طریق وی پیشتر بیان کردم.
ناگفته نماند که همین توجه اعراب به وی سبب شده که بسیاری از مواقع شایعات بیاساس هم شنیده شود که وی برای این فرد یا آن فرد، از عربها کمک گرفته است. از آن جمله گفته میشود سعودیها به آقای محمد درخشش، بهواسطگی ایشان، مبلغی کمک کردهاند. درحالیکه خود وی میگوید که در این مورد هیچ نقشی ندارد، و تنها در دفتر شاهزاده بندر، سفیر عربستان سعودی در آمریکا، اوراقی مربوط به درخشش را دیده است.
بههرحال از طریق رائد با ملکفهد تماس گرفته شد. ایشان هم روی خوش نشان داد، و موافقت کرد که با رضا رابطه دوستانه برقرار کند و حتی گفته بودکه چون رضا پهلوی، با وجود ایمان به دین اسلام اطلاعات مذهبی کافی ندارد، برای ایشان که میخواهد روزی پادشاه یک کشور اسلامی بشود لازم است که بیشتر با اسلام و موازین اعتقادی آن آشنا شود. لذا معلمی هم برای او در نظر میگیرند که او را با اسلام و دستورات آن آشناتر کند.
جریان بدینجا که رسید مطلب را با رضا در میان گذاشتم. اما وی خواست که دست نگهداریم و افزود معینیان و امیر متقی از راه بهتری تماس برقرار کردهاند، و با روشنتر شدن بیشتر کار موضوع را با من درمیان خواهد گذاشت.
دیری نگذشت که معینیان و امیر متقی آمدند و گفتند با سعودیها صحبت کردهاند و دولت انگلستان هم واسطه کار است و قرار شده که رضا به انگلستان برود و از آنجا با هواپیمای اختصاصی، که شخص مارگرت تاچار در اختیار او میگذارد، به دیدار ملکفهد برود. بعد هم امیر متقی صحبت از ارقام بزرگ کمکی کرد که قرار شد، سعودیها به رضا بدهند. و بالاخره هم برای انجام مخارج لازم، و دادن حقحسابهای اولیه به بستگان امور، مبلغ چهارصد هزار دلار خواستند. من امیر متقی را از ایران میشناختم و مثل بیشتر کسانیکه او را میشناختند به او مشکوک بودم. وی از دوستان علم بود. زمانیکه علم رئیس دانشگاه شیراز شد معاونت او را بهعهده گرفت بعد که علم به وزارت دربار منصوب شد باز در شمار معاونان وی قرار گرفت. بههرحال حسن شهرتی نداشت و معروف بود که یکی از چند تن دلال محبتهای اصلی شاه است.
بارها وقتی در میهمانیهای دربار برای نمایش قدرت شاه را به گوشهای میبرد، و مدتی طولانی با او به نجوا سخن میگفت، اهل مجلس میگفتند که دارد در مورد خانم جدیدی که برای شاه پیدا کرده صحبت میکند. وی آنقدر بدنام بود که با آنکه بسیاری از روزها او را در هتل هیلتون، که در آن اتاقی داشت و بهعنوان یک مرد مجرد در آن زندگی میکرد، در راه رفتن به حمامبخار میدیدم تنها به مبادله سلام واحوالپرسی کوتاهی از راهدور اکتفا میکردم. بهخصوصکه پدربزرگم از او آنچنان بهزشتی یاد میکرد که بیم آن داشتم که اگر چند کلمه با او صحبت کنم پیرمرد روزگارم را سیاه کند.
با توجه به این سوابق، به معینیان هشدار دادم و گفتم: میدانی که امیر متقی فرد درستی نیست و با نیروهای امنیتی بیشتر کشورها سر و سرّی دارد و پایبند اصول اخلاقی نیست و نمیشود به او اعتماد کرد، میترسم آبروی تو را هم با کارهایش ببرد. وی در پاسخ گفت: نگران نباش من آنقدر مار خوردهام که افعی شدهام، کسی نمیتواند سر من کلاه بگذارد.
بههر حال، بنا به دستور رضا چهارصد هزار دلار به معینیان و امیر متقی پرداخت شد، و آنها بهدنبال کار روانه شدند. اما پس از مدتی نهتنها پولی از عربستان نرسید و هواپیمای اختصاصی مارگرت تاچر هم رضا را نزد ملکفهد نبرد، بلکه خود آن دو نیز بههمراه چهارصد هزار دلاری که گرفته بودند گموگور شدند. بدینترتیب راهدیگر تماس، یعنی طریقه رائد، بسته شد و ملکفهد که بهاعتبار گفته رائد منتظر جواب رضا بود از این بابت دلگیر شد.
البته این ارتباطها و تلاشها برای گرفتن پول از اعراب در آن ایام بسیار شایع بود و هنوز هم نهتنها خاندان پهلوی، که بسیاری دیگر نیز، در تلاش یافتن راهی به آن خزانه دلارها هستند. همین امید خاندان پهلوی به گرفتن کمک از اعراب، بازار دلالان و شیادان را که در سالهای اول داغ بود هنوز هم گرم نگهداشته است.
از اینگونه تلاشها ماجرای سلطان امارات بود. در سال 82 با شیخ زائد آل نهیان، سلطان امارات، تماس گرفته شد و قرار شد که در ماه ژولای شخصی به نام قطب برای ترتیب امور با دفتر رضا تماس بگیرد. این شخص مراجعه کرد و مبلغ پنجاههزار دلار خواست تا با آن چرخهای دستگاه اداری را روغن بزند، و هرچه زودتر پول قابلملاحظهای برای رضا بیاورد. اما نهتنها پولی آورده نشد بلکه پنجاههزار دلار هم از جیب رضا پهلوی رفت.
با سلطان عمان هم تماس گرفته شد. ولی او با آنکه تخت و تاجش را مدیون شاه بود، و بیش از همه انتظار میرفت که کمک کند رویخوش نشان نداد. حتی در همان سال 82 بنا به درخواست من، آقای اسموک، یکی از مقامات صاحبنفوذ آمریکا، از طریق سفیر عمان تقاضای کمک به رضا و برقراری رابطه را به سلطان عمان عرضه کرد. ولی سلطان که میخواست روابط حسنهاش را با دولت جمهوریاسلامی حفظ کند، این تقاضا را بیجواب گذاشت. تنها در سال 88 بود که ظاهراً کمکی کرد. در این سال به رضا پیشنهاد کردم که از سلطان قابوس بخواهد که مقداری نفت با قیمتی ارزانتر از بازار در اختیار ما بگذارد تا از طریق معامله آن صاحب نیمی از پالایشگاه نفتی که برای تصفیه آن نفت تأسیس خواهد شد بشویم.
کارها که به مراحل آخر رسید متوجه شدم که سر و کله آهی در آنجا پیدا شده است. چون میدانستم که آهی میخواهد از طریق کانال خود عمل کند، و طبقمعمول کار را خراب خواهد کرد، از انجام کار چشم پوشیدم. ولی احتمال میرود که او موفق به گرفتن آن نفت و فروش آن با قیمت بیشتر شده باشد. احتمالاً شایعه همان پول بود که در موقع رفتن رضا برای شرکت در جلسه معروف طرفدارانش در لسآنجلس به سال 1989 بر سر زبانها افتاد.
اعضای جدید دفتر سیاسی
برگردیم به فروغی. با آمدن ایشان بهعنوان مشاور اصلی سیاسی رضا و ورود مهرههای جدید دیگر، یعنی بهرامی و پرتوی، اویسی و آهی که بازیکنان اصلی پشت پرده بودند آرایش مهرههای بازی قدرت خود را از نو سازمان دادند. سیروس پرتوی که آخرین سمتش مدیرکل وزارت دربار بود آدم عمیق و زیرکی نبود. لذا آهی برای آنکه یا او را از میدان بهدر کرده، و یا تبدیل به مهرههای در دست خود کند، از راه تحقیر و تحمیق او وارد شد. برای بیاعتبار کردن او نقشهها کشید.
ازجمله یکشب با رضا و شاهپور بهرامی و آهی و پرتوی نشسته و ویدئو تماشا میکردیم. این یکروز پس از بازگشتم از سفر آمریکا بود. متوجه شدم گاهگاه رضا و آهی و بهرامی به ساعتهایشان نگاه میکنند. تعجب کردم که چگونه آنها برنامهای دیگر تهیه دیدهاند و به من نگفتهاند و میخواهند پنهانی به آنجا بروند. بههرحال رأس ساعت 12 شب آنها بههم اشارهای کردند و یکمرتبه هر سه نفر بلند شدند و خود را روی پرتوی انداختند و شروع به تکان دادن پائینتنه خود کردند. منکه از این شوخی متهوع عصبانی شده بودم فریاد زدم که بس است خجالت بکشید. رفتم جلو و با خشونت دست رضا را گرفتم و او را از پشت پرتوی بلند کردم و از اطاق بیرون بردم.
رضا در مقابل ناراحتی من گفت: این شوخی را آهی طرح ریخته بود و میخواستیم کمی تفریح کرده باشیم. بهعلاوه پرتوی هم از این کارها بدش نمیآید. بعد افزود که اگر میخواهم از او ایراد بگیرم خصوصی بگیرم و درست نیست جلوی دیگران سر او داد بزنم. در کنار اینگونه تحقیرها آهی برای تحمیق پرتوی نیز برنامه داشت. از جمله برای او استدلال میکرد که اگر اعلیحضرت (رضا پهلوی) را دوست دارد باید استعفا بدهد و برود. خلاصه با انواع ترفندها بالاخره موفق شد که پرتوی را از اویسی جدا کرده و آلتدست خود کند. بگذریم که ظاهراً و از همان ابتدا پرتوی از کارهایی که با او میکردند در باطن بدش میآمد، ولی بهخاطر ماندن در آنجا حرفی نمیزد. بعدها به من گفت که از شوخیهایی که با او میکردهاند بسیار هم خشمگین بوده است.
و اما شاهپور بهرامی چندان دوامی نیاورد. وی که در زمان شاه مدتی سفیر و زمانی هم معاون وزارتخارجه بود، خیلی زود بر آن شد که با لَله رضا، یعنی خانم ژوئل فویت، روی هم بریزد. این زن فرانسوی که رضا را تا سن 16 سالگی بزرگ کرده بود، نفوذ بسیار روی رضا داشت. بهطوریکه هروقت رضا را صدا میزد، او مانند دوران کودکیاش، هراسان جواب میداد، یا خیلی از اوقات جلوی خدمه و گاردها دست در دست رضا میگذاشت و مثل للَهای که بچهای را با خود به گردش ببرد با رضا قدم میزد.
اویسی که با این بازی و بهخصوص طمع خانم فویت برای یافتن شوهری و دوستپسری آشنا بود فوری حواسش جمع شد، زیرا خود او سالها قبل در ایران برای تحکیم قدرت و نفوذ خود با این خانم وارد ماجرای عشقی شده بود، اما بعد از آن منصرف شده و افسانه رام، دختر دکتر هوشنگ رام رئیس بانک عمران را که دختر دایی آهی است، گرفته بود. وی میدانست که ژوئل فویت بهخاطر همان ناکامی سخت با وی بد است، لذا اگر بهرامی از طریق فویت پایگاه محکمی پیدا کند دشمنی را در کنار خود پرورانده است. به همین سبب چند هفتهای بیش نگذشت که ترتیب اخراج بهرامی را داد و برای همیشه پای او را از آن خانه برید.
بدین ترتیب، با اخراج شاهپور بهرامی و جذب پرتوی بهطرف آهی، نه تنها ورود مهرههای جدید سبب تقویت اویسی نشد، بلکه در این بازی آهی یکمهره هم از اویسی جلو افتاد. مهمتر آنکه با توجه به شخصیت فروغی و نزدیکی فکری بیشتر او با امثال امینی و بختیار تا تیمسار اویسی، رضا بازهم بیشتر بهسوی امینی تمایل پیدا کرد، و حتی فروغی مرتب به دیدار بختیار و امینی میرفت و سعی به نزدیکی و ارتباط بیشتر آنها با رضا میکرد. بدینترتیب، با آنکه آمدن فروغی با نظر اویسی انجام گرفت، اما به ضرر او تمام شد.
گوشهای از شخصیت رضا پهلوی
در حاشیه این جریانات، از سال 1982 رضا درس خواندن را شروع کرده بود. وی با مرگ پدرش درس خود را در کالج شهر ویلیامیز تاون نیمهتمام رها کرده بود، بار دیگر به کمک کاظمیان در دانشگاه U.S.C لسآنجلس در رشته سیاسی نامنویسی کرد و از طریق مکاتبهای برای گرفتن لیسانس اقدام نمود. چون آهی و کاظمیان در تهیه تکالیف به او یاری میکردند این کار برایش آسانتر شده بود.
رضا بهسبب علاقهاش به فیلمبرداری یک واحد درسی هم در این زمینه گرفت و برای تکلیف خود فیلمی ساخت که تمام اطرافیان، از جمله آهی و فروغی و اویسی و پرتوی و تعدادی از خدمه و گاردها، در آن نقش داشتند. علاقه او به عکاسی و فیلمبرداری به سفر بسیار لذتبخش و تفریحی دستهجمعی انجامید.
رضا علاقه به عکاسی را مدیون «دزنوا» عکاس فرانسوی خانواده بود. وی سالها پیش از طریق بوشهری، شوهر اشرف، به دربار راه یافته بود و مورد توجه خانواده شاه و بهخصوص فرح و رضا قرار گرفته بود و از این بابت درآمد بسیار خوبی داشت. حتی زمانیکه شاه به خارج از کشور آمد او همچنان رابطهاش را حفظ کرد و برای گرفتن عکس به قاهره میآمد و از طریق او عکسهای خانواده پهلوی در مجله پاری ماچ و غیره چاپ میشد.
رضا به «دزنوا» بسیار علاقه داشت و حتی بر سر دفاع از او در سفرمان به امریکا با هوشنگ انصاری اختلاف پیدا کرد. هوشنگ انصاری مثل بیشتر اطرافیان، از جمله معینیان، این شخص را شارلاتان میدانست. بههرحال، در مراکش از رضا در هیئتهای مختلف عکس میگرفت. از جمله لباس رزم به تنش میکرد و او را در نقش فرمانده عملیات و در حال جنگ نشان میداد. ضمن آنکه عکسهای خصوصی و با دوستان دخترش، و همچنین عکسهایی با ژستهای تفریحی از شاهزاده برمیداشت. یکروز به او گفتم: این عکسها که میگیری درست نیست زیرا اگر بخواهی میتوانی آن را وسیله باجخواهی قرار دهی، اما با کمال تعجب پاسخ داد: درست است، اگر به حرفهایم گوش ندهند و حقوقم را ندهند چنین خواهم کرد.
بههرصورت رضا بهتوصیه دزنوا در فکر درست کردن کتاب عکسی در مورد طلوع و غروب آفتاب بود و برای تکمیل کارش هوس کرد که به قطبشمال برود و در آنجا از خورشید عکس بگیرد. بهدنبال این خواسته، من، احمد اویسی و کارملو لباسدار او و شهبازی گارد مخصوصش بار سفر بستیم و به Point Barrow، بالاترین نقطه قابلسفر در قطب شمال، رفتیم. این سفر پرهزینه اما بسیار لذت بخش بود، که خود حکایتها دارد.
ارابه زمان به سوی ابدیت ره میسپرد و درحالیکه در ایران و جهان در ارتباط با ایران حوادث بسیاری میگذشت و جنگ ایران و عراق همچنان قربانی میطلبید، رضا و حلقه کوچک یارانش در مراکش زندگی آرامی را میگذراندند. رضا در سال چند ماهی را در سفر بود، به آمریکا میآمد و تابستانها برای گردش تابستانی به سوییس، یا جنوب فرانسه میرفت. مابقی ایام که در مراکش بود روز خود را از حدود ساعت 11 صبح آغاز میکرد، غذایی و کارهای شخصی، و بعد هم یکی دو ساعت گفتوگو با مشاوران سیاسی، بعد هم بهدنبال پای بازی میگشت. آهی و اویسی تقریباً پایثابت بودند، و ده تا پانزده روزی از ماه هم که من درمراکش بودم، به آن جمع افزوده میشدم.
با آمدن فروغی، که او هم به بازی بریج علاقه فراوان داشت، و گاه از دو بعدازظهر تا دو بعد از نیمهشب یکسره بازی را ادامه میداد، پای بازی تکمیل شد. پس از بازی، گاه اگر شب جایی دعوت نداشتیم و حوصلهمان سر میرفت، به گردش میرفتیم و سری به رستورانها و محلهای تفریح در شهر میزدیم. در این میانه رضا گاه فوتبال بازی میکرد، و مدتی هم صرف تکالیف درسی خود مینمود. آخر شبها بیشتر اوقات ویدیو هم میدیدیم و یکی دو ساعت پس از نیمهشب به رختخواب میرفتیم تا روزی دیگر از نزدیکی ظهر آغاز شود.
در چنین جوّی گهگاه بعضی به فکر ایجاد حرکت سیاسی هم میافتادند. از جمله کاظمیان در آمریکا در پی برنامه فعالیتی بود و در سفری که در سال 1983 رضا به آن سرزمین کرد وی را به آقای مرین اسموک، که از افراد بسیار بانفوذ آمریکا بود و در سازمان «سیا» و نزد مقامات تصمیمگیر نفوذ بسیار داشت، معرفی کرد. آقای اسموک هم به قول معروف سنگتمام گذاشت و میهمانی ترتیب داد که در آن چند تن از وزرای آمریکا و ویلیامکیسی، رئیس سازمان «سیا»، و شخصیتهایی چون مایکلدیور مشاور «کاخسفید»، و دیکهلمز 1 رئیس سابق «سیا» و سفیر پیشین آمریکا در ایران دعوت شده بودند. در آن مجلس حتی ویلیام کیسی جام خود را به سلامتی رضا نوشید.
بههرحال، این آشنایی و دوستی مقدمه ریختن طرحی برای سقوط دولت جمهوریاسلامی شد. مدتی بعد رضا برایم تعریف کرد که طرح جدی شده و مأمورینی برای بررسی شیوهکار و نحوه اجرای طرح در کشورهای اروپایی و کشورهای همجوار ایران و حتی در خود ایران تعیین شده و مشغول بهکار شدهاند. اما پس از مدتی مسئول طرح ابراز داشت که ادامه کار فایدهای ندارد و این جوان اهل این کارها نیست و علاقهای هم به بازگشت به ایران ندارد، و تلاشها وقت تلف کردن است. بدینترتیب از اجرای طرح منصرف شدند.
همین بیعملی سبب شد که بهزودی فروغی، که به امید مشاوره و ارائه طرحهایی آمده بود، در عمل بیکاره شود و برای همه اطرافیان معلوم شود که آهی و اویسی سرنخهای این خیمهشببازی را در دست دارند و دیگران نقش مؤثری در این میانه ندارند.
در این ایام که گاه افرادی هم بودند که از روی طمع اشتیاق زیادی برای دیدار داشتند. آنها یا رضا را در سفرهایش به اروپا و آمریکا میدیدند و یا آن همه صبر نداشتند و راهی مراکش میشدند. از جمله دیدارکنندگانی که به یادم مانده باید از مهدی پیراسته استاندار فارس که زمانی وزیر کشور هم بود نام برد. وی در نیویورک در خانه اشرف به دیدار رضا آمد. قبل از دیدار با او، رضا از من خواست نیم ساعتی که از گفتوگویشان گذشت داخل اتاق بروم و بهبهانه یک کار فوری او را از آن نشست خلاص کنم. نیمساعت بعد که رفتم از پشت در صدایی شنیدم. از پنجره نگاه کردم، دیدم پیراسته مرتب با مشت محکم میکوبد روی میز. حدس زدم بحث بهجای باریکی کشیده و بهتر است بگذارم طوفان فرو نشیند و بعد دخالت کنم.
مدتی بعد که فضا را آرام یافتم وارد شدم و با همان بهانه طرحریزی شده رضا را بیرون بردم. تنها که شدیم رضا با عصبانیت گفت: چرا نیمساعت قبل طبق قرارمان نیامدی و مرا از دست این مرد خلاص نکردی. ماجرا را گفتم. به قهقهه گفت: نه بابا، بحثی نبود، پیراسته میگفت ممکن است دستگاههای جاسوسی آمریکا، انگلیس یا شوروی در اینجا ضبط صوت مخفی گذاشته باشند، لذا مرتب روی میز میزد تا سر و صدای آن نگذارد حرفهای ما را بشنوند. و افزود که تنها فکر پیراسته این بود که پسرش را به نان و آبی برساند. البته ما نزدیکان که میدانستیم رضا اهل این حرفها نیست، به قول معروف پول به جانش بسته است، از رفتارش با این نوع ملاقاتکنندگان تعجب نمیکردیم، ولی برای دیگران چند سالی طول کشید تا متوجه شوند که رضا اهل این ولخرجیها نیست و به این دست و دلبازیها علاقهای ندارد.
ما میدانستیم که درست است که شاهزاده پول فراوانی دارد و برای خود هم خوب خرج میکند و حاضر است صدها هزار دلار برای مبلمان منزلش بدهد اما در خرج کردن برای دیگران دستش میلرزد. حتی دختران چندی هم که به امید طمعی با رضا رابطه برقرار کردند پس از مدتی ناامید شدند، زیرا آنها انتظار داشتند که در ازای رابطه عاشقانهشان دیر یا زود رضا برایشان ماشینی بخرد، یا هدیه گرانقیمتی بدهد، ولی او اهل این کارها نبود. اجازه بدهید به چند نمونه از خستهای او اشاره کنم تا مطلب بهتر روشن شود:
سال 1984 که رضا در آمریکا رحلاقامت افکند، فرصت بیشتری شد که با او باشم. هر روز با آهی و گاه با جمعی دیگر از ملازمان برای صرفغذا به رستورانی میرفتیم. چون امورمالی در دست من بود صورت حسابها را من میپرداختم. یکروز رضا گفت که از این پس همه مخارج از جیب او نباشد و پیشنهاد کرد هر روز یکی پول بدهد و هرکه صورتحساب را پرداخت به حساب خودش باشد. از آن روز به بعد نهتنها آهی، که حتی یکبار هم رضا داوطلب پرداخت صورتحساب نشد. موقع پرداخت مدتی صبر میکردم، ولی چون موقع پرداخت کسی دست توی جیبش نمیکرد، من که تاب نمیآوردم مستخدم رستوران بلاتکلیف بماند، ناگزیر پول غذا را میدادم.
پس از مدتی دیدم این روش بهکلی دارد کیسه مرا تهی میکند. بالاخره هرچه باشد رضا میزبان اصلی بود و دیگران به امید او میآمدند، غذا هم که در آن رستورانها بسیار گران بود، و رضا هم گویی نمیخواست حتی یکبار به روی خودش بیاورد. از همه بدتر آنکه دیگران فکر میکردند که این پولها را من از بابت رضا میپردازم. لذا پس از مدتی به این رویه اعتراض کردم و به رضا گفتم: آخر از زمین که به آسمان نمیبارد و من که نباید خرج تو بکنم. ولی گویی رضا از این گوش میشنید و از گوش دیگر به در میکرد.
و یا در سال 1989، مسعود معاون، دوست ایام کودکیاش را، که تقریباً از سال 1983 همه خانه و زندگی او را در دست داشت و زحمات زیادی برای او کشیده بود، اخراج کرد. او نه تنها بابت چندین سال زحمت و همکاری کمکی به معاون نکرد، بلکه موقعی که عذر او را خواست بی هیچ خجالتی از او خواست تا میزی را که چندسال قبل به او هدیه داده بود، و گرانقیمت بود، به او برگرداند.
این خسّت تا حدی بود که در سال 1986 به منصور نوروزی که از کودکی مستخدم مخصوص او بود و در خارج از کشور آشپز او شده بود، گفت که به آشپزها و خدمه اطلاع دهد که از فردای آن روز همه غذای خود را از خانهشان بیاورند و کسی حق ندارد از غذایی که درست میشود استفاده کند. از آن پس نوروزی مجبور بود هر روز به قول معروف قابلمه غذایش را از خانهاش بیاورد. مدتها طول کشید تا به رضا قبولاندم که از این دستور زنندهاش منصرف شود و اجازه دهد آشپزها از غذایی که درست میکنند بخورند.
و بالاخره، امیر طاهری تعریف میکرد که گاه رضا از آمریکا به اروپا زنگ میزند تا مطلبی را با او در میان بگذارد، اما پس از چند دقیقه به بهانه آنکه کاری پیش آمده و باید برود تلفن را قطع میکند و از وی میخواهد که فردا به او زنگ بزند. فردای آن روز که امیر طاهری تلفن میکند، خرج تلفن به گردن طاهری میافتد؛ رضا بدون ملاحظه مخارج تلفن از راه دور بیش از یکساعت حرف میزند. طاهری میگفت: گاه پول این تلفنهای رضا کمر او را میشکند.
البته باید بگویم که این خستها در مورد خرجکردن برای شخص خودش صادق نبود و اگر خودش چیزی را میخواست در فکر پول آن نبود. درحالیکه از آشپزش میخواست غذای خودش را از خانهاش بیاورد و یا اگر میتوانست پول رستوران را به گردن دیگران میانداخت، یک قلم حدود سیصد و پنجاه هزار دلار بابت صورتحساب رستوران خودش و نزدیکانش، برای حدود دو ماه سفر تابستانی در سال 1982 در سوییس میپرداخت. و یا بیش از پانصد هزار دلار خرج ساختن دیسکو تکی در خانهاش میکرد تا هر زمانکه حوصله خودش و خانمش سر میرود سالنرقص در خانه داشته باشد. ولی جالب این است که بهخاطر همان خسّت شاید سالی یکی دو بار بیشتر از آن سالنرقص استفاده نمیکرد، چون استفاده از آن مستلزم دعوت عدهای و برپا کردن ضیافتی بود.
البته با وجود این خسّت، در سالهای اول اقامت در خارج از کشور عدهای موفق به گرفتن پولهایی میشدند. ولی با گذر زمان و جا افتادن افراد در خارج از کشور و دور شدن خانواده پهلوی از حال و هوای حکومت و بریز و بپاشهای دربار و پادشاهی، این مقدار کمتر و کمتر شد و از جانب رضا تقریباً به صفر رسید.
در سالهای اولیه خروج از کشور موج این تقاضاها بالا بود، زیرا اکثریت رجالی که به خارج از کشور آمده بودهاند، از دو دسته خارج نبودند: یا افرادی بودند که پول فراوانی از کشور خارج کرده بودند و سرمایه مناسبی داشتند. این دسته عموماً کسانی بودند که با فضای خارج از کشور مأنوس بودند و به قول معروف بهجز پاسپورت ایرانی یک پاسپورت آمریکایی یا اروپایی هم در جیب داشتند؛ بهخصوص افرادیکه در کار تجارت با خارج بودند و سرمایهشان هم بیشتر نقد بود و پول در گردش در میان ایران و خارج داشتند، و حتی برخی از آنان سالها بود که خانوادهشان بیشتر در خارج از کشور زندگی میکردند تا داخل کشور. دسته دیگری هم بودند که وضع مساعدی نداشتند و حتی نفراتی از آنها برای گذران زندگی روزمره درمانده بودند.
اینان نیز خود دو دسته بودند، یا مقامات کشوری و ارتشیانی بودند که از اول هم ثروتی نداشتند، چون در گذشته یا در موقعیتی نبودند که دزدی کنند و یا انسانهای شریفی بودند و به این فکرها نبودند. و یا افرادی بودند که در ایران ثروت کلانی داشتند ولی بهعلت سقوط غافلگیرانه نظام، که به آن اشارتی کردم، نتوانستند پولی خارج کنند. این افراد تمام سرمایهشان زمین و مستغلات و باشگاه و مؤسسات تجاری و غیره بود که در ایران بود و یکروزه به پول تبدیل نمیشد. نمونه این افراد تیمسار ایادی بود که با وضع مالی نسبتاً بدی از ایران گریخت و با همان فقر نسبی مرد. تیمسارها و فرماندهانی از ارتش هم بودند که مجبور به راندن تاکسی شدند. درحالیکه افرادی از دسته پولدارها خانه دهمیلیون دلاری و بیشتر داشتند.
بههرحال، افراد نیازمند دسته دوم توقع اصلی کمک را از خانواده سلطنتی و بهخصوص شخص رضا داشتند و در سالهای اول کار که مسئله خسّت او مشهور نشده بود از این مراجعات فراوان میشد. اما تنها عدهمعدودی که یا مستقیماً مورد توجه بودند و یا رابط درستی دست و پا کرده بودند موفق به گرفتن کمک میشدند. بههمیندلیل درحالیکه امرای ارتش و وزرایی در نهایت فقر زندگی میکردند، فریدون فرخزاد در سال 1983 موفق به گرفتن کمک مالی از رضا شد. برای نمونه، به چند مورد از این مراجعات و افرادی که به آنها کمک شده، و به دلایلی بیشتر به خاطر دارم، اشاره میکنم.
کمکهای مالی به اشخاص
تیمسار پرویز خسروانی: برادران خسروانی از چهرههای سیاسی و نظامی معروف زمان محمدرضا شاه بودند. سه برادر بودند، یکی از آنها بهنام عطاءالله خسروانی سالها وزیر کار و سپس وزیر کشور و مدتی هم دبیرکل «حزب ایراننوین» بود. دیگری سپهبدی بود که تا پست ریاست دادرسی ارتش پیش رفت. و بالاخره تیمسار پرویز خسروانی که فرد مورد بحث ماست و سالها معاون نخستوزیر و رئیس سازمان تربیتبدنی کشور و مالک باشگاه معروف تاج بود. این برادران خودساخته، از شهر محلات بودند. آنها با ارتشبد نصیری رئیس ساواک هم میانه خوبی نداشتند و در زمان شاه بین آنها و نصیری برخوردهایی بهوجود آمده بود که حکایت خود را دارد.
پرویز خسروانی در زمانی فرمانده ژاندارمری ناحیه تهران شد که این مناطق شروع به رشد کرد و قیمت زمینها بهطور سرسامآوری بالا رفت و زمینخواری و شهرکسازی در اطراف تهران رواج یافت. این رشد سریع فرصتی طلایی برای او فراهم آورد تا در پست فرمانده ژاندارمری ناحیه تهران ثروت قابلملاحظهای بههم بزند. زمین بگیرد، پمپبنزین دایر کند و غیره. اما عشق عظیم او باشگاه ورزشی تاج بود، و چنان عاشق آن بود که میگویند در بحبوحهای که تودهایها را میگرفتند وی به مخالفین باشگاه تاج اتهام تودهای میزد و برای آنها دردسر ایجاد میکرد.
بههرحال، همین عشق باشگاه و تمرکز ثروتش در ایران سبب شد که موقع گریز از ایران از آن ثروت عظیم طرفی نبندد و بهکمک اربابان دیرینه خود که عمری را در راه خدمت به آنها صرف کرده بود و حال هم ثروت فراوانی داشتند چشم بدوزد. امور مالی که بهدست من افتاد روزی تیمسار به من زنگ زد و مطالبه حقوق معوقه دو ماه گذشته خود را کرد و گفت اعلیحضرت (رضا پهلوی) مقرر کرده بودند که ماهیانه حدود سه هزار دلار به او کمک شود. مطلب را از رضا استفسار کردم. گفت: این حرف درستی نیست، در قاهره مراجعه کرد و به او تنها قول سه ماه کمک خرجی دادم و بابت آن شش هزار دلار هم خودم نقدی به او پرداخت کردم.
به تیمسار زنگ زدم و سخن رضا را بازگو نمودم. اما او اصرار کرد که من روی این پول حساب کردهام و به آن احتیاج دارم و غیره. خلاصه پس از پافشاری بسیار، رضا گفت خیلی خوب آنچه بابت این دو ماه میخواهد به او بده و بگو پرداخت دیگری نخواهد بود. من هم آن مبلغ معوقه را به تیمسار پرداختم. اما پس از دو ماه بار دیگر تیمسار زنگ زد و باز تقاضای حقوق معوقه دو ماه گذشته را کرد. باز هم همان ماجرا و ابرام او و انکار رضا، و بالاخره اتمامحجت رضا که این آخرین رقم پولی است که پرداخت خواهد شد.
ولی مسئله به همینجا خاتمه نیافت و او ولکن نبود و یکی دو ماه بعد دوباره تلفنها شروع شد. در این فاصله هم مرتب به من و رضا و احمد اویسی جدا جدا نامه مینوشت و جالب آنکه به ما سه نفر که مرتب باهم در تماس بودیم سه چیز مختلف مینوشت و سعی میکرد که ما را علیه یکدیگر بشوراند. ما هم نامههای او را برای یکدیگر میخواندیم و از این کار او در عجب میشدیم. به هر صورت، این ماجرا پنج یا شش بار دیگر هم، پیش از آن که در سال 1983 این کمک بهطور کلی قطع شود، تکرار شد.
آیتالله محمدتقی قمی: وی سالها در مصر بود و در همانجا «دارالتقریب» را بهمنظور اتحاد فرقاسلامی ایجاد کرده بود و به همین سبب رابط آیتالله بروجردی با شیخ شلتوت رئیس جامعه الازهر، که فقه شیعه را طی فتوایی انقلابی در کنار فقه چهار طریقه اهلسنت به رسمیت شناخت، بود. او که از قدیم رابطه خوبی با دستگاه سلطنت داشت چنان پیرمرد متکبر و خودخواهی بود که یکبار که در پاریس به دیدارش رفتم به من گفت «میدانی که به تو خیلی لطف کردهام و تو خیلی اقبال داشتهای که توانستهای به دیدار من بیایی.»
من که این تکبر و نخوت را خلافاسلام و تعلیمات عالیه اخلاقی آن میدانستم از او بدم آمد. وی از طریق دامادش هوشنگ معینزاده برادر زن محمدرضا اویسی پسر تیمسار اویسی، با رضا تماس گرفت و در اواخر سال 1982 طی دو فقره شصتهزار دلار به او داده شد. وی به من گفت: مبارزه با جمهوری اسلامی تکلیف شرعی هر فرد مسلمانی است.
شعبان جعفری: وی در سال 1982 به رضا دست یافت و بهدستور رضا چهار هزار دلار به او دادم. بار دیگر در سال 1987 که در آمریکا بودیم او را دیدم که به امیدی آمده است. تلاش میکرد از رضا وقت ملاقاتی بگیرد و به هر دری میزد تا واسطه مناسبی بیابد، ولی رضا که میدانست دیدار او برایش خرج بر میدارد بالاخره او را نپذیرفت و وی ناگزیر بدون دیدن رضا ظاهراً به آلمان، محل اقامتش، بازگشت.
دکتر کاظم ودیعی: میگویند که وی با یاری برادرش، که از مقامات ساواک بود، با مقامات مملکتی آشنا شد. و چون فردی اهلقلم بود با نهاوندی در جریان «اندیشمندان» مأنوس شد و از طریق وی به علیاحضرت معرفی گردید. و در اثر این آشناییها و خوشخدمتیها بهسرعت از ریاست دانشکده علوماجتماعی دانشگاهتهران تا مقام معاونت حزب رستاخیز، ارتقا یافت و بر سر آن بود که چون احسان نراقی در ردیف تئوریسینهای نظام قرار گیرد. بههرحال، در خارج از کشور به حامی خود علیاحضرت مراجعه کرده بود و به سفارش مادر، پسر دستور داد که ماهی دو هزار دلار به او داده شود. این پرداخت حدود یکسالی دوام یافت.
محمدرضا اویسی: پسر تیمسار اویسی. او بهعنوان مأموریت در امور امنیتی در پاریس ماهیانه دو هزار دلار میگرفت، که البته با توجه به حضور عمویش احمد اویسی و بهطور کلی رابطه تنگاتنگ خانواده اویسی با خاندان پهلوی امری طبیعی بود. همچنین ماهی هزار دلار هم برای او میفرستادیم تا به همبازیهای تیم فوتبال رضا در ایران، که در پاریس زندگی میکردند، بپردازد. البته این همبازیها از افراد خانوادههای متشخص و همکلاسی رضا نبودند و تنها با او در تیم فوتبال بازی میکردند.
منصور رفیعزاده: وی به سفارش آهی، که مدتها با او در دفتر اویسی با هم همکار بودند، نزد رضا آمد. آهی مدعی بود که چون او با سازمان «سیا» کار میکند حضورش مفید است. به همین سبب یکبار در ژوئن 1982 مبلغ سیوپنج هزار دلار گرفت. ولی چون تمام اطرافیان رضا بهشدت به او بدبین بودند، و معتقد بودند فرد بدنامی است و از گذشتههای او و کارش در ساواک بد میگفتند جای پایش محکم نشد.
حتی آهی هم پس از مدتی که متوجه شد دوستی با او ممکن است بهنفع او نباشد، از حمایتشدید خود از او دست برداشت. بههرحال، وی چند سال بعد کتابی به انگلیسی نوشت و در آن از عضویتش در ساواک و روابط پنهانیاش با شاه و علم سخن گفت و مدعی شد که از محرمان و یاران نزدیک بوده است. ولی تا آنجاکه من در دربار بودم او را ندیده و درباره او از کسی سخنی نشنیده بودم.
کریم روشنیان: او نیز از افراد صاحبقلم بود و شنیدهام به مخالفت با تودهایها شهرت داشت. به همین منظور سالها پیش هم مقالاتی در مجلات ایران ظاهراً تحتعنوان «من جاسوس روسها در ایران بودم» نوشته بود. وی از دوستان معینیان بود و به همراه او هم به دربار رفت. در خارج از کشور هم از طریق همین دوستی موفق به گرفتن مقداری کمک خرجی شد.
دو تن دیگر نیز از این مجموعه را بهعلت تماس پیگیرشان بهخاطر دارم. یکی افسری بود بهنام پزشکپور، که برادر پزشکپور معروف از «حزب پانایرانیست» بود. وی مرتب در فکر اجرای عملیات نظامی برای سقوط جمهوریاسلامی بود و هربار که تماس میگرفت یک طرح جنگی در این مورد ارایه میداد. ولی چون رضا حالوحوصله این کارها را نداشت، بالاخره خسته شد و مأیوس دنبال کار خویش را گرفت. دیگری سرلشکر روحانی بود که بیشتر با فرح در تماس بود و مرتباً به زبانرمز برای او نامه مینوشت.
میگفتند فرح مجبور است تا صبح بنشیند تا به کمک کلیدهایرمز نامههای او را بخواند. وی مدعی بود که جمهوریاسلامی بهخاطر عقایدش و دفاعش از نظام سلطنت او را زندانی و شکنجه کرده است. ولی عدهای میگفتند دلیل دستگیری او رابطه نامشروعش با زن رانندهاش بود که در نتیجه آن زن از او حامله شده بوده است. خدا خود از حقیقت گفتهها خبر دارد.
پس از سقوط / سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری / موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی