09 اسفند 1399
روند استحاله رضاخان به روایت تاجالملوک همسر دوم وی
اشاره :
در مورد ازدواج رضاخان نظرات مختلفی وجود دارد. اولین ازدواج وی با دختردایی خود مریم (صفیه، تاجماه) بود که رضاخان 9 سال با این زن زندگی کرد تا اینکه مریم هنگام نخستین زایمان خود درگذشت و از او دختری به نام همدم (فاطمه) که بعد به همدمالسلطنه ملقب گردید، باقی ماند. تاجالملوک پهلوی (دومین همسر رضاخان) در مورد اولین ازدواج همسرش (رضاخان) در کتاب خاطرات ملکه مادر میگوید: ” البته این موضوع را سالها نمیدانستم، تا بعد از شاه شدن رضا. او آن را از من پنهان کرده بود. حالا تاریخش را به خاطر ندارم. ولی یادم هست که یک روز دختری را همراه خودش به کاخ شهر آورد و گفت: ” این دخترم است. بعد برایم مشروحاً تعریف کرد که موقع خدمت در آتریاد همدان با یک زن همدانی به نام صفیه ازدواج موقت کرده و این دختر حاصل آن ازدواج است. من این زن (صفیه) را هرگز ندیدم.“ بعدها همدمالسلطنه تنها فرزند اولین همسر رضاخان به ازدواج هادی (حدیکجان) آتابای (فرزند پدرخوانده رضاخان) درآمد و این وصلت عاملی برای حضور مداوم خانواده آتابای در دربار پهلوی شد.
همسر دوم رضاخان تاجالملوک فرزند ” میرپنج تیمورخان آیرملو“ افسر مهاجر قفقاز بود. رضاخان هنگام ازدواج با تاجالملوک در سال 1294 شمسی درجه یاوری (سرگردی) داشت و از او دارای چهار فرزند به نامهای شمس (1296ش)، محمدرضا و اشرف (1298ش) و علیرضا (1301ش) شد. تاجالملوک پس از فوت رضاشاه با غلامحسین صاحب دیوانی ازدواج کرد.
تاج الملوک نقل کرد محمدعلی فروغی به دیدار رضا میآمد ساعتها مینشست و برای رضا از تاریخ گذشته ایران تعریف میکرد و حتی او را تعلیم خط میداد و سواد میآموخت. فروغی علت همه بدبختی ایرانیان را اعراب پیرامون ایران میدانست.
در کتاب تاجالملوک، ملکه، همسر رضاپهلوی شاه ایران، خاطرات ملکه پهلوی (تاجالملوک پهلوی) آمده است.
تاجالملوک ـ ملکه مادر و همسر دوم رضاشاه ـ در پاسخ به این پرسش که چه خاطراتی از سیاستمداران و رجال معروفی که نزد رضاشاه میآمدند دارید؟ چنین میگوید:
همه میآمدند. یکی و دو تا نبودند که به یادم مانده باشند. مثلاً مرحوم آقای محمدعلیخان فروغی بود که خیلی با سواد بود و علاوه بر آنکه طرف مشورت رضا قرار میگرفت ساعتها مینشست و برای رضا از تاریخ گذشته ایران تعریف میکرد و حتی او را تعلیم خط میداد و سواد میآموخت. ما هم در آن موقع مینشستیم و صحبتهای محمدعلیخان را گوش میکردیم. واقعاً تاریخ را خوب میدانست و وقتی صحبت میکرد چنان قشنگ حرف میزد که ما صدای چکاچک شمشیر نادرشاه را میشنیدیم!*
فروغی علت همه بدبختی ایرانیان را اعراب پیرامون ایران میدانست و با آنکه خودش را مسلمان میدانست اما میگفت چندان به اسلام اطمینان ندارد، و بلکه مادر همه ادیان الهی و وحدانی آئین زرتشت است و بقیه ادیان به ترتیب از روی آئین باستانی ایرانیان تقلید شدهاند.
رضا از این حرفها خوشش میآمد. و فروغی مرتباً از مجد و عظمت گذشته ایران صحبت میکرد.کار به جایی رسیده بود که رضا میگفت شبها خواب کورش هخامنشی و داریوش را میبیند!
آقای قائم مقام رفیع هم داستانهای تاریخی پرشوری تعریف میکرد و تا زمانی که رضا در ایران بود برنامه داستانهای تاریخی شبانه ما براه بود.
بنده باید عرض کنم که مرحوم محمدعلیخان فروغی که مدتها وزیر فرهنگ و معارف بود و خیلی خدمات به فرهنگ مملکت ما کرد به تاریخ بسیار وارد بود و همین روایتهای تاریخی او بکلی ضمیر رضا را عوض کرد.
البته رضا اهل نماز و روزه و این قبیل امور نبود. به اصطلاح هرهری مذهب بود. اما یک اعتقادات سنتی داشت و مثل همه مردم که از مرگ و دنیای دیگری که باید به آن برویم وحشت داریم یک نوع خوف از مرگ و مطالب مربوط به پس از مرگ داشت.
به نظر من خیلی از مرگ میترسید. به همین خاطر حرفهای مربوط به بهشت و جهنم را اوایل ازدواجمان قبول داشت و در روزهای عزاداری لب به کنیاک، که مشروب مورد علاقهاش بود، نمیزد. حتی قبل از رسیدن به پادشاهی دنبال دسته سینهزن راه میافتاد و یکی دو بار هم در جوانی قمه زده بود. اما کمکم حرفهای فروغی در او اثر کرد و کار به جایی رسید که بکلی منکر بهشت و جهنم شد و میگفت: «در آن دنیا آتشی وجود ندارد بلکه این آتش را ما از این دنیا با خودمان میبریم. بهشت و جهنم را خود انسان در این دنیا برای خودش میسازد!» و از این قبیل حرفها...
حسینقلیخان اسفندیاری شوهر خواهرم هم که پزشک مخصوص رضا بود اعتقادی به حرفهای مذهبی نداشت و حتی با عزاداری امام حسین(ع) هم مخالف بود و میگفت در هیچ کجای دنیا مردم برای دشمنان خودشان عزاداری نمیکنند(!) این عربها دشمن ملت ایران بودهاند و از این قبیل حرفها میزد...
رضا این حرفها را میپسندید و میگفت من نمیفهمم چرا مردم برای عربها عزاداری میکنند؟!
این افراد فکر رضا را در مورد اسلام عوض کردند و رضا مصمم شد دست متعصبین را کوتاه کند و به همین خاطر دستور داد ازدواجها و طلاقها در دفاتر اسناد رسمی ثبت شود. تا آن موقع عقد ازدواج و طلاق مردم ثبت نمیشد و فقط صیغه عقد و یا خطبه طلاق توسط آخوند محل خوانده میشد و تمام!
بعد هم که رضا به ترکیه رفت و اوضاع آنجا را دید دستور داد در ایران هم کشف حجاب شود و زنها چادر سیاه سر نکنند.
البته آخوندها با رضا از در مخالفت در آمدند و رضا هم دستور ضرب و شتم آنها را صادر کرد تا آنها گوشمالی ببینند و در کارهای حکومتی دخالت نکنند.
رضا خیلی به تاریخ و گذشته ایران علاقه پیدا کرده بود و مرتب میگفت پس چرا کار این مملکت و این ملت به اینجا کشیده شد؟ و بعد خودش جواب میداد که به واسطۀ رهبران بیعرضه!
از بازیهای جالب روزگار یکی هم این بود که یک آخوند، در واقع آخوند سابق، رئیس امور دفتر رضا شده بود و او هم صد پله بدتر از اطرافیان رضا از هم صنفهای سابقش انتقاد میکرد و نسبتهای بد به آنها میداد! این شخص از اهالی چالوس بود و یک اسم عجیب و غریبی داشت. یک روز رضا رفته بود چالوس برای سرکشی به عملیات احداث کارخانه حریربافی که فرانسویها میساختند، در آنجا چشمش به یک ملای جوان میافتد و او را صدا میزند و صحبت میکند. این ملای جوان خط بسیار خوبی داشته است.
رضا او را به تهران آورد و در دفتر به کار گماشت. ملای جوان هم لباس آخوندی را در آورد و کت و شلواری شد. رضا اسم او را هم عوض کرد و گذاشت «هیراد»!
این آقای هیراد بعدها ترقی کرد و رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی شد بعضی اوقات هم پیش رضا میآمد و به او سواد میآموخت.آها یادم آمد. اسمش رحیمعلی فقیه یعسوبی بود(!) که رضا اسمش را عوض کرد و گذاشت رحیم هیراد!
«هیراد» که رگ خواب «رضا» را به دست آورده بود مرتباً از هم لباسهای خودش بدگویی میکرد و داستانهای شگرفت میگفت و رضا را آموزش بیدینی میداد! خلاصه این جمع مغز رضا را عوض کردند و رضا تصمیم گرفت تاریخ گذشته ایران را احیا کند.
مثلاً در داخل باغ ملی ساختمان شهربانی کل را از روی نقشه کاخ پاسارگاد پیاده کرد. از آن به بعد دستور داد ساختمانهای دولتی با توجه به نقشه بناهای تخت جمشید ساخته شوند، که مجموعه ساختمانهای بانک ملی در خیابان فردوسی از آن جمله است.
بعضی وقتها هیراد حرفهایی میزد که خیلی باب طبع رضا بود، اما من با آن عقل خودم این حرفها را قبول نداشتم. مثلاً میگفت آلمانیها اصلاً ایرانی و نژاد آنها از اهالی کرمان است و به همین خاطر به آنها میگویند «جرمنی»(!) که معرب «کرمانی» خودمان است!
من و رضا اصلاً آذربایجانی بودیم. البته من در باکو متولد شده بودم. اما رضا در ایران بدنیا آمده بود.
رضا با آنکه فاقد پدر بود و مادرش هم از اهالی سوادکوه بود زبان آذری را خوب صحبت میکرد. فروغی با توجه به علاقه رضا به آذربایجان مداوم توی گوش رضا میکرد که آذربایجانیها اصیلترین قوم ایرانی هستند و زرتشت هم آذری بوده و دین زرتشت از آذربایجان برخاسته است.
این چند نفر آدم از بس از این حرفها زدند که در طول دو سه سال همهمان تبدیل به آدمهای تاریخدان شدیم!1
موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران و خبرگزاری فارس