03 اردیبهشت 1393
مهمان صخره ها
مصاحبه کننده و تدوین گر: راحله صبوری
تعداد صفحات: 372 قیمت: 6900 تومان
شابک: 5ـ187ـ175ـ600ـ978
نوبت چاپ: اول 1390 شمارگان: 2500
معرفی کتاب: در این کتاب میخوانیم محمد غلامحسینی در سال 1352 در شهر اندیمشک زندگی میکند. او، که به تازگی دیپلم گرفته، به شغلهای مختلف و پراکندهای روی میآورد که تا اینکه بنا به تشویق یکی از دوستانش برای خلبان شدن اقدام میکند. به تهران میرود و وارد دانشکدة خلبانی میشود. دورهةای سخت و فشرده آموزشی شروع میشود ومحمد برای اولین بار وارد کابین هواپیما میشود و کنترل هواپیما را به دست میگیرد. مدتی بعد برای ادامه تحصیل در امریکا قبول میشود. در خانواده مهمانی خداحافظی برگزار میشود و دخترعمه محمد ـ مهناز ـ به نامزدیاش درمیآید. اوایل اردیبهشت سال 1356 در ایالت تگزاس به ادامه تحصیل مشغول میشود و بعد به شهر کلومبوس در ایالت میسیسیپی میرود و موفق به گرفتن نشان خلبان میشود. خبر تب و تاب انقلاب در ایران به گوش محمد و دوستانش میرسد و تصمیم به بازگشت به وطن میگیرند. در ایران هنوز تکلیف نیروی هوایی و پادگانها روشن نیست. محمد در اندیمشک با مهناز ازدواج میکند و برای زندگی به تهران میآیند. با چند نفر از دوستانش در مهرآباد مستقر میشوند. با شروع جنگ ایران و عراق در پایگاهها و شهرهای مختلف مأموریتهایی را برعهده میگیرد. هشت روز بعد از آغاز جنگ، فرزندش، عادل، متولد میشود. در یکی از مأموریتهای مهم همراه با سعید هادی در آسمان با چند جنگندة عراقی درگیر می شوند و یکی از آنها را منهدم میکنند؛ اما هواپیمای خودشان هم با یک موشک عراقی به آتش کشیده میشود. در آن فشار شدید و وضعیت خطرناک محمد ایجکت میکند و فرود میآید و با استخوانهای شکسته و درد و ناراحتیهای شدید به دست کردهای حزب دموکرات اسیر میشود. آنها، با امکانات کم و محدود، شکستگیهای محمد غلامحسینی را میبندند و از او در چادر نگهداری میکنند تا احزاب دیگر محمد را نربایند. محمد را از این منطقه به آن مطنقه و از این روستا به آن روستا میبرند. بعد از چند ماه ارتش در آن منطقه مستقر میشود. پدر محمد، جای او را پیدا میکند و چند بار به سختی به دیدارش میشود و میخواهد سران حزب دموکرات را برای آزادی محمد راضی کند؛ اما آنها میخواهند محمد را با چند زندانی خود مبادله کنند. وقتی ارتشیها به نزدیک آنها میرسند، محمد را تحویل پدرش میدهند. محمد در ایران و اتریش چندین بار تحت عمل جراحی قرار میگیرد و بعد از ماهها درمان و فیزیوتراپی قادر به راه رفتن میشود. اکنون بعد از سالها حمزه آریا، یکی از اعضای حزب دموکرات، که از حزب جدا شده و زندگی عادی دارد، محمد را پیدا کرده و با هم دوست هستند.
گزیده متن:
اصلاً باور کردنی نبود که من توی آسمان در حال پرواز باشم. با اینکه در دروس تئوری با جزئیات کابین خلبان آشنا شده بودم، با کنجکاوی وسایل درون کابین، دریچهها، شاسیها، و عقربهها را نگاه میکردم و میخواستم از همهشان سردربیاورم. با خود می گفتم: «محمد، یعنی تو واقعاً داری پرواز میکنی؟»
آهسته کلاه پرواز را از سر برداشتم تا هوایی بخورم. با پشت دست خونهای صورتم را پاک کردم و کمی دیدم بهتر شد. پایین را نگاه کردم، دیدم بر فراز منطقه کوهستانی و جنگلی غرب هستم. در دل گفتم: «عجب کاری کردی کلاهت را برداشتی. اگر بدون کلاه وسط این کوه و جنگل لندینگ کنی، کارت تمام است.»
به پاهایم فکر کردم که حالا کوتاه و بلند شده بودند؛ شکسته و از کار افتاده. دست بردم و پاهای خردشدهام را لمس کردم و از خود پرسیدم: «زمانی که خلبان شدی، تصور میکردی روزی اینطور پروبالت بشکند و زمینگیر شوی؟ آیا بار دیگر میتوانی راه بروی؟ آیا بار دیگر میتوانی طعم پرواز را بچشی؟»
سوره مهر