06 تیر 1400

شهید محمد صادق اسلامی از شهدای حادثه هفتم تیر

گفت‌ وگو با دکتر علیرضا اسلامی


شهید محمد صادق اسلامی از شهدای حادثه هفتم تیر

گفت‌ وگو با دکتر علیرضا اسلامی

دکتر علیرضا اسلامی متولد 1338 در تهران است. وی پس از انقلاب به عضویت حزب جمهوری اسلامی درآمد. در دادستان عالی انقلاب، نهاد ریاست جمهوری، مجلس و ... مشغول بوده است و همینک به تاریخ‌پژوهی اشتغال دارد. اسلامی لحظاتی پس از انفجار7تیر، خود را به حزب رسانده و جسد شهدای حزب را همراه پیکر پدرش شهید محمدصادق اسلامی، از زیر آوار خارج کرده است.

او در این گفت‌وگو از انفجارهای 6 و 7 تیر و مراحل پی‌گیری این پرونده می‌گوید:

* شما از اولین کسانی هستید که در شب انفجار هفتم تیر، سر صحنه حادثه رسیدید. آن شب برای چه در حزب جمهوری جلسه تشکیل شد؟

آن شب قرار بود در جلسه، شهید بهشتی بحثی را درباره مسایل اقتصادی مطرح کند. طبق معمول همه دعوت شده بودند. کلاهی که یک نفوذی بود، آن شب  مسوولیت جلسه را برعهده داشت و تمام مسوولان کشور را به این جلسه دعوت کرده بود. از قوه قضاییه، مجریه، مقننه و خود بچه‌های حزب و تقریبا همه اعضای حزب. شاید حدود 200 نفر دعوت شده بودند. این جلسه با حداکثر ظرفیت تشکیل شد. ولی بعضی‌ها به دلایلی نیامدند. مثلا آقای هاشمی برای عیادت آیت‌الله خامنه‌ای به بیمارستان رفته بود. به‌همین دلیل آن شب در جلسه حزب حضور نداشت. شهید باهنر هم آن شب به شهادت نرسید چون بعد از جلسه اول رفته بود بیرون. یکی از شهدای حزب، به او می‌گوید: شما خسته‌اید و  بروید استراحت کنید. همین فرد، آن شب به شهادت رسید.

آن ‌موقع در آستانه ماه مبارک رمضان بودیم. بعضی‌ها روزه بودند. شهید درخشان به عسگر اولادی می‌گوید: شما که روزه هستید، برای افطار بروید منزل و اینجا نمانید. خسته شدید. یا آیت‌الله مهدوی که مسوول کمیته‌ها بود، دنبال کاری رفت. شهید قدوسی دادستان کل انقلاب هم برای یک کار فوری به دادستانی رفته بودند. آیت‌الله ربانی املشی به بازدید اوین رفته بود. هریک از این‌ افراد یا نتوانسته بودند بیایند یا در راه بودند. آیت‌الله مهدوی در راه بودند که به ‌ایشان خبر رسید.

آن شب دو جلسه در حزب برگزار شد؛ یکی جلسه شورای مرکزی حزب پیش از نماز مغرب و دیگری جلسه عمومی‌تری که بعد از نماز برپا شد. جلسه شورای مرکزی که تمام می‌شود، اعضا برای خواندن نماز جماعت داخل حیاط می‌روند. در زمین والیبال داخل حیاط نماز را می‌خوانند. البته تعدادی به جلسه دوم نمی‌روند. مثل آقای بادامچیان، دکتر شیبانی، آقای زواره‌ای یا بعضی آقایانی که بعداً زنده ماندند، بیشترشان در جلسه اول حضور داشتند. بعد از نماز برای جلسه دوم به سالن می‌روند. شهید اسلامی هم مشغول خواندن تعقیبات نماز بوده که کلاهی می‌آید و می‌‌پرسد چرا اینجا نشستی؟ می‌گوید: تعقیبات نماز می‌خوانم. کلاهی می‌گوید: شما مهمان دعوت کردید. بروید داخل سالن، چرا نمی‌روید؟ شما مثلاً میزبان هستید! شهید اسلامی را هم، راهی سالن می‌کند و از یک نفر هم چشم‌پوشی نمی‌کند.

در جلسه دوم هم قرار بود موضوع گرانی، تورم و مسایل اقتصادی مطرح شود. پدر بنده می‌خواست درباره همین چیزها صحبت کند؛ چون از طرف شهید رجایی سرپرست وزارت بازرگانی بود. در جلسه بعد از تلاوت قرآن، قرار بوده بحث اقتصادی شروع شود اما چون بنی‌صدر تازه از ریاست جمهوری عزل شده بود؛ پیشنهاد می‌شود بحث ریاست جمهوری آینده را مطرح کنند. همین موقع آیت‌الله بهشتی مقدمات را آغاز می‌کند و می‌گوید: من بوی خاصی را استشمام می‌کنم، من بوی بهشت را استشمام می‌کنم. شما چیزی متوجه می‌شوید؟ که یک‌دفعه انفجار رخ می‌دهد. دیوار کنار می‌رود و سقف یک تکه پایین می‌‌آید. بمب زیر میز کارگذاشته شده بود، میز فلزی را تکه‌تکه می‌کند و این تکه‌ها مثل گلوله به این افراد تا شعاع‌ مختلف می‌خورد. البته شاید بمب‌هایی را هم کنار دیوارها و ستون‌ها کار گذاشته بودند. دقیق نمی‌دانم.

* شما آن شب کجا بودید؟

آن زمان در دادستانی انقلاب فعالیت می‌کردم. به‌عنوان نماینده دادستان در شورای امنیت بودم و آنجا انفجار 6 تیر و ترور رهبر انقلاب را بررسی می‌کردم. ضبط صوتی که مقابل رهبر انقلاب در مسجد اباذر منفجر شد؛ آوردیم و داشتیم بررسی می‌کردیم چه کسی این ضبط را گذاشته و چه‌طور منفجر شده. عصر به خانه برگشتم. وقتی رسیدم منزل، پدرم هم آمد. یک سطل ماست هم خریده بود. منزل ما در همین خیابان ایران بود. در زیرزمین می‌نشستیم. مقابل پنجره ایستاد و به من گفت: چه خبر علیرضا؟یک گزارش اجمالی از اوضاع دادم. گفت: من می‌روم حزب. او به حزب رفت و من هم در خانه ماندم. داشتم شام می‌خوردم و اخبار را می‌دیدم. ساعت 8 بود که تلفن زنگ زد و گفتند: انفجاری رخ داده، صدای انفجار مهیبی آمده، فکر می‌کنیم از حزب جمهوری باشد. یک موتور تریل داشتم سریع روی آن پریدم و رفتم حزب. چون منزل ما نزدیک بود، زود رسیدم. دیدم  پسر مرحوم پوراستاد می‌زند بر سرش و از کوچه حزب بیرون می‌آید. اسمش کوچه ذغالی‌ها بود. پرسیدم: چی شده؟ گفت: همه کشته شدند! گریه می‌کرد و می‌زد بر سرش و شیون و واویلا می‌گفت. رفتم داخل حزب و دیدم سقف سالن پایین آمده و هرکس زیر آن بوده، کشته شده. احساس کردم حادثه‌ای در حال وقوع است. آنجا  نماندم و برگشتم به خانه. دادستانی در پل رومی مرکزی داشت که با گشت‌هایی، شب‌ها امنیت تهران را تأمین می‌کردیم. آن زمان هنوز شهربانی تشکیل نشده بود. سریع از خانه به آنجا زنگ زدم و به آقای احمد قدیریان پیشنهاد کردم به همه گشت‌ها بگوید که احضار شوند و بیایند. چون احساس می‌کردم قرار است کودتایی شود. ایشان گفتند: شما برو حزب و آنجا کمک کن. ما این کار را انجام می‌دهیم.

* چرا احتمال کودتا می‌دادید؟

چون قبلش هم اتفاق‌هایی افتاده بود. مثل ترور‌آیت‌الله خامنه‌ای که خب خیلی مهم بود. ایشان نماینده امام در شورای دفاع بودند و نماینده مجلس. یا مثلا من نماینده شهید قدوسی در گمرکات کشور بودم. یادم هست محموله‌ اسلحه‌ای در گمرک مهرآباد، کشف شد. رفتیم اینها را گرفتیم و چند جعبه سلاح کلاشینکف که آن زمان اصلا در ایران نبود. کلاشینکف‌های نو و تازه و گریس‌کاری شده و یک چمدان هم سلاح کمری ماکارو و تعدادی صداخفه‌کن. می‌گفتند اینها برای محافظان بنی‌صدر است. درحالی‌که محافظ به صداخفه‌کن نیاز ندارد و این برای ما خیلی مبهم بود. سلاح‌ها را مصادره کردیم و بردیم دادستانی. یا در حادثه طبس که آمریکایی‌ها برای نجات گروگان‌ها حمله کرده بودند. یا کودتای نوژه که قرار بود در ارتش اتفاق بیفتد. مجموع اینها نشان می‌داد آن شب احتمال کودتا وجود دارد. به‌همین دلیل چنین پیشنهادی کردیم. آقای قدیریان گفت: تو برو حزب. دوباره سوار موتورم شدم و رفتم داخل حزب. صحنه وحشتناک و ناراحت‌کننده‌ای بود. پسر شهید بهشتی را دیدم که وارد حزب شد و در گوشه‌ای مشغول شد به نماز واستعینوا بالصبر و الصلوه. بعد از نماز کمک گرفت که بتواند سرپا بایستد. مسوول دفتر شهید اسلامی را دیدم، آقای شمسایی که ایستاده بود و گریه می‌کرد. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ بروید کمک کنید.

* کسانی که سر صحنه آمدند، شوکه شده بودند؟

افراد محو حادثه شده بودند. بعد از انفجار، شهید نظران که دبیر شورای دفاع و متصدی داخلی حزب بود؛ در‌ها را بست که کسی داخل نیاید. سالن حزب، سالنی بدون ستون بود که یک طرفش دیوار و طرف دیگر هم پنجره آهنی و شیشه بود که به حیاط حزب باز می‌شد. ساختمان قدیمی بود و تیرآهن‌های قطور 24 روسی در سقف بود که روی آن را کاهگل کرده بودند. شاید نیم متر کاهگل روی این سقف بود و روی آن هم را  قیرگونی کرده بودند. سقف سنگینی با چنین وزنی یک تکه افتاده بود روی افرادی که در سالن بودند. یعنی وقتی بمب را کار گذاشتند، این انفجار سبب شده دیوار سمت غربی کنار برود و سقف یک‌تکه پایین بیاید. زیرش هم ستونی نبود که کج و کوله شود. سقف یک‌تکه آمده بود پایین. لیفتراک آوردند و به سر یکی از تیرآهن‌ها با زنجیر بستند که سقف را از زمین بلند کند. اما نتوانست و زنجیر پاره شد. دوباره این سقف کوبیده شد روی کسانی که زیر بودند. برق هم قطع شد. از آتش‌نشانی آمدند و نورافکن انداختند و یک دستگاه لیفتراک بزرگ‌تر آوردند که بتواند سقف را بلند کند.

در همین زمان یکی از کسانی که برای منزل‌مان قبلاً بنایی کرده بود، به نام اوس حسن از آنجا عبور می‌کرد. حادثه را می‌بیند و می‌رود از خانه بیل و کلنگ می‌آورد چون وارد بود؛ می‌دانست کجا را بکنیم که احتمال دارد کسی زنده مانده باشد. اوس حسن به ما گفت: این قسمت‌ها را بکنید. احتمال دارد هنوز کسی زنده مانده باشد. با بیل و کلنگ می‌کندیم وچون سقف، قیرگونی شده بود؛ به‌راحتی کنده نمی‌شد. با دست‌های‌مان لایه رویی قیرگونی را می‌کشیدیم که کنده شود. سر تمام انگشتانم ساییده شده بود و خون می‌آمد. بالاخره توانستیم عده‌ای را که زنده‌ بودند، از زیر آوار بیرون بیاوریم. تقریباً 17 نفر، زنده از زیر آوار درآمدند که البته مجروح بودند. پیکر شهید استکی هم بعد از دو- سه روز پیدا شد. او را پیدا نمی‌کردند. به‌دلیل انفجار، تکه‌تکه شده بود و به در و دیوارها چسبیده بود. خودش به خواب کسی آمد و گفت: من هستم. آقای پرورش بالاخره پیدایش کرد. در مجموع 73 نفر با شهید بهشتی شهید شدند.

از بیمارستان‌های اطراف حزب مثل طرفه و شهید معیری، آمبولانس آمد که جنازه‌ها را سریع ببرد. پیکرها اصلا شناخته نمی‌شد. تنها کسی ‌که شناختم؛ شهید مهدی‌زاده بود. او هم چون نصف تنش بیرون از سقف مانده بود، قابل شناسایی بود. بقیه همه داغون شده بودند. از ضربه تیرآهن و سقف و صندلی‌های فلزی، شدت و موج انفجار و ترکش‌های میز منفجر شده، بدن‌شان به‌طور کامل از بین رفته بود.

بیرون آوردن پیکرها تا 3 صبح طول کشید. همه را داخل آمبولانس‌ها گذاشتیم و فرستادیم بیمارستان‌ها. برگشتم خانه. لباس‌هایم خاکی و خونی بود. همه را عوض کردم، دوباره سوار موتور شدم و به دفترمان سمت پل رومی، رفتم. ولی هنوز نمی‌دانستیم چه خبر شده. خانواده‌هامان می‌پرسیدند؛ می‌گفتم نمی‌دانم یا مجروح شده یا شهید. صبح قرار شد از جلو مجلس، جنازه‌ها تشییع شوند. آمدیم جلو مجلس برای تشییع جنازه. البته جمعیت زیادی آمده بود. ما زودتر به بهشت‌زهرا رفتیم که جنازه‌ها را تحویل بگیریم. هنوز جنازه‌ها را ندیده بودم که موجی از جمعیت‌ وارد شد. از آنها می‌خواستیم اجازه دهند جلو برویم. می‌گفتند: نه. می‌گفتیم: خودمان صاحب عزاییم. می‌گفتند: نه ما همه صاحب عزاییم. به سختی تا جلو قبرها رسیدم. تابستان بود و هوا گرم. شب نخوابیدم و  روز هم این طرف و آن طرف دویده بودم. خیلی خسته بودم. حدود 4 بعدازظهر، چندتا از شهدا را آوردند و دفن کردند. می‌خواستم راه بیفتم که دیدم یک‌سری آمبولانس اطراف بهشت‌زهرا در خیابان‌های فرعی ایستادند. رفتم جلو و دیدم چند تابوت و چند جنازه هست. گفتم: اجازه دهید ببینم. ما از دادستانی هستیم. کارت نشان دادیم و با این‌که آن فرد هم آشنا بود، خیلی سخت می‌گرفتند. جو امنیتی سنگین بود. می‌گفتند: نه. می‌ترسیدند بلایی سر جنازه‌ها بیاورند. بالاخره اصرار کردم و گفتم: مرا می‌شناسید. پدرم شهید شده. می‌خواهم ببینم داخل این ماشین هست یا نه؟ تابوت‌ها را آوردم بیرون. 4 تابوت داخل ماشین بود که یکی از آنها پدرم بود. بیرون آوردیم و تشییع و دفن کردیم. دفن تعدادی از جنازه‌ها هم ماند برای فردا که از جمله آنها شهید بهشتی بود. البته هنوز کسی خبر نداشت ایشان شهید شده! خودم هم فکر می‌کردم خداوند ایشان را برای انقلاب حفظ کرده. به‌دلیل قدرت، مدیریت و ویژگی‌هایی که داشت، تصور نمی‌کردم شهید شود. یعنی شهادت پدرم برایم عادی بود اما فکر نمی‌کردم ایشان هم شهید شده باشد. اما بعد اعلام شد که ایشان هم جزو شهدا هستند. فردای آن روز در شرایط ویژه امنیتی، ایشان را آوردند و همراه بعضی از شهدای دیگر، دفن کردند.

 

 * چرا برای شهید بهشتی شرایط ویژه‌ای در نظر گرفتند؟

 شخصیت شهید بهشتی جنبه امنیتی داشت. خب ایشان مدیر شایسته‌ای بود. رییس قوه قضاییه، رییس دیوان عالی کشور و آن زمان عضو شورای قضایی بود و هنوز خبر شهادتش اعلام نشده بود. ولی فردای آن روز، رادیو نام‌ها را اعلام کرد. خانواده ما رفته بودند منزل خاله. صبح داشتیم صبحانه می‌خوردیم که نام‌ها را یکی‌یکی اعلام کردند. آنجا متوجه شدیم پدرمان هم شهید شده. ولی خب امام (ره) این بحران عجیب را مدیریت کردند و بلافاصله افرادی را منصوب کردند به‌جای کسانی‌که از قوه قضاییه شهید شده بودند. کسانی که مجروح بودند، در مجلس شرکت کردند که جلسه علنی مجلس از اکثریت نیفتد و رسمیت پیدا کند. در قوه مجریه هم تعدادی به‌عنوان سرپرست، جایگزین شهدا شدند. در حزب هم شهید باهنر دبیرکل شد و کارها ادامه پیدا کرد.

* کلاهی چه‌طور توانست میان اعضای حزب نفوذ کند؟

آن زمان هنوز در سازمان‌ها و اداره‌های مختلف و نهادها، گزینشی انجام نمی‌شد. افراد همین‌طور از روی علاقه مشغول کار می‌شدند. کلاهی هم این‌طور وارد حزب جمهوری شد. او نفوذی منافقان بود. بعضی‌ها به رفتار او حساس شده بودند و می‌گفتند مشکوک است. رفتار، حرکات و... به شهید مالکی تذکر داده بودند که آن زمان مسوول حزب جمهوری در تهران بود. گفته بودند بیشتر دقت شود. ولی شهید مالکی به‌دلیل حسن‌ظنی که داشته گفته: نه، چیزی نیست. اینها عوامل نفوذی سازمان مجاهدین خلق بودند که در دستگاه‌های مختلف نفوذ کردند؛ در دادستانی، نخست‌وزیری، ارتش و جاهای مختلف دیگر هم بودند. بعد هم که سازمان از فاز سیاسی وارد فاز نظامی شد. بعد از این مرحله به عوامل‌شان گفتند کارهایی را که لازم است، انجام دهید. آنها هم بدترین کارها را انجام دادند.

 *کسی مثل کلاهی، با معرفی و ضمانت چه کسی وارد حزب شد؟ این هم معلوم نیست؟

از معرف او خبری ندارم ولی این مساله را باید توضیح دهم که آن زمان نمی‌توانستیم سازمان مجاهدین خلق و مردم را از هم تفکیک کنیم. چون اینها یک سازمان جدا و مطرود از مردم نبودند. از خود مردم بودند؛ بچه‌های مردم بودند که در این سازمان مبارزه می‌کردند. مثلاً پدرم دوستی داشت که از اعضای موتلفه بود. بچه همین آدم به نام علی خلیلی عضو مجاهدین خلق شده بود. قبل از انقلاب، به زندان افتاده بود و در همان دوران، طرف‌دار مجاهدین خلق شده بود. بعد هم  محافظ مسعود رجوی شد.

خب این آدم قبلا در دادستانی بود. آنجا چه کار می‌کردند؟ نمی‌دانم. چون هنوز خط‌ها تفکیک نشده بود. خیلی قابل تمایز نبود. مگر کسانی که حساس و عمیق بودند. مثل شهید لاجوردی که چهره‌های نفاق و تفکر نفاق را خوب می‌شناختد. از همان دوران زندان، اینها را شناخته بود که کی هستند و چه می‌خواهند. به‌همین دلیل روی این تفکر حساس بود.

* جایی شنیدم کلاهی نقشه ساختمان را کامل درآورده بود و حتی توی سقف و زیرستون‌ها را هم بمب گذاشته  بود. طبیعتا کلاهی  به‌تنهایی نمی‌توانسته این کارها را انجام دهد. درواقع یک تیم بودند که با هم کار می‌کردند. چرا بعد از انفجار حزب هیچ کار اطلاعاتی روی این قضیه انجام نشد و اصل قضیه مشخص نشد؟  

متأسفانه آن زمان، هنوز وزارت اطلاعات تشکیل نشده بود. قوه قضاییه هم انسجامی نداشت که بتوان پرونده خاصی تشکیل داد یا کسی دنبال حادثه را بگیرد یا متهمان را بازجویی کند که مشخص شود اصلا کلاهی چه‌طوری و با ‌کمک چه کسی وارد حزب جمهوری شده بود. کلاهی هم قبل از انفجار سوار موتور شده و به بهانه بستنی خریدن از حزب خارج شده بود. بعد هم چون کلاهی آن شب به حزب برنگشته بود؛ متوجه شدند او این کار را کرده وگرنه اگر کلاهی مثل بقیه بیرون حزب و در حیاط می‌ماند، حتی کسی به او شک هم نمی‌کرد. نکته دیگر این‌که کسانی که آن موقع در بخش‌های امنیتی کار می‌کردند،  چه بسا ارتباط‌هایی با همین عوامل نفوذی و مجاهدین خلق هم داشتند!

   * مثل چه کسانی؟ می‌توانید نمونه‌ای بیاورید؟

به‌هرحال کسانی بودند که الان نمی‌خواهم نام‌شان را بیاورم ولی گاهی پیش می‌آمد اگر هم بچه‌ها می‌رفتند دنبال سوژه‌ها، سرنخ‌ها گم یا مثلاً منحرف و به جاهای دیگری کشیده می‌شد. من که در دادستانی انقلاب بودم، بعد از حادثه هفتم تیر، یک استانبولی، یک مشت خاکستر و چند تکه پاره‌آهن از تکه‌های میز آوردند و گفتند: این باقی‌مانده انفجار حزب است. روی همین‌ها کار کنید!

* گفتید در حادثه انفجار 6 تیر، جزو تیم پی‌گیری بودید. آن زمان اول گفته شد ترور، کار گروه فرقان بوده و بعد دوباره گفتند جواد قدیری عامل ا نفجار بوده و ربطی به گروه فرقان نداشته. کدام‌یک از این خبرها درست است؟

آن زمان گفتند چند ماه پیش از انقلاب، کنفرانسی در جزیره گوادلوپ درباره انقلاب برگزار شد و در آن تصمیم‌هایی هم گرفته شد. آنجا فهرستی فراهم شده بود از افرادی که نقش موثری در پیروزی و تداوم انقلاب اسلامی ایران دارند. گفته بودند این افراد باید حذف شوند تا جلو وقوع انقلاب یا حداقل ادامه‌اش گرفته‌ شود. در آن فهرست رهبر انقلاب هم بودند، آیت‌الله مطهری بود، شهید رجایی، سپهبد قرنی، آیت‌الله بهشتی، آیت‌الله مفتح و خیلی‌های دیگر.

اینها وقتی سپهبد قرنی را ترور کردند؛ نیروها نسبت به گروه فرقان حساس شدند. یکی از برادرهای شهیدمان به نام شهید مصطفی امانی را مأمور این کار کردم که روی پرونده فرقان کار کند. اطلاعات و اسناد را جمع‌آوری کند. بعداً کارهای لازم انجام شد تا این گروه دستگیر شدند. خود ما بعد از این‌که آیت‌الله مطهری را ترور کردند، حساسیت داشتیم. حتی در تشییع جنازه ایشان، یادم هست در خیابان انقلاب ایستاده بودم؛ رهبر انقلاب هم تشریف داشتند؛ خدمت ایشان عرض کردم اگر اجازه دهید ما حفاظت شما را برعهده بگیریم. ایشان فرمودند: نه. شما کارهای واجب‌تری باید انجام دهید.

منظورم این است که چنین حساسیت‌هایی درک می‌شد، اتفاقا منتقل هم می‌شد؛ ولی بزرگان ما اکراه داشتند از پذیرش چنین مسایلی.

* مجاهدین خلق در این ماجراها چه عکس‌العملی نشان می‌دادند؟

آن زمان مجاهدین خلق هنوز وارد فاز نظامی نشده بود. بیشتر در فاز سیاسی فعالیت می‌کردند و نمی‌خواستند وارد فاز مسلحانه شوند. اما بعد مجبور شدند وارد فاز مسلحانه شوند. برداشت شخصی‌ام این است که گروه فرقان مثل شاخه نظامی مجاهدین عمل می‌کرد. خود مجاهدین خلق اقدام نمی‌کردند؛ کارها را به گروه فرقان می‌سپردند که آنها  بزنند. هرچند خودشان هم نمی‌دانستند که عضو مجاهدین خلق هستند. اگر  بازجویی‌های فرقان را هم ببینید، شاید چنین چیزی پیدا نکنید که بگویند ما عضو مجاهدین بودیم. اما این گروه عامل اجرایی سازمان مجاهدین خلق و استکبار بود بدون این‌که ظاهراً رابطه سازمانی با هم داشته باشند. به‌همین دلیل آیت‌الله مطهری را ترور کردند. در همین روزها شهید عراقی و شهید مفتح را زدند. می‌دیدند حضرت آیت‌الله خامنه‌ای مورد اعتماد هستند - البته امام جمعه و نماینده امام در شورای دفاع هم بودند – پس تشخیص دادند ایشان عنصر مهم و مفیدی است و باید ترور شود. در مسجد ابوذر تهران این ضبط صوت را آماده کردند و داخل آن بمب گذاشتند. روی ضبط، چسب‌های نواری کاغذی زده بودند و نوشته بودند: «هدیه گروه فرقان!»

الان به این نکته رسید‌ه‌اند که جواد قدیری، یک نفر از مجاهدین خلق بوده. آن زمان اعلام شد کار گروه فرقان بوده اما  بعدها به قدیری منصوب شد. البته ترور آیت‌الله خامنه‌ای هم پیچیده بود چون بعد از این‌که انفجار رخ داد، می‌خواستند ایشان را از بیمارستان خارج کنند و به بیمارستانی ببرند که در آن بیمارستان خون آلوده تزریق کنند که اگر با ترور کشته نشدند، با خون آلوده ترور شوند. خود آقا در جلسه‌ای فرمودند: «دیگر تمام شد؛ دیدم دارم می‌روم.» تعبیر ایشان این بود که می‌گفتند چیزی ندارم در پیشگاه خدا و آن حال معنوی خودشان را شرح می‌دادند. ولی درواقع تمام شده بود. خدا لطف کرد و ایشان را به ما بازگرداند. پس از ترور، رهبر انقلاب را به بیمارستان قلب منتقل کردند.

 * شما هم برای ملاقات به بیمارستان قلب رفتید؟

بله. چند روز بعد از حادثه 7 تیر، در بیمارستان قلب خدمت رهبر انقلاب رسیدم. خیلی بی‌حال روی تخت افتاده بودند. احوال ایشان خیلی مرا متأثر کرد و گریه‌ام گرفت. ایشان هم متأثر شدند؛ گریه کردند و گفتند: «نمی‌دانستم پدر شما هم در این حادثه شهید شده‌اند.» به من دلداری دادند. آن روز از وضعی که ایشان داشتند، خیلی ناراحت شدم.

 * چه کسی مسوول پی‌گیری پرونده انفجار 6 تیر بود؟

آن زمان این پرونده اصلا رها بود! حتی پرونده‌ای در دادگستری یا دستگاه‌های قضایی تشکیل نشد و پی‌گیری وجود نداشت. من هم چیزی مشاهده نکردم. فقط ضبط را آوردند و گفتند بررسی کنید! درباره حزب هم فقط یک استانبولی باقی‌مانده انفجار حزب را آوردند و به دادستانی تحویل دادند. به شهید قدوسی گفتند اگر می‌خواهی پی‌گیری کنی، بیا پی‌گیری کن!  بعد هم پرونده‌ای تشکیل نشد. به‌طورکلی غیر از 8 شهریور، بقیه پرونده‌های قبلی  یا متوقف شد یا پی‌گیری نشد.


موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی