31 اردیبهشت 1400
نظری بر خصال شخصی و کارنامه عملی حسین فردوست
خاطراتی که درپی میآید، بخشی از دستنوشتههای سرتیپ محمد آیرملو از نظامیان پرسابقه و شاخص دوران شاه و کارگزاران ساواک است که با شخص فردوست ارتباط کاری نزدیکی داشته است. این خاطرات به رغم تمامی ایجاز خویش، میتواند ترسیمگر شمایی از خصال شخصی و کارنامه عملی قائم مقام ساواک باشد.
اردیبهشت ماه 1366، محملی برای مرگ یکی از متولیان شاخص امنیت در دوران محمدرضا پهلوی بود. حسین فردوست چهره منحصر به فردی است که علاوه بر دوستی طولانی با شخص محمدرضا پهلوی، اطلاعاتی مهم از شکلگیری ساختارهای سیاسی و امنیتی ایران، پس از سلطنت دوست صمیمی خود داشت. بیتردید شناخت دقیق خصال و ویژگیهای این فرد، تأثیری فراوان در شناخت ماهیت سختافزاری و نرمافزاری رژیم گذشته خواهد داشت.
خاطراتی که درپی میآید، بخشی از دستنوشتههای سرتیپ محمد آیرملو از نظامیان پرسابقه و شاخص دوران شاه و کارگزاران ساواک است که با شخص فردوست ارتباط کاری نزدیکی داشته است. این خاطرات به رغم تمامی ایجاز خویش، میتواند ترسیمگر شمایی از خصال شخصی و کارنامه عملی قائم مقام ساواک باشد. ذکر این نکته نیز لازم است که خاطرات سرتیپ محمد آیرملو، در سال 1388 و با ویرایش خسرو معتضد و از سوی انتشارات البرز روانه بازار کتاب گشت. تلاش آیرملو در این کتاب، معطوف به بازگویی زندگی شخصی خود، اوضاع سیاسی، نظامی، اجتماعی و فرهنگی ایران و همینطور شرح سفرهای وی به ایالات متحده امریکاست. آیرملو در خاطراتش به شرح حوادث عصر قاجار، دوران رضاشاه و نابسامانیهای درون ساختاری ارتش، برخوردهای وی به عنوان جوانی تحصیلکرده با صاحبمنصبان کمسواد میپردازد. وی همچنین خاطراتی را درباره سفرهایش به اروپا و از جمله بلژیک، ازدواج خود، سفر مأموریتی و آموزشی به امریکا و شگفتیهای آن کشور بیان میکند. مقایسه شیوه تفکر ایرانی با امریکایی و ارائه اطلاعاتی از ارتش سالهای 1320 تا 1340 خورشیدی ایران از جمله مباحث قابل توجه کتاب است. امید آنکه مقبول افتد.
گلفروشی فردوست در نیاوران!
نعمتالله نصیری که پس از ترور منصور نخستوزیر از ریاست شهربانی به مقام ریاست ساواک تغییر مقام داد، روز اول با اونیفورم سپهبدی، هفت تیر به کمر بسته به ساواک آمد و از همان لحظه اول بنای اشتلم والدوم و بلدرم را گذاشت و اخلاق قزاق منشانه خود را که در دوران اشتغال در شهربانی (با توجه به پرونده فساد مالی بزرگی که از دوران پنج ساله خدمت او در شهربانی کل کشور موجود است) تا حدی آژانمنشانه هم شده بود، به منصه ظهور گذاشت و همه ما را حیران و سرگردان کرد! او حسین فردوست را به عنوان قائممقام خود قرار داد که موضوع خاطراتی است که مینویسم.
نمیدانم فردوست چه شاخ غولی را شکسته بود که او نیز در پرتو مراحم ملوکانه یک شبه ره صدساله پیمود و ارتشبد شد! یاد یک لطیفه فرانسوی افتادم که مضمونی بود که فرانسویها برای ژنرالهای خودشان کوک کرده بودند: «گویند سرهنگی برای یک عمل جراحی مغزی روی تخت جراحی خوابیده بود و جراح مغز سر او را بیرون آورده و مشغول بررسی بود که ناگاه افسری از در اتاق عمل وارد شد و نفسزنان به سرهنگ مژده داد که ناپلئون شما را به درجه ژنرالی مفتخر کرده است. با شنیدن این مژده سرهنگ برخاسته به راه میافتد. دکتر او را صدا زده میگوید ژنرال، مغزتان جامانده. آن تازه ژنرال میگوید من ژنرال شدهام، دیگر مغز لازم ندارم!» فردوست که به قول خودش نمیدانست با آن همه پول که اعلیحضرت «مرحمت میفرمایند» چه بکند، گذشته از بدلباسی بسیار کنس بود. او فقط یک کراوات داشت آن هم از آن کراواتهای قلابی گرهدار! ناهار را در دفترش میخورد و ساندویچش را از خانه میآورد! او روزی به من گفت در فلان نقطه نیاوران گلخانهای دارد که سالی 150 هزار تومان درآمد آن است، چون نوروز نزدیک شد، فکر کردم خوب است امسال از گلخانه فردوست - که خیلی نزدیک خانه ما است- گل بخرم. یک روز جمعه به آنجا رفتم اتفاقاً خود فردوست آنجا بود. پیش خود گفتم بخت با من است حتماً به من تخفیف میدهد. هنگام بیرون رفتن و خداحافظی با دست اتاقکی را نشان داد و گفت صندوق آنجا است!
دلالی محبت برای محمدرضا پهلوی
درباره روابط خصوصیاش با اعلیحضرت شایعات خوبی در دهانها نبود. در همان دوران ولیعهدی محمدرضا شاه شعری ساخته شده بود که در آن نسبت دلالی محبت ولیعهد به فردوست داده شده بود. تا بالاخره خود او هنگامی که با رژیم بعدی همکاری میکرد در کتابی به این شغل شریف ِ خود اعتراف کرده، مینویسد: «مدتی پس از جدایی محمدرضا از فوزیه، او از من خواهان معرفی زنی شد. من در یک مهمانی در باشگاه افسران مادر و دختری را دیدم. دختر در حدود 15، 16 سال و موبور و قد بلند بود. به مادرش نزدیک شدم و خود را معرفی کردم و آدرسشان را گرفتم و ماجرا را به محمدرضا گفتم. گفت مادر و دختر را به سرخهحصار بیاور. آنان را به سرخهحصار بردم. پس از مدت کوتاهی محمدرضا آمد و من آنان را به هم معرفی کردم. آنان مدتی با هم قدم زدند. نام دختر «پروین غفاری» بود... پس از یک ساعت آمدند.
تازه به دوران رسیده!
محمدرضا به من گفت با پری قرار گذاشتهام. او را به کاخ مرمر بیاور. من یکی دوبار پری را به کاخ مرمر بردم...» خود پری غفاری نیز (که در تهران مشهور شده بود) در سرگذشت خود مینویسد: «تنها کسی که در بزمهای شبانه حاضر نمیشد حسین فردوست بود. با آنکه او مرا به آغوش شاه انداخت و میدانستم نزد شاه از چه ارج و قربی برخوردار است اما هیچگاه در چنین محافلی او را ندیدم. او همچنان مرموزانه به خانه من در خیابان کاخ رفت و آمد میکرد و با مادرم روابط حسنهای داشت. بعدها دانستم که در زمان قائممقامی فردوست در ساواک، مادرم به عنوان خبرچین برای او کار میکرده است.» به راستی فردوست شایسته آن است که دربارهاش گفته شود: «آنچه دیوان همه دارند تو تنها داری!»
امتحان گرفتن عجیب فردوست از کاندیداهای تدریس در آموزشگاه ساواک
من برای تدریس روشهای تازه در آموزشگاه ساواک، چند استاد از میان کارمندان نشان کردم و برای تغییر شغل آنان مجبور بودم تصویب فردوست را بگیرم. فردوست گفت آنان را به من معرفی کنید تا شخصاً آنان را آزمایش کنم. درحین این اصطلاح«آزمایش»، ناگزیر میان او و کارمند کاندیدای استادی بحث درمیگرفت. او در حین مباحثه، «شاهبالله» چنان آنان را میچزاند که برخی از آنان فراری شدند. روزی یکی از آنان با چهرهای سرخ و برافروخته پس از مباحثه با فردوست به دفتر من آمد و با هیجان گفت: «رفتار این مرد آخرش همه کارمندان ساواک را به جاسوسی وامیدارد. من دیگر یک لحظه حاضر نیستم در این ساواک بمانم... و ساواک را رها کرد.»
سختی کارِ تفهیم مطلب به فردوست
من در دوران مسئولیت در ساواک، برای هر تغییر و اصلاحی، مجبور بودم نخست موضوع را به فردوست حالی کنم و سپس عقیده و تصویب او را بخواهم. حالی کردن مطلب یا یک روش تازه به کارمندان مربوط، بسیار آسانتر بود تا حالی کردن آن به قائممقام جدید ساواک! ناگزیر گهگاه بحث میان ما بالا میگرفت. برخی اوقات، چون من برای پشتوانه طرح خود، کتاب انگلیسی مربوطه را جلویش میگذاشتم (و او نمیفهمید) خشمگین میشد، اما ناچار به سکوت بود. تا بالاخره یک روز به من گفت من دوره ام. آی. سیکس و دوره فلان را در انگلستان طی کردهام. من استاد دانشگاه جنگ بودم حالا شما دارید از من ایراد میگیرید؟ به او گفتم: من نمیدانستم که شما این دورهها را طی کردهاید، در این صورت خوب است کتابهای خود را که لابد همراه آوردهاید، بار دیگر مطالعه بفرمایید. او آتش گرفت. از نگاهش پیدا بود که نسبت به من بسیار خشمگین شده است اما چون به من احتیاج داشت و میخواست اصلاحاتی را که در ساواک میشود به نام خود نزد اعلیحضرت جا بزند، با وجود آنکه حالا دیگر سرلشکر هم شده بود، درشتگوییهای من را فعلاً تحمل میکرد.
تحصیل در دستگاههای اطلاعاتی انگلستان درعین بلد نبودن زبان!
شگفتی در آن است که او با وجود آنکه به قول خودش چندبار در دستگاههای اطلاعاتی انگلستان کارآموزی کرده بود، باز هم انگلیسی بلد نبود و تازه نزد یکی از کارمندان ساواک به نام «زهتاب» انگلیسی یاد میگرفت. او با آن جثه کوچکش مردی بود بسیار بد لباس، خشن و متفرعن. برای نمونه کارهای اصلاحی من تا جایی رسیده بود که میبایستی مدیران کل اصول وظایف اداره خود را (یا به عبارت دیگر آنچه را که جزو وظایف خود میدانند) بنویسند و ارائه دهند تا پس از بررسی، معلوم شود که آیا آنچه را وظایف خود میدانند درست است یا نه؟ این بررسی در حضور من و فردوست صورت میگرفت. اکنون نوبت به بررسی وظایف اداره کل دوم (اطلاعات خارجی) رسیده بود. مدیرکل تازه این اداره سرتیپ نگهبانی یکی از بهترین افسران ارتش بود که پیش از انتقال به ساواک، در سازمان «سنتو» در ترکیه چند افسر انگلیسی زیر دستش کار میکردند. این افسر با زور ساواک از ارتش گرفته شده و با سلام و صلوات به ساواک آورده شده بود. فردوست به او گفت وظایف خود را بخوانید. او چنین خواند: یکم جمعآوری اطلاعات. دوم... فردوست جلویش را گرفت و گفت باید بنویسید: جمعآوری و تجزیه و تحلیل و تفسیر اطلاعات. سرتیپ نگهبانی گفت این قسمت جزو وظایف اداره کل دوم نیست.
فردوست برآشفت و میخواست عقیده خود را به او تحمیل کند و او زیر بار نمیرفت. تا اینکه فردوست رو به من کرد و با دادن رشوه که شما که به کار واردید و اصلاحات ساواک را شروع کردهاید، بگویید که من درست میگویم یا این آقا؟ من گرفتاری پیدا کردم، نمیدانستم چه بگویم که هم آبروی فردوست نرود و هم قضاوت ناحق نکرده باشم. گفتم: بالاخره شما قائممقام ساواک هستید و تصمیم نهایی با شما است. به ایشان بفرمایید که وظیفه شما آن است که من میگویم. فردوست گفت مجادله نکنید، حقیقت را بگویید. گفتم در این صورت حق با ایشان است. زیرا تجزیه و تحلیل و تفسیر اخبار وظیفه اداره کل هفتم است. در این موقع فردوست چنان به خشم آمد که چشمانش قرمز شد و رو به سرتیپ نگهبانی کرد و سر او فریاد کشید و گفت بلند شو برو بیرون. اصلاً تو داخل آدم نیستی که من به تو اجازه بدهم جلوی من بنشینی و جفنگ بگویی... دو سه روز بعد سرتیپ نگهبانی به ارتش برگشت و در اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران به کار گمارده شد.
نمونه دیگر: سرهنگ محققی (بعدها سپهبد محققی فرمانده ژاندارمری کل کشور) که در اداره کل پنجم معاون من بود، افسری است پاک و درستکار و وظیفهشناس و کوشا و شایسته احترام. اکنون نوبت ایشان بود که وظایف اداره کل پنجم را ارائه دهد. فردوست گفت بدهید ببینم چه نوشتهاید. نوشته را از سرهنگ محققی گرفت و نگاهی سرسری به آن انداخت و کاغذ را جلوی او انداخت و گفت بسیاری از چیزهایی که اینجا نوشتهاید غلط است، بروید دوباره بررسی کنید. سرهنگ محققی نزد من آمد و گفت نگاه کنید کجای این وظایف غلط است. من غلطی در آن ندیدم.
تازه به دوران رسیده!
سرهنگ محققی بار دیگر آمد و با توهینهای بیجای فردوست مواجه شد. او نیز به ژاندارمری کشور منتقل گردید و فردوست یکی از همقطاران وقایع 28 مرداد خود را به جای او نشاند. بنا به خواسته فردوست چند نفر از افسران خوب ساواک به بهانه آنکه آنان در زمان سپهبد بختیار مورد توجه او بودهاند، بازنشسته شدند. نه علت بازنشستگی پیش از موعد به آنان ابلاغ شد و نه کسی جرئت کرد که اعتراض قانونی بکند. فردوست برای ابلاغ بازنشستگی، به امضای رئیس ساواک احتیاج داشت و تیمسار نصیری با همه کبکبه و دبدبهاش برخلاف تیمسار پاکروان، در مقابل فردوست«نه» نمیگفت:
عاجز و مسکین هرچه ظالم و بدخواه ظالم و بدخواه هرچه عاجز و مسکین
فردوست همه گزارشها را به عرض نمیرساند!
شاهدخت اشرف پهلوی در یکی از یادداشتهایش نوشته بود که: فردوست همه گزارشها را به عرض شاه نمیرساند! من چنین احتمالی را از چنین ناجنسی دور نمیدانم زیرا همه گزارشها از مجرای دفتر ویژه میگذشت. خاطرم هست در حدود 10 سال پیش، کسی به نام منصور رفیعزاده که خود را رئیس نمایندگی ساواک در امریکا معرفی کرده است کتابی به انگلیسی به نام witness منتشر کرد که یک فصل آن مربوط به محاسن دیگر فردوست بوده و خواندنی است.
جاسوسی همسر کوبایی ِ معلم فردوست!
نزدیک بود فراموش کنم بنویسم که کارمندی که فردوست پیش او انگلیسی میخواند، همسر کوبایی داشت که به موجب اصول حفاظتی، اصلاً نباید در ساواک استخدام میشد. این کارمند بالاخره نیز جاسوس از آب درآمد و از ساواک گریخت و اسراری را از ساواک فاش کرد که یکی از آنها نام کلیه اعضای ساواک بود، از کوچک و بزرگ! این بود شعور کسی که به قول خودش چندین دوره اطلاعاتی در انگلستان طی کرده و مدعی بود که درس خواندن کارمندان ساواک در دانشگاه، خلاف اصول حفاظتی است و همه آنان جاسوس خواهند شد!
نماد ترس و عقبنشینی
فردوست با همه قدرت و اختیارات و امکاناتی که داشت، آدمی بیشهامت بود. برای مثال او دستورهای خود را با مداد زیر گزارشها مینوشت تا هروقت لازم شود، آن را پاک کند! یک روز مدیرکل اداره یکم (کارگزینی) که یک سرتیپ بود چیزی را نزد او آورد تا او امضا کند. فردوست باز با وقاحت تمام سر آن سرتیپ داد زد که کی به شما گفت چنین دستور مزخرفی را بنویسید؟ آن تیمسار که در حضور من اینگونه توهین میشد رنگ از رویش پرید و با ترس و لرز پرونده را ورق زد و دستوری را که خود فردوست با مداد نوشته بود به او نشان داد و گفت این امر خود حضرت اجل است! فردوست پرونده را گرفت و دستور مدادی خود را از زیر آن پاک کرد و گفت شما که دیدید این دستور غلط است چرا نیامدید پیش من دوباره دستور بگیرید، بروید حواستان را جمع کنید! از این موارد در دوران مسئولیت او زیاد پیش آمد.
روزنامه جوان 26 اردیبهشت 1396 https://www.javanonline.ir/fa/news/851944