11 بهمن 1397
گزارش محمود گلابدره ای از روزهای انقلاب اسلامی
یکشنبه دود و آتش
دیشب آمدم سید خندان، خانه خواهرم و حالا امروز که 11 بهمن است، اینجا زیر پل سیمانی ایستاده، منتظر ماشینم. یاد پسری افتادم که شب رفتن شاه، همینجا رفت زیر تانک و له شد. مینیبوسی از شمیران میآید. در این مدت، خطوط جدیدی خود به خود به وجود آمده و اغلبشان هم مینیبوس است و این خط هم ابتدایش تجریش است و انتهایش سر پیچشمیران. سوار شدم. یاد گذشتههای دور افتادم، بیست سی سال پیش. شاگرد شوفر بلندبلند با شوفر حرف میزد و از ریخت و قیافه تریاکی بختیار میگفت. میخندید. شوفر هم قاهقاه میخندید...
این جوانها و این دخترهایی که شب و روز فکر و ذکرشان این بود که حرکاتشان و لباسشان و ریخت و قیافهشان را مثل همان نمونههای روی خدمتشان ارائه داده میشد درآورند و بسازند، چطور شده که حالا سیاه و ضخیم و گلآلود و خیس و چغر و کثیف و چروک را بر سروتن کشیدهاند و از خانه بیرون زدهاند و اقتادهاند توی کوچه و خیابان و بی اینکه برای هم قیافه بگیرند و ناز و نوز بکنند و ادا درآوردند در یک آن، به هم جوش میخورند و با هم یکی میشوند و شیفته و شنگول از هم سراغ این و آن را میگیرند و خبر میدهند که کجا کی حرف میزند، کجا کی کشته شد، کی فلانی میآید؟ کس سخنرانی شروع میشود؟ کجا فیلم و اسلاید نشان میدهند؟ کی حرکت میکنند؟ کی مادر فلانی میآید؟ کی پدر فلانی حرف میزند؟ کی ببینمت؟ کجا ببینمت؟ من فلان جا میروم. چرا فلان جا میروی؟ آنجا نرو، این جا بیا. چرا امروز روزنامه دیر آمد؟ چرا این اعلامیه اینجاست؟ این اعلامیه جبههاش مشخص نیست. امضا ندارد، نخوان. این اعلامیه چیست، مال کیست؟
خوب است، نه بد است. دروغ میگوید، مال تودهایهاست. معلوم است تودهایهایی که تا دیروز میگفتند که با مشی قهرآمیز مخالفیم و به چریکها فحش میدادند و میگفتند فشفشه درمیکنند و انقلاب را به عقب میاندازندو مامورند، حالا چطور شده که اعلامیه جنگ مسلحانه دادهاند که به پادگانها حمله باید کرد؟ چشم بسته غیب میگویند. تازه، حالا که میگویند، چرا هنوز هم رهبرانشان خارج هستند و نشستهاند و از دور دستور میدهند؟ حالا مدافع خمینی شدهاند. یادشان رفته پانزده خرداد، اربابشان چه گفت و اینها هم چه گفتند و چه کردند. حالا آمدهاند کاشتههای چریکهای فدایی را درو کنند. نه چریکهای فدایی هم مثل تودهایها هستند. آنها هم کمونیست هستند. آنها به مجاهدین خیانت کردند. نه، آنها فدایی نبودند.
اول، شهرام و بهرام دوتا جوجه روشنفکر بودند، فدایی نبودند. فداییها، دانشکده پلیتکنیک را گرفتهاند. مجاهدین، دانشگاه تهران را گرفتهاند. این گروههای جدید، نه فدایی هستند نه مجاهد. این گروههای جدید، در این مدت خیلیها را کشتهاند و مسئولیتش را هم قبول کردهاند. پنج آمریکایی در لصفهان، سرهنگ معتمدی رئیس شهربانی کرمان، این جاو آنجا همه، کار و عمل این گروههای جدید است. ولی تودهایها آن روزها که مخالف بودند و حالا هم که با مشی مسلحانه موافقاند، پس چرا کاری نمیکنند؟ چرا به جایی حمله نمیکنند؟ همهاش حرف. اما فداییها، چریکهای فدایی، کاش کمونیست نبودند. اگر کمونیست نبودند، میرفتم فدایی میشدم، هیچ کشوری، نه کمونیستی و نه غیرکمونیستی، از انقلاب ایران حمایت نکرده. فقط لیبی اعلام کرده اگر خمینی بخواهد، کمک مالی میکند. سوریه هم انگار حرفی زده، بر فدایی بشو یا برو مجاهد بشو. نه خمینی که نگفته تا خمینی نگوید؛ هر چه خمینی بگوید. راستی اگر امروز یا فردا فرودگاه باز نشود؟ نه، باز میشود، بازش میکنیم. همینجور همه مسافرها با هم حرف میزدند، بحث میکردند، میگفتند و میخندیدند.
کرایه دادم و پیاده شدم. یکباره خشکم زد. جلو رفتم. باورم نمیشد. باز جلو رفتم. جلوتر. درست دیده بودم. حالا سر کنج بودم. وای این چه بود؟ مفاصلم سست شد. مثل پاپیتال چسبیدم به دیوار. بهتزده، مات و مبهوت نگاه میکردم. سرک میکشیدم. دزدکی سرک کشیدم. سرتاسر شاهرضا از این ور، از آن ور، پشت به پشت هم، چسبیده بههم، مرتب و منظم، ریو پشت ریو بود و جیپ بود و توپ بود و تانک بود و تریلی بود و ضدهواییها، بلند و کشیده سوار شده روی جیپها رو به آسمان کشیده شده بود و سربازها چمباتمه زده آماده، پشتش نشسته بودند و راکت بود و مسلسلها روی سینی دندهای روی سهپایه چفت و بستشده روی جبیب رو به آسمان و گاهی رو به مردم، دست دراز کرده بود و فشنگها، مثل مار چنبرزده پیچ و تابخوران از توی جعبهها کشیده شده بود و توی دهان مسلسل بود و سرباز دستش روی ماشه بود و سربازهای دیگر سیخ توی حیپ نشسته بودند و ریوها غرشکنان با چراغهای روشن، پشت به پشت هم آهستهآهسته میرفتند. سربازها کنار هم تفنگها را بین دوپا گذاشته بودند و سرک کشیده بودند و بی اینکه لبخند بزنند، عصبی و دلخور، مثل آدم آهنی، چسبیده به هم، کیپ به کیپ هم، توی ریوها نشسته بودند و این کاروان آهن و فولاد، غرشکنان، آسفالت خیابان را ردهرده میکرد و میکند و میرفت و همچنان ادامه داشت.
همان روز یکشنبه دود و آتش، با این که هوای کمرم را داشتم، چنگ میانداختم توی حلقههای آهنی در بانک و تا صدای «یا خمینی» بلند میشد، در آهنی مثل تکه کاهگلی ور میآمد و کنده میشد و با قفل و بست و پایه و آجرهای دوطرف، در و ریل و شاخکهای فررفته در دل دیوار و قال آهنی ولو میشد کف پیادهرو. ما خودمان هم باورمان نمیشد. یا آن روزی که بختیار قبول کرده بود و شاه نرفته بود و بنا بود سه روز دیگر، کابینهاش را معرفی کند، توی جاده قدیم، سر ثریا، یک درخت نارون سی چل ساله قطور را در یک آن، با حرکتی مثل چیلک خشکی از ریشه کندند و کشیدند تا وسط خیابان و راه را بستند. وقتی ریوهای پر از سرباز پشتش گیر کردند، ما از توی پنجرهها و سربامها هو میکردیم.
حالا امروز، بچههای این محل هم، سرتاسر تا خود میدان شهیاد را بستهاند و اینجا و آنجا کمین کردهاند و به قول خودشان دارند حال میکنند. ارتش با تمتم بدوبیضهاش گیر کرده است. ارتش نمیداند چه، خاکی به سرش بریزد؟ ارتش انگار از خدا میخواست که راه بسته باشد. ارتش آریامهری معطل چوش بود و این چوش، همین تیر و تخته و سروصدای بچهها بود. بچهها عجیب کیف میکردند. بچهها روی پا بند نبودند. بچهها توی کوچهها هو میکردند و میدویدند.
کتاب «لحظههای انقلاب» نوشته محمود گلابدرهای