19 فروردین 1400
فرار رضاخان در خاطرات حسین فردوست
رضاخان استعفانامه ای را که فروغی تهیه کرده بود، امضاء کرد و صبح ۲۵ شهریور به سوی اصفهان حرکت کرد.
شب قبل محمدرضا به من اطلاع داد که فردا پدرم در کاخ مرمر حاضر می شود و تهران را ترک می کند. من نیز به کاخ مرمر رفتم و در گوشه ای ایستادم. تشریفات در بار سریعا اطلاع داده بود و تعدادی از رجال کشوری و لشکری حاضر بودند. آنها دورتادور بزرگترین سالن کاخ مرمر به طور منظم ایستاده بودند. من از بیرون نگاه می کردم، ولی صحیح نبود که وارد شوم. پس از مدتی رضاخان آمد و ولیعهد هم پشت سرش بود. باهم وارد سالن شدند. رضا با لباس کامل نظامی و شنل آبی بود. من طوری ایستادم که هم جزء مدعوین نباشم و هم بشنوم.[1]
مضمون گفته رضاخان این بود که من چون پیر و فرسوده شده ام، مسئولیت مملکت را باید به یک فرد جوان، که ولیعهد است، واگذار کنم و از شما انتظار دارم که از ولیعهد به عنوان شاه آینده ایران حداکثر پشتیبانی را بکنید! حاضرین هم گفتند: «اطاعت می شود.» و تعظیم کردند. رضا عصایش را به علامت خداحافظی بلند کرد و بیرون آمد. مراسم چنان کوتاه بود که باعث تعجب من شد. حدودا فکر می کنم ۵ دقیقه طول کشید!
رضاخان و ولیعهد و فروغی بیرون آمدند. اتومبیل شاه را به جلوی در ورودی ساختمان آورده بودند. جلوی ماشین به فرمانده اسکورتش، که یک سروان شهربانی بود، گفت: «من دیگر کسی نیستم که مورد تهدید واقع شوم و شما نباید دنبال من بیایید، و گرنه مجازات می شوید.» موقعی که خواست سوار اتومبیل شود مرا دید و گفت: «حسین، ازت خداحافظی می کنم!» من هم احترام نظامی گذاشتم و او بسرعت سوار شد و تنها با صادق خان (راننده اش) رفت. خانواده اش قبلا به اصفهان رفته بودند و رضاخان هم عجله زیادی داشت که سریع تر تهران را ترک کند، تا به دست قشون روس که هر لحظه ممکن بود از کرج به تهران برسند، نیفتد.[2] پس از حرکت اتومبیل رضاخان، ناصرخان امیر پور، فرمانده اسکورت، به سایر موتورسوارها گفت: «من می روم ولی شما نیایید چون ممکن است دیده شوید!» او، که با من رفیق صمیمی بود، به من گفت که من نمی توانم او را تنها بگذارم، تنها می روم ولو از شاه کتک بخورم، چون رضاخان گفته بود که اگر بیایید مجازات می شوید و مجازات او هم همان عصا بود!
به هر حال، فرمانده اسکورت با موتور به تنهایی راه افتاد. او پس از بازگشت برایم تعریف کرد: «من با فاصله چند کیلومتر، به طوری که دیده نشوم تا اصفهان پشت سر اتومبیل رفتم و همه تکنیک ها را به کار بردم که مرا نبیند، چون گاهی پشت سرش را نگاه می کرد. در جاده قم، ماشین به یک سه راهی رسید ( احتمالا سه راهی ساوه ). در آنجا، ارتش انگلیس از ساوه به سمت تهران می آمد. حدودا یک تیپ بود و وارد جاده قم - تهران شده بود. جاده را بسته بودند. اتومبیل ایستاد و من هم توانستم خودم را بتدریج نزدیک کنم. یکی دو دقیقه پس از توقف اتومبیل، یک افسر عالی مقام انگلیسی آمد، چون رضاخان را با لباس و شنل آبی شناخته بودند و به فرمانده تیپ اطلاع داده بود ... فرمانده تیپ بلافاصله دستورات شدید داد که نیروها از جاده خارج شوند. رضاخان هم از اتومبیل پیاده شد و به در آن تکیه داده بود. سپس، فرمانده تیپ نزد رضاخان آمد و احترام نظامی گذاشت و به واحدش دستور احترام داد و رضاخان به راه افتاد.»
نکته قابل توجه در باره عزیمت رضاخان، رفتار بوذرجمهری بود: کریم بوذرجمهری در کودتای حوت ۱۲۹۹ از سایر افراد فوج رضاخان درجه اش پایین تر بود. بعضی مانند یزدان پناه در آن زمان میرپنج (سرتیپ) بودند، ولی بوذرجمهری گروهبان بود و این آدم بی سواد با حمایت رضاخان به درجه امیرلشکری رسید و فرمانده یکی از دو لشکر مهم کشور (لشکر یک) شد.
بوذرجمهری شب قبل خانواده اش را به اصفهان فرستاده بود و خودش هنوز در تهران بود. یکی دو روز بعد او نیز به اصفهان گریخت و فرماندهی لشکر را به معاونش، که یک سرتیپ بود، سپرد.
رضاخان قبل از عزیمت به صادق خان (راننده اش گفت که به بوذرجمهری مراجعه کن و اتومبیل را پر بنزین کن و چند حلب هم در صندوق عقب بگذار. بوذرجمهری مسئول نگهداری کلیه سوخت دو لشکر مستقر در مرکز بود و در آن شرایط جنگ نیز بنزین نایاب بود. پس از مدتی صادق خان به ساختمان ولیعهد آمد و گفت که به بوذرجمهری مراجعه کردم که باک را پر کنم و دو حلب اضافه بگیرم و او گفت که نمی دهم! ولیعهد با بوذرجمهری تماس گرفت و او هم که می دانست محمدرضا، شاه خواهد شد، پذیرفت. چند روز بعد اطلاع پیدا کردم که حدود هشتاد هزار حلب بنزین که برای واحدهای نظامی در عباس آباد ذخیره بود را یک افسر کمونیست به نام ناطقی (ستوان دو یا ستوان سه) آتش زده و آتش سوزی عجیبی ایجاد کرده است.
رضاخان شب به اصفهان می رسد و در خانه فرد متمولی به نام کازرونی سکنی می گیرد. همان شب نیز قوام الملک شیرازی به اتفاق دکتر سجادی[3] پشت سر او به اصفهان می آید.
آن شب ابراهیم قوام به رضاخان می گوید که شما که ایران را ترک می کنید، تکلیف مایملکتان چه می شود؟ لازم است که تکلیف آنها را روشن کنید! رضاخان با قوام الملک صحبت هایی می کند و می گوید که بنویسید. محضرداری را خبر می کنند و رضاخان دیکته می کند که آنچه دارم، اعم از منقول و غیر منقول، را به ولیعهد واگذار می کنم. قوام هم تصحیحاتی انجام میدهد و رضا امضاء می کند. سپس رضاخان به سمت کرمان حرکت می کند و قوام الملک به سوی تهران. قوام نامه را به فروغی داد و او هم در روزهای بعد در مجلس قرائت کرد.
رضاخان در طول سلطنتش تمام املاک مرغوب شمال را به زور سرنیزه به نام خود کرد. پس از سقوط او، تا مدتها روزنامه ها و مجلات کشور پر بود از نمونه هایی از غصب اموال مردم توسط رضاخان. البته گاهی پول مختصری هم به عنوان بهای آن می داد. املاک را به منطقه های مختلف تقسیم کرد و در هر منطقه یک افسر گمارد و کل أملاک او را سرلشکر کریم آقاخان بوذرجمهری اداره می کرد. در سال ۱۳۱۹ (یکسال قبل از رفتن رضاخان از ایران صورتحساب عایدی خالص سالیانه املاک پهلوی ۶۲ میلیون تومان بود، که همه اینها را به محمدرضا منتقل کرد و سایر اولاد او بی نصیب ماندند. بعدها آنها به رضاخان شکایت کردند و او نیز به محمدرضا نوشت که کاخ های فرزندان را به آنها انتقال دهد و علاوه بر آن به هر کدام یک میلیون تومان بپردازد، که سریعا انجام شد.
اگر رضاخان خاطرات خود را می نوشت و در آن توضیح می داد که چرا هزاران هزار مالک را بی ملک کرد تا خود مالک شود، دانستن انگیزه او جالب بود. تصور می کنم اگر خاطراتش را می نوشت باید می گفت که از نظر ملک سیری نداشتم! از شخصی که خود زمانی به رضاخان پیشنهاد فروش املاکش را داده بود پرسیدم. پاسخ داد: «اگر می خواستید رضاخان خوشحال شود، درجه بدهد، مقام بدهد و یا پیشنهادی را تصویب کند، بهتر بود قبل از شروع نام چند ملک را با مشخصات و قیمت آن مطرح می کردید و مطمئن بودید که کارتان انجام می شد!» همه و یا لااقل تعداد زیادی از کسانی که حق ملاقات با او را داشتند چنین پیشنهاداتی می دادند و این نقطه ضعف بزرگ رضاخان بود. در روزهای اشغال ایران توسط متفقین، که انگلیسی ها رضا را به عنوان یک مهره بی ارزش و مدفون می دانستند، رادیوی بی بی سی. سه روز متوالی در باره املاک رضاخان سخن گفت و می گفت که بزرگترین خدمتی که رضاخان به مملکتش کرده، غصب کلیه اموال مردم شمال است؟
رضاخان به اتفاق خانواده اش از اصفهان به کرمان رفت و در آنجا در منزل تاجری به نام هرندی، که از متمولین کرمان بود، اقامت گزید. در کرمان حال او بشدت خراب بود و می گویند که تب ۴۰ درجه داشت. چند روز بعد به اتفاق محمود جم (مدیر الملک) و خانواده اش به بندر عباس رفت و با یک کشتی انگلیسی ایران را ترک کرد. پسران رضاخان (بجز محمدرضا) و دختران او (بجز اشرف) همراهش بودند. از زن های رضاخان فقط عصمت ( که مورد علاقه اش بود با او رفت، ولی مدتی بعد برگشت.
پسران رضاخان بعدها برایم تعریف کردند که او به محض اینکه سوار کشتی شد به کابین خودش رفت و لباس سیویل به تن کرد و روی عرشه نزد سایرین آمد. در ایران انگلیسی ها به رضاخان گفته بودند که می تواند به بمبئی برود و رضاخان هم از این امر خوشحال بود. ولی در نزدیکی بمبئی یک دیپلمات انگلیسی به نام اسکرین[4] سوار کشتی می شود و خود را به رضاخان معرفی می کند و می گوید که مأمور اجرای دستورات او است و پس از مدتی توقف در دریا به رضاخان اطلاع می دهد که طبق دستور باید با کشتی دیگری به جزیره موریس بروید. در اینجا رضاخان فوق العاده ناراحت می شود. به هر حال، رضاخان را به جزیره موریس، محلی که برای او ناشناخته بود، بردند. در آنجا برایش خانه و باغی تهیه کرده بودند. رضاخان در آنجا مستقر می شود.
در جزیره موریس فرزندان رضاخان با او بودند. روزها در همان باغ قدم می زد و تقریبا هر روز به آشپزخانه سر می زد (خدمتکار و آشپز را از ایران برده بودند). فصل گرما که فرا می رسد، به علت رطوبت و حرارت شدید مریض می شود. مدتی بعد، به علت اصرار شدید رضاخان و اقداماتی که از تهران شد او را ابتدا به بندر دوربان و سپس به ژوهانسبورگ در آفریقای جنوبی منتقل می کنند. به گفته فرزندان رضاخان، ژوهانسبورگ از نظر آب و هوا محل مناسبی بود و رضاخان راضی بود.
با فرار رضاخان، روزنامه ها و نشریات کشور به افشای دوران سلطنت او پرداختند و در صدها شماره صدها و هزاران مطلب علیه او منتشر شد، که در اوج ناسزاگویی به رضاخان بود و اکثر اعمالی که طی دوران حکومتش انجام شده بود، افشاء شد. این جو سال ها به طول کشید. گاهی من این قبیل روزنامه ها را برای محمدرضا می بردم. او می دید و حرف هایی می زد که با شناختی که از او داشتم می دانستم حرف خودش نیست؛ بسیار سنجیده تر و منطقی تر از شخصیت محمدرضا بود. او می گفت: «اینکه فلان روزنامه توقیف شود یا حتی تذکر داده شود، هیچ لازم نیست، زمان خودش مسئله را حل خواهد کرد و مردم از این حرف ها خسته خواهند شد. شغل من ایجاب می کند که تحمل همه چیز را داشته باشم.» البته در عین حال احساس می کردم که در درون او نیز یک حس حسادت نسبت به پدرش وجود دارد و گاه خودش را با رضاخان مقایسه می کرد، قامت خودش را با قامت رضاخان می سنجید، نافذ بودن دیدش را با نافذ بودن دید رضاخان مقایسه می کرد و گاه در این رابطه از من چیزهایی می پرسید. شاید قلباً بدش نمی آمد که افکار عمومی از پدرش بد بگویند تا خودش مطرح شود.
پینوشتها:
[1] معلوم نیست به چه دلیل دولتمردان پهلوی در خاطرات خود صحنه خداحافظی رضاخان را در کاخ مرمر در صبح ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ مسکوت گذارده اند! دکتر محمد سجادی در مقاله ای که در بیست و چهارمین شماره سالنامه دنیا (۱۳۴۷) منتشر ساخته، تصریح می کند که: «فروغی وقتی صبح روز ۲۵ شهریور در کاخ مرمر شرفیاب شد و اعلیحضرت را مصمم در استعفاء دید زیرا آخرین خبر حکایت از ورود قوای سرخ به کرج و پیشروی از کرج به سوی تهران را داشت.» (ص ۳۳۹) در همین صفحه تصویری از خداحافظی رضاخان و ولیعهد به چاپ رسیده که در آن صف دولتمردان مشایعت کننده نمایان است. ولی چند سطر بعد می نویسد: «رضاشاه کبیر همان روز به طرف اصفهان حرکت می نمایند و در جریان عزیمت اعلیحضرت به اصفهان هیچکس البته از وزیران در کاخ مرمر و یا در میدان سر درب سنگی و در برابر کاخ حضور نداشت، بنابر این من از نحوه حرکت رضاشاه کبیر به اصفهان اطلاعی ندارم.»!! (ویراستار)
[2] محمدرضا پهلوی در کتاب پاسخ به تاریخ می کوشد تا وحشت رضاخان را از روس ها کتمان کند و بعکس
برای کسب وجهه علت گریز سریع پدر را روحیه تمکین ناپذیری او در برابر انگلیسی ها جلوه دهد! او می نویسد: «متفقین به دولت ایران اطلاع دادند که قوای مسلح آنها در ۲۶ شهریور ۱۳۲۰ تهران را اشغال خواهند کرد. به محض دریافت این خبر پدرم گفت: آیا تو فکر می کنی که من حاضرم از یک سرگرد انگلیسی دستور بگیرم؟ [!!] در روز ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ پدرم استعفاء داد.» (ص ۵۱) واقعیت چنین نیست. همه محققین و مورخین تصریح دارند که فرار سریع رضاخان به اصفهان از ترس اسارت به وسیله نیروهای شوروی بود. طبق اسناد و خاطرات موجود، از جمله صحنه ای که در همین کتاب از قول فرمانده اسکورت رضاخان مبنی بر احترام قوای انگلیس در جاده قم به رضاخان ترسیم شده، او به هیچ روی از نیروهای انگلیسی هراسی نداشت و بعکس شدید، به آنها ملتجی بود! سر کلارمونت اسکرین و سر ریدر بولارد نیز در خاطرات خود بر این امر اذعان دارند. اشرف پهلوی می نویسد: «اطلاع بر این جریانات برای پدرم بقدری غیرمنتظره بود که یکباره قدرت مقاومتش را از دست داد و دچار چنان وحشتی شد که بدون توجه به عواقب کار و اثری که انتشار این خبر در مردم کرد از تهران به اصفهان می رود و تصمیم می گیرد آن شهر را پایتخت کند. من تا آنموقع پدرم را مردی شجاع و قوی تصور می کردم و در حقیقت در ابتدای کار هم همینطور بود. ولی بعدها به خاطر سن زیاد و ترس از روس ها که با طرفدارانش در ایران با خشونت رفتار کرده بود، وقتی دید ارتشی که آن همه برای ایجادش خون دل خورده و تمام اتکایش به آن بود به این زودی و سادگی مضمحل شده و روس ها به طرف تهران حرکت کرده اند روحیه خود را بشدت باخت.» (مکی، ج ۸، ص ۱۰۵) گویاترین تصویر از هراس شدید رضاخان، که به گفته سیدمهدی فرخ سبب شد ۲۱ شب به خواب نرود (فرخ، ص ۴۴۳) خاطرات دکتر سجادی است. او می نویسد که حوالی غروب روز ۶ یا ۷ شهریور رضاخان اسکورت را آماده کرده بود و قصد عزیمت به اصفهان را داشت: «چون روس ها به کرج نزدیک می شوند می خواهم پایتخت را به اصفهان انتقال دهم و حال نیز عازم اصفهان می باشم. همگی شاه را از این مسافرت برحذر داشتیم...» و شاه منصرف گردید. ولی مدتی بعد این دلهره دوباره اوج گرفت: «یک شب گویا شب ۲۲ شهریور بود، به شاه اطلاع رسیده بود که روس ها وارد کرج شده و بسرعت به طرف تهران در حرکت می باشند. شاه که خیلی ملاحظه روس ها را می کرد نمی توانست به خواب برود و از این جهت آن شب ۵ بار شخصا به منزلم تلفن نمودند و با من صحبت فرمودند. تلفن اولی در ساعت ۱۲ بعدازظهر بود که از قضا شخصا پای تلفن بوده و گوشی را برداشتم. از آنطرف سیم صدایی به گوش رسید و می گفت: آیا منزل آقای دکتر سجادی آنجا می باشد؟ - بلی جنابعالی چه کسی می باشید؟ - من رضا پهلوی هستم. می خواهم با آقای دکتر صحبت نمایم. تعجب کردم رضا پهلوی کیست و چه کاره است که ناگهان به فکرم رسید این صدای شاه مملکت است. بلافاصله خود را معرفی نموده و شاه نگرانی باطنی خود را برای من حکایت کرده و گفتند: از شما می خواهم به هر وسیله ای که مقتضی بدانید از ورود «آنها» به تهران برایم اطلاعاتی کسب نمایید. «آنها» همان نیروهای شوروی بودند که به سرعت به طرف تهران در حرکت بودند و شاه نگرانی عجیبی از آنها داشت، چون به ایشان الهام شده بود در صورت ورود نیروهای سرخ به تهران جمعی از رجال اسیر خواهند شد. من به اعلیحضرت فقید اطلاع دادم نگرانی بیمورد است و به فرض هم نیروهای شوروی وارد تهران شوند چنین تصمیمی اتخاذ نمی کنند زیرا ایران علیه نیروهای سرخ وارد پیکار نگردیده و در برابر قشون متحد خود انگلیس و حتی مجلس و قوه قانونگذاری ایران جساری نمی کنند.» (مکی، ج ۷، ص ۵۲۳-۵۲۴) - ویراستار.
[3] دکتر سجادی از فراماسون ها و سرسپردگان محکم انگلیس بود. (فردوست)
[4] سر کلارمونت اسکرین نخستین بار به دستور ژنرال سایکس (سرپرسی سایکس) در سال ۱۹۱۶ از
هندوستان به ایران آمد و مدت ۲ / ۵ سال در کنسولگری انگلیس در کرمان به کار پرداخت. او در این سالها از دوستان نزدیک ابراهیم علم (شوکت الملک) بود. اسکرین در سال ۱۹۳۱ از ایران خارج شد و در سال ۱۹۴۱ به عنوان مأمور تبعید رضاشاه مجددا از هندوستان به ایران آمد و پس از آن سرکنسول مشهد شد و تا سال ۱۹۴۹ در ایران بود. او پس از بازنشستگی خاطرات خود را نگاشت و آن را به خاطره شوکت الملک علم تقدیم نمود. خاطرات اسکرین با نام جنگ جهانی در ایران در سال ۱۳۴۱ به فارسی ترجمه و انتشار یافت. (ویراستار)
ظهور و سقوط سلطنت پهلوی؛ خاطرات حسین فردوست، انتشارات اطلاعات، 1395، ج1، صص 114-107