از فروغ جاویدان تا مرصاد ..
ماجرای حمله گروهک منافقین به غرب کشور
من به سختی اتفاقات اون ایام را به خاطر می آورم . اما شور و هیجان پدر بعد از ملاقات با مرحوم دادپی را هرگز فراموش نمی کنم . یادمه مرتب می گفت ای کاش سکته نکرده بودم .. ! بابام تیمسار دادپی رو خیلی دوست داشت . روزی هم که خبر سانحه هواپیمای تیمسار رو شنید خیلی حالش بد شد . او همیشه از شنیدن خبر مرگ دوستان و همکارانش حسابی غمگین و افسرده می شود . اما واکنش او برای آقایان دادپی و رضا صفدری خیلی متفاوت بود . بطوری که همه ما نگران سلامتی اش بودیم . من این پست رو از میان خاطرات قدیمی انتخاب کردم . امیدوارم مورد قبول شما قرار گیرد . دعا کنید پدر زودتر خوب بشه تا من هم به کار هایم برسم . و شما هم از دست مطالب قدیمی راحت شوید .
دقیقآ نمی دونم چند سال از پایان جنگ گذشته است . ولی همیشه یاد و خاطره اون ایام بر ذهن غبار گرفته ام جای دارند . همیشه یاد دوستان و همکارانی که مظلومانه در دفاع از این آب و خاک شهید شدند در مقابل دیده گانم است . خوشحالم که دوستان خواننده در کامنت های خود همیشه اصرار دارند که کمی بیشتر به خاطرات جبهه و پرواز های آن بپردازم . مطلب " از فروغ جاویدان تا مرصاد " عنوان خاطره ای است که عملیات افتخار آفرین " مرصاد " رو در دل خود جای دارد . عملیاتی که به عنوان آخرین نبرد رزمندگان شجاع ایرانی در مقابل دشمن از آن یاد می شود . ولی ذکر نکته ای رو ضروری می دانم . و آن این است که ... در تمام مطالبی که تاکنون نوشته ام ، صرفآ از زاویه دید شخصی خودم بوده است . نه درج اتفاقات تاریخی . به عنوان نمونه ، در باره عملیات مرصاد تاکنون خیلی مقاله و حتی کتاب منتشر شده است . ولی آن چه من قصد بیان آن رو دارم ، تنها روایت خاطراتی از این ایام و نقش هواپیماهای سی - ۱۳۰ در آن است .
عواملی که باعث سکته قلبی ام شد ....
نمی دونم در مطالب قدیمی به زمانی که سکته کردم اشاره کرده ام یا خیر ؟ به هر حال از اون جایی که ذاتآ آدمی بسیار حساس بوده و زاویه نگرش ام به جنگ با دیگران کلی تفاوت داشت ، همیشه با دیدن صحنه هایی از جنگ ، بد جوری متآثر می شدم . و این مسئله تا مدت ها فکر و ذهن مرا به خود مشغول می داشت . به طور کلی چند رویداد در طول جنگ روی من خیلی تاثیر منفی گذاشت . که به اختصار بعضی از اون ها رو می گم .. یکی سانحه هواپیمای سی - ۱۳۰ در حوالی کهریزک بود ، که طی آن شماری از فرمانداهان ارشد نظامی و تنی چند از همکارانم به شهادت رسیدند . و من دقایقی بعد در محل حادثه حاضر شده و از نزدیک سوختن یکی از همکاران صمیمی ام به نام " جمشید کوزه گری " رو شاهد بودم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
یک مورد عاطفی که خیلی زیاد جیگرم رو اتش زده و هنوز هم وقتی یادم می آید بی اختیار اشگ ام جاری می شود ، مربوط به روز " آزاد سازی خرمشهر " و شهادت خیلی مظلومانه یک رزمنده گمنام بسیجی است که منتظر آزادی شهرش از دست دشمن بعثی بود و در حسرت این آرزو جان داد . مورد بعدی شهادت " محمود ظهوریان " همسایه دیوار به دیوارمون بود که در شب تولد یک سالگی فرزندش هواپیمایش به دست خودی ها در کرمانشاه سقوط کرد . و در حالی که می شد او را نجات داد ، به خاطر شرایط جوی با درد و رنج جان داد. حمل اسرای جنگی و زندانیان همواره برایم سخت و تحمل ناپذیر بود . موردی که در پرواز آن شب بد جوری حالم رو گرفت و در تاریکی کابین مدت ها می گریستم و بعد از آن سکته سراغم آمد ، بد رفتاری با اسراء و دیدن تصویر زن و بچه یک عراقی مجروح در هواپیما بود .خلاصه تمام حوادث این چنینی به همراه استرس های پرواز و جنگ سبب سکته قلبی ام شد . ضمن این که اون ایام در ایران جراحی قلب باز انجام نمی شد .
اعلام پذیرش قطعنامه ۵۸۹ شورای امنیت
یادمه اواخر جنگ بود که بعد از عمل جراحی قلب از سوئیس به کشور بازگشتم . بقدری دلم برای محیط پایگاه ، خط پرواز ، هواپیماهای سی - ۱۳۰ تنگ شده بود که با همون بخیه ها به تهران آمده و صبر نکردم تا دوران نقاهت ام پایان یابد . دلخوشی ام مجوزی بود که با اصرار زیاد از پرفسور صادقی برای پرواز گرفته بودم . شاید باور نکنید .. در شرایطی که هنوز درد داشتم وقتی شب هنگام به فرودگاه مهرآباد رسیدم ، با استشمام بوی هواپیما ها و مشاهده قارقارک های پارک شده ، وقتی دولا شده و زمین روغنی رمپ پرواز رو بوس کردم ، به یک باره تمام درد های حاصل از جراحی رو فراموش کردم . بیش از یک هفته از استراحت ام در منزل نمی گشت که خبر تآسف بار سقوط ایرباس رو که توسط ناو آمریکایی ها ساقط شده بود رو شنیدم . و بعد از آن در تاریخ چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود که خبر پذیرش قطعنامه شماره ۵۹۸ شورای امنیت ملی از تلویزیون پخش شد .
هنوز یک هفته از پذیرش قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل متحد توسط دولت ایران نگذشته بود که به خاطر دلتنگی های بیش از حد ام ، خودم رو به هزار سختی و مکافات به خط پرواز سی - ۱۳۰ رسوندم . قصد داشتم بعد از دیدن دوستان و همکاران ام ، برای عرض تشکر و قدردانی از محبت های فراوانی که تیمسار " مهدی دادپی " فرمانده کل منطقه هوایی مهرآباد به حق ام کرده و باعث شده بود در زمان جنگ برای معالجه قلبم به اروپا سفر کنم ، به دیدنش بروم . دقیقآ یادمه سوم مرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود . وقتی وارد خط پرواز شدم دیدم جنب و جوش فراوانی به چشم می خوره .. همه بچه ها خودشون رو برای پرواز آماده می کنند . راستش از دیدن این وضعیت کلی تعجب کردم . چون حتی در زمان حمله های بزرگ هم این همه تلاش و تقلا به چشم نمی خورد ! از ظواهر امر چنین بر می آمد که تمام هواپیماها قراره پرواز بروند ! خدای من چه اتفاقی رخ داده است !!؟
روزی که منافقین به کشور حمله کردند ... !
عاقبت موفق شدم علت این همه بگیر و به بند رو از یکی از دوستانم جویا شوم . او وقتی بی اطلاعی ام رو متوجه شد با تعجب پرسید .. مگه جریان رو نشنیدی ؟ گفتم کدوم جریان رو می گی ؟ نکنه موضوع چراغونی پارسال رو می خواهی بگی !؟ آخه از شما چه پنهون من با اغلب بچه ها شوخی داشتم . ولی او در حالی که از شدت ناراحتی بد جوری رگ های گردنش متورم شده بود ، گفت .. خبر رسیده گروهک منافقین " یابو برشون داشته " ( این ضرب المثلی بود که همیشه ورد زبون همکارم بود ) و به کمک عراقی ها از سمت غرب کشور ، با کلی تجهیزات و نیرو وارد اسلام آباد غرب و سر پل ذهاب شده اند . و بدجوری مردم بی دفاع اون جا رو به خاک و خون کشیده اند ! برای همین حضرت امام خمینی اعلام فرموده همه برای مقابله با منافقین کافر به منطقه اعزام شوند .. برای همین از بالا به ما دستور دادند تمام هواپیماها برای اعزام نیرو به منطقه حاضر باشند ..
شاید باورتون نشه هنوز مدتی از شنیدن این خبر و اعلام بسیج عمومی نگذشته بود ، که تعداد زیادی اتوبوس های ترمینال در حالی که مملو از برادران رزمنده بسیجی بود پشت سر هم وارد رمپ پرواز هواپیماهای سی - ۱۳۰ شدند ... خدا رحمت اش کنه یه دوست خیلی صمیمی و بسیار با نشاطی به نام " عباس زیور سنگی " داشتم که طفلکی پارسال سرطان گرفت و مرد . او بسیار بذله گو و عاشق پرواز بود . اگه حمل بر خود ستایی نشه ، تقریبآ مثل من همه پرواز ها رو می رفت . به همین دلیل تو خط پرواز اسم ما دو نفر به عنوان کسانی که عاشق پرواز اند ، بر سر زبان ها افتاده بود . البته نقطه مقابل ما هم افرادی که از پرواز گریزان بوده وجود داشت ! آن ها به شوخی مدام من و عباس رو مسخره کرده و می گفتند ( بلانسبت شما ) پرواز مال خره !! البته منظورشون پرواز های خارج از نوبت و داوطلبانه بود . اون روز من و عباس روی نیمکتی که جلوی خط پرواز بود نشسته و به اتفاق ورود خیل عظیم نیروهای داوطلب رو نظاره می کردیم . عباس رو به من کرده و گفت .. بهروز می خواهی این جماعت رو کنترل از راه دور کنم !؟ گفتم چه جوری ؟ سپس خدابیامرز خطاب به مسافران هر اتوبوسی که از جلوی آشیانه می گذشت ، با صدای بلند فریاد می زد .. تکبیر ! و هنوز کلام عباس تمام نمی شد که رزمندگان با صدای بلند صلوات می فرستادند .. و عباس گفت .. به این می گن کنترل از راه دور !!
پرواز دسته جمعی هواپیماهای سی - ۱۳۰ ...
همیشه از تماشای حرکت دسته جمعی هواپیماها لذت می بردم . واقعآ عاشق ابهت آن ها بودم . اصلآ چطوره بگم با تماشای آن ها جون می گرفتم . یادمه صبح های زود که برای پرواز به اداره می آمدم . قبل از رفتن به دفتر خط پرواز ، دقایقی محو تماشای هواپیماها که با نظم خاصی در یک صف پارک شده بودند ، می شدم . مخصوصآ زمانی که طلوع فجر اشعه بامدادی خورشید بر سکان های عمودی آن ها می تابید . وای که چه لذتی داشت . به هر حال آن روز بعد از ظهر قرار بود همه هواپیماهای سالم بعد از سوار کردن رزمندگان به صورت دسته جمعی عازم کرمانشاه که اون موقع " باختران " می نامیدند شوند . اگه بدونید چه غرور آفرین بود .. رزمندگان با نظم و ترتیب خاصی از اتوبوس ها پیاده می شدند . بر روی پیشانی اغلب آن ها پارچه هایی به رنگ قرمز و سبز که مزین به شعار های دینی و حماسی بود به چشم می خورد . اغلب آن ها کیسه های خاکی رنگ کوچکی به همراه داشتند که ظاهرآ وسایل شخصی خود رو درون آن می گذاشتند . خیلی دلم می خواست از حضور یه پارچه نیروهای دلاور ایران که مثل مور و ملخ دور هواپیماهای غول پیکر حلقه زده بودند ، عکس تهیه می کردم . به هر حال آن ها با چهره هایی مصمم و آرام سوار هواپیماها می شدند ...
در حالی که با اشتیاق نظاره گر این این صحنه ها بودم ، دیدم سرپرست خط پرواز با دیدن من به سویم امده و مرا سخت در آغوش گرفت .. او همان جوری که مرا در بغل خود نگه داشته بود گفت ... بهروز جات واقعآ خالی است تا تو هم مثل گذشته که همیشه داوطلب چنین ماموریت هایی بودی ، الان به کرمانشاه و اسلام آباد غرب اعزام می شدی .. من که با دیدن هواپیماها بد جوری دلم گرفته بود . و آرزو می کردم کاش شرایطی پیش می آمد که همراه ان ها به پرواز می رفتم ، همراه با بغض گفتم .. محمود جان نمی شه کاری کنی و به بهانه پرواز زیاد و کمبود نیرو ، مرا که مجوز پروازم رو گرفتم راهی این ماموریت کنی !؟ طفلک سرپرست ام که احساس کردم واقعآ در این لحظه حال و احوال من رو درک کرده با شوخی گفت ... عزیزم خودت بهتر می دونی اون مجوز رو باید بگذاری دم کوزه و آبش رو بخوری .. چون اعتبار نداره و پزشک هوایی باید مجوز صادر کنه ... علاوه بر آن تو هنوز رنگ و روت باز نشده به من بگو چه جوری می خواهی به این ماموریت دشوار اعزام بشی ؟ تازه می دونی اگه اتفاقی رخ بده ، تو که گور به گور می شی !! ولی پدر من رو در می آورند ؟!!
تیمسار مهدی دادپی ، فرمانده مقتدر منطقه هوایی مهرآباد ...
در همون حالی که با سرپرست خط پرواز صحبت می کردم ، ناگهان فکر کودکانه ای به سرم زده شد . به محمود گفتم می خوای برم پیش تیمسار دادپی و از او اجازه بگیرم !؟ همان طور که قبلآ هم نوشتم ، تیمسار دادپی فرماندهی شجاع و با اراده ای بود که به قول بچه ها جیگر شیر داشت . تنها فرماندهی بود که همه او را دوست داشتند . حرف اش همه جا خریدار داشت . او همیشه کار های بزرگی انجام می داد . در کارهای خیر همیشه پیشقدم بود . خیلی منظم و سحر خیز بود . از صبح زود تا پاسی از شب در پایگاه حضور داشت . نفس گرم اش رو همه در بالای سرشون احساس می کردند . همیشه پای هواپیماهایی که پرواز می رفتند حضور داشت .. حتی به آقایون لود مستر ها در امر بارگیری کمک می کرد .. سخت ترین مشکلات رو با تدبیر خود برطرف می کرد . در مورد خود من که حفاظت اطلاعات گیر داده و معتقد بودند اگه برم اروپا دیگه بر نمی گردم ، وقتی مطلع شد ، به آن ها دستور داد تا با رفتم موافقت کنند . کی جرآت داشت به او نه بگوید !! در همان حالی که با سرپرست ام درد دل می کردم ، ناگهان گفت .. عجب حلال زاده است ! گفتم کی رو می گی ؟ گفت همین الان وارد رمپ شد . برگشتم دیدم خود دادپی است که با پیکان آبی اش برای راه انداختن به موقع هواپیماها ، به آرامی در حال عبور از زیر بال هواپیماهاست . خیلی خوشحال شدم ...
با چشم رفتن او رو تعقیب می کردم ... او برعکس سایر فرماندهان عادت نداشت از راننده استفاده کنه . همیشه خودش پشت فرمان پیکان می نشست . حتی دوست نداشت سوار ماشین های مدل بالای پایگاه خودش بشه .. ناگهان دیدم تیمسار رفت و در مدخل خروجی رمپ ایستاد . اتوموبیل خود رو در گوشه ای پارک کرده و منتظر حرکت دسته جمعی هواپیماها شد . با عجله خودم رو به انتهای رمپ پرواز رسوندم .. همین که به نزدیکی های او رسیدم ، با کوبیدن پاهایم خبر دار ایستاده و احترام نظامی رو به جای آوردم ... این رو هم اضافه کنم ، تیمسار در مواقعی که به کاری نظارت می کرد ، خیلی جدی و با ابهت می ایستاد . در این حالت به ندرت خنده بر لبان وی جاری می شد . همین نگاه او ، کسی رو یارای نزدیک شدن به او را پیدا نمی کرد . ولی اون روز چون بعد از مدت ها وی را می دیدم ، و واقعآ هم دلم براش تنگ شده بود ، دل رو به دریا زده و جلوتر رفتم ..
در اون حالت اصلآ انتظار نداشتم حتی پاسخ سلام من رو بده .. اما او با دیدن من لبخند مهربانانه ای زده و با لهن همیشگی اش گفت .. آقا مدرسی به سلامتی برگشتی ؟ بقدری این جمله او بر من تآثیر گذاشت که دلم می خواست حسابی بغلش کرده و ببوسمش .. اما رعایت موقعیت او رو کردم .. چون می دانستم همه خلبان ها از داخل کابین او را می نگرند .. اصلآ صحیح نبود من یه لا قبا ، ابهت این ژنرال مقتدر رو می شکستم . واقعآ او افسری بود ... سخت همچو فولاد و نرم چون ابریشم . سپس تیمسار در باره عمل قلبم پرسید .. در حالی که پاسخ او رو می دادم ، احساس کردم تیمسار حواس اش به رمپ است .. برای همین عرایض ام رو خلاصه بیان کردم . در همین حال تیمسار به ساعت مچی اش نظر انداخت .. ظاهرآ لحظه حساس فرا رسیده بود .. که ناگهان دیدم هواپیماها به ترتیب پشت سر هم راه افتادند .. خلبان ها با دیدن تیمسار بر مدخل خروجی ، سعی می کردند دقیقآ از روی خط زردی که در رمپ کشیده شده است حرکت کنند ...
از آن جا که در اون لحظه حال و هوای داخل کابین رو با تمام وجودم حس می کردم ، حتی می تونستم حدس بزنم بچه ها تو گوشی به یک دیگر در باره تیمسار چه می گویند ..! آخه بعضی ها از تیمسار خوششون نمی آمد . اغلب افسران بی انضباط که دادپی حال اون ها رو گرفته بود ، چشم دیدن او رو نداشتند ! ولی همان طور که گفتم از کوچیک و بزرگ قلبآ آقا مهدی رو دوست داشتند . وای که چه لذتی داشت تماشای آن همه هواپیمای سی - ۱۳۰ رو که پشت سر هم به راه افتاده بودند .. من چون خودم در پرواز های دسته جمعی گذشته داخل یکی از هواپیماها بودم ، بالطبع نمی توانستم مثل آن روز کل منظره رو تماشا نمایم . در گوشه ای از باند یه دوربین فیلمبرداری از حرکت مقتدرانه غول های آهنی تصویر برداری می کرد .. ابتدا فکر کردم برو بچه های صدا و سیما هستند که برای اخبار سراسری فیلم می گیرند .. ولی خیلی زود با دیدن قیافه عبوس و پر از ریش و پشم تصویر برداران ، پی به اشتباه خود برده و متوجه شدم برادران عقیدتی سیاسی هستند .. !
اسلام آباد غرب ........
در اون لحظه که هواپیماها عازم منطقه عملیاتی بودند ، اسلام آباد غرب ، کرند و سرپل ذهاب محل تاخت و تاز منافقین بود . آن ها در خیال خود برنامه هایی برای نجات ایران داشتند ! از نفر برهای برزیلی گرفته تا انواع تانک ها و سلاح ها مخرب در حال پیش روی بودند . من وارد فاز سیاسی آن نمی شوم . و تنها از زاویه نگاه خود و شنیده هایم همچنین نقش ارتش صحبت می کنم . اتفاقآ من از اسلام آباد غرب و کرمانشاه خاطرات خیلی زیادی در دوران جنگ دارم . اگه خدا بخواد و زنده موندم ، شاید پست بعدی رو به ماجراهای آن خطه و حضورم در بیمارستان طالقانی کرمانشاه و عمل جراحی که داشتم بپردازم . فقط اشاره کوتاهی به نقش سوق الجیشی اسلام آباد و جاده ای که در اشغال دشمن خائن بود نمایم . این جاده دراز و آسفالت که دو طرف آن خالی از موانع است ، یه زمانی ما در جنگ به عنوان باند فرود هواپیماها استفاده می کردیم .. و چقدر هم همین جاده جان خلبانان شجاع و دلاور ما رو نجات داد . زیرا شکاری هایی که در نبرد هوایی برون مرزی مورد آماج گلوله های ضد هوایی دشمن قرار می گرفتند ، به دلیل نزدیکی با مرز ، در این جاده فرود می آمدند ..
بعد از اعلام خبر حمله ناجوانمردانه نیروهای مجاهدین خلق که با عنوان ارتش آزادیبخش ملی ایران در عملیاتی که نام " فروغ جاویدان " را بر روی آن نهاده بودند ، اغلب بچه ها از خود می پرسیدند .. مگه جنگ تمام نشده است ؟ پس این حمله که با پشتیبانی کامل نیروی های بعثی صورت گرفته است ، چه مفهومی می تواند داشته باشد ؟ خیلی های دیگر می گفتند چگونه این آدم هایی که مرتب از رادیو های بیگانه دم از آزادی ایران می زنند و حتی بارها خلبانان ایرانی رو تشویق می کنند ، فرار کرده و به آن ها به پیوندند ، حال چی شده است که بر روی همون خلقی که دم از نجات آن ها می زدند ، آتش گشوده و آن ها رو به خاک و خون می کشند ؟ به هرحال با اعزام نیروهای رزمنده به منطقه و حضور خلبانان شجاع هوانیروز با هلی کوپتر های مجهز کبری در غروب سوم مرداد ماه سال ۶۷ به مقابله با کوردلان منافق شتافتند ...
نگرانی مردم از سرنوشت فرزندان خود ...
در باره تحلیل های غلط اعضای کادر رهبری سازمان مجاهدین خلق و حمله ناجوانمردانه آن ها به ایران ، پرسنل ارتش زیاد بحث نمی کردند . ولی از اون جایی که اکثر خانواده ها فرزندان جوون شون در جبهه ها حضور داشتند . و شنیده بودند که برای متوقف کردن سیل عظیم نیروهای دشمن ، لشگر های متعددی به منطقه اعزام شده اند ، از این رو با دیدن هر نظامی مخصوصآ ما ها که به دلیل اعزام نیرو ها بلانسبت مثل گاو پیشانی سفید شناخته شده بودیم . مرتب در مورد این حمله و تلفات آن سوال می کردند . خب اون موقع اطلاع رسانی مثل حالا سریع و گسترده نبود . مخصوصآ با قطع و تخریب مراکز ارتباطی منطقه به دست منافقین ، تنها کانال رسمی اطلاع رسانی ، رادیو و تلویزیون بود . که آن هم قربونش برم به دلیل تبلیغات منفی مخالفان و شفاف نبودن گزارش ها ، کسی به صحت و سقم آن اهمیتی نمی داد . ولی واقعیت این بود که واقعآ نیرو های مردمی منطقه قبل از رسیدن قوای کمکی ، با تمام وجود به دفاع پرداخته بودند و همین امر سبب خشم منافقین شده بود ..
چرا منافقین به ایران حمله کردند ؟
راستش رو بخواهید به گفته همکارانی که در منطقه حضور داشتند و به قول معروف دستی بر آتش چنگ داشتند .. در همون ایام صدام که با حمایت غربی ها می رفت تا اکثر مناطقی رو که از دست داده بود پس بگیره .. و حسابی هم در این کار موفق عمل کرده بود ، پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل از سوی ایران بد جوری برنامه های صدام رو مختل کرد . می گن شوک حاصل از پذیرش قطعنامه بقدری براش سنگین بوده که از عصبانیت دستور داد نیروهاش به شدت و با تمام توان به خوزستان حمله کنند . و حتمآ شنیدید وقتی عصبانی می شد خون جلوی چشم هایش رو می گرفت و در اون حالت به احدی رحم نمی کرد ... بیچاره ارتشی ها هم با این فشاری که روشون بود ، تا جاده اهواز - خزمشهز پیش اومدند . و چیزی نمونده بود خرمشهر رو هم پس بگیرند ! اما با دفاع جانانه جوون های ایرانی ، حمله آقا صدام ناکام ماند ... حتی اون ها دو بار دیگه هم به خوزستان حمله می کنند . ولی با رشادت رزمندگان غیور ما تا پشت مرز ها رانده می شوند .
این مسایل باعث شد ، صدام بدجوری به هم بریزد . او که خیلی روی تصرف خوزستان حساب کرده بود ، و همیشه در نطق های خود آن را نوعی نبرد قادسیه می خواند ، این بار تصمیم گرفت با کمک نیروهای مجاهدین ، که بعد از رانده شدن از ایران ، در خاک عراق مستقر شده و به اصطلاح کنگر خورده و لنگر انداخته بودند ، استفاده نماید . ضمن این که اغلب قوای ایران به خاطر همان حملات پی در پی به خوزستان ، در خطه جنوب به سر می بردند . تا جلوی حملات بعدی دشمن رو بگیرند . و به این ترتیب بود که در تاریخ سوم مرداد ماه ۱۳۶۷ از مرز کرمانشاه وارد خاک ایران شدند . آن ها تا منطقه ای به نام " چهار زیر " که تقریبآ بین اسلام آباد و کرمانشاه قرار دارد پیشروی کردند . به قول همکارم بد جوری یابو برشون داشته بود ! آن ها آن قدر به پیروزی خود و استقبال مردم حساب کرده بودند که فکر می کردند مردم مناطق سر راه به استقبال شون خواهند امد ! اون ها حتی عکس های آقا مسعود و آبجی مریم رو هم به روی ماشین های خود نصب کرده بودند !!
بسیج عمومی برای مقابله با دشمن ....
در بعد از انقلاب و بهتره بگم در زمان جنگ دوبار اتحاد صمیمی مردم رو در مقابله با حمله دشمن دیدم که واقعآ غرور آفرین بود .. هر دو بار هم به فرمان حضرت امام خمینی ( ره ) بود . نخست در ماجرای غائله کردستان بود که عوامل فریب خورده ضد مردمی ، با یورش به پادگان ها ، پرسنل نظامی و سربازان بی گناه رو به خاک و خون می کشیدند ... اما به فرمان امام ( ره ) در آن روز پایگاه یکم ترابری شاهد تجلی عشق و محبت بود .. مردم فوج فوج وارد پایگاه شده و اصرار داشتند که به کردستان اعزام شوند . در مورد دوم که مربوط به حمله منافقین بود ، این بار تمام نیروهای نظامی و شبه نظامی مثل مور و ملخ وارد منطقه شده و دمار از روزگار هرچه متجاوز بود در آوردند .. در این میان نباید از نقش " صیاد شیرازی " امیر قهرمان و فرمانده با درایت و شجاع ارتش ایران گذشت . به همین سبب منافقین که به خاطر ضرب شصت جانانه او تار و مار شده بودند ، کینه وی را به دل گرفته و عاقبت با ترور او ،انتقام عملیات مرصاد رو گرفتند . در این ماجرا نقش پرسنل هوانیروز که با هلی کوپتر های کبری خود ضربات کوبنده ای به منافقین وارد کردند رو نباید از یاد برد ..
حضور جوانان بسیجی و برادران سپاه به همراه پرسنل ارتشی همچنین زنان و مردان حاضر در صحنه ، سبب شد تنها ظرف بیست و چهار ساعت ، یعنی فردای روز حمله ، جلوی متجاوز رو که به همراه تجهیزات مدرن ، هوای تصرف تهران و متعاقب آن گرفتن قدرت رو در سر داشتند ، گرفته و همه آن ها رو به سزای اعمال شون برسونند . عده ای از مردم خوب کشورمون به اشتباه نام این عملیات رو " مرصاد " می نامند ! در صورتی که این عملیات در ابتدا با نام " فروغ جاویدان " از سوی منافقین نام گرفته بود . ولی بعد از سرکوب دلاورانه آن ها ، عملیاتی که موجب آزاد سازی مناطقی چون اسلام آباد غرب ، کرند و کلآ آن مناطق شد رو به نام " عملیات مرصاد " نام گذاری شد . جالبه بدونید دشمن طوری برنامه ریزی کرده بود که ظرف ۳۳ ساعت تهران رو تصرف کند ! آن ها برای هر یک از محور ها فرماندهانی رو منصوب کرده بودند ! که دربین آن ها فرماندهان زن هم مشاهده می شد . آن هایی که روزهای بعد از عملیات گذرشون به جاده اسلام آباد افتاده بود ، در سراسر این جاده طولانی آثار باقیمانده از نبرد خونین به چشم می خورد . که خودرو های سوخته بخشی از آن ها بود ..
یه اعتراف صادقانه ....
از قرار معلوم ، منافقین قصد داشتند در سالروز جنگ ، یه حمله سراسری به ایران داشته باشند . اما پذیرش قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل از سوی دولت ایران سبب شد آن ها تقریبآ دو ماه حمله رو جلو بیندازند ! تصور ان ها این بود .. حتمآ ایران در موضع خیلی ضعیفی قرار گرفته است که مجبور به پذیرش قطعنامه شدند ! دوستان عزیز ، همان گونه که متوجه شدید هر آن چه تاکنون خدمت شما عرض کردم صرفآ شامل دیده ها و شنیده های شخصی خودم بود . اما از ان جا که احساس کردم ممکنه بعضی از روایات ام در باره اصل ماجرا ناقص بوده باشد ، برای انجام رسالت اطلاع رسانی خود در امر یه واقعه مهم در کشور ، تصمیم گرفتم تنها ماجرای حمله فوق رو با استناد بر مدارک و مستندات خدمت شما تقدیم کنم . لذا بعد از وب گردی های فراوان ، مطلب سایت " تبیان - نت " رو کامل دانسته ، و برای نخستین بار در بیان خاطراتم ، اقدام به روایت از رسانه ای دیگر نمودم . باور کنید نمی دانم چقدر این کار من مشروعیت داره ! ولی شنیدم با ذکر منبع اشکالی نداره .
ماجرای حمله به ایران ...
عراق به حمایت و پشتیبانی تسلیحاتی و هوایی از منافقین، نیروهای خود را از انجام دخالت مستقیم در ورود به عمق خاک ایران برحذر داشت و ابتدا برای کاستن از حجم نیروهای خودی در غرب، اقدام به تک وسیعی در خرمشهر نمود وسپس با هجوم و آتش سنگین در منطقه سرپل و صالح آباد، این مناطق را تصرف کرده و راه ورود منافقین به داخل را هموار ساخت، عراق هم چنین، پس از ورود منافقین به داخل، جهت پشتیبانی در چندین نوبت، اقدام به بمباران هوایی خطوط و نیروهای ایرانی کرد و هلیکوپترهای نیروبر عراق نیز، مرتبا به پشتیبانی منافقین مشغول بودند. هدف منافقین از حمله در عمق خاک ایران، با چندین تانک برزیلی دجله (دارای چرخ های لاستیکی و سرعتی معادل 120 کیلومتر در ساعت)، تسخیر چندین شهر و در آخر رسیدن به تهران و بدست گرفتن قدرت بود، بر طبق زمانبندی، نیروها بایستی ساعت 6 بعد از ظهر روز دوشنبه 3 مرداد به کرند و ساعت 8 شب به اسلام آباد و 10 شب به کرمان شاه رسیده و در این شهر، دولت خویش را اعلام نمایند. اگر چه در ساعت های مقرر به کرند و اسلام آباد رسیدند، اما در مسیر اسلام آباد – کرمان شاه و گردنه حسن آباد، از پیشروی آن ها جلوگیری شد.
در این عملیات (فروغ جاویدان) منافقین با 25 تیپ ( هر تیپ 200 نفر) شرکت داشتند و بدین ترتیب مجموعاً بین 4 تا 5 هزار نیروی عملیاتی وارد ایران شدند. مقارن ساعت 14:30 در تاریخ 3/5/67 منافقین و ارتش عراق عملیات مشترک خود را با هجوم زمینی از طریق سرپل ذهاب و هلی برد از جنوب گردنه پاطاق (نزدیکی سرپل ذهاب) آغاز و به طرف شهر کرند غرب پیشروی کردند و حدود ساعت 18:30 اولین تانک های عراقی با آرم منافقین وارد شهر شدند و پس از تصرف شهر به طرف اسلام آباد غرب پیشروی کرده، به محض رسیدن به مدخل شهر، اقدام به قطع برق و ارتباط مخابراتی و هم چنین تیراندازی و آشفته نمودن اوضاع کردند. تعدادی از نیروهای سپاه و مردم با آنان درگیر شدند که به علت عدم انسجام نیروها و آمیختگی منافقین با مردم، اوضاع از کنترل نیروهای نظامی خارج، و شهر به تصرف آن ها در آمد. سپس با استفاده از تعداد زیادی تانک دجله و خودرو نیروهای پیاده به طرف کرمان شاه عزیمت کردند که در منطقه حسن آباد (20 کیلومتری اسلام آباد) به دلیل سازماندهی جدید رزمندگان ایرانی و جمع آوری نیرو، منافقین زمین گیر شدند. نیروهای خودی در فاصله 200 متری آنان در ارتفاعات چهارزبر ضمن تشکیل خط پدافندی با آنان درگیر شده، و بعد از ظهر 4 مرداد با محاصره شهر اسلام آباد، به منظور انسداد عقبه و راه فرار، سه راه اسلام آباد – کرند را قطع، و آن ها را محاصره کردند. نیروهای اسلام در روز 5 مرداد عملیات مرصاد را به رمزیا علی بن ابی طالب (ع) آغاز نمودند و طی چندین ساعت، صدها تن از منافقین را به هلاکت رسانده، و مابقی را به فرار وا داشتند. در این عملیات، رزمندگان اسلام از قسمت سه راهی اهواز (پشت پمپ بنزین اسلام آباد) دشمن را دور زدند و تلفات زیادی به منافقین وارد کردند. در این عملیات بیش از 2500 تن از منافقین به هلاکت رسیدند و بیش از چهارصد دستگاه خودرو، نفربر و تانک آنان منهدم شد.
بمب باران همزمان شکاری های عراق ...
خب حالا که بحث به این جا کشیده شد ، بهتره یاد آوری کنم در همان نخستین روز حمله ، صدام حسین برای این که دفاع هواپیماهای ما را مختل کنه ، به شکاری بمب افکن های خود دستور داد تا حمله جانانه ای به پایگاه هاى نوژه همدان ، وحدتى دزفول و همچنین پادگان تیپ دو سقز و پایگاه هوانیروز در کرمانشاه کرده و آن ها رو بمبارون کنند . صدام به خوبی می دانست پایگاه هوانیروز کرمانشاه اهمیت خاصی در مقابله با لشگر منافقین داره .. زیرا تنها هلی کوپتر های جنگی کبری قادرند از پس تعقیب و گریز در مناطق کوهستانی برآید . حتمآ مشاوران نظامی صدام به او گوشزد کرده بودند که در صورت گسترش نبرد ، و غلبه نیروهای ایرانی به منافقین ، تنها راه عقب نشینی مناطق کوهستانی است به سمت مزر مشترک است . و تنها هلی کوپتر های کبرا قادر به توقف عقب نشینی احتمالی است . اگر چه حمله به پایگاه های نوژه و وحدتی هم برای فلج کردن شکاری های تیز پرواز بوده ، خصوصآ هواپیماهای اف - ۵ که قابلیت خیلی خوبی در مناطق کوهستانی داره .. البته آن ها هرگز موفق به این کار نشدند .. ودیدیم شکاری های ما چه نقش ارزنده ای در انهدام تانک ها و نفربرهای مجهز آنان داشت . و به قول بچه ها واقعآ در آخرین نبرد هم رو سفید در آمدیم ..
سایت خاطرات یک خلبان