23 تیر 1400
ماجرای ترور آیت الله سید رضی شیرازی و استخاره برای رفتن به آمریکا
سوءقصد نسبت به جان آیتالله سید رضی حسینی شیرازی از عالمان تهران دستمایهای شد برای پژوهشگران که ترورهای فرقان را کور و غیرهوشمند قلمداد کنند. آیتالله شیرازی اما، این تلقی را باطل و ناشی از ناآگاهی این طیف از پیشینیه سیاسی خود و خاندانش ارزیابی میکند. وی ناگفتههایی را از ترور نافرجامش تعریف میکند که پایگاه اطلاع رسانی معظم له آن را منتشر کرده است:
یکی از روزهای تیر ماه 1358 بود، از مسجد، تک و تنها، در هوای گرم، خیلی آرام میآمدم به طرف کوچه سوم، که یک طرفش به کوچه مسجد و یک طرفش به کوچه ابن سینا میخورد. هیچ کس در کوچه نبود. دیدم جوانی حدود 16،17 سال، از پشت سر من میآمد. کوچه را طی کرد تا سر کوچه. نگاهی به دو طرف کوچه کرد و برگشت، تا رسید مقابل من. همینطور نگاهش میکردم، هیچ احتمالی به ذهنم نرسید. حتی نگاه کردم که این بچه کیست که من تا به حال او را ندیدهام ظاهر مذهبیای هم نداشت؛ شلوار مخملی پوشیده بود و پیراهن سفید و قد کوتاهی داشت.
وقتی رسید جلوی من، دیدم دست کرد در جیبش و هفت تیرش را در آورد. تازه من فهمیدم که مقصودش چیست. خشاب تفنگ را جلوی خود من گذاشت. ایستادم و خواستم با او صحبت کنم و ببینم حرفش چیست، شاید اشتباه گرفته یا حرفی دارد. همین که ایستادم که صحبت کنم، او به طرف من نشانه گرفت. دستم را که به طرفش بردم که چرا میخواهی بزنی، شلیک کرد. یک تیر به دستم خورد. تیر دوم از بالای عمامهام رد شد و خورد به دیوار. تیر سوم خورد به پای راستم (که حالا در پای راستم یک میله هست). پایم شکست و نشستم. داد زدم که؛ «مردم بیایید». او مسلط بر من بود، چون کوچه کوچک بود و هیچکس در آن نبود. فقط در پشت دری که من جلویش افتاده بودم زنی گریه میکرد. ولی کسی هم در را باز نکرد. فهمیده بوده که این حادثه اتفاق افتاده.
چهارمین تیر به شریان من خورد و خون جاری شد. مجموعاً پنج گلوله زد، که یکی به دیوار خورد و چهار تا به من اصابت کرد. پیشخدمتی داشتم که در حیاط، باغچه را آب میداد. از بس من صدا کردم، آمد به کوچه و وقتی او آمد، ضارب در رفت. چیزی که میخواهم بگویم این است که این ضارب در کوچه خلوتی که هیچکس در آن نبود از پشت سر من آمد و تا انتهای کوچه رفت و سپس برگشت تا به روبروی من رسید. میخواست دقت کند که کسی در آن اطراف نباشد. او میتوانست در کوچه و از پشت سر مرا بزند و هیچکس نمیفهمید. من فکر میکردم ضارب تنهاست، ولی وقتی فرار کرد دیدم یک موتوری در انتهای کوچه منتظر اوست که سوار شدند و فرار کردند.
بعد کمیته را خبر کردند و مردم آمدند و شلوغ شد. ما را بردند به بیمارستان 501 ارتش. آنجا یکی دو شب ماندیم. آقایان آمدند و اظهار محبت کردند، آقای محمود طالقانی، آقای اشراقی و.... بعد از آن من را منتقل کردند به بیمارستان پارس. پنجاه روز در بیمارستان پارس بودم. مرحوم امام (ره) به دکتر یزدی (که در آن زمان وزیر امور خارجه بودند) گفته بودند که: «چرا فلانی نمیرود خارج و چرا معطل میکند؟» مکرر پیغام دادند و دکتر گفتند: «آقا میگویند که چرا نمیروید ؟» گفتم «استخاره میکنم». در آن زمان هنوز روابط ایران و آمریکا به هم نخورده بود. ما هم استخاره کردیم برای آمریکا که خوب آمد و جاهای دیگر بد آمد. رفتیم آمریکا و از سینه به پایین توی گچ بودیم. دو ماه در تهران در گچ بودیم و بعد رفتیم آمریکا، در بیمارستان نیوکلینیک که در رچستر است. تقریباً دو ماه نیز در آنجا بستری بودم و بعد آمدم بیرون و در آمریکا هم داستان مفصلی وجود دارد راجع به اینکه در روزنامهها چه حرفها و دروغهایی نوشتند که آن هم جالب است. رفتن ما مصادف بود با به هم خوردن روابط ایران و آمریکا.