عملیات پنجه عقاب



تا حال دو هلیکوپتر از کار افتاده اند. اگر احتمالا یکی دیگر نیز به چنین وضعی دچار شود، حداقل بخشی از افراد، اجبارا امکان برگشتن ندارند. بیرون از هرکولسهای غول پیکر. زمین و زمان توی شن و ماسه و باد غوطه می خورد.
«لنگستون کزاد» کماندوی عضو گروه «نور آبی» به سختی می تواند کله‌ی طاس چارلی را توی تاریکی و شنباد تشخیص بدهد که از این طرف به آن طرف می رود. اولین احساسی که بعد از گرفتار شدن توی این جهنم به لنگستون و همقطارهایش دست داده، نفرت از سازمان هواشناسی است. گندشان بزند: «هوایی صاف و بدون هیچگونه ناآرامی جوی!»
آنچه مسلم است اینکه هلیکوپترها دیر کرده اند و این اصلا خبر خوبی نیست. کزاد می داند که الان دل توی دل چارلی نیست. سرهنگ «چارلز بک دیث» گردن کلفت، با آن قد دو متری و کله‌ی تراشیده و پوست پر چین و چروکش. الان مثل یک بشکه‌ی باروت آماده انفجار است. کزاد فرمانده‌اش را خوب می‌شناسد. او از زمان تاسیس نور آبی‏، بعد از جنگ ویتنام، در کنار چارلی بوده است. چارلی در ویتنام فرماندهی گروه «پروژه‌ی دلتا» را به عهده داشت. این گروه فوق سری از میان نیروهای ویژه، انتخاب شده بود و با بودجه‌ «سیا» نگهداری می‌شد. بعد از آن بود که «نور آبی» تشکیل شد. گروهی که خطرناکترین و ناامیدانه‌ترین ماموریتها، به آنها محول می‌شود. و حالا این گروه در «کویر یک» در نزدیکی طبس، در خاک ایران به انتظار رسیدن «سی استاسیون» ها، به زمین و زمان فحش می‌دهد.
«سی استاسیون» نامی است که آمرئیکاها به نوع دریایی هلیکوپترهای «سیکورسی آر اچ – 53» داده‌اند. این هلیکوپترهای دو موتوره، قادرند 37 نفر کاملا مسلح برای جنگ را با سرعت 315 کیلومتر در ساعت جابجا کنند. «سی استاسیون» ها در حین پرواز قادر به سوختگیری هستند. «سی استاسیون» همان هلیکوپتری است که در یک مانور آزمایشی توانست فاصله بین ساحل شرقی و غربی آمریکا را بدون فرود طی کند و در یک نمایش هوایی هم، با سوختگیری در حال پرواز از اقیانوس اطلس گذشت!
در فاصله‌ی فرود اولین هواپیمای هرکولس‏، چهار ساعت پس از پرواز از جزیره‌ی «مصیره» عمان، تا رسیدن هلیکوپترها یک دستگاه جیپ و چند موتور سیکلت برای رفت و آمد بین هواپیماها و هلیکوپترها، از اولین هرکولس «سی –130» تخلیه می‌شوند. «سی –130» واقعا یک هرکول پرنده است. چهار موتور دارد و قادر است دو تانک و یک جیپ را حمل کند، چیزی حدود 200 سرباز مسلح به راحتی توی آن جا می شوند و سرعتشان حداکثر به حدود 600 کیلومتر در ساعت می رسد. علاوه بر تو و تجهیزات، هرکولسها سوخت مورد نیاز هلیکوپترها را نیز حمل می‌کنند.
«لنگستون کزاد» از فرود اولین هلیکوپترها با خبر می‌شود: «فقط یکی؟!» به او فکر می کند که حتما بقیه توی طوفان شن پدرشان درآمده است. لنگستون مطمئن است که چارلی باید از جزییات بیشتری باخبر باشد. کماندوهای سرنشین هلیکوپترهای فرود آمده، دست کمی از خود آنها ندارند. فحش از دهانشان نمی‌افتد. لنگستون برای اولین بار از شروع این شب مسخره، احساس  عجیبی دارد. دلهره یا نگرانی؟! اهمیت نمی‌دهد. باید به چارلی اعتماد کرد. هر چند خود چارلی هم توی دستپاچگی دست کمی از بقیه افراد ندارد.
طبق برنامه، هشت هلیکوپتر در ساعت شش و 30 دقیقه‌ی بعد از ظهر از روی ناو و هواپیمابر «نیمیتس» در خلیج فارس، که در آن زمان به فاصله‌ی 30 مایلی ساحل ایران – حوالی مرز ایران و پاکستان – رسیده است، به پرواز در می‌آیند. هنگامی که به مرز ایران می رسند، هوا تاریک شده است. هلیکوپترها باید از میان دره‌ها و یک مسیر پیچاپیچ که از ماهها قبل به کمک عکسبرداری دقیق شناسایی شده است، پرواز کنند. این کار چندان سخت نیست. خلبانهای ‌«سی استاسیون» ماهها برای پرواز در ارتفاع پایین آموزش دیده‌اند و مجهز به اشعه‌ی مادون قرمز برای دید در شب هستند.
هلیکوپترها بر فراز مسیری کویری که از حوالی شهر ریگان – نزدیک بم – می گذرد در حال پرواز هستند. تقریبا دو ساعتی از پروازشان گذشته است و حدود 500 کیلومتر از مسیر 900 کیلومتری را طی کرده‌اند که خنک کننده‌ی موتور یکی از هلیکوپترها خراب می شود. هلیکوپتر، ناچار تن به فرود اجباری می دهد و یک هلیکوپتر دیگر نیز به زمین می‌نشیند تا سرنشینان هلیکوپتر خراب شده را با خود ببرد. هلیکوپترها به پرواز  ادامه می‌دهند ولی مدت کوتاهی پس از خرابی اولین هلیکوپتر، دومین هلیکوپتر هم دچار نقص فنی می‌شود. نقص این یکی در دستگاه مخصوص حفظ تعادل است. خلبان قدرت جهت‌یابی را از دست می‌دهد و دچار سرگیجه می‌شود و...
طبیعی است که چارلی، از تمام این حوادث، بوسیله بی سیم، باخبر باشد. اما کزاد و بقیه افراد مدتی بعد می‌فهمند که دلهره و اضطرابشان بی دلیل نبوده است. کزاد حس می‌کند که از آ‎غاز، خیلی چیزهای خارج از برنامه اتفاق افتاده است. خدایا! توی کله‌ی طاس چه می‌گذرد. هر کس دیگری جای او بود حداقل به فکر می افتاد که درخواست لغو عملیات را بکند. کمبود دو هلیکوپتر، در وهله‌ی اول به معنی کمبود جا برای حدود 74 نفر است. این در حالی است که حتی اگر ایرانیهای همراه با گروه، جا گذاشته شوند، با توجه به تعداد گروگانها، باز هم... . لنگستون فکر می‌کند که وظیفه اش فکر کردن نیست. او به چارلی و فرماندهان ارتش ایالات متحد، اعتماد دارد.
آنچه که لنگستون کزاد از آن بی خبر است، این است که در همان لحظه، «چارلز بک ویث» هم به همین موضوع فکر می‌کند. کمبود جا برای 74 نفر، با توجه به لزوم برگرداندن 53 گروگان آمریکایی به این معنی است که باید عده‌ای را جا گذاشت. یا باید از حمل افراد ایرانی و افسران وابسته به رژیم سابق ایران صرف نظر کرد و یا از حمل عده‌ای از افراد چارلی. این تصمیم، آنقدرها هم ساده نیست. به هر دو دسته، به ویژه به ایرانیها، وظایف معینی محول شده است. «بک ویث»‌ نمی‌تواند به این مساله فکر نکند. او باید پیش از شروع هر مرحله‌ی دوم عملیات، این مشکل را به نوعی حل کند. اما یک چیز مسلم است: عملیات باید طبق برنامه پیش برود‎؛ طبق برنامه! طبق برنامه در ساعت دو و 30 دقیقه‌ی صبح به وقت تهران، شش هلیکوپتر باقیمانده باید کار سوختگیری از هواپیماهای حامل سوخت را تمام کنند و حدود 170 نفر را در خود جای دهند و به سمت گرمسار پرواز کنند. لنگستون و دوستانش، این نقطه را که در 400 کیلومتری «کویر یک» قرار دارد، به نام «مانتین هاید وی» می‌شناسند. این نقطه در 80 کیلومتری تهران قرار دارد. افراد تمام روز 25 آوریل (5 اردیبهشت) را در این محل می‌مانند. در آنجا، هشت دستگاه کامیون نو و یک اتوبوس که به شکل خودروهای  ارتش ایران و با علایم مخصوص آن استتار و توسط یکی از نیروهای ایرانی خریداری شده‌اند، آماده است. قرار است که در «مانتین هاید وی» گروه تمرینات لازم را تکرار کنند و آخرین دستورات و آموزشها را بگیرند. حمله باید نیمه شب 25 آوریل به وقت تهران آغاز شود. اقلا پنج ساعت قبل، خودروها «مانتین هاید وی‌» را ترک می‌کنند. افراد گروه به دو دسته تقسیم می‌شوند: یک دسته لباس پاسداران نگهبان سفارت و دسته‌ی دیگر یونیفرم ارتش ایران را به تن دارند. تمام آنها، خصوصیات بدنی و نژادی مدیترانه‌ای دارند و همگی به طناب برای خفه کردن، هفت تیر کالیبر 22 با لوله‌های بلند و صدا خفه کن و ماسک ضد گاز مجهز شده‌اند. به محض ورود به تهران یکی از خودروها جدا شده، به سمت وزارت امور خارجه که محل نگهداری سه نفر از گروگانهاست، اعزام می شود. یک هلیکوپتر برای برگرداندن این افراد، به همین محل اعزام خواهد شد.
لنگستون حاضر است نصف زندگیش را بدهد تا بتواند یک سیگار روشن کند. توی این جهنم، تمام عضلاتش کشیده شده‌اند. نمی‌داند اعصابش از بیکاری خرد شده است، یا از بلاتکلیفی. چارلی پیدا نیست. همه داد و بیداد می‌کنند و از هر طرف دستوری می‌رسد. نور چراغهای دو طرف باند فرود، به زور توی تاریکی شب و شن، دیده می‌شود. مرده شور ببرد این سرهنگ «کیل» و آن تیم کنترل کننده حمله‌اش را. معلوم است که آنها هم توی این کثافتکاری گیر کرده‌اند. لنگستون یک لحظه فکر می کند که هیچکس نمی‌داند چکار باید بکند: «من اینچا چه غلطی باید بکنم؟!» توی سرش شروع کرد به مرور کردن آنچه را که بیشتر از 30 بار تمرین کرده بود. حالا دیگر گروه به حوالی سفارت رسیده است. ستون خودروها به دو دسته تقسیم می‌شوند: یکی به سمت در اصلی و آن یکی به سمت در پشت سفارت می‌رود. ستون،‌ مجهز به ماسگ ضد گاز، در امتداد دیوار سفارت پیش می‌رود و از مقابل پاسداران محافظ عبور می‌کند. خیالتان از داخل راحت باشد! پشت این دیوار سه متری همه چیز عادی و آرام است. آنجا فقط یک نفر از حمله خبر دارد، آنهم نه کامل. او مامور رد گم کن است. یعنی چه؟! راستش را بخواهید، به ما مربوط نیست. دستور شروع باید از مامور مستقر در «موقعیت ما قبل آخر» صادر شود. دستور که رسید. در نقاط مختلف سفارت چند انفجار کوچک اتفاق می‌افتد. این انفجارها به طور الکترونیکی و از راه دور انجام می‌شوند. بعد گاز متصاعد می‌شود و تمام افرادی را که در شعاع تاثیر قرار دارند بیهوش می‌کند، همه افراد را. هم پاسداران و نگهبانها و هم خود گروگانها! در این لحظه افراد به داخل سفارت حمله می‌کنند و مستقیما به سمت محل نگهداری گروگانها می‌روند. توجه کنید: توی مسیرتان تمام نگهبانها را بکشید. آنهایی که یونیفرم ارتش ایران را به تن دارند، در خارج سفارت، پشت دیوارها و در ورودی را زیر نظر خواهند گرفت. تمام عملیات، چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. در خارج از سفارت هم، هر کس به محل نزدیک شود، توسط همان گروه طبس به یونیفرم ارتش ایران، وادار به ترک محل می‌شود. به محض دریافت خبر فرود هلیکوپترها در ورزشگاه «امجدیه» دستور خروج از سفارت داده خواهد شد. کامیونها به ورزشگاه می‌روند و به هلیکوپترها نزدیک می‌شوند. افراد، گروگانهای بیهوش را، روی دوش به داخل هلیکوپترها حمل می‌کنند و بعد هم پرواز!» برای لنگستون و دوستان همقطارش این پایان کار بود. ولی سرهنگ «بک ویث» و دیگر فرماندهان عملیات می‌دانستند که اینطور نیست. هلیکوپترها، باید به فرودگاه پادگان بزرگ «منظریه» در جاده‌ی تهران – قم می‌رفتند. آنجا، هرکولسها که شب قبل، از کویر به «مصیره» رفته و برگشته‌اند. منتظرشان خواهند بود. حتی یک سرباز گیج هم وقتی بمب افکن شکاریهای «اف – 14» را کنار هرکولسها، روی باند ببیند، می‌فهمد که این یعنی امکان درگیری. تازه دو ساعت بعد از آن است که آنها خارج از حریم هوایی ایران خواهند بود. لنگستون برای اولین بار بعد از فرود در «کویر یک» به سرهنگ «بک ویث» نزدیک می‌شود. چند دقیقه از نیمه شب گذشته است. توی چنان فضایی به زحمت می‌توان قیافه افراد را تشخیص داد. «بک ویث» چشمانش را تنگ می‌کند و به لنگستون خیره می‌شود. صدای لنگستون توی زوزه باد می‌لرزد: «چارلی! یه اتوبوس!»
افراد «بک ویث» اتوبوس را محاصره کرده و مسافرانش را پیاده کرده‌اند. «بک ویث» با دیدن مسافران وحشتزده که با دستهای بالا گرفته بر زمین نشسته اند، دچار اضطراب شدیدی می‌شود. تنش عرق کرده است و سفیدی چشمهایش توی سیاهی شب برق می‌زند. لنگستون فکر می‌کند که این اتوبوس یکی دیگر از خرگوشهایی است که این شب نفرین شده از کلاهش بیرون آورده! حالا عملا، پنجاه نفر مزاحم روی دست چارلی مانده‌اند، که حتی می‌توانند موجب شکست تمام عملیات شوند. لنگستون حس می‌کند که اگر روحیه و شان فرماندهی نبود، چارلی در این لحظه باید نعره می‌کشید. حدس لنگستون درست است. «بک ویث» دقیقا چنین حالی دارد. عکسهایی که در روزهای متوالی از منطقه شده، چنین رفت و آمدی را ثبت نکرده‌اند. این عکسها جاده را تقریبا بدون رفت و آمد، نشان می‌دهند. این چیزی بود که به «بک ویث» گفته بودند. و حالا توی این بلبشو، پنجاه نفر سرش خراب شده‌اند. با آنها چکار باید بکند؟! «بک ویث» به طرف بی سیم بر می‌گردد. فقط خدا می‌داند چه چیزی باعث می‌شود که در حین صحبت با ژنرال «جان وارنر» فرمانده کل عملیات‏،‌ آرامش ظاهری خود را حفظ کند. «وارنر» در هواپیمای «آواکسی» که بر فراز مرز ترکیه در پرواز است، عملیات را رهبری می‌کند. صحبت طول می‌کشد. شاید «وارنر» هم شوکه شده است. ناگهان پیشانی بلند‌ «بک ویث» چین می‌خورد و لبهایش باز می‌ماند. ماجرا آنقدر مسخره است که اگر «بک ویث» در این جهنم گرفتار نیامده بود،‌ حتما کلی به آن می‌خندید: «همه‌ی این عکسها در روز گرفته شده‌اند. در حالی که در چنین مناطقی به دلیل گرمای شدید در این فصل، ساکنان بیشتر شب یا صبح خیلی زود سفر می‌کنند.»
«بک ویث» منتظر کسب تکلیف می‌ماند. وارنر، مستقیما با اتاق سری پنتاگون در تماس است. «بک ویث» با انگشتانش روی میز بی‌سیم ضرب می‌گیرد. اصلا نمی داند که اوضاع جوی بدتر شده است یا بهتر. شاید اگر بتواند، در آن شرایط خودش را توی آینه ببیند. از دیدن یک لبوی داغ بزرگ، وحشت کند. «یک ویث» در انتظار جواب فلج شده است. هر چند رسیدن جواب چندان طول نمی‌کشد: «مسافران باید به خارج از ایران منتقل شده، تا در صورت لزوم به عنوان گروگان مورد استفاده قرار بگیرند.» «بک ویث» گوشی بی‌سیم را روی میز پرتاب می‌کند. لنگستون، هنوز نزدیک اتوبوس ایستاده است.
مسافران، به دستور «بک ویث» تحت کنترل افسران ایرانی قرار می‌گیرند. تا این لحظه، شرایط برای ادامه‌ی کار چندان بد نیست. شش فروند «سی استاسیون»‌ به زمین نشسته اند. اما هیچ چیز مثل آن چیزی نیست که در تصور افراد بود. همه،‌ بسته به درجه نظامی شان، غر می‌زنند. هر چه درجه بالاتر می‌رود. صدا هم بلندتر می‌شود. لنگستون، توی این فکر است که به زودی حنجره‌ی چارلی پاره خواهد شد. همین موقع، خلبان یکی از هلیکوپترها، با  عجله پیاده می‌شود و خود را به فرماندهی مستقر در محل می‌رساند. آه لنگستون در می‌آید: «خدایا! یه خرگوش دیگر!»
خبر خرابی سومین هلیکوپتر، تیر خلاص استقامت «بک ویث» است. لحظات غم انگیزی است. با احتمال شکست عملیات آبرو و مقام تمام  فرماندهان به خطر خواهد افتاد. ساعت به وقت تهران از یک صبح گذشته است. فرماندهان با هم مشورت می‌کنند و ‌«وارنر» هم در جریان قرار می‌گیرد. «بک ویث» طرفدار ادامه  عملیات است. فرمانده گروه «دلتا» شخصی نیست که با چند اشکال فنی، از میدان به در برود. او معمولا افرادش را به مشکلترین عملیات – تا حد غیر ممکن – وا می‌دارد. بنابراین، در این شرایط به نظر او پنج هلیکوپتر باقیمانده باید با کمی بیشتر از ظرفیت معمول، عملیات را ادامه دهند.
اما موضع دیگران محتاطانه تر است. تا کنون سه هلیکوپتر از کار افتاده است. هیچ تضمینی نیست که این اتفاق برای بار چهارم تکرار نشود. «لنگستون کزاد» و همقطارهایش، حالا دیگر خبر خرابی هلیکوپتر را شنیده‌اند. در چنین شرایطی، حداقل آرزوی لنگستون این است که هر چه زودتر از این گور دسته جمعی فرار کنند. هیچکدام از افراد، روحیه‌ی اولیه را ندارند. احساس لنگستون برای خودش هم ناشناخته است. احساسی که حتی در شرایط وحشتناک فرار از سایگون هم تجربه‌اش نکرده بود. ساعت، به وقت تهران یک و 20 دقیقه‌ی بعد از نیمه شب است. در حالی که لنگستون و همقطارهایش در اضطراب و انتظار به سر می‌برند. «جیمی کارتر» پیشنهاد قطع عملیات را دریافت می‌کند. او باید با همکارانش، در اتاق وضعیت ویژه‌ی کاخ سفید مشورت کند. این همان چیزی است که فکرش، اعصاب «بک ویث» را خرد می‌کند: یک عده توی اتاقهایشان تصمیم می‌گیرند که یک عده‌ی دیگر، وسط جهنم چه غلطی بکنند. بالاخره ساعت یک و نیم صبح، به وقت تهران، دستور قطع عملیات صادر می‌شود. «لنگستون کزاد» دستهایش را از جیب شلوارش در می‌آورد. آنها دیگر نمی‌لرزند. پنج هلیکوپتر باقیمانده، مشغول سوخت‌گیری برای بازگشت هستند. ششمین هلیکوپتر اجبارا باید همان‌جا بماند. «به جهنم! می‌توانست بدتر از این هم اتفاق بیفتد!» نه «بک ویث» و نه کارتر که لحظاتی بعد از اعلام شکست عملیات، همین جمله را خطاب به همکارانش گفت. فکرش را هم نمی‌کنند کلاه شعبده باز، باز هم خرگوش دارد.
لنگستون و همقطارهایش در حال سوار شدن به هواپیما، ناگهان نور چهار چراغ را می‌بینند که در حال نزدیک شدن به آنها هستند. یک سواری و یک نفتکش! فشار عصبی به نهایت خود رسیده است. چارلی فراموش می‌شود و این بار، سربازان معطل نمی‌کنند و ماشه ها را می‌کشند. نفتکش مورد اصابت قرار می‌گیرد و راننده‌اش مجروح می‌شود. زیر نگاه مستقیم «نور آبی» و در روشنایی آتش نفتکش، راننده‌ی سواری عقب – جلو می‌کند و زخمی را بر می‌دارد و فرار می‌کند. لنگستون باورش نمی‌شود. دستهایش دوباره شروع به لرزیدن کرده‌اند. می‌داند که وضع هیچکس بهتر از او نیست. و گرنه این اتفاق احمقانه نمی‌‌افتاد. چطور می‌شود یک نفر غیر نظامی، به این شکل مسخره از دست کماندوهای نور‌ آبی فرار کند؟! چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا افراد دوباره آرامش پیدا کنند. هر چند این آرامش، ظاهری است. حالا دیگر بر خلاف قبل از دستور بازگشت، بیشتر صدای باد شنیده می‌شود تا نعره های افراد. «لنگستون کزاد» کنار یکی از هواپیماها روی زمین ولو شده و به چیزی که خودش هم نمی‌داند چیست تکیه داده و زل زده است به شعله های نفتکش. تا آن شب بیشتر از هر چیزی توی دنیا، شعله‌ی آتش دیده است. اما شعله‌های زرد و سرخ و صدای «جرق و جرق» این یکی، انگار که برایش تازگی دارد. نه چیزی می‌بیند و نه چیزی می‌شنود. فقط آتش! احساس نزدیکی غریبی دارد با آتش نفتکش، حس یکی شدن و پابند شدن. مثل جاسوسهای فیلمهای سینمایی که در محل ماموریت خود عاشق می‌شوند و همین سرگردانشان می‌کند میان عشق و وظیفه. و معمولا هم اولی را انتخاب می‌کنند و معمولا هم جانشان را روی آن می‌گذارند. درست 48 دقیقه بعد از دستور قطع عملیات است که فاجعه‌ی اصلی رخ می‌دهد، و آنقدر سریع که فقط می‌تواند از عهده‌ی یک شعبده باز بر آید. «بک ویث» مشغول جمع آوری نهایی افراد و تجهیزات است که یکی از هلیکوپترها بعد از سوختگیری از هواپیمای «سی – 130» حامل سوخت، در حین بلند شدن و دور شدن از هواپیما‌، با سرعتی بیش از حد گردش می‌کند و در همین لحظه، دم آن به بدنه‌ی هواپیما اصابت می‌کند. در یک چشم به هم زدن، هزاران لیتر بنزین و تمام تسلیحات موجود در هر دو، منفجر می شوند. کوهی از آتش، کویر و شنباد و شب را روشن می‌کند. صدای نعره و عربده دوباره بلند می‌شود. هشت نفر، در جا ذغال می‌شوند. چشمهای «بک ویث» از حدقه در‌ آمده‌اند. پاهایش خشک شده‌اند و برای چند لحظه، انگشتانش را حس نمی‌کند. بوی بنزین و کباب سوخته و باروت، «کویر یک» را پر کرده است.
«بک ویث» به خودش می‌آید. چهار نفر به شدت سوخته‌اند. حالا فقط یک فکر توی کله‌ی طاس خیس از عرق «چارلی بک ویث» وجود دارد: «رفتن بعد از مردن!» به جهنم که شکل فرار به خودش می‌گیرد. بگذار آنها که پشت میزهایشان توی اتاقهای سری‌شان نشسته‌اند، هر غلطی که می‌خواهند بکنند. مسلما آنها راهش را پیدا خواهند کرد. کارتر می‌تواند یک رونوشت از سخنرانی «کندی»، بعد از کثافتکاری خلیج  خوکها تهیه کند و عین همان را بخواند. اما یک چیز مسلم است: چارلی بیشتر از این تلفات نمی‌دهد. حتی اگر مجبور شود قانون مقدس «هرگز جسد دوستان را به جا نگذارید» را زیر پا نمی‌گذارد و حتی اگر مجبور شود اسناد محرمانه و هلیکوپترهای سالم را هم جا بگذارد.
ساعاتی بعد، با خروج نیروها از حریم هوایی ایران، عملیات پایان پذیرفته است. درخشش آفتاب کویر، اجساد سوخته‌ پنج کماندو و سه خلبان را روشن می‌کند. «لنگستون کزاد» هنوز به آتش خیره مانده است.


هفته نامه آینده سازان، شماره 65، فروردین 1383