14 مرداد 1400
او حامی بزرگ نهضت اسلامی در نجف بود -
جستارهايي در منش مبارزاتي آيتالله العظمي سيدابوالقاسم خويي در گفتوشنود منتشر نشده با آيتالله دكتر محمدصادقي تهراني
در بررسی مکانت علمی و عملی مرجع فقید شیعه، حضرت آیتالله العظمی سید ابوالقاسم موسوی خویی(قده)، کارنامه سیاسی ایشان از مهمترین و البته مغفولترین بخشهاست، به ویژه حمایت جدی ایشان از نهضت اسلامی در بدو آن، از شاخصترین بخشهای آن به شمار میرود. از همین روی و در سالروز رحلت آن مرجع بزرگ، برشی از مصاحبهای بلند با مرحوم آیتالله دکتر محمد صادقی تهرانی (قده) را به شما تقدیم میداریم. شایان ذکر است که مرحوم صادقی در سالیان آغازین نهضت، شاهد همدلیها و همگامیهای فراوان آیتالله خویی با این حرکت بود و از آن خاطراتی شنیدنی داشت که بخشهایی از آن در این گفتوشنود آمده است.
امید آنکه مقبول افتد.
جنابعالی از چهرههای پرسابقه نهضت اسلامی و طبعاً آگاه به شرایط حامیان و مؤیدان اولیه آن هستید. ظاهراً در این میان، از حمایتهای مرحوم آیتالله العظمی خویی از نهضت، خاطرات و اطلاعات ویژهای دارید. لطفاً از اولین خاطرات خود در اینباره بفرمایید.
بسماللهالرحمنالرحیم. بنده پس از سخنرانی در مجلس اولین سالگرد وفات آیتالله بروجردی از سوی ساواک محکوم به اعدام شدم که سریعاً بدون هیچ توضیحی به خانواده یکسری از وسایل مورد نیازم را از منزل برداشتم و ناچار مخفیانه ایران را به قصد حج ترک کردم. مدتی در عربستان بودم و سیزده روز در آنجا به زندان افتادم. پس از آزادی به نجف رفتم. مرحوم آیتالله خویی بهرغم عدم آشنایی و صمیمیت قبلی، بر مبنای علاقه به نهضت اسلامی، با گرمی و اخلاص از من استقبال کردند و خواستند به منزل ایشان بروم. پس از استقبال آیتالله خویی من تا یکی دو روز به دیدن آیتالله حکیم نرفتم، اما هنگام دیدار با ایشان با احترام بسیار به تمام قامت بلند شدند و رویم را بوسیدند و گفتند:«پسرم، سید یوسف (پسر بزرگشان) انشاءالله به شما خدمتهایی کرده است؟» گفتم:«بله، ایشان در دوره زندان در مکه، مرتب میآمد.» بعد با در نظر گرفتن حالات روحیام آیهای را خواندند و آن جلسه تمام شد. در اوایل حضورم در نجف، آقای خویی بسیار به من لطف داشتند و حتی اعلامیههای تکفیر شاه را ندیده و از روی اعتماد به من امضا میکردند، اما آقای حکیم چندان علاقهمند به همکاری در فعالیتهای انقلابی نبودند، حتی ملاقاتهای دوستانهای با سفیر ایران و در بعد سیاسی با آقای خویی بسیار فرق داشتند.
جنابعالی ظاهراً مدتی در منزل آیتالله خویی مخفی بودید. این اختفا چرا به وقوع پیوست و چقدر طول کشید؟ درطول این مدت رفتار ایشان با شما چگونه بود؟
در جریان فعالیتها، با هماهنگی سفارت ایران در بغداد و کنسولگری ایران در کربلا، چند مرتبه هجوم آوردند و توطئه کردند که مرا دستگیر کنند، اما اراده الهی و وسیله ظاهریاش آقای خویی، مانع این امر شد. روزی به من اطلاع دادند از اداره گذرنامه دنبال شما هستند. من هم منزل را ترک کردم و به منزل آقای خویی رفتم. منزل ایشان سردابی داشت که در قسمت تحتانی آن زیرزمینی بود که در آنجا مخفی شدم. بعد هم آقای خویی ترتیبی دادند که به منزل دامادشان، حاجآقا فقیه ایمانی منتقل شوم. در آن زمان ایشان ایران و منزلشان خالی بود. حدود یک ماه در آنجا مخفی بودم و بیرون نیامدم. فقط کتاب الله در کار بود ولاغیر! بر یک جزء از قرآن، جزء 30، در یک جلد، تفسیر قرآن به قرآن نوشتم. بعد از بیرون آمدن و خلاصی به آقای خویی گفتم:«در این یک ماه، یک جزء قرآن را تفسیر قرآن به قرآن نوشتم.» ایشان شوخی کردند و گفتند:«خوب بود شما 30 ماه در آنجا بودید و 30 جزء قرآن را تفسیر، قرآن به قرآن مینوشتید!.» برای انتخاب نام کتاب تفسیر تفأل به قرآن زدم که آیه یک سوره فرقان آمد، از این رو تصمیم گرفتم نام آن را تفسیر «الفرقان» بگذارم. یکی دو مرتبه برای تمدید اقامتم، یکی از دامادهای آقای خویی، آقای حکمی، به دستور آقای خویی گذرنامه من و آقای خویی را به اداره گذرنامه نجف برد و به دستور ایشان گفتند:«این گذرنامههای آقایان خویی و صادقی است، ایشان گفتهاند اگر گذرنامه صادقی را نمیخواهید تمدید کنید، اقامت ایشان را هم تمدید نکنید تا با هم از نجف بروند!» پس از پنج ماه اسکان در منزل آقای خویی، توسط واسطهها با خانواده تماس گرفتم و قرار شد همراه با آقای لالهزاری به عراق بیایند. آقای لالهزاری در خروج غیرقانونی افراد دستی داشت و خانواده را نیز به صورت مخفیانه، از راههای صعبالعبور به عراق آورد. با بَلَم از شط عراق و با پای پیاده از نخلستانها عبور کردند که آثار خارهای نخلستان روی پای بچهها و قیافه بهتزده آنها از مشاهده اعراب سیاهپوست، حاکی از سختی وارده به آنها بود. خلاصه با آمدن خانواده، منزلی واقع در محله بازار حویش مقابل مسجد هندیها در مجاورت و همسایگی داماد آقای خویی گرفتم.
غیر از این مورد، آیا درآن شرایط، آیتالله خویی حمایت دیگری هم از شما داشتند؟
بله، در زمان ریاست جمهوری عبدالسلام عارف، آقای خویی مطلع شدند سفارت ایران در بغداد با امر مرکز و همچنین کنسولگری ایران در کربلا، مأموریت دارند مرا 100 هزار دینار یا بیشتر بخرند! در مقابل آقای خویی پیغام دادند:«اگر شما یک میلیون دینار هم بخواهید ما میدهیم، ولی نباید یک مو از ایشان کم شود!»
واکنش آیتالله خویی در واقعه ورود امامخمینی به عراق را چگونه دیدید؟ ظاهراً از اولین کسانی بودند که به دیدن امام آمدند؟
بله. خود مردم نجف، تا خاننس به استقبال ایشان آمدند. بین نجف و کربلا، حدود 90 کیلومتر مسافت است، قریب 40ـ50 کیلومتر جمعیت استقبال از ایشان بود! خدا میداند ترتیب این استقبال را چه کسی داده بود، ولی بسیار عظیم بود و این همه طرفداری از یک مرجع برای اطرافیان مراجع دیگر، بسیار عجیب بود. پس از استقبال وارد منزلی شدیم که آقای آشیخ نصرالله خلخالی برای مرحوم امام اجاره و فرش کرده بودند. مراجع برای دیدن ایشان آمدند و اولین مرجع آیتالله خویی و آخرین آیتالله حکیم بود. آیتالله شاهرودی هم آمدند. در بازدید مرحوم امام از آیتالله خویی، ایشان مسندشان را به امامخمینی دادند و احترامات زیادی را نسبت به مرحوم امام ابراز کردند. ایشان بعداً حتی چندین بار به من فرمودند:«قضیه علم و این حرفها نیست. من خوشم میآید کسانی میآیندو این مسئله را از من سؤال میکنند که: آقا ما مقلد شما هستیم، اجازه میدهید پولها را به آیتالله خمینی بدهیم؟ من هم با خنده میگویم: بدهید. یا بعضی سؤال میکنند: آقا! چطور است از آیتالله خمینی تقلید کنیم؟ میگویم: هر جور تشخیص میدهید، همان کار را بکنید.»
مدتی مرحوم امامخمینی بیمار شد که به آقای خویی اطلاع دادیم و ایشان به دیدن امامخمینی آمدند. در آن جمع خطاب به بزرگواران گفتم:«آیا ما باید همین طور درسهایمان را بخوانیم و شاه اسب خود را بتازاند و این همه جنایت، کشتار، زندانی، تبعید و تعذیب به راه بیندازد؟» پس از صحبت و مشورت قرار شد همه آقایان در منزل آقای شاهرودی، شور کنند. ترجیح داده شد آقایان یکییکی تشریف ببرند. من همراه مرحوم امامخمینی به منزل آقای شاهرودی رفتم. هنگام ورود آقای شاهرودی بهرغم اختلاف سنی حدود 20 سال با ایشان، به زحمت از جای خود بلند شدند. مرحوم امامخمینی دستشان را گرفتند و گفتند:«ما از شما انتظار نداریم» و عبای آقای شاهرودی را که از دوششان افتاده بود، گرفتند و روی دوش ایشان انداختند. پس از آن شروع به صحبت کردند، اما آن طور که باید و شاید بهطور مستمر و صاف صحبتهایشان راه به جایی نیافت، چون با آنکه این آقایان حبّ نفس و گرفتاریهای دنیوی شخصی نداشتند، ولی همواره تحت تأثیر قولهای اطرافیان مورد اعتماد تصمیم میگرفتند. بنابراین برای ایشان یک قصور محسوب میشد و گناه بزرگ به گردن نزدیکان آنان است. به هر صورت آمدن امامخمینی و استقرار در نجف و تدریس در آن شهر موجب بروز سلسله تحولات جدیدی در نظام کهنه و بسته نجف شد.
رابطه مرحوم آیتالله خویی با امام در دوره حضور ایشان در نجف چگونه تداوم یافت؟ از استمرار این ارتباط چه خاطراتی دارید؟
این بزرگان، خودشان روابط صمیمانهای داشتند، هرچند که برخی سعی میکردند تا آب را گل آلود کنند. یکی از اطرافیان آقای خویی در جلسهای گفت:«آقای خویی 300 شاگرد دارند که هر نفر، از آقای خمینی فاضلتر است!» بعدها یک شب در منزل امامخمینی میخواست صحبت کند. نخواستم چیزی بگویم که صریح باشد، گفتم:«آن 300 نفری که خیلی فاضل بودند کجا هستند؟» رنگ از رخسارش پرید، نتوانست حرفی بزند و رفت! خود آیتالله خویی نیز در جلسهای به من گفتند:«ما در مورد مرجعیت آیتالله خمینی حرفی نداریم، اما آقای حکیم که الان مرجع اعلی هستند را چه میکنید؟» گفتم:«علم و تقوا و اینها به جای خود، اما آیتالله خمینی اضافه بر اینها، نظر به لا اله، یعنی براندازی حکومت شاهنشاهی دارد که این رجحان است.» در نجف مرحوم امامخمینی مرتب به حرم میرفتند و در جلسه واقع در مقبره مرحوم آسید عبدالهادی شیرازی بعد از نماز مغرب و عشا شرکت میکردند. در این مجلس آیتالله خویی و فضلای دیگر هم شرکت میکردند. در این نشستها علما، از جمله مرحوم امام، با آیتالله خویی بحث و گفتوگو میکردند. شبی امام فرمودند:«شما حدیث و دلیل را از حفظ نخوانید، چون از حفظ ممکن است بعضی از جملاتش بیفتد و انسان مبتلای استدلال غلط شود.» ظاهراً همان شب در صحبت با یکی از اعلام، آقای خویی در مسئلهای حدیث را از حفظ خوانده و فتوایش بر مبنای آن حدیث حفظشده، اصل درستی نداشت!
پس از ورود امام به نجف و ایجاد فضای جدید، آیا رابطه شما با آیتالله خویی به ترتیب صادق ادامه پیدا کرد؟
تامدتی، بله. پس از دو یا سه سال از ورودم به نجف، در جلسه استفتای آیتالله خویی شرکت کردم که نامهای از آیتالله سیدمحمدهادی میلانی، از مراجع بزرگ تقلید در مشهد به دست ایشان رسید. آقایان میلانی و خویی در درس آقای نایینی و آقاضیاء با هم همدوره بودند و مکاتبه داشتند. در جلسه فرمودند:«نامهای از آقای میلانی آمده است. به شما سلام رساندند.» گفتم:«السلام علیه و علیکم و رحمهالله.» گفتند:«دو خط درباره شما نوشتند که باید بخوانم» و خواندن همان دو خط موجب تکدر خاطر عدهای شد که چرا آقای میلانی چنین عظمتی را برای کسی مثل من قائل است و آقای خویی نیز تصدیق دارد؟ ایشان خواندند:
«...ورود فلانی در نجف در تمام ابعاد اسلامی از نظر علمی و سیاسی مستفید و باید از ایشان در حوزه نجف استفاده شود!» این ازجنبهای نمایانگر تواضع مرحوم آیتالله خویی هم بود که موجب تشکر بنده شد.
ظاهراً شما در منزل آیتالله خویی، برخوردی هم با جمشید آموزگار و اطرافیان او داشتید که شنیدن آن در این بخش از گفتوگو برای ما مغتنم است. ماجرا از چه قرار بود؟
در ایام عید یکی از سالهای حضورم در عراق، به نیت عید دیدنی از آیتالله خویی، به همراه برخی دوستان به منزل ایشان رفتیم. افراد مختلفی از عرب و عجم، برای عید دیدنی آنجا بودند. زمان زیادی از حضور ما در منزل ایشان نگذشته بود که یکی از روحانیون مسئول بیت آقای خویی آهسته به ایشان چیزی گفت! بعد هم مردی مسن حدود 60 ساله به همراه سه مرد جوان با کت و شلوار و کراواتِ خیلی شیک که هیچ تناسبی با مجلس ما نداشتند، وارد اتاق شدند. آقای خویی به احترام آنها از جا بلند شد. ما هم متعجب و حیران از اینکه آن روحانی به نجوا در گوش آقای خویی چه گفت؟ یا این افراد با این سر و وضع که مشخص است ایرانیاند اینجا چه کار دارند؟ فقط نگاه کردیم. آقایان دست آقای خویی را بوسیدند و روبهرویشان نشستند. از روی شگفتی سکوت جالبی بر جلسه حاکم شد. به چهره هر کدام از مهمانان که نگاه کردم، دیدم همه در فکر فرو رفته بودند و زیر چشمی این پنج نفر را میپاییدند، چون اکثر مهمانان جلسه روحانی بودند. با ورود آقایان، آقای خویی چند لحظهای سکوت کردند تا بالاخره یکی از مردان جوان سکوت را شکست و گفت:«با اجازه حضرت آیتاللهالعظمی خویی، آقایان وزیر و معاونان او هستند!» همه چیز روشن شد. آقای مسن از مقامات بالای ایرانی و سه نفر دیگر یا محافظ یا نویسنده و منشی او بودند. از صحبتهایی که بین آنها رد و بدل شد چنین برآمد که از قبل (شب قبل یا صبح) آقای خویی در جریان آمدن آقایان قرار گرفته بود. بعد هم آقای وزیر گفت:«ما از ایران مخصوصا برای زیارت حضرتعالی آمدهایم! شاهنشاه ما را فرستادند تا سلام و عرض ادبی از جانب ایشان کنیم و چون مقدور نشد، خودشان به زیارت شما و ائمه مشرف شوند، ما نایبالزیاره ایشان هستیم.» از مطالب و گفتههایشان برآمد که به تضمینخواهی برای شاه آمدهاند که شاه طرفدار و علاقهمند علماست، به ائمه اطهار عشق میورزد، مذهبی، متدین و علاقهمند به حوزههای علمیه است و از این دست مطالب. این سخنان برای جمع هشت نفری ما و طلاب دیگر هم که بعضی از آنها ایرانی بودند، بسیار گران آمد، اما این آقای وزیر کوتاه نمیآمد و همچنان صحبت میکرد. آقای خویی هم بدون کوچکترین سخنی فقط گوش دادند. بین سخنان آقای وزیر چند بار مکث شد و ما فکر کردیم آقای خویی به سخن میآیند و سخنان او را رد خواهند کرد ولی نهایتا این اتفاق نیفتاد. کلافه شدیم که مبادا این سخنان در آقای خویی مؤثر واقع شود و فکر کنند این آدم حقیقت را میگوید و شاه طرفدار علماست...!
بالاخره واکنشی هم به این سخنان نشان داده شد؟ظاهرا خود شما صحبتهایی کرده بودید؟
بله، عرض میکنم. در این گیرودار، طلبهها با نگاه از یکدیگر میپرسیدند: صحبت کنیم و جوابش را دندانشکن بدهیم یا منتظر یک ناجی باشیم؟! در این گیرودار خیلی صریح و قاطع ابتدا از آیتالله خویی اجازه گرفتم و بعد خطاب به ایشان عرض کردم:«بله، شاه به مذهب، روحانیت و طلاب علاقهمند است. نشانههای این علاقه هم این است که مدرسه فیضیه و طلاب امام صادق(ع) را قتلعام کرد! دیدید طلاب و سربازان امام زمان(عج) را از بالای بام پرت کردند؟ دیدید مرکز امام صادق(ع) را به گلوله بستند؟ دیدید قلب پیغمبر(ص) و امام زمان(عج) را جریحهدار ساختند؟ اینها همه نشان علاقهمندی شاه به امام صادق(ع) است! احکام اسلامی را هم، فقط گاهی اوقات در ایران تضعیف کرد! مفاسد را رواج داد، نسبت به روحانیت انواع و اقسام ظلم و آزار را روا داشت تا جایی که زندانهای ایران مملو از روحانی است. نشانه دیگر علاقه به روحانیت دستگیری آقای خمینی و زندانی کردن ایشان در زندان عشرتآباد و بعد هم از آنجا تبعید به بورسای ترکیه است. از روی علاقه حادثه 15 خرداد را به وجود آورد. شاه از روی علاقه به مذهب در یک روز برای دستگیری مرجع تقلیدی که ملت برای او قیام کردند، 15 هزار تن از مردم ایران از زن و مرد را به خاک و خون کشید. شاه از روی علاقه به امام رضا(ع) قلب آن بزرگوار را جریحهدار ساخت.»
واکنش آنها به سخنان شما چه بود؟
درحین صحبت، اجازه نفس کشیدن به وزیر ندادم تا مبادا او رشته سخن را از دستم بگیرد. مسلسلوار و پشت سر هم پیرامون این مسئله سخن گفتم و به عنوان خطیب آن مجلس، صدای اعتراض همه و بغض و خشم فروخورده طلاب را بر سر او ریختم. حضار ابتدا یکپارچه ساکت بودند، ولی رفتهرفته هر جا که صلاح بود، صحبتهایم را تأیید میکردند. برای تمسخر آقای وزیر وارد عمل شدم. به حرفهای خود همچنان ادامه دادم که:«بله، شاه از روی علاقه به روحانیت، مردان بزرگی چون آقایان منتظری و ربانی را زندانی میکند، بعضی از مردان مذهبی و متدین ما در حال حاضر، زیر شکنجههای سخت و وحشتناک قرار دارند.» جلسه داغ شد. در مقابل آقای خویی هم ارادهای برای سرکوبی و ساکت کردن من نداشتند. وزیر و اطرافیانش هم دست و پای خود را گم کردند و راه فرار از این مخمصه را نداشتند. گاهی در بین صحبتها مکث کوتاهی برای تنفس میکردم. آنها فقط توفیق داشتند بگویند:«آقا...»، ولی تا به خود بیایند، فرصت و داد سخن را از آنان میگرفتم. چندین بار اتفاق افتاد آقای وزیر و اطرافیانش گفتند:«آقا! آخه....» من صدایم را بلند کردم و داد زدم!تا اینکه بالاخره وزیر فرصتی به دست آورد و گفت:«بله، شاه علاقهمندبه مذهب و ائمه است که نام فرزندش را رضا نهاده!.» قاطعانه در پاسخ گفتم:«از روی علاقه، فرزندان امام صادق(ع) را قتلعام کرد!» ناگهان خنده حضار به علامت تمسخر وزیر و اطرافیانش بلند شد. سپس خطاب به آقای خویی گفتم:«از آقایان بپرسید، چرا هنوز علمای ایران در حبس و بعضی از دینداران در زندان هستند؟» آقای وزیر با صدای بلند گفت:«هیچ عالمی در زندان نیست!» گفتم:«آقای خویی! همین الان که ما اینجا نشستهایم، آقایان منتظری و ربانی در زندان شکنجه شدهاند. بهزعم آقایان، اینها از علما، طلاب و شاگردان امام صادق(ع) نیستند؟» که باز هم خنده حضار، آقایان کراواتی را به باد سخره گرفت، اما در میان جنجال و هیاهوی من و دوستان و تکمضرابها و واکنشهای وزیر و اطرافیان، آیتالله خویی همچنان ساکت نشسته بودند و تا آخر مجلس در رد یا تأیید طرفین حرفی نزدند. شاید هم مناسب نبود آن روز آقای خویی سخن بگویند. من با صدای رسا و گرم صحبت میکردم و خنده تأییدی یا گریه مصلحتی طلاب، به جلسه شور میداد. گاهی اوقات آقای وزیر و اطرافیان درصدد حمله برمیآمدند که با سد محکمِ قاطعیت من روبهرو میشدند. کمکم وزیر و همراهانش قید صحبت را زدند و حتی نخواستند از نفس کشیدنم استفاده کنند. فقط زمانی که ساکت شدم، خطاب به آیتالله خویی گفتند:«حضرت آیتاللهالعظمی خویی! فرمایشی ندارید تا از خدمتتان مرخص شویم؟» بدون هیچ نگاهی به حضار، با آقای خویی خداحافظی کردند. طلاب حاضر در مجلس بعد از رفتن آقایان، شروع به تحلیل ماوقع و آنچه گذشت، کردند. دوباره شروع به صحبت کردم و شرحی از اوضاع و وقایع ایران را برای آقای خویی مطرح کردم، اما آقای خویی باز هم چیزی نگفتند. گفتم:«اینها مأموریت دارند این طرف و آن طرف، از جمله در عراق و در حضور مراجع بزرگ، از شاه بتی بسازند و شاه را در نظر بزرگانی همچون حضرتعالی موجه جلوه دهند.» به نظر من، حتی سکوت ایشان درآن مجلس هم، به نفع ما تمام شد و به نوعی میدان دادن به من برای بیان مطالبم بود.
شما در نجف فعالیتهایی از قبیل برگزاری جلسات قلم و خطابه و برپایی نماز جمعه داشتید. واکنش ایشان نسبت به این برنامههای شما چه بود؟ این سؤال را از این بابت میپرسم که نوع برخورد ایشان با این موارد، میتواند نمایانگر نگاه ایشان به موارد مذکور باشد؟
چندی پس از برگزاری جلسات قلم و خطابه و برپایی نماز جمعه، آیتالله خویی درباره فعالیتهایم با من گفتوگویی کردند و اشکالات خود را هم بر این موارد مطرح کردند. ازجمله به طرح یکی از نظرات تفسیری من در موضوع «خلود در آتش» ایراد داشتند. من عقیدهام در باب خلود در آتش، بر این است که در آخر، آتش با اهل خود، هر دو از بین خواهند رفت و این طور نیست که عذاب خدا آخر نداشته باشد، چون آخر نداشتن آن، مستلزم ظلم خداست که البته این بحث را در چند کتاب خود آوردهام، اما در عین حال بر مبنای ادله عقلیه، عدلیه و قرآنیه، خلود در بهشت آخر ندارد، زیرا با اقتضا به فضل الهی امکانپذیر است، اما مقتضای عدل الهی نیست که عذاب بیپایان باشد. یعنی باید به اندازه گناه، البته نه از نظر زمانی بلکه از نظر موازنه با عذاب، یکسان باشد. در زمان بیان این مبحث عدهای از طلاب و منبریها سر و صدا کردند که خلود در حال انکار است و دین خراب و قرآن پاره شد، اما من در بحثها پاسخ آنها را میدادم و آنها عاجز میماندند. آقای خویی نیز با اقرار به اینکه عقل طلبهها نمیرسد، با بیان این مطلب مخالف بودند. گفتم:«من خیال میکردم اینجا حوزه و محل بحث و گفتوگو و تفکر است، اما حق با شماست!»
علاوه بر این، عدهای از اطرافیان آقای خویی پخش کردند که من در نماز جمعه گفتهام:«مقلدان آقای خویی از آقای خمینی تقلید کنند.» در صورتی که من به افرادِ در ابتدای تقلید، ایشان را معرفی کردم. از ابتدای ورودم به نجف، ایشان در بعد سیاسی بسیار به من کمک کردند، اما با آمدن آقای خمینی و بالا بودن کفه ایشان، آقای خویی بهطور ضمنی از من دلگیر شدند. با حضور در جلسه استفتائات ایشان و اشکال گرفتن با استناد به آیات قرآن و تندروی در بعد سیاسی، میان ما فاصله افتاد که این مسئله نیز برای من تبعاتی داشت.
شرایط عراق پس از درگذشت آیتالله حکیم چگونه بود؟ مقلدان ایشان بیشتر به کدام یک از مراجع رجوع کردند؟
بعد از درگذشت آیتالله حکیم، مرجعیت بین آیات خویی و شاهرودی و به نسبت کمتر، مرحوم امام تقسیم شد. به این معنی که در دوران آقای حکیم مرجع بزرگ فقط آقای حکیم بود، اما پس از فوت ایشان، هر سه بزرگوار اعلم شناخته شدند. شهریه طلاب و سرپرستی آنها به عهده ایشان بود. بعد از فوت آقای حکیم همه مقلدین ایشان مقلد آقای خویی شدند. نظر مرا پرسیدند، گفتم:«تقلید کردن از آقای خویی بعد از آقای حکیم خلاف فتوای آقای خویی است.» آنها مات و مبهوت از روحانیون خود در اینباره سؤال کردند، اما دوباره نزد من آمدند و توضیح خواستند. گفتم:«در فلان مسئله ایشان نوشته است اگر مجتهد میت، اعلم از مجتهد حی باشد بقا بر تقلید واجب است. شما که از آقای حکیم تقلید کردید، پس از فوت ایشان نمیشود فوری آقای خویی اعلم شود. اعلم شدن مرجعی که اعلمیت آن را قبول نداشتید، نیاز به گذر زمان دارد، نه فوت مرجع تقلیدتان!» در آن زمان در عراق، کمتر صحبتی از مرجعیت امامخمینی بود. حتی یک روز به ایشان عرض کردم:«آقا! شما شهریه بدهید.» فرمودند:«شهریه بدهم که مرجع شوم؟ نمیخواهم قرض کنم و شهریه بدهم.» همچنین در منبر نیز گفتند:«من راضی نیستم کسی از من تبلیغ کند.» به منزلشان رفتم و گفتم:«آقا! شما راضی نباشید، رضایت شما شرط نیست.» فرمودند:«چطور؟» گفتم:«تشخیص، وظیفه است» و تعابیر و صحبتهای آقای کاشانی بعد از فوت آقای بروجردی را برایشان گفتم که ایشان خندیدند.
جوان انلاین