02 اردیبهشت 1400
«باز نگاهي به نسبت فرقان با مجاهدين خلق»
فرقان تفسیرهای مجاهدین را تکرار میکردند
گفتوگوي يادآور با اسدالله بادامچيان
ظاهرا شما قبل از تشکیل گروه فرقان، اکبر گودرزی را میشناختید. چگونه با او آشنا شدید و از بدو آشنائی، چه ویژگیهائی را در شخصیت او برجستهتر دیدید؟ آیا از همان آغاز میشد فهمید که سرانجام گرایشات فکری و عملی او به چنین نقطهای ختم میشود؟
بسماللهالرحمنالرحیم. کار ارزشمندی را انجام میدهید، چون در انقلابی که رهبر آن امام خمینی و روحانیت مدیر اصلی آن است، این نکته قابل بررسی است که چگونه کسی که در لباس طلبگی است، گروهی را ایجاد میکند که به نام اسلام انقلابی، دقیقا ضد اسلام انقلابی عمل میکند. شناخت این مجموعه و ویژگیهای آنها و دلائلی که موجب شد به اینجا کشیده شوند، بسیار ضرورت دارد تا اگر این پدیده در آینده خواست به اشکال دیگری تکرار شود، جامعه آگاهی لازم را داشته باشد تا در این دام خطرناک نیفتد. کار بسیار ضروری و خوبی است و انشاءالله بتواند باقیالصالحاتی برای شما باشد و بتوانید با نیت خالص و به قصد روشنگری اذهان نسلهای آینده و در امتداد هدایت الهی عمل کنید.
در مورد گروه فرقان، آن موقعی که ما با آقای گودرزی آشنا شدیم، اساسا گروه فرقانی وجود نداشت. بعد از دستگیری دوستان در مؤتلفه اسلامی و بعد گرایش جامعه به سمت مبارزه مسلحانه، گروههای گوناگونی شکل گرفتند، از جمله مجاهدین خلق، چریکهای فدائی خلق و همین طور گروههای اسلامی نظیر ابوذر، حزبالله که در مسجد شیخ علی بودند و امثالهم که همگی در حقیقت میخواستند تابع امام باشند و حرکت ایشان را دنبال کنند و هر یک به طریقی عمل میکردند و بررسی هرکدام هم بسیار مهم است. در این مقطع من در عین حال که عضو سازمان مجاهدین نبودم، چریک همه جانبه آن بودم! ولی آنها حتی کتاب تکامل را هم از من پنهان کرده بودند!
در زمینه جذب نیروهائی که به درد این کارها بخورند، یکی از کسانی را که مناسب تشخیص دادیم آقای گودرزی بود. ایشان در مدرسه مسجد جامع چهلستون به مدیریت مرحوم آقای آشیخ حسن سعید طلبه بود. بسیار داغ و پرهیجان و به اصطلاح خودمان انقلابی و پرشور بود. او در همین ارتباطات با ما آشنا شد و بعد او را به مدرسه حاج شیخ عبدالحسین در بازار پاچنار آوردیم. در آنجا با آقای خسروشاهی راهی را رفتیم که آنجا را به یک مدرسه طلبگی اصولی تبدیل کنیم و طلبهها را به صورتی بسازیم که برای آینده انقلاب اسلامی چهرههای مؤثری باشند، به همین علت قرار گذاشتیم آزمون بگیریم. در آن زمان گرفتن آزمون برای طلبگی، چندان کار مرسومی نبود . برای پرداخت حقوق طلبهها بنده به سراغ مرحوم آقای کاغذچی و بعضی از دوستان بازاری که متمکن بودند، رفتم تا کمک کنند و آقای خسروشاهی بتواند حقوق طلبگی را از 50 تومان به 200 تومان برساند. غیر از آنکه از طلبهها آزمون گرفتیم، عدهای هم ماموریت پیدا کردند بذر انقلابیگری را در میان طلبهها، ولو اینکه در آزمون هم قبول نشده باشند، بپاشند. یکی از این طلبهها که قبول نشده بود، گودرزی بود. من در تنظیم سئوالات آزمون مشارکت داشتم و در آنجا تدریس و در برنامهریزیها با آقای خسروشاهی همکاری میکردم. اطلاعات آزمون دوم را به گودرزی دادم و او نمره ممتاز آورد! درحالی که معلومات چندانی نداشت!
پس لو دادن سئوالات امتحانی از همان زمان رسم بوده!
لو دادن که نبود، به خاطر مسائل انقلابی میخواستیم او و چند نفر دیگر وارد مدرسه شوند که عمدتاً هم آدمهای درست و حسابی از کار درآمدند و این یکی نخاله از کار درآمد. به هرحال گودرزی در سال 53 به آن مدرسه آمد و من در اسفند 53 دستگیر شدم و در زندان بودم. در نیمه دوم سال 56 که بیرون آمدم، ارتباط من با بسیاری از این گروهها قطع شده بود. شاید یکی از دلائلی که افکار اینها منحرف شد، همین بود که من دیگر با اینها ارتباط نداشتم. مثلا کفاش تهرانی برادر همان کسی که در مجله کیان بود، از بچههای مسجد شیخ علی بود و واقعا همراهی میکرد. چند بار هم که فراری شد، به او کمکهای خاصی کردم، ولی بعد رفت و کمونیست شد و در درگیری کشته شد! یا مثلا مجید معینی که الان از سران منافقین و فراری است، از بچههای همان دوره است که بهتدریج در آن مسیر افتادند و کم کم آن افکار را پیدا کردند. گودرزی هم در همان شرایط قرار گرفت و بهتدریج به سازمان منافقین رفت و جذب آنها شد و چون آدم پرشور و جسوری هم بود، طبعا آنها دیدند که برایشان عنصر مفیدی است و با او شروع به کار کردند.
شما در فاصلهای که در زندان بودید، خبری از گودرزی و مسیری که طی میکرد نشنیدید؟
در 40 روز اول که با آقای صادق زیباکلام هم سلولی بودم، اطلاعات کافی را از ایشان میگرفتم، بدون اینکه متوجه شود که من از چهرههای فعال مبارزه هستم. به او گفتم که من خواهرزاده شهید صادق امانی هستم، به همین جهت رژیم به من حساس شده و بیخودی مرا گرفته و آورده و من همین روزها آزاد میشوم! زیر شکنجهها هم کسی را لو ندادم و البته خدا کمک کرد. در آنجا متوجه شدم که در سازمان مجاهدین فریب، دروغ و انحراف فکری و عقیدتی پدید آمده. بعد از ایشان، نزد حسین خراسانی رفتم که از گروه ابوالفضل کبیر و محمد محمدی گرگانی، یعنی همان گروهی بود که اشرف دهقان را فراری داده بودند. او آدم ساده، اما متعصبی بود و از حرفهای او متوجه شدم که سازمان، انحراف عقیدتی دارد. بعد از 5/5 ماه که در زندان کمیته مشترک بودم، به زندان قصر منتقل شدم و در آنجا دقیقاً متوجه انحراف عقیدتی سازمان شدم، چون توانستم تفاسیر فرقان را ببینم.
این تفاسیر چطور وارد زندان شده بودند؟
چاپی نبودند. در زندان بچههای سازمان مجاهدین، چهارچوب حرفهائی را که گودرزی میزد، تنظیم کرده بودند، یعنی نوشتههای فرقان دقیقاً از مغز آقای گودرزی و یکی دو تا از رفقایش در نیامده بود، بلکه یک کار سازمان یافته دقیق سازمان مجاهدین خلق است که درون زندان سامان پیدا کرد.
خیلی از بچههائی که دستپرورده بنده بودند و خودم واسطه شده بودم که با سازمان مجاهدین کار کنند، وقتی که به زندان آمدند با من صحبت کردند و نظر مرا در بارة تفسیر اینها را میپرسیدند. این گفتوگوها موجب شد تا قضیه کاملا برای من روشن شود. یکی آمد و به من گفت: «الحاقه» که معنی قیامت است، به معنای یکی از دورههای تبدیل دوره فئودالیسم به بورژوازی است! این اولین چیزی بود که توجه ما را جلب کرد.
این حرف از جنس حرفهای گودرزی است. از او نقل میکرد؟
نه، از حرفهای سازمان بود. آنها گودرزی را نمیشاختند. این نوع تفاسیر چیزهائی بود که سازمان در زندان سر هم میکرد و بعد به دست گودرزی داد و او هم به نام گروه فرقان پخش کرد؛ یعنی ریشه این تفکرات در زندان بود. من در زندان، آنها را دیدم و متوجه شدم که فضای آنجا به گونهای است که اینها آیات قرآن و احادیث و مطالب نهجالبلاغه را میگیرند و معانی آنها را با افکار کمونیستی و مارکسیسم تطبیق میدهند. مدیریت فضای حاکم بر زندان به دست اینها بود، چون تشکیلات سازمانی بسیار آهنینی را راه انداخته بودند و هر کسی را که با آنها برخورد میکرد، خرد میکردند و انواع و اقسام تهمتها و افتراها را به او میزدند، لذا برخورد مستقیم هیچ فایدهای نداشت و تصمیم گرفتم درس عربی به روش آسان را شروع کنم.
با شروع این کار، اولین گروهی که آمدند، 7، 8 نفر بودند که سابقه طلبگی داشتند. جلالزاده، رئیس اجرائی سازمان در زندان شماره 3 قصر آمد پیش من. او تحت مسئولیت سعادتی و شوهر خواهر او بود. آمد و گفت: «شنیدهایم شما دارید عربی درس میدهید؟» گفتم: «بله، چه اشکالی دارد؟» گفت: «این کار در شأن شما نیست. این کار یک آدم عادی است.» گفتم: «ما از عادی هم عادیتریم. حالا شما بفرمائید شأن ما چیست تا خودمان هم بفهمیم؟» گفت: «شأن شما درس دادن قرآن و نهجالبلاغه است.» گفتم: «تدریس قرآن و نهجالبلاغه مورد علاقه خود من هم هست، اما وقتی من بروم، کس دیگری نمیتواند آنها را بفهمد. دارم عربی یاد میدهم که همه خودشان بفهمند. قرآن و نهجالبلاغه مال همه مردم است.» گفت: «درهرحال ما این کار را دور از شأن شما میبینیم و سازمان در این مورد نظر موافقی ندارد.» گفتم: «شأن من بر اساس احساس وظیفهام تعیین میشود و الان احساس میکنم وظیفه من این است که عربی درس بدهم.»
البته بعد از این گفتوگو فهمیدم به خوب نقطهای زدهام و تیرم دقیقاً به هدف خورده و در این کار مصممتر شدم.
چرا؟ عربی درس دادن چه مشکلی را حل میکرد؟
برای اینکه کسی که عربی یاد میگرفت، میفهمید که تأویلات و تفاسیر من درآوردی آنها بیپایه است و مشکل اصلی رفع میشد. چند روز بعد اینها دیدند درس ما گرفته و دارد خوب پیش میرود و دوباره جلالزاده آمد و گفت: «ما به این نتیجه رسیدهایم که این شیوهای که شما عربی درس میدهید خوب نیست. شما بیائید جامع المقدمات درس بدهید.» گفتم: «به شما چه مربوط است که من با چه شیوهای درس میدهم.» همه اینها را هم با لحن رفیقانه میگفتم، چون هنوز جزو کمون بودم. به هرحال زیربار نرفتم. چند روز بعد باز آمد و با صراحت گفت: «دستور تشکیلات این است که عربی درس ندهید.» گفتم: «تشکیلات به عربی درس دادن چه کار دارد؟ تو میدانی که دستور تشکیلات برای من حجت شرعی نیست. من تکلیف شرعیام برایم حجت است و لذا الان تکلیف شرعیام این است که عربی درس بدهم».
در هر حال از حدود 100 ، 115 زندانی آن بند، حدود 90 نفر یا پیش خود من عربی خواندند یا پیش کسانی که از من عربی یاد گرفتند. ما در ظرف حدود 40 ساعت و در 40 روز عربی را یاد میدادیم. الان هم دانشجوها و تیپ تحصیلکرده با همین روش در ظرف همین مدت و آدمهای عادی در ظرف 80 ساعت میتوانند با این روش، عربی را یاد میگیرند.
من از همان جا متوجه شدم که اینها میدانند انحراف عقیدتی دارند و قرآن را تفسیر به رای میکنند، اما در عین حال با آنها برخورد مستقیم نکردم، بلکه از همین طریق مبارزه را ادامه دادم. این باعث شد بهتدریج ذهنیت بچههای مذهبی دچار چند گانگی شود و لذا وقتی در سال 54 سازمان تغییر ایدئولوژیک خود را آشکار کرد، برای بچهها امر غیرمترقبهای نبود، چون آنها در زندان و از قبل فهمیده بودند که آنها کارشان با آن افکار انحرافی، به همین جاها هم میکشد. در سال 55 که مسئله فتوا در زندان اوین پیش آمد، با اینکه اینها بچه مسلمانها را بایکوت کردند، ولی زمینه آن از قبل آماده شده بود.
در نیمه دوم سال 56 از زندان بیرون آمدم و در اواخر سال، جزوات فرقان را به من دادند. مطالعه که کردم دیدم همان مطالب داخل زندان سازمان مجاهدین خلق است که دارد به عنوان فرقان پخش میشود. پیگیری کردم تا ببینم چه کسی دارد این کار را انجام میدهد و دیدم گودرزی دارد با همکاری چند تن از بچههای سازمان مجاهدین این کار را انجام میدهد و متوجه شدم که اکبر گودرزی در ترویج افکار التقاطی و انحرافی و تبدیل مفاهیم قرآنی به مفاهیم مارکسیستی تبدیل به ابزار سازمان مجاهدین شده است. در سالهای 56 و 57 ما وظیفه نداشتیم با این گروهها درگیر شویم، چون باید همه نیروهای خود را علیه رژیم شاه به کار میگرفتیم، ولی در عین حال با این موضوعات هم به شکل آرام برخورد میکردیم.
مثلا به چه شکل؟
به افراد میگفتیم که این افکار انحرافی و غلط هستند و روشنگری میکردیم. قبلاً اینها این حرف را در گوش هم میگفتند، ولی حالا مکتوب شده بود و علما آنها را مطالعه و نقد و نفی میکردند و طبعا متدینین هم متوجه شدند که این حرفها خلاف است، الا یک گروه احساسی که وقتی اینها را میخواندند، خوششان میآمد. اگر مبانی دینی انسان محکم نباشد، با خواندن چنین مطالبی در یک فضای رو به انقلاب، به خود خواهد گفت که اینها چقدر انقلابی هستند و چه حرفهای داغ و جالبی را مطرح میکنند.
اشاره کردید به تولید فکر مجاهدین در زندان و صدور آن به خارج از زندان. آنها در فضای زندان تا چه حد و با چه شیوههائی توانستند دستکم تا مدتی نسبت به خود حساسیتزدائی کنند. در توجیه افکارشان برای متدینین چطور عمل میکردند؟
دو سه ماه قبل از اینکه به زندان بروم، تیمور افغانی که در پرونده جلال گنجهای گیر افتاده و بعد از زندان آزاد شده بود، آمد و به من گفت این جلال گنجهای که ظاهرا آخوند است، آدم بسیار منحرف و خودباختهای است و برایم شرح داد که شب او را در انفرادی پهلوی من انداختند، درحالی که هم پرونده بودیم و قاعدتاً نباید ما را کنار هم میانداختند. او آمد و به من گفت که همه چیز را لو دادهام! گفتم چرا؟ گفت من تحمل شکنجه را نداشتم و چیزهائی را هم لو داده بود که فقط من و او میدانستیم! به او گفتم: «این را که دیگر کسی نمیدانست که من و تو با هم رفتیم و در خانه کسی اعلامیه ریختیم و یا با یک نفر برخورد کردیم.» جواب داد که گفتم دیگر! صبحها هم باید من به زور برای نماز بیدارش میکردم و بلند نمیشد. معلوم بود که ایمان و اعتقادش سست شده است.
در هرحال وقتی که خودم به زندان رفتم، از جلال گنجهای پرسیدم که این حرفها صحت دارند؟ و او تقریباً نتوانست منکر شود. من از همان جا متوجه شدم که اینها دچار انحراف هستند و در واقع مدیریت سازمان منحرف شده. مخصوصا در زندان قصر با ابوالفضل کبیر و محمد محمدی بحث کردیم و از آنها پرسیدم جهانبینیتان را برای من بگوئید. ابوالفضل کبیر در حیاط زندان قصر برای من برهان نظم را گفت. به او گفتم: «اینکه جهانبینی نیست، برهان نظم است و تازه تو از برهان نظم چه چیزی گیرت میآید؟ تو که به اثبات خالق نمیرسی.» بعد فهمیدم که در آنجا هم دارد کلک میزند.
در اردیبهشت سال 55 ما را از زندان قصر به کمیته مشترک و بعد به زندان اوین بردند. در کمیته مشترک، آقای لاجوردی به من گفت اینها منحرف شدهاند و از من پرسید کتابهای تکامل و جهانبینیشان را دیدهای؟ گفتم: نه و او برایم شرح داد، منتهی گفت: «اگر به آنها بگوئی، برای هر کسی یک جور شرح میدهند و جهانبینی متفاوتی را میگویند. برای کمونیستها یک جور، برای مذهبیها جور دیگر. از یک راه دیگر وارد شو.» من رفتم و به محمد محمدی گفتم: «این اصول دیالکتیک که اینها میگویند چیست؟» و او شروع کرد به شرح دادن. گفتم: «اینکه با مبانی اسلام نمیخواند.» ناشیگری کردم و او فهمید که من دنبال این هستم که از قضیه سر در بیاورم. پرسیدم: «مبانی جهانبینی شما همین است؟» گفت: «بله» پرسیدم: «شما چرا جهانبینی سازمان را به من نگفتید؟ چرا سایر دوستان مثل ابوالفضل کبیر آن را پنهان میکنند؟» گفت: «شاید خبر نداشته!» گفتم: «ابوالفضل کبیر از جهانبینی سازمان خبر ندارد؟» گفت: «لابد به تو اعتماد ندارد.» گفتم: «جهانبینی سازمان که اسرار سیاسی نیست که اعتماد نداشته باشید. جهانبینی یک عقیده است. عقیده را چرا نمیگوئید؟» گفت: «اینجا میکروفون هست و من نمیگویم.» گفتم: «من گوشهایم تیز است. بیا در گوش من بگو.» خلاصه طفره رفت و نگفت. بعد ما را بردند به زندان اوین و در آنجا هم حاضر نشد بگوید. یک روز باخبر شدم که محمدی برای چند تا از طلبهها جهانبینی میگوید. من و او هم سلول بودیم. پرسیدم: «چطور برای طلبهها که جهانبینی میگوئی، میکروفن وجود ندارد، برای من که میخواهی بگوئی، میکروفن هست؟ چرا نمیگوئی؟ معلوم است که سازمان در پی فریب است و میخواهد نیروهای ناآگاه را جذب کند».
البته من مطالب را به شکل تلویحی از او گرفته بودم و برای توضیح آن به او نیازی نداشتم. آقای لاجوردی در زندان همه این مطالب را برای آقای طالقانی مطرح کرد و ایشان همه آنها را نفی و تخطئه کرد. محمد محمدی حسابی از این موضعگیری آقای طالقانی عصبانی شد. قرار شد چهار نفر از علما یعنی آقای لاهوتی، آقای ربانی، آقای انواری و آقای مهدوی کنی، مطالب محمد محمدی را درباره جهانبینی سازمان بشنوند. چند شبی او آمد و مطالبش را گفت و بعد همگی نظر دادند که اینها همه التقاطی و انحرافی است و هیچ ربطی به اسلام ندارد و برگرفته از اصول مارکسیسم است. در اینجا دیگر مسائل کاملا روشن شده بود و نهایتا هم به صدور فتوا کشید.
یکی از پایههای اصلی تفکر و عمل فرقان «روحانیتستیزی» سخت و کینهتوزانه است. برخی ریشههائی را برای این نگرش برمیشمرند. یکی اینکه شخص گودرزی از علمائی که با آنها ارتباطاتی را برقرار کرده بود، دل خوشی نداشت، از جمله آقای سعید که او را از مدرسه چهلستون بیرون کرد، بعد آقای مجتهدی از مدرسه بیرونش کرد، آقای خسروشاهی هم همینطور و بعد هم نسبت به شهید مطهری به دلیل حساسیتهای ویژه ایشان، دشمنی شدیدی پیدا کرد. از سوی دیگر این نکته را هم ذکر میکنند که اینها بهشدت شیفته دکتر شریعتی بودند و از آنجا که رفتارهای برخی از علما و روحانیون با دکتر شریعتی بسیار تند بود، کینه آنها را به دل گرفتند. به نظر شما آیا آنچه ذکر کردیم ریشه روحانیتستیزی اینها بود و یا روحانیتستیزی فرقان هم مثل ایدئولوژیشان از القائات سازمان مجاهدین بود؟
خود سازمان مجاهدین روحانیتستیز بود و لذا شما در میان رهبران سازمان، حتی یک روحانی نمیبینید. همه آنها عناصر غیرروحانی هستند. علتش هم این است که سازمان میخواست با مجموعهای از افکار مارکسیستی، مردم را به سمت یک تفکر التقاطی بکشاند و روحانیت بیش از هر عنصر دیگری مانع اینها بود و طبیعی است که اینها روحانیستیز باشند. اینها تفسیر المیزان را آورده و در جلد 1 و 2 نوزده مورد را علامتگذاری کرده بودند و مسخره میکردند. چرا این کار را میکردند؟ چون میخواستند تفاسیر فرقانگونه جا بیفتد. اینها چند سئوال جور کرده بودند که از خیلی از علما میپرسیدند، از جمله اینکه رفتار حضرت امیر(ع) با خوارج چگونه بود؟
لابد میگفتند دموکراتیک بوده.
خیر، به اصطلاح اینها حضرت در مراحل اول دموکراتیک عمل کرده، همراهی کرده، میدان را باز کرده، حتی ابن ملجم را قصاص قبل از جنایت نکرده، اما بعد با خوارج جنگیده و چند هزار از آنها را هم به درک فرستاده، بنابراین اینها دنبال این مطلب نبودند که آیا مولا دموکراتیک عمل کرده یا نه، بلکه در واقع میخواستند ارتباط وثیق بین روحانیت و اسلام را بشکنند و آنها را از جایگاه تفسیر صحیح و رسمی دین تنزل دهند. پس اینها اصل روحانیت ستیزی را از سازمان گرفتند.
علت دوم این بود که نهضت، نهضت روحانیت بود و یک مرجع تقلید در رأس آن بود و روحانیت مدیران بعد از امام بودند. اینها میخواستند رهبری انقلاب را به دست بگیرند، بنابراین از نظر سیاسی هم روحانیت را مانع اصلی خود میدیدند. اینها چرا مرحوم مطهری را زدند؟ چون مطهری داشت مسائل بعد از انقلاب را پیشبینی و باز میکرد. مسئله سوم این بود که آنها میدانستند هر روزی که روحانیت و به تبع آنها متدینین متوجه انحراف آنها بشوند، طردشان خواهند کرد، لذا سعی داشتند روحانیت را بشکنند. سازمان مجاهدین بهتدریج توسط کادر دوم، یعنی مسعود رجوی که نفوذی بود، تبدیل به عامل استکبار شد و چون نهضت را نهضت روحانیت میدانست، میخواست روحانیت را بکوبد و لذا میبینید سازمان شعار اسلام انقلابی میدهد، ولی اسلام واقعی را میکوبد؛ تفسیر به رای میکند و تفاسیر اصولی را میکوبد، فقه را مسخره میکند و روحانیت را کنار به هیچ میگیرد. اینها در زندان بدون رودربایستی میگفتند مگر خمینی کیست؟ ما صد تا لنگه خمینی در آستین داریم!
علامه طباطبائی، آن مفسر بزرگ را میشکستند، به این ترتیب که میآمدند و از یک روحانی دیگر میپرسیدند اینکه میگویند حضرت امیر(ع) در یک شب در 18 جا مهمان بوده، درست است؟ بعضیها که حواسشان نبود، تحت تاثیر فلسفه یونان میگفتند این قالب مثالی حضرت بوده که در 18 جا حضور داشته! البته اینها احادیث مسلمی هم نیستند. میگفتند اصلا چه ضرورتی بوده که حضرت امیر در یک شب به 18 جا برود. برود که چه کند؟! اساساً با طرح این نوع سئوالات، شخص میخواهد به کجا و به چه هدفی برسد؟ وقتی که آن روحانی بلد نبود جواب اینها را بدهد، همین را میگرفتند و هیاهو به راه میانداختند که این اسلام است؟ این قرآن است؟ این حرفها دور از عقل و خرد و دانش است.
نسبت به اینکه طرفدار دکتر شریعتی باشند. آقای شریعتی خودش روحانیستیز نبود. کتابهایش را که بخوانید، در اصل روحانیستیز نیست، بلکه روحانی متحجر را میکوبد. خودش بارها مینویسد که هیچ یک از سندهای خیانت به این مملکت را یک روحانی امضا نکرده. واقعا من در طول آن سالهائی که با او معاشرت و گفتگو داشتم، او را روحانیستیز نمییافتم. آقای شریعتی به علت تنوع عرصههای مطالعاتی و ذهنیتها و سئوالاتش هر زمان یک جور بود. مثلا در آغاز تحت تاثیر افکار پدرش آشیخ محمدتقی شریعتی بود که مذهبی روشنی بود. بعد کمکم در چنبره سوسیالیسم افتاد و سوسیالیسم خداپرست را در مقدمه کتاب ابوذر نوشته و میگوید دنیا اگر بخواهد انقلابی شود باید سوسیالیست شود، درحالی که معنا ندارد که یک خداپرست، سوسیالیست شود، آن هم کسی مثل ابوذر. بعد رفت اروپا درس خواند و نسبت به ماسینیون و گوروویچ و دیگران در ذهنش یک نوع شیفتگی احساس میکرد.
روح او دنبال عشق میگشت و لذا وقتی به کسی میرسید و به او علاقمند میشد، به جای علاقمندی عادی، شیفتگی پیدا میکرد. تعابیری را که دکتر شریعتی از گوروویچ یا ماسینیون میآورد، جالب است و انسان احساس میکند غرق در آنها شده، درحالی که آنها حتی اگر اسلامشناس هم بودند، اسلام شناس مستشرق بودند. وقتی او از اروپا به ایران آمد، امام و انقلاب و این جریانات را درک کرد و شیفته امام شد و با تعابیری مثل «خمینی: فریاد بلند ما» شعری گفت. حتی در این دوره به مرحوم شهید بهشتی و بهخصوص مقام معظم رهبری علاقمند شد و کتاب «امت و امامت» را تحت تاثیر افکار و نقدهای آقا نوشت. آن قدر در این آدم شیفتگی هست که وقتی از آنجا میآید و میبیند آقا این حرفها را زدهاند، فورا این کتاب را تنظیم میکند و با بیان شیوا و زیبایش که جای آن هنوز هم بسیار خالی است، مطالبش را مینویسد.
البته ادبیات آن روز شریعتی به درد نسل امروز نمیخورد و کهنه شده، ولی در زمان خودش بسیار تاثیرگذار و بدیع بود و ما امروز واقعا جای چنین آدمی را خالی میبینیم تا بتواند این طور قشنگ آن هم 5، 6 ساعت حرف بزند که آدم میخکوب شود و نتواند از جا بلند بشود و برود. کتابش را که دست میگرفتید، دلتان نمیآمد زمین بگذارید و میخواستید تا آخر بخوانید. بعضی از نوشتههایش هم انصافاً زیباست، حالا آن بخش که التقاط دارد، در جای خودش قابل نقد است. مثلا مطالب «حسین وارث آدم»، همان معارف جریان مارکسیستی است، مانیفست مارکس است، منتهی در قالب امام حسین(ع) گفته! اینها آن حالت به هم ریختگی ذهنیت و افکار اجتماعی دهه 50 است که تا سال 56 ادامه پیدا میکند. در آن سالها ما یک جور به هم ریختگی افکار داریم که یک طرفش فرقان است، یک طرفش سازمان مجاهدین است، یک طرفش شریعتی است و طرف دیگر هم افکار مقابل است و همه هم داغ و انقلابی.
پس شما معتقد نیستید که فرقان بهرغم ادعاهایش بر علاقمندی به دکتر شریعتی، روحانیتستیزی را از او گرفته باشند.
نه، چون من شریعتی را در برخوردها و در نوشتههایش روحانیتستیز ندیدم. نظرات انتقادی نسبت به روحانیت زیاد دارد و ذهنش نسبت به روحانیت و مسائل مربوط به آن دچار تردیدها و سئوالاتی است که با دید متعارف و فقاهتی متفاوت است. در عین حال روشنفکری است که به مذهب علاقه دارد، لذا اگر کسی بپرسد که شما اکبر گودرزی را دستپرورده آقای شریعتی میدانید؟ میگویم خیر. اکبر گودرزی شاگرد دقیق و بیواسطه سازمان منافقین است. بدیهی است هر کسی از هر مطلبی همان استفادهای را میکند که مدنظر اوست. هر فکری هم که التقاطی شد، نمیتواند با اسلام فقاهتی همراه شود، کما اینکه جریان روشنفکری نشد، جریان ملیگرائی پان ایرانیستی نشد. شما وقتی میبینید که جبهه ملی در برابر لایحه قصاص موضع میگیرد، آیا این جبهه واقعا میتواند مذهبی باشد؟ یک ذهن ملیگرا دارد و لذا نمیتواند حاکمیت فقه را بپذیرد و با آن محاربه میکند. شاید کسی بگوید جبهه ملی وابسته نیست، ولی قطعاً غربگرا که هست و بر اساس همان غربگرائی، ضد اسلام، ضد دین و ضد روحانیت حرکت کرده و اگر در طیفی از آنها روحانیتستیزی وجود دارد، به خاطر این است که غرب قرنها با روحانیت سر ستیز داشته و اینها هم متأثر از آن هستند.
یکی از نکات مهمی که مطرح میشود این است که فرقانیها مرحوم آیتالله حاج شیخ قاسم اسلامی را به خاطر مخالفت وی با دکتر شریعتی ترور کردند و این را شاهدی بر تأثیرپذیری شدید آنها از شریعتی تلقی میکنند. تحلیل شما از این موضوع چیست؟
مرحوم آقای حاج شیخ قاسم اسلامی یک روحانی سادهزیست، واقعا متدین، واقعا انقلابی و واقعاً مخلص و مبارز بود که در دوران نهضت ملی شدن نفت و پس از آن، بیش از دهها بار به زندان افتاد. او آدم ارزشمند و بسیار شجاعی بود که در دوران خفقان پس از کودتا پیوسته پرچم مبارزه را به دوش میکشید. بسیار آدم شجاع و آزاده و مخلص و میتوان گفت که یکی از بهترین روحانیون ما بود. ایشان افکار دکتر شریعتی را خلاف دین و روحانیت و انحرافی میدید و با او به مبارزه پرداخت، البته این مبارزه به صورت هماهنگی با مجموعة علما و روحانیت نبود، بلکه بیشتر صبغة فردی داشت. بالای منبر، حسینیه ارشاد را میگفت یزیدیه اضلال. نوع برخوردش هم تند و داغ بود. آن طرف هم که طرفداران شریعتی بودند، برخورد داغ میکردند. کسانی هم پای منبر شیخ قاسم اسلامی با صمیمیت و عشق مینشستند و این دو گروه به جان هم میافتادند؛ آقای شریعتی هم علیه آقای اسلامی حرف میزد. من همان موقع هم به دکتر شریعتی گفتم: «شما چرا این حرفها را درباره آقای اسلامی میگوئی؟ او آدم مبارزی است، متدین است. عقیدهاش این است. شما که نمیتوانی بگوئی که این ملاء فرعون است، این مؤمن آل فرعون است! این بنده خدا چه اشکالی دارد؟ سادهزیستی، انقلابیگری، در بند پست و مقام نبودن او را نمیبینی؟ تنها مسئلهاش این است که افکار تو را قبول ندارد. این جوری که حرف میزنی، اعتبار بقیه حرفهایت هم از بین میرود. تو میخواهی با آخوند و عالم سوء برخورد کنی؟ خب دهها حدیث درباره چنین عالمی داریم که: اذا فسد العالِم فسد العالم. احادیث ما به اندازه کافی این حرفها را دارد، ولی وقتی با یک عالم مخلص مردمی انقلابی سادهزیست و مؤمن که کسی ذرهای خلاف در زندگیاش ندیده، در میافتی، اعتبار خودت را خدشهدار میکنی».
خاطره جالبی را از شهید اسلامی نقل کنم. یک روز میگفت: «مدتها میگذشت و من پول نداشتم که برای خانمم میوه بخرم. بالاخره یک روز خانم گفت: بابا! این چه وضعی است؟» میخواهم بگویم تا این حد زندگی سالم و سادهای داشت. یک روحانی خطیب منبری قوی، چندین ماه نتواند یک کیلو میوه بخرد و به منزلش ببرد. میگفت: «بالاخره خسته شدم و پیش خدا ناله کردم که خدایا! مددی! رفتم یک جائی و گفتند آشیخ بیا برو منبر و رفتم و مقداری پول به ما دادند. سر چهار راه مولوی گلابیهای خوبی میفروختند. خودم هم هوس کرده بودم و وقتش بود که برای خانواده هم میوه بخرم. آمدم میوه جدا کنم که میوه فروش گفت: ببین! حاجی: این دو تا پاکت را یک نفر سوا کرده، ولی نیامده ببرد. نگاه کردم و دیدم چه گلابیهای خوبی است و پول را دادم و پاکتها را آوردم خانه و دادم دست زنم؛ خوشحال از اینکه بالاخره دست پر به خانه رفته بودم.»
آقای اسلامی خیلی هم آدم شوخ و شیرینی بود و این ماجرا با با شیرینی تعریف میکرد. او چنین ادامه داد: «بالاخره بعد از چند دقیقه خانم برگشت و گفت: این گلابیها را خودت خریدی؟ پرسیدم: چطور؟ مگر چه شده؟» گفت: سه چهار تا سالم روی پاکت بود و بقیه هم لک و خراب بودند. معلوم شد که طرف گلابیهای لهیده را داخل پاکت گذاشته و رویش چند تا سالم چیده و داده دست ما. چند شب بعد میوه فروش سر چهار راه مولوی را دیدم و گفتم: داداش! این رسمش بود؟ تو بعد از مدتها که میوه نخریده بودم، آبروی ما را پیش خانم بردی. میوه فروش گفت: راستش آن شب ضرر کرده بودم. گفتم این میوهها را به کی بدهم که شر نشود، دیدم شما از همه بهتری که دست کم اگر هم نفرین کنی، فقط خودم را نفرین میکنی و به زن و بچهام کار نداری!»
آقای حاج شیخ قاسم اسلامی چنین آدمی بود. البته در سال 56، 57 که دو مرتبه دعوای شریعتی بالا گرفت. مرحوم امام در این مورد یک بحث جدی کردند و فرمودند: «چرا علیه هم حرف میزنید؟ مسئله این چیزها نیست. اینها میخواهند بین شماها تفرقه بیندازند. از این حرفها نزنید.» و شهید اسلامی هم دیگر حرفی نزد و اطاعت کرد.
بعد از پیروزی انقلاب یک روز من در دفتر حزب جمهوری اسلامی نشسته بودم. دیدم از بازار زنگ زدند که آقای شیخ قاسم را کشتهاند. عدهای هم جنازه را آوردهاند در بازار و شعار میدهند که: «این سند جنایت شریعتی!» شریعتی بنده خدا خودش قبل از انقلاب از دنیا رفته بود. پرسیدم چه کسانی دارند این کار را میکنند؟ گفتند اینها دارند هیاهو میکنند و آدمهای مشکوکی هستند. من فوری به بچههای مؤتلفه بازار گفتم جمع شوید و بریزید سر جنازه شیخ قاسم و از او تجلیل کنید و بلند شعار بدهید: «عزا عزاست امروز/ حجتالاسلام ما نزد خداست امروز.» چون عدهای مشکوک ریختهاند که همان جنگ سابق با روحانیت را علم کنند و یک عده هم این وسط سود حاصل از این تفرقه را ببرند. بچهها رفتند و این کار را کردند و ماجرا افتاد دست بچههای ما و شعار قبلی دیگر تکرار نشد و آن عده هم به اهدافشان نرسیده بودند.
بعید میدانم که مریدان آقای شریعتی، شهید اسلامی را کشته باشد، اما اگر فرقان کشته باشد، اینکه سازمان مجاهدین این طراحی را کرده باشد که جنگ شریعتی و روحانیت را راه بیندازد، از آنها برمیآید. من فرصت پیدا نکردهام شرح محاکمات فرقانیها را بخوانم. تنها کاری که از دستم برآمد، همین بود که در تشییع جنازه شهید اسلامی، شعار را از دست اینها گرفتیم و جنازه را با احترام بردیم و در شیخان دفن کردیم. در هر حال در سال 56 جزوات فرقانیها که به دستم رسید و مطالعه کردم، دنباله قضیه را گرفتم و به اکبر گودرزی رسیدم که در این سال فراری شده بود.
بعد از پیروزی انقلاب، پشت مجلس که ستاد تبلیغات اقامتگاه امام بود، عکس گمشدهها را میآوردند که به صدا و سیما بدهیم. یک روز دیدم عکس گودرزی را آوردهاند و یک نفر گفت که این شخص گم شده! عکس با عمامه بود. میخواستند اعلام کنند که اگر کسی از او نشانی دارد، خبر بدهد. پرسیدم: «کجا گم شده؟» گفتند: «در جریان روزهای انقلاب.» گفتم: «بعید است گم شده باشد.» عکس را گرفتم دادم به بچههای کمیته که تازه تشکیل شده بود و گفتم: «این اکبر گودرزی، رئیس فرقان و آدم خطرناکی است. احتمالا اینها برنامهای دارند. مراقبت کنید که این فرد را دستگیر کنید.» و نامه را برای دادستانی و مقامات مسئول فرستادیم. این عکس عمامهای و نامهای را که نوشتم گمانم هنوز داشته باشم.
از همین جا معلوم شد که اینها در کارشان جدی هستند. من همان موقع هم بارها گفتم که این گروهی که اسم فرقان گرفته و به نام اکبر گودرزی مشهور شده، در واقع شعبهای مثل شعبات جنبش مجاهدین است که منافقین ایجاد کردند. جنبش مجاهدین برای کارهای روزمره و سیاسی است و گروه فرقان به عنوان بازوی نظامی و ضربه به نظام عمل میکند. من اعتقاد عمیق دارم که فرقان، گروه ضربت و ترور سازمان منافقین بود و همه این نقشهها را هم داخل زندان طراحی کردند. بیتردید با امریکا هم در ارتباط بودند، چون میدانستند چه کسانی را باید بزنند. بعضیها میگویند که آقای قرنی و آقای مطهری و سایرین اسمشان در لیست گوادلوپ بوده که اگر درست باشد و اسناد گوادلوپ منتشر شود، دقیقا مشخص خواهد شد که فرقان یک گروه آمریکائی است که از طریق سازمان امریکائی منافقین عمل کرد. الان که وضعیت عراق هم به هم خورده، باز ملاحظه میکنید که مسعود رجوی تحت پوششهای دقیق امنیتی غرب است. این جوری نیست که چهار نفر محافظ عادی از او محافظت کنند.
پس به نظر شما پرونده فرقان از این جهت که مجاهدین هنوز فعال هستند، باز است و هنوز هم حلقههای مفقودهای از این جریان هست که با دستگیری همه منافقین و انتشار اسنادشان معلوم میشود.
ممکن است این طور باشد. کمتر به این موضوع پرداخته شده و اگر در تحقیقات به این قضیه پرداخته شود، ممکن است مطالب جدیدتری به دست بیاید.
سوتیترها:
ص2:
ایشان در مدرسه مسجد چهلستون به مدیریت مرحوم آقای آشیخ حسن سعید طلبه بود. بسیار داغ و پرهیجان و به اصطلاح خودمان انقلابی بود. او در همین عرصه با ما آشنا شد و بعد او را به مدرسه شیخ عبدالحسین در بازار آوردیم. تصمیم ما این بود که آنجا را به یک مدرسه طلبگی اصولی تبدیل کنیم. به همین علت قرار گذاشتیم آزمون بگیریم.
ص3:
یکی از این طلابی که در آزمون مدرسه شیخ عبدالحسین قبول نشده بود، گودرزی بود. من در تنظیم سئوالات آزمون مشارکت داشتم و در آنجا تدریس و در برنامهریزیها با آقای خسروشاهی همکاری میکردم. اطلاعات آزمون دوم را به گودرزی دادم و او نمره ممتاز آورد! درحالی که معلومات چندانی نداشت!
ص4:
روح شریعتی به دنبال عشق میگشت و لذا وقتی به کسی علاقمند میشد، به جای علاقمندی عادی، شیفتگی پیدا میکرد. تعابیری را که دکتر شریعتی از گوروویچ یا ماسینیون میآورد، جالب است و انسان احساس میکند غرق در آنها شده، درحالی که آنها حتی اگر اسلامشناس هم بودند، اسلام شناس مستشرق بودند.
ص5:
مرحوم حاج شیخ قاسم اسلامی، روحانی ارزشمند و بسیار شجاعی بود که در دوران خفقان پس از کودتای 28 مرداد پیوسته پرچم مبارزه را به دوش میکشید. بسیار شجاع و آزاده و مخلص و میتوان گفت که یکی از بهترین روحانیون ما بود. ایشان افکار دکتر شریعتی را خلاف دین و روحانیت و انحرافی میدید و با او به مبارزه پرداخت، البته این مبارزه بیشتر صبغة فردی داشت.
ص6:
من اعتقاد عمیق دارم که فرقان، گروه ضربت و ترور سازمان منافقین بود و همه این نقشهها را هم داخل زندان طراحی کردند. بیتردید با امریکا هم در ارتباط بودند، چون میدانستند چه کسانی را باید بزنند. بعضیها میگویند که آقای قرنی و آقای مطهری و سایرین اسمشان در لیست گوادلوپ بوده که اگر درست باشد و اسناد گوادلوپ منتشر شود، دقیقا مشخص خواهد شد که فرقان یک گروه آمریکائی است.
مجله یادآور