26 اردیبهشت 1400
العبد محمد تقی بهجت
کلاس اول دبیرستان بودم. معلم دینی خوبی داشتیم. از آن جوانان پرشور دهه شصتی که حالا در آغاز دهه هفتاد، با ترکشهای جنگ در کمرش، درست نمیتوانست راه برود. از نسلی که درد دین و شور جوانی را در دهه 60 با هم داشتند. خود او غیر از آن که فوق لیسانس مدیریت صنایع داشت، سالهای زیادی را هم درس طلبگی خوانده بود. نخستین بار وصف آیتا... بهجت را از او شنیدم، توصیف کرامات و استخارههای عجیب و غریبش که در واقع، استخاره نبود، اخبار به غیب بود، آگاهیاش به ضمیر آدمها، مشاهده صور برزخی و ...
بعدها خودم، طلبه شدم و به قم رفتم. رد حرفهای معلم دینیام را گرفتم و در اولین فرصت، نماز مغربی را به مسجد فاطمیه درگذر خان رفتم. هرگز خاطره آن نخستین بار که او را دیدم، فراموش نخواهم کرد. پیرمردی قدکوتاه با قیافه تیپیکال یک گیلانی: دماغ بزرگ، پوست سفید مایل به سرخی، لبهای نازک قیطانی، در زمینه ریش سفید برفی که سرخی لبهایش را همیشه تر و تازه و باطراوت جلوه میداد، شالی سفید دور کمرش بسته بود و قبا و عمامهاش، نشان از لاقیدی خاصی در لباسپوشیدن داشت.
یادم نمیرود که آن روز، روزهای اول بازگشایی حوزه علمیه بود و مسجد، شلوغ. به ناچار در ایوان طبقه دوم اقتدا کردم. از پنجره، گنبد حضرت فاطمه معصومه(س) پیدا بود و از پایین، صدای رسا و مرتعش پیرمرد که به ناله بیشتر شبیه بود، اما با فصاحت تمام، کلمات نماز را ادا میکرد، لرزهای غریب بر اندامم افکنده بود.
گذشت و آیتا...العظمی گلپایگانی مرحوم شد و یک سال پس از او، آیتا...العظمی اراکی. در این فاصله یکساله و سپس تا یک سال پس از فوت آقای اراکی، حدود صد و سی رساله توضیحالمسایل منتشر شد، اما خبری از رساله آقای بهجت نبود. جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، پس از درگذشت آقای اراکی، به اجماعی درباره اعلمیت هیچ کدام از فقهای مطرح حوزههای علمیه نرسیده بود و نهایتا هفت نفر را به مردم معرفی کرده بود تا هر کس به تشخیص خودش، از میان آن هفت نفر یکی را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کند. نام آیتا... بهجت هم در میان این هفت نفر بود اما ماهها از پس هم میآمدند و میرفتند و کسانی چون من که شیفته ایشان بودند، رسالهاش را نمییافتند، در حالی که سن و قدمت تدریس او در سطح تخصصی فقه و اصول که به خارج مرسوم است، از همه آقایان حاضر، بیشتر بود. ظاهرا پس از یک سال و اندی و مراجعات فراوان مردم، رساله ایشان را برخی از علاقهمندانشان از جیب خود پول گذاشتند و چاپ کردند، زیرا خودشان مطلقا اجازه خرجکردن وجوه شرعیه مثل خمس و زکات را برای انتشار رساله خود نداده بودند.
اولین بار که رساله توضیحالمسایل او را دیدم، باز هم حیرت کردم. این بار یک سنتشکنی دیگر از او: مرسوم است که پای جلد رسالههای توضیحالمسایل، عناوینی و القابی را برای مرجع تقلید مورد نظر ثبت میکنند: زعیم حوزههای علمیه، مرجع عالیقدر عالم تشیع، و... میدانید پای رساله ایشان چه نوشته بود؟ «العبد محمدتقی بهجت.»
آن روزها نوجوان بودم و سری پر از شور داشتم. گمشدهای داشتم که مرا از دبیرستان به حوزه عملیه کشانده بود. درس میخواندم و ارضا نمیشدم. گاهی روزها، روزه میگرفتم و با زبان روزه به مسجد او میرفتم. بچه بودم و نمیفهمیدم و پس از نماز، با جماعتی که او را تا خانهاش در چند کوچه آن طرفتر از مسجد بدرقه میکردند، همراه میشدم و هر بار با این درخواست از او که: «نصیحتم کنید» پاسخ؛ همواره سکوت بود. یک روز بدجور پاپیاش شدم. ظهر بود، از آن ظهرهای گرم قم. در آن کوچه قدیمی و از میان دیوارهای خشتی و کاهگلی میرفتیم و من آن درخواست را دوباره و سه باره تکرار کردم. ناگهان پیرمرد ایستاد. لبهایش میلرزید و بغض کرده بود. گفت: «فکر میکنی من مردم را بازی میدهم که با دست جواب استخارهشان را میدهم؟ مگر حال مرا نمیببینی؟» در عالم خامی خیال کردم حال ندارد و مریض است. در نیافتم که «حال» در زبان او مانند او چه معنی دارد:
سر کیست تا برد آرزو به غبار سجده کمینیات
نرسیده فطرت نه فلک به هواییان زمینیات
«حال» او چه بود که جواب استخاره مردم را هم با اشاره دست میداد و حتی از گفتن دو کلمه «خوب است» یا «بد است» پرهیز داشت؟
ابتدای حال بهجت
او در نجف، در سن 17 سالگی به محضر عرفانی سید علی قاضی راه مییابد. زمان میگذرد و خبر از طریق طلاب همشهری او یا زائران گیلانی نجف به فومن میرسد. پدرش برایش نامه مینویسد بدین مضمون که: «من تو را به نجف نفرستادم که بروی درویش شوی، راضی نیستم تا غیر از درس طلبگی و عبادات مرسوم شرعی، به کار دیگری مشغول شوی.»
شگفتا که ما حقیقت را در دور دست جستجو میکنیم اما همین نزدیکیهاست. او از همین نزدیکی به آن ناحیه مجهول راه یافته بود. پس از نامه پدرش، به نزد سید علی قاضی میرود و از او چاره میخواهد. سید علی قاضی، جانب شریعت را میگیرد و به او دستور میدهد که: «امر پدر را فرو نگذارد و دیگر به نزد او نیاید.»
جوانمرد فومنی، سر خود میگیرد و پی کار خویش میرود، اما از یاد نمیبرد که در آخرین قدمهایی که در معیت استاد برداشته بود، آخرین دستور استاد، سکوت بوده است. او بر همین دستور پای میفشرد و استقامت میکند:
«آنان که گفتند پروردگار ما ا... است و بر آن پای فشردند، فرستگان به جانبشان فرود میآیند که: نترسید و اندوه مدارید و مژده بگیرید به بهشتی که میعادگاه شماست.»
آن چنان که خدا فرمود: فاستقم کما امرت، سکوت پیشه میکند، تا آن جا که صورت خرید روزانهاش را هم بر کاغذ مینوشته و به دست بقال میداده است تا حتی در همین حد نیز از سخن پیر و مرادش تخطی نکرده باشد. از آن جا به بعد، درهای ملکوت به رویش باز میشود.
این حکایت را سال های سال بعد از آن ظهر گرم و آن عتاب و خطاب، از اهل دلی شنیدم و ناگهان دریافتم که مقصود او چه بود؛ وقتی با بغض در گلو و تشنجی در لب پاییناش به من گفت: مگر حال مرا نمیبینی؟
ملا محمد جولاهه و گورستان وادیالسلام
همه چیز از یک جولاهه (بافنده، لحاف دوز) ناشناس شروع میشود. سید علی شوشتری، مجتهد جامعالشرایط و مبسوط الید در شوشتر است. او امورات شرعی متعارف یک فقیه را در آن سامان، تصدی میکند. از جمله قاضی مورد مراجعه مردم در آن منطقه است. شبی در خانهاش را میزنند. دم درمیآید و ناشناسی را میبیند:
- امری باشد؟
- سید! چرا با آخرت خودت بازی میکنی؟
- مگر چه کردهام؟
- امروز قضاوتی کردی و حقی را زیر پا گذاشتی!
- کدام حق را؟ همه شواهد و قرائن حکم مرا تأیید میکرد.
- اینطور نیست، میخواهی برایت ثابت شود؟ کنار فلان آسیاب بیرون شهر، درختی به فلان نشان هست، زیر آن را بکن.
فردا، سید علی شوشتری، پی حرف ناشناس رفت و دوزاریاش افتاد که فریب خورده و ناخوسته قضاوت ناحق کرده.
بار و بنه را جمع کرد و به نجف برگشت. مدتی متحیر و سرگشته بود. خدا را میخواند و از او راه میطلبید و زبان حالش این بود: من که چیزی از قضاوتم کم نگذاشتم، مجتهد مطلق صاحب فتوا نبودم که بودم، در هر قضاوتی، گرد همه زوایا و خبایای موضوع نمیگشتم که میگشتم، پس چرا این طور شد؟ نکند بقیه داوریهایم نیز به همین سیاق افتاده باشد؟
گورستان وادیالسلام، گورستانی است در نجف که روایات عجیبی درباره آن آمده است، مثلا گفتهاند یکی از خیزشگاههای اجساد مؤمنان در روز رستاخیز آنجاست یا این که جنازه برخی از مؤمنان را فرشتگانی موسوم به ملک نقاله یعنی فرشته انتقالدهنده، پس از مرگ به این گورستان منتقل میکنند. این گورستان، محل چلهنشینی و تفکرات اهل ا... در نجف بوده است. سید علی شوشتری، روزی از همین روزها، به آنجا میرود تا قدم بزند و آینه احوال خود را دقیقتر بنگرد. ناگهان همان ناشناس جولاهه را پیش روی خود میبیند، انگار از زمین جوشیده باشد. این دیدار دوم منجر به دیدارهای بعدی و بعدتر میشود و سیدعلی، مرید آن ناشناس میشود و به جایی میرسد که شیخالاسلام، مرتضی انصاری که خود مثل اعلای زهد و پارسایی بود، روزها پس از اتمام تدریس، از منبر پایین میآمد و از سیدعلی شوشتری میخواست بالای منبر برود و آن ها را نصیحت میکند. بعدها سید علی شوشتری، شاگردی به نام حسینعلی همدانی تربیت میکند. آخوند ملاحسینقلی همدانی، در طول دهههایی که در نجف، دستگیری از حال اهل درد میکرد، حدود چهارصد نفر را تربیت کرد. یکی از آنها، میرزا جواد ملکی تبریزی بوده است که امام خمینی، شاگردیاش را کرد. دیگری سید احمد کربلایی بوده است که سیدعلی قاضی را او به آنجا رساند، که رسید. برکات سیدعلی قاضی، یکی مرحوم علامه طباطبایی بوده، یکی مرحوم سید عبدالکریم کشمیری، یکی مرحوم شیخ محمدتقی آملی و سرانجام شاید آخریشان؛ آیتا... محمدتقی بهجت.
تربیتیافتگان این سلسله عرفانی، اکثرا مجتهدان بزرگ و استادان فلسفه و کلام بودهاند، چنان که نام مبارک برخی از این بزرگواران را خواندیم. شاید، اکنون مستندترین و مورداعتمادترین سلسله عرفانی در عالم تشیع، همین بزرگواران باشند. مولوی میفرماید:
جمع ظاهر با چنان معنای ژرف
برنیاید جز به سلطانی شگرف
به نظر میرسد در زمانه حاضر، آن سلطان شگرف، آیتا... محمدتقی بهجت بود (و چرا میگویم بود که باید بگویم هست و خواهد بود، مگر بهجت میمیرد؟)
بازماندهای از دوران طلایی حوزههای علمیه
در گذشته، هر طفلی، سالیانی در مکتب میگذراند. پس از اتمام درسهای مکتبخانه، اگر میخواست کسب و کاری داشته باشد، پی آن میرفت و معمولا حرفه پدرش را ادامه میداد. شاگردی میکرد تا آرامآرام خودش استاد کار شود یا پادوی حجره میشد تا کمکم فوت و فن کسب را یاد بگیرد و بعدها خودش دکانی در راسته یا حجرهای در بازار بزند. میماندند عده معدودی که شوق علم داشتند و به حوزههای علمیه میرفتند. حوزههای علمیه در آن روزگار، محل تعلیم همه علوم قدیمی بود، از علوم دینی گرفته تا فلسفه و طب قدیم و ستارهشناسی و ریاضیات و هندسه. عالمانی در حوزههای علمیه قدیم بودند که جامع علوم عقلی و نقلی به شمار میرفتند، در اصفهان: آخوند ملامحمد کاشی، در تهران: میرزاابوالحسن شعرانی، در قم: مرحوم علامه طباطبایی و در کرمانشاه: مرحوم علامه حیدرقلی سردار کابلی از این زمره بودند. آیتا... حسن حسنزاده آملی، شاید آخرین بازمانده آن مکتب علمی باشد که تا سالیانی پیش از این، در کنار تدریس عرفان و فلسفه، هیات به طلاب میآموختند. با ورود تجدد و تاسیس مدارس جدید و پس از آن دانشگاه، بسیاری از علاقهمندان به علمآموزی، دیگر به حوزههای علمیه نمیآمدند و نمیآیند. از آن سو، هجمه شدید به دینورزی و دینداری سنتی و نهادهای آن، بهویژه حوزههای علمیه و پس از آن سختگیری ستمکارانه رضاخان در حق نظام روحانیت، ضریب ورود استعدادهای تازه و ناب را به جرگه طالبان علم و دین کم و کمتر کرد. نتیجه طبیعی چنین وضعی آن شد که از اواخر قرن گذشته تا مقطع پیروزی انقلاب، فقط کسانی که از بن دندان و از تهدل، علاقه به علم دین داشتند، جذب حوزه علمیه میشدند.
آیتا... بهجت که متولد 1292 هجری شمسی بود، بلافاصله پس از مکتب به حوزه علمیه پیوست و این مقارن میشود با اوایل قرن چهاردهم هجری شمسی و اوایل روی کار آمدن رضاخان، دورانی که در تاریخ حوزههای علمیه باید آن را دوران محنت نامید. اما بنا به روایت «افضل الاعمال اهمزها: گرانقدرترین کارها دشوارترین آنهاست.»، اتفاقا، این دوره بسیار پربار بوده است، مثلا کل طلبههایی که در زمان زعامت مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی بر حوزه علمیه قم، نزد ایشان درس میخواندند، چند صد نفر بیشتر نبودند، اما از میان آنها، مراجع بزرگ و غیرقابل تکراری مثل امام خمینی، اراکی، گلپایگانی، سید احمد خوانساری، سید رضا بهاءالدینی و ... برآمدند. فقر و فلاکت از یک سو و تحقیر نویسندگان و روشنفکران نسلهای اول تجدد از سوی دیگر و سرانجام تهدیدات و تضعیفات دولت رضاخانی، کار را بسیار بر طالبان علوم دینی دشوار کرده بود. این دشواریها، خودش یک فیلتر طبیعی ایجاد کرده بود و واقعا آدمهای مخلص، پا در این راه میگذاشتند و در ادامه همان تنگناها، جان طلاب را صیقل میداد، اما این همه ماجرا نیست. دو، سه نسل پیشتر، دورانی است که حوزههای علمیه یک دوران احیاگری را پشت سر گذاشتهاند. در نجف، شریخ مرتضی انصاری، اصول فقه و در واقع رویکرد عقلی به فقه را احیا میکند. سید علی شوشتری و سلسله جلیله شاگردانش در همان دوره ظهور میکنند و از آن جا در جغرافیای فارسی تشیع پراکنده میشوند و قدمی بزرگ برای جمع بین ظاهر و باطن دین، بر مذاق تشیع و مطابق با فقه شیعه برداشته میشود. کتاب عظیم «تنقیحالمقال فی علم الرجال» توسط شیخ عبدا... مامقانی تقریبا در همین دوره در علم رجال نگاشته میشود. میرزاحسین نوری معروف به محدث نوری و ملقب به خاتمالمحدثین که شاگرد شگرفش، شیخ عباس قمی، صاحب مفاتیحالجنان سفینهالبحار بوده، تقریبا در همین دوره، آثارش را منتشر میکند و سرانجام، فلسفه در حوزه علمیه تهران با بزرگانی چون محمدرضا قمشهای، حکیم سید ابوالحسن جلوه، آقاعلی مدرس کرمانشاهی و ... شکوفا میشود تا آن جا که سید حسن نصر، آن را مکتب تهران نام گذاشته است.
آیتا... بهجت، از آخرین بازماندگان نسل سوم پس از شیخ انصاری بهشمار میرفت، نسلی که باید آن را آخرین نسل با نشانههای حیات علمی پیش از مدرنیته و آغاز مدرنیته در ایران دانست. شخص ایشان مجموعهای از بزرگترین اساتید علوم دینی در رشتههای مختلف را درک کرده بودند: شیخ محمد حسین کمپانی، اصولی بزرگی که مشرب فلسفی داشت، سید ابوالحسن اصفهانی، فقیه بزرگی که پس از او تنها مرحوم بروجردی مرجع کل شیعه شد، سید علی قاضی، استاد عرفان و مفسر کمنظیر قرآن، مرحوم بروجردی فقیه و رجالی بزرگ، سید حسین بادکوبهای استاد ژرف فلسفه که مرحوم علامه طباطبایی نیز فلسفه را نزد ایشان آموخته بود، در عداد و اساتید ایشان بودهاند.
اما آنچه بهجت را بهجت میکند، اینها نبوده است، عنایت بیعلت خدا بود که آن بنده پاک را برگزید تا در زمانه فتنه و دوره آخر زمان، جامع قلوب باشد. به راستی کمتر فقیهی از میان فقهایی که به مقام مرجعیت رسیدند، تسلط ایشان را بر قلوب داشتند، بر قلوب همه، از متشرعان و اهل زهد گرفته تا اهل ذوق و مشاهده تا درویشان و خانقاهیان و حتی برادران اهل تسنن.
هفته نامه پنجره / 1388 / شماره 3 ۱۳۸۸/۰۰/۰۰