06 تیر 1400
کشف حجاب اجباری یک زن روستایی در دوره رضا شاه
شبکه ایران- گروه تاریخ : جنایات رضا شاه پهلوی در حق مردم ایران کم نبوده است اما عمل کشف حجاب در بین آنها برجستگی دارد؛ هم به دلیل وقاحت رضا شاه (که در هر حال حکمران یک جامعه اسلامی و خود نیز اسماً مسلمان بود) در شمشیر کشیدن بر روی یک ضرورت دینی و هم از جهت تعدی هایی که به جهت انجام این قانون بر نوامیس کشور می رفت. چه بسیار افراد متدینی که از غم و غصه و یا بر اثر حمله مأموران حکومتی برای کشیدن چادرشان از دنیا رفتند. داستان زیر را که در همین باره است، دکتر محمد علی اسلامی ندوشن نقل کرده است. وی در زمان وقوع این حادثه دوران نوجوانی را در زادگاهش روستای «کبوده» می گذرانده است. این داستان نمونه ای است از رفتار رحیمانه(!) مأموران حکومتی «شاه متجدد»:
«هرگاه امنیه [مأمور انتظامی دولتی] وارد دِه می شد، [زن ها] می بایست مراقب باشند که از خانه بیرون نیایند. با بودن امنیه، حتی زن های رعیتی هم از تعرض مصون نمی ماندند، زیرا چارقد نیز جزو مصادیق حجاب محسوب می شد [و با شدت با آن برخورد می گردید].
... صحنه ای را که روزی خود ناظر بودم، برای نمونه بازگو می کنم. زنی که از مزرعه مجاور به طور گذرا به کبوده آمده بود از کوچه می گذشت، و مانند همه زن های روستایی چادر و چارقد به سر داشت.
... [آن زن] توی کوچه با امنیه ای که از راه رسیده بود رو به رو شد، و امنیه او را دنبال نمود و چارقد و چادر از سرش کشید. نزدیک به خانه کدخدای دِه بودند و امنیه به خانه او می رفت. زن شروع کرد به گریه کردن و سرش را با سفره ای که در دست داشت پوشاند. امنیه اصرار داشت که او را جریمه کند، به مبلغی که پرداختش فوق طاقت او بود. آن زن چون از کشاورزان ما بود و او را می شناختم، خواستم کمکی به او بکنم. بنابراین، او را بردم به منزل کدخدا و از وی خواستم که وساطت بکند و قضیه راخاتمه دهد. کدخدا با امنیه وارد مذاکره شد، و او پذیرفت که این دفعه از او در گذرد، منتها شرط، آن بود که زن چون خواست از خانه [کدخدا] بیرون رود، با سرِ برهنه از جلوی اتاق [که آن امنیه در آن حضور داشت] بگذرد. چاره ای نبود جز قبول. در آن لحظه جز من و کدخدا و امنیه کسی توی اتاق نبود و پنجره باز بود. زن، بی چارقد و بی چادر آمد و با سرعت گذشت. رویش را به جانب دیگر برگردانده بود. موهای ژولیده اش روی شانه اش ریخته بود ... از جایی که در برابر چشم ما قرار گرفت تا جایی که از نظر گم شد، بیش از چند قدم نبود، ولی همین چند قدم گویی روی تیغه کارد راه می رفت. اینکه می گویند "میخواست زمین دهان باز کند و او را فرو برد" در حق او صدق می کرد. ... هر یک از موهایش بر سرش سوزنی شده بود.»
روزها، خاطرات دکتر محمد علی اسلامی ندوشن، انتشارات یزدان، جلد اول، صفحات 205 و 206