30 مرداد 1393
شهید اندرزگو از نگاه برادرزاده اش
برادرزاده شهید اندرزگو، از جمله معدود افرادی است که در بسیاری از مقاطع زندگی شهید با او همراه و بیش از حتی برخی از افراد خانواده وی، در جریان فعالیتهای او بوده است و لذا خاطرات او میتواند زوایای پنهان این مبارز نابغه را بهتر آشکار سازد. رجانیوز به مناسبت فرارسیدن ایام الله دهه مبارک فجر و سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مصاحبهای با اکبر اندرزگو ترتیب داده است که در ادامه میآید:
فاصله سنی شما با عموی بزرگوارتان چقدر بود؟
ده یازده سال.
پس امکان ایجاد رابطه صمیمانه بین شما دو نفر وجود داشته است.
بله، اما مسئله اینجاست که عمویم بیشتر در حال گریز از چنگ ساواک بود و موقعیت برای بودن در جمع خانواده و همراهی با ایشان بسیار کم بود، اما من نهایت تلاشم را میکردم که از این فرصتهای اندک استفاده کنم.
از کودکی و نوجوانی ایشان از زبان بزرگترهای خانواده چه شنیدهاید؟ از خصوصیات اخلاقی وی چه میگفتند؟
مادربزرگم میگفتند از همان بچگی خیلی صبور بود و به همه مردم کمک میکرد. به فاطمه زهرا(س) و امام زمان(عج) علاقه عجیبی داشت و غالباً به آنها متوسل میشد. اهل فامیل و آنهایی که عمو را خوب میشناختند همیشه از شجاعت خارقالعاده او تعریف میکردند. ظاهراً کارهای عجیب و غریب هم زیاد میکرد.
مثلاً چه کارهایی؟
مثلاً در جوانی میگفت میروم سر کوچه نان بخرم و یکمرتبه غیبش میزد و سه ماه بعد با کله تراشیده برمیگشت و میگفت سربازی بودم.
هدف ایشان چه بود؟
فکر میکردم ایشان تلاش میکرد رشتههای علاقه به خود را قطع کند که اگر یک وقت بلایی سرش آمد برای خانواده سخت نباشد.
فایده هم داشت؟
ابداً، چون بهقدری مهربان و دلسوز بود که انسان نمیتوانست دوستش نداشته باشد. خود من با هیچکس جز ایشان آنقدرها انس و الفت نداشتم که بتوانم حرف دلم را به او بزنم و یا سئوالاتم را بپرسم.
اولین خاطرات شما با عموی بزرگوارتان به چه دورانی برمیگردد؟
نوجوان بودم. آن روزها در خانهها حمام نبود و برای اصلاح و حمام با عمو میرفتم. یادم هست وقتی به سن تکلیف رسیدم، ایشان بود که همه مسائل شرعی را برایم توضیح داد. از طرفی فاصله سنی ما خیلی زیاد نبود و به همین دلیل با هم راحت بودیم.
پس از قضیه اعدام انقلابی حسنعلی منصور که شهید اندرزگو فراری شد، ارتباط شما با ایشان به چه صورت درآمد؟
ساواک خانه مادربزرگ مرا شناسایی نکرده بود و هر وقت ایشان به ما خبر میداد، به آنجا میرفتیم و او را میدیدیم. بعد از ماجرای منصور تا دو سالی نمیدانستیم وی کجاست و چه کار میکند، اما ظاهراً ایشان دقیقاً میدانست ما کجا هستیم و چه کار میکنیم! مثلاً در این فاصله پدربزرگ ما فوت کرد و عمو بعداً جزء به جزء مراسم و حتی جریان غسل و دفن پدربزرگ را تعریف کرد. معلوم میشد به صورت ناشناس در تمام آن جریان حضور داشته است.
چطور ساواک ایشان را شناسایی نمیکرد؟
ساواک که هیچ، من هم که عمری با ایشان بزرگ شده بودم، وقتی تغییر قیافه میداد او را نمیشناختم. نبوغ عجیبی در این کار داشت و گریمور فوقالعادهای بود. یادم هست میرفتم خانه مادربزرگ و یک وقت در میزدند. میرفتم در را باز میکردم و میدیدم یک روستایی آمده است که با لهجه غلیظی از من میپرسید: «کسی خانه هست یا نه؟» وقتی جواب مثبت میشنید، با کلام یا اشاره به من میفهماند که عموست. گاهی با لباس داشمشتیها میآمد و مثل خود آنها حرف میزد. خلاصه هر بار مدل جدیدی را اختراع میکرد!
شغلش چه بود؟
همه کاری میکرد. مدتی در خانه پدربزرگ یک ماشین جوجهکشی گذاشت و به این کار پرداخت. مدتی در بازار چهارچوب چمدان میساخت. شغل اصلی ایشان نجاری بود، اما همه کاری میکرد، طوری که آدم واقعاً شک میکرد که فعال سیاسی باشد.
شما از کجا فهمیدید فعالیت سیاسی میکند؟
من با عمو برای نماز میرفتیم مسجد آقای هرندی. ایشان در نزدیکی مسجد یک مغازه بزازی داشت. نماز که تمام میشد، عمو میگفت تو برو خانه. من باید بروم و با چند تا از دوستان عربی بخوانم. شهید رضا صفارهرندی، شهید حاج صادق امانی و عمو سید علی میرفتند طبقه بالا. این برای من سئوال شده بود که این چه درس عربی است که هر شب باید بخوانند؟ بعدها بود که متوجه شدم بحث مسائل سیاسی است و حتی آموزشهای نظامی هم مطرح است. گاهی هم شهید هرندی و شهید حاج صادق امانی به خانه ما میآمدند و من چون پسر بزرگ خانه بودم برایشان چای میبردم و پذیرایی میکردم.
از روز ترور منصور چیزی یادتان هست؟
بله، البته ما رادیو نداشتیم و پدربزرگ اجازه نمیداد، به همین دلیل خبر را نشنیده بودیم. عمو به خانه آمد و اسلحه را لای حوله پیچید و به من گفت کسی با موتور گازی آبی رنگ دم در میآید و من باید حوله را ببرم و در خورجین او بگذارم. بعد هم وسایل سفرش را بست و مادربزرگ پرسید: «کجا به سلامتی؟» عمو گفت: «میروم مشهد». البته عمو اگر میگفت میروم شمال، میرفت جنوب و خلاصه هر جایی غیر از آن جایی که خیال میکردی رفته است. راز گیر نیفتادنش هم همین بود. در عمرم کسی را ندیدم که بتواند مسائل امنیتی را به این خوبی رعایت کند. بارها دیدم اقوام دور و نزدیک به مادربزرگ میگفتند آقا سید علی آمده بود و عکسهایش را از ما میخواست. عمو هر جایی که گمان برده بود ممکن است عکسی داشته باشد، سر زده و عکسهایش را جمع کرده بود. این کار باعث شد غیر از عکسی که روی تصدیق ششم ابتداییاش در آموزش و پرورش باقی مانده بود، هیچ عکسی از او به دست ساواک نیفتد.
پس عکسهایی که از شهید منتشر میشوند...
اینها همه دست خانم ایشان بود که حقیقتاً با زحمت زیاد حفظشان کرد. همه اینها بعد از انقلاب منتشر شدند.
پس از این که ایشان به قول خودش به مشهد رفت، کی او را دیدید؟
حدود دو سال بعد که مخفیانه به تهران آمد و نزد عموی بزرگ ما رفت که در میدان انبار گندم کار میکرد و ساواک شبانهروز او را تحت نظر داشت.
شهید اندرزگو مدتی هم در حوزه علمیه چیذر سکونت داشت. از آن دوران خاطرهای دارید؟
آن روزها تاکسی داشتم و به من گفته بود یک وقت طرف ما نیایی، چون ساواک رد تو را میگیرد و به من میرسد. این احتیاط شدید به مادربزرگم هم سرایت کرده و کافی بود ما بگوییم سین تا مادربزرگ بگوید ساکت! خیلی حساس شده بود و فکر میکرد میخواهیم بگوییم ساواک!
حس ششم عمو خیلی قوی بود و خطر را فوراً احساس میکرد. هیچوقت هم سر ساعتی که قرار گذاشته بود نمیآمد. یا زودتر میآمد یا دیرتر. بعد از مدتی که عموحسین، عموی بزرگم را دیده بود، یک شب به من گفتند شیخی دم در خانه آمده است و با تو کار دارد. من روی سابقه ذهنی تصور کردم عموعلی آمده است. با شوق و ذوق دم در خانه رفتم، ولی او نبود. چند شبی همین قصه تکرار شد. واقعاً داشتم از انتظار دیوانه میشدم. خیلی دلم برای عموعلی تنگ شده بود. بالاخره یک شب که در خانه دایی بزرگم بودم، در را زدند. از دایی پرسیدم: «یعنی کیست این وقت شب؟» دایی گفت: «مشرمضان و زنش». رفتم و در را باز کردم و دیدم عموعلی است. برگشتم کفش بپوشم و با او راه بیفتم که وقتی برگشتم، دیدم نیست. خلاصه هر چه این طرف و آن طرف را گشتم، او را ندیدم تا مدتی بعد که قرار گذاشتیم و او را دیدم و فهمیدم آن شب عموعلی متوجه شده بود دو نفر مأمور با لباس شخصی سر کوچه ایستادهاند و معطل نکرده و رفته بود.
خیلی دوستش داشتم و هر بار که او را میدیدم پشت سر هم صورتش را میبوسیم و کلافهاش میکردم. دخترم آن موقعها خیلی کوچک بود و هر وقت عموعلی او را میبوسید، اخم میکرد. عمو هم میخندید و باز او را میبوسید.
یادم هست یک بار با خانواده به مشهد رفته بودیم. بعد از کشته شدن مرحوم آقای کافی بود که در حرم گاز اشکآور زدند و مردم فرار کردند. یک وقت دیدم یک نفر که در زنبیلی چند تا مرغ گذاشته است، داد میزند: «مرغ! مرغ! مرغ! آقا! مرغ نمیخواهی؟» بعد از کنارم عبور کرد و گفت: «زود زن و بچهات را بردار و در برو». شناختمش. گفتم: «عمو! یک پاسبانی هست که خیلی مردم را کتک میزند». گفت: «نترس! خدا قصاصش میکند». فردای آن روز شنیدم که آن پاسبان کشته شده است.
آقای رفیقدوست تعریف میکند که یک بار در پارکی با او قرار ملاقات داشتم و یکمرتبه متوجه میشود عمویم در حالی که سر چوبی را که تعدادی بادکنک به آن وصل بود، در دست دارد و داد میزند بادکنک! بادکنک! دارد به طرفش میآید. عمو از کنارش عبور میکند و میگوید: «از پارک برو بیرون. پارک محاصره است».
ایشان آموزشهای خاصی دیده بود یا این کارها را خودش ابداع میکرد؟
عمو هوش خارقالعادهای داشت. البته در لبنان هم دورههای نظامی زیادی دیده بود، اما این جور کارها را که در این دورهها به آدم یاد نمیدهند. خودش آدم باهوش و مبتکری بود. عمو بارها از کشورهای همسایه اسلحه وارد کرده بود که ساواک حتی یک بار هم نتوانست ردش را بگیرد. شنیده بودم نصیری به ثابتی گفته بود مثل آب خوردن اسلحه میآورد و ما هم نمیتوانیم گیرش بیندازیم. گفته میشد ساواک برای سر او پنج میلیون تومان جایزه گذاشته بود، اما عمو میگفت کسی نمیتواند مرا زنده دستگیر کند. اعتماد به نفس و آرامش بینظیری داشت. با کسی درددل نمیکرد و حتی رفقای نزدیکش هم خبر نداشتند دارد چه کار میکند. امکان نداشت بتوانی ردش را بزنی. یک بار دایی کوچک ما سعی کرده بود دنبالش برود. میگفت نزدیک میدان ژاله (شهدای فعلی) از وانتم پیاده شد و تصمیم گرفتم دنبالش بروم، اما او را گم کردم، یکمرتبه دیدم یکی از پشت سر زد روی شانهام و گفت: «داداش! برو بگذار به کار و زندگیمان برسیم!»
ظاهراً ایشان با وجود آن که از مهارتهای چریکی خارقالعادهای برخوردار بود، هیچوقت عضو رسمی گروه و دستهای نشد.
از گروه، حزب و سازمان دل خوشی نداشت. از سازمان مجاهدین بارها با او تماس گرفتند که بیا با ما کار کن و عمو میگفت من برای رضای خدا کار میکنم، نه برای این که عکسم را به در و دیوار بزنند. مجاهدین هم کینهاش را به دل گرفتند. هم ساواک دنبالش بود و هم مجاهدین.
شنیدهایم شهید اندرزگو گاهی برای لرزاندن تن و بدن سران حکومت و ساواک خودی نشان میداد و به آن تلفن میزد و تهدیدشان میکرد. منظورش از این کار چه بود؟
از این کارها زیاد میکرد. میگفت باید بفهمند حنایشان دستکم پیش من یکی رنگ ندارد. دل و جرئت عجیبی داشت. یک بار شاه رفته بود پاکستان. عمو میرود و با یکی از جوکیها رفیق میشود و او را با خودش میبرد داخل جمعیت استقبالکننده از شاه. جوکی خیره میشود به شاه و بند حمایل شاه باز میشود. ساواکیهای داخل جمعیت میریزند و آن جوکی را میگیرند و عموعلی را هم حسابی میزنند، اما نمیفهمند او کیست. استخوان پای عموعلی میشکند و با همان پای شکسته به مشهد برمیگردد و یک دکتر انقلابی مخفیانه پای وی را عمل میکند.
امام خمینی به شهید اندرزگو علاقه خاصی داشتند. آیا از ارتباط این دو با هم خاطرهای دارید؟
امام در هزینه کردن سهم امام فوقالعاده دقیق و سختگیر بودند. وقتی ایشان در نجف بودند، شهید اندرزگو به ملاقات امام میرود. عموعلی همیشه یک قرص سیانور همراه داشت که یک وقت زنده دستگیر نشود. امام میفرمایند: «این کار شما شرعاً صحیح نیست» و عمو هم دیگر با خودش قرص برنمیدارد. ساواک بهشدت ساکنان خانههای اجارهای را کنترل میکرد و صاحبخانهها موظف بودند مشخصات مستأجر خود را به کلانتری محل بدهند. عموعلی که در مشهد خانه نداشت و از سوی دیگر نمیخواست شناسایی شود، بهشدت زیر فشار بود. آقای طبسی نامهای برای امام مینویسد و وضعیت شهید اندرزگو را برای ایشان توضیح میدهد. امام در گوشه نامه پاسخ میدهند که از سهم سادات و سهم امام برای ایشان خانهای تهیه شود. این خانه هنوز در محله سرشور مشهد هست. عمو از این که امام به یادش بودند و به ایشان محبت داشتند، فوقالعاده خوشحال بود.
شهید اندرزگو با طیف گستردهای از اقشار مختلف اجتماعی رابطه و حشر و نشر داشت. این موضوع چگونه با زندگی مخفی سازگاری دارد؟
روابط عمومی عموعلی حرف نداشت. انگشتری هم داشت که میگفت: «هر چه را به کسی بدهم، این را نمیدهم». بعد از شهادتش هم هر چه در وسایلش گشتیم، آن انگشتر را پیدا نکردیم. اولین سالگرد شهادت او را در مسجد چیذر گرفتند. پیرمردی با عرقچین و لباس قدیمی نزدم آمد و گفت: «موقعی که به مدرسه چیذر آمد، به من گفت اسمش شیخ عباس تهرانی است. با هم خیلی رفیق بودیم و درددل میکردیم».
از نحوه شهادت ایشان هم برایمان بگویید.
بعد از انقلاب جزو انتظامات مدرسه رفاه بودم. ما میدانستیم عمو سید علی شهید شده است، اما بعضیها اصرار داشتند او را در پاریس و در محضر امام دیدهاند. من در مدرسه رفاه رفتم و خدمت امام عرض کردم: «آقا! عموی ما شهید شده و قضیه هم از این قرار است». امام دستمالشان را روی چشم گذاشتند و فرمودند: «شهادت ایشان سنگین است. اگر ده نفر مثل آسید علی داشتیم، میتوانستیم دنیا را زیر سلطه اسلام ببریم». شهید اندرزگو با مقام معظم رهبری هم روابط صمیمانهای داشت.
نحوه شهادت ایشان هم این طور بود که با حاج مرتضی صالحی قرار داشت و ساواک رد تلفن را میگیرد. ظاهراً یکی از آقایانی که تاب نیاورده بود، با قولهایی که ساواک به او داده بود شماره حاج افشار را به ساواک میدهد و به ساواک میگوید این شماره را کنترل کنید، گیرش میآورید. راستش نحوه شهادت عمویم برایم مبهم است. او توانسته بود نزدیک به چهارده سال ساواک را گیج کند. کشته شدنش به دست ساواک، آن هم در سال 57 یعنی زمانی که رژیم نفسهای آخرش را میکشید و ساواک هم قدرت سابق را نداشت، کمی عجیب به نظر میرسد. به هر حال اگر هم زنده میماند، منافقین مثل خیلیهای دیگر ترورش میکردند. بعضیها میگویند شاید دیگر خسته شده بود. این حرف درستی نیست. هرگز در او خستگی ندیدم. همیشه پرانرژی و سرحال بود. عمو هیچوقت نمیگفت «من»، در حالی که دهها برابر بسیاری از کسانی که مدعی مبارزه هستند، مبارزه کرده بود.
خبر شهادت ایشان را حاج محسن رفیقدوست به ما داد که توسط حاج اکبر صالحی باخبر شده بود. مجبور شدیم خیلی بیسروصدا ختم بگیریم. تازه بعد از انقلاب بود که فهمیدیم در قطعه 39 بهشتزهرا دفن شده است. عمویم به مرحوم آیتالله طالقانی خیلی علاقه داشت و قبر او هم نزدیک قبر ایشان است. به هر حال خیلی برایم عزیز بود و بیش از هر کسی در زندگیام تأثیر داشت. خداوند فیض شهادت را نصیب هر کسی نمیکند. اینها گلهای برگزیده بوستان خدا هستند.
رجانیوز