06 خرداد 1393
ضمانت یک تیمسار برای آزادی آسیدعلی از زندان ساواک
گروه کتاب و ادبیات؛ کتاب «یاور صادق» به خاطرات «محمد صادق بنایی» در طی سالهای انقلاب و دفاع مقدس میپردازد.
بنایی یکی از بازاریان قدیمی و سرشناس بوده که از قبل از انقلاب با خانواده مقام معظم رهبری به ویژه آسیدجواد، پدر بزرگوار رهبر انقلاب، رابطهای نزدیک و دوستانه داشته است که بخشی از این کتاب هم به خاطرات این فرد از مقام معظم رهبری اختصاص دارد.
کتاب «یاور صادق» با هدف چاپ کتابهایی از افرادی که زمان جنگ، شغل آزاد داشتهاند و روشن کردن بخشی از جنبههای پنهان مانده هشت سال دفاع مقدس تدوین شده است.
این کتاب حاصل گفتوگوی بیست ساعته «حسین دهقان نیری» با «حاج محمدصادق بنایی» است که بخشی از آن در شهر خامنه زادگاه این روای انجام گرفته است.
کتاب «یاور صادق» دربردارنده سیزده فصل نظیر «زادگاه و خانواده»، «دوران تحصیل و ورود به دنیای کار صنعتی»، «دیدار با آیتالله خامنهای»، «جنگ تحمیلی و حوادث مربوط به آن» و «عملیات فاو» است که در پایان کتاب نیز تصاویری از «حاج محمد صادق بنایی» آورده شده است.
در ذیل بخشی از این کتاب میخوانیم: جمعیت خیریه ما، رئیسش تیمسار صمدیانپور بود. تیمسار، آن موقع معاون مبصر، رئیس شهربانی بود. مبصر، ارتشی بود که با دستور مستقیم شاه آمده بود شهربانی.
* روایت حاج محمدصادق بنایی از دستگیری رهبر انقلاب و تبعید ایشان به تهران
تیمسار صمدیانپور هم اهل خامنه بود. تیمسار، داماد امام جمعه خامنه میشد و انسانی مذهبی بود. هم او و هم تیمسار مهدوی، هر دو داماد امام جمعه خامنه بودند و با هم باجناق. آن زمان به آقای مهدوی در شهربانی میگفتند: آیتالله مهدوی! شاید تنها افسری بود که وقت اذان ظهر، در اتاقش نماز میخواند.
آقای صمدیانپور عضو و رییس جمعیت بود. اما آقای مهدوی کاری به جمعیت خیریه نداشت.
یک روز آقای موسوی، عضو هیأت مدیره جمعیت خیریه آمد و با «حاج اسدالله یحییپور»، معاون رییس جمعیت، آهسته مدتی با هم صحبت کردند. بعد از پایان جلسه، حاج اسدالله رو به تیمسار صمدیانپور کرد و بعد از تعریف از اجداد آسیدجواد و خود آسیدجواد، گفت:
سیدعلی آقا، پسر آسیدجواد است. بنده خدا را چند بار گرفتهاند و بعد از زندان و شکنجه، آزادش کردهاند ولی این دفعه ایشان را فرستادهاند تهران. حالا نه به ایشان ملاقات میدهند و نه میگویند کجاست! فقط زندانیانی که میآیند بیرون، میگویند زیر شکنجه است. اگر میتوانید، کاری برایشان بکنید.
تیمسار اول گفت مشخصات. حاج اسدالله جواب داد: سیدعلی، فرزند سیدجواد. فامیلی، حسینی خامنه. محل دستگیری، مشهد.
تیمسار پرسید: خب، میدانید الان کجاست؟
آقای موسوی گفت: به ما نگفتند ولی زندانیها میگویند کمیته است.
تا گفت کمیته، تیمسار قیافهاش عوض شد. خودکار را گذاشت زمین و پرسید: کمیته؟!
آقای موسوی گفت: والله به ما این طوری میگویند، ما که نمیدانیم! تیمسار کمی صبر کرد و بعد یک چیزی روی کاغذ نوشت و خداحافظی کرد و رفت.
جلسات جمعیت، هر پانزده روز یک بار تشکیل میشد. جلسه بعد، تیمسار بعد از جلسه به آقای یحییپور گفت: آقای یحییپور! من ضمانت این آسیدعلی آقای شما را کردم و تا ده پانزده روز دیگر از زندان میآید بیرون، ولی شما نگذارید که برگردد مشهد. لااقل مدتی همین جا بماند!
آقای موسوی گفت: این بنده خدا زن و بچه دارد، جوان است. این طور که نمیشود!
تیمسار گفت: خب، زن و بچهاش را بیاورید تهران، این جا برایش خانه بگیرید.
حسینیه محلاتیها، بالای کارخانه ما، بالاتر از میدان شهدا بود. باعث و بانی ساخت این حسینیه، آقای محلاتی بود. آن زمان، ممنوع المنبر بود. منتها اوقات بیکاریاش میآمد کارخانه ما و صحبت میکرد.
به همین خاطر، بعضی از اخبار و اعلامیهها که توسط شاگردان حضرت امام (ره) به دست ایشان میرسید، توسط او به ما اطلاع داده میشد. ناگفته نماند که دختران آقای محلاتی، همکلاس دختر من در مدرسه علوی در خیابان ایران بودند. با خودش هم که رفیق بودم.
به وسیله ایشان، گاهی اوقات اخباری از مبارزین و شاگردان حضرت امام (ره) به خصوص اعلامیههای حضرت امام را دریافت میکردیم. ایشان زیر نظر ساواک بود اما به هر شکل، اعلامیهها را توسط چند نفر از مؤمنینی که در همان حسینیه بودند، از جایی میگرفتند و به جایی دیگر میرساندند.
سال 1346، اطلاع پیدا کردیم آقا از دست ساواک و تبعید آزاد شده است. البته دیگر ما جرأت نکردیم به تیمسار صمدیانپور بگوییم برود ضمانت برای آقا. چون گفته بود نگذارید آقا بروند مشهد. احتمالاً آقایانی که دنبال کار روحانیون مبارز بودند، قبل از این که کار آقا به ساواک بکشد و بیخ پیدا کند، یعنی در همان مرحله شهربانی، ایشان را آزاد کرده بودند.
تابستان همان سال، آقای روایی از آقا و پدرشان آسیدجوادآقا دعوت کرده بودند برای صله ارحام و استفاده از آب دریاچه ارومیه، تشریف بیاورند خامنه. یک روز آقای روایی به من گفت: خبر داری آسیدعلی آقا، رفیقتان آمده تبریز! باید برویم و بیاوریمشان خامنه. ماشینت همراهت هست؟
با هم رفتیم تبریز. البته ماشین من آن موقع «دوج» بود. آقای روایی اهل خامنه بود و از خانوادههای شناخته شده. رفتیم تبریز. آقا تشریف نداشتند. البته من با ماشین سر کوچه ماندم و آقای روایی رفت جلوی در یک خانه. کمی بعد برگشت و گفت: نیستند. بهتر است برویم و فردا دوباره بیاییم.
روز بعد دیگر من نرفتم. آقای روایی خودش رفته بود و آقا را آورده بود خامنه. خانم آقای روایی، دختر «بجانلی» بود. بجانلیها هم برای خودشان حسینیه دارند. حضرت آقا که آمدند، رفتند خانه شمسالسادات، عمه آقا. روز بعد، صبح جمعه آقا را آوردند به هیأت.
صفحه 49 تا 53
**********
* توجه مقام معظم رهبری به تولید ملی در قبل از انقلاب و در کتاب «یاور صادق»
سال 1347، روزی حاج کریم جیرانپور گفت جوانها از تبریز میروند؛ چون کشاورزی تقریباً از بین رفته. بهترین گندم آمریکایی میآید به این منطقه به قیمت یک تومان. آن وقت خودمان میکاریم، دوازده ریال برایمان تمام میشود! مسلم است که کشاورزی از بین میرود و کالای خارجی وارد میشود. مردم هم میروند شهرهای بزرگ و یا مرکز.
قدیمترها در منطقهمان، عمده کار کشاورزی کشت درختان بادام، گردو، گندم و جو و همین طور دامداری بود. وقتی که کشت نباشد، علوفه هم نخواهد بود. وقتی هم که افراد متخصص و نیروی انسانی نباشد، دامداری از بین میرود از طرفی، مصوبهای دادند به شهرداریها که دام را داخل شهر راه ندهید. هر کس می خواهد دامداری کند، باید یکی دو کیلومتر خارج از شهر دامداری بسازد.
آن موقعها قدرت مالی مردم زیاد نبود و صرف هم نمیکرد. بهترین شیر و پنیر از خارج وارد میشد، کره در کارتنهای ده کیلویی بود، به قیمت 25 تومان! حتی ما خودمان کرهها را آب میکردیم و روغن میگرفتیم. لبنیات داخلی، ارزش نداشت. حتی یادم است، هویدا _ با این مضمون_ گفته بود: ما هر چه لازم داشته باشیم، بهترین نوعش را از دنیا وارد میکنیم. ملت ما باید در رفاه باشند. پول داریم، وارد میکنیم!
این کارها را میکردند و تولیدات داخلی را نادیده میگرفتند. انصافاً زندگی در روستاها یا شهرستانها هم زمین تا آسمان با تهران فرق می کرد.
ما بهداشتمان را خودمان تأمین کرده بودیم؛ مثل ساخت بیمارستان. حتی بیشتر داورهای مورد نیاز را خودمان به بیماران میدادیم. اما در تأمین پزشک مشکل داشتیم. مدرسه ساخته بودیم اما در تأمین آموزگار و دبیر مشکل داشتیم. چون در آن مناطق هر کسی راغب به زندگی نبود و بیشتر میرفتند به شهرهای بزرگ. این مصیبت فقط برای خامنه نبود.
در اصفهان، یزد و سایر شهرهایی که پارچهبافی داشتند، تولید سنتی را تبدیل کردند به صنعتی. در سیستم پارچهبافی سنتی، هم با دستگاه و هم با دست پارچه را میبافتند. به آن دستگاهها میگفتند «مکو». شیطونک داشت، میزدند میرفت آن طرف و بعد «دفه» میزدند و پارچه سفت میشد و برمیگشت. دوباره میزدند این طرف و در رنگهای مختلف میبافتند. یا دارقالی که خیلی ریز بود و زیاد زمان میبرد. آن روزها، حضرت آقا فرمودند: شما تولید سنتی را تبدیل میکردید به تولید صنعتی.
آقای محلاتی ممنوع المنبر بود. بعد از انقلاب نماینده امام در سپاه بودند که در حادثه هواپیما به شهادت رسید. بیشتر وقتهای بیکاری میآمدند حسینیه، حسینیه هم بالای مغازه ما بود.
برنامه را طوری ترتیب داده بودیم تا ظهر، وقتی بچهها ناهارشان را خوردند، یکی از علمای قابل اعتماد، مثل حاجآقا دهقان یا آقای محلاتی، هفتهای دو روز بیایند و در محوطه کارخانه، بچهها را جمع میکردیم و در قالب مسایل شرعی، دو سه نکته میگفتند. به همین دلیل، روز 17 شهریور، همه کارگران من در میدان حضور داشتند و بردارم نیز به شهادت رسید.
کارخانه ما از دو طرف در داشت، یکی به طرف خیابان شهناز بود و یکی به طرف خیابان زریننعل. بچهها، کرکرههای در سمت خیابان شهناز و آن طرف را باز کرده بودند. وقتی تیراندازی شد، مردم از سمت 17 شهریور آمدند داخل کارخانه و از در زریننعل که نظامیها نبودند، فرار کردند.
ارتش دور تا دور اداره برق و میدان ژاله را محاصره کرده بود. خیابان و پمپ بنزین را پر کرده بودند از نیرو. چون در این قسمتها بیشتر احساس خطر میکردند. خیابان زریننعل، خیابان خلوتی بود. کوچه پس کوچه هم زیاد داشت و امکان فرار هم زیاد بود.
* شهید محلاتی با رهبر انقلاب همفکر و هم عقیده بود
از بزرگوارانی که برای بچهها در کارخانهمان صحبت میکرد، آقای محلاتی بود. وقتی ایشان فهمید که ما با آیتالله خامنهای ارتباط داریم و فامیل هم هستیم، دو سه مرتبه گفت: من ممنوعالمنبر هستم، یک کاری کنید تا تیمسار که آدم مذهبی هم هست، مرا از این ممنوعالمنبری در بیاورد.
این ماجرا مربوط میشود به حدود سالهای 1350. ویژگیهای تیمسار این بود که هر سفارشی را از کسی قبول نمیکرد. اما اگر هم میپذیرفت، تا آخرش پیگیری میکرد و به نتیجه میرساند. یک بار گفتم چنین کسی هست و آدم خوبی است و اگر ممکن است، کاری کنید که ممنوعالمنبریاش لغو شود.
دفعه اول جواب خاصی نداد. دفعه دوم که تکرار کردم، تا گفتم، پرسید: کی را میگویی؟
گفتم: آقای محلاتی.
گفت: ایشان را نمیگذارند از ممنوعالمنبری در آید.
البته نگفت رفته است دنبال موضوع یا نه. من هم دیگر تعقیب نکردم. ولی با آقای محلاتی صحبت کردم و ماجرا را گفتم.
پیش نیامد کسی از ساواک یا کلانتری بیاید و معترض سخنرانی در کارخانه شود. به هر حال، کارخانه منبر یا مسجد نبود. کسی هم نمیرفت گزارش کند. حالا ممکن است یک نفر بنایی نامی هم هفتهای دو روز کارگرهایش را جمع کند تا یکی برایشان صحبت کند! اگر هر چیزی میگفتند، به خاطر نیازی که به صنعت ما داشتند، با ما کنار میآمدند. سربازان یا افسرانشان، با ماشین کلانتری تصادف میکردند یا ماشینشان خراب میشد و میآمدند دست به دامان ما میشدند. بالاخره آن موقع، همه بیایمان نبودند؛ حتی خیلیها آن موقع مرید امام هم بودند. بعد هم آقای محلاتی بازداشت شد. دختر ایشان با بچههای من در مدرسه علوی هم کلاس بودند. از طرفی، آقای محلاتی و رجایی عضو انجمن خانه و مدرسه بودند. گاهی ما را دعوت میکردند و میرفتیم مدرسه.
* اعلامیههای امام (ره) توسط چه کسانی پخش میشد؟
آقای محلاتی، خدا بیامرز، سال 1348 آمدند و آن خانه را خریدند و شد حسینیه محلاتی. الان هم هست. از من خواست و من هم به تیمسار گفتم و تیمسار گفت: ایشان را نمیگذراند.
من هم نپرسیدیم چرا، چون طوری بیان کرد که اگر میپرسیدم، فضولی حساب میشد. ولی آقای محلاتی بودند و فقط منبر نمیرفتند. اما در کارخانه میآمد. آقای محلاتی یک ماشین بنز مدل 1954 داشت. ماشین مدل پایین بود، به همین دلیل بیشتر اوقات خراب میشد. میآوردند کارخانه و ما برایشان تعمیر میکردیم. بالاخره به علما و روحانیون علاقه داشتم و ایشان میگفتند که با آیتالله خامنهای هم فکر است. آقای محلاتی، هیچ وقت همراه خودش اعلامیه نمیآورد. نه تنها ایشان، بلکه بیشتر علمایی که آن موقع پیرو خط امام بودند، اگر از آنها اعلامیه میگرفتند، اعدامشان میکردند.
پخش اعلامیهها، به وسیله کارگران، خودم و مشتریهایم بود. کسی که برای من اعلامیه میآورد، مثلاً کارگر طباخی بود. اعلامیهها را میداد به پدرم. یا همراه یک وسیلهای میآورد. ما هم به برخی افراد میدادیم. کسی که اعلامیه از من گرفت، فقط مرا میشناخت. دیگر نمیدانست که من چه طور و از کی گرفتهام.
با آقای محلاتی، تا زمان شهادتشان، با هم بودیم. بعد نماینده امام شدند در سپاه. یک بار رفتیم خدمتشان و هماهنگیهایی کردیم. البته اینها مال قبل از جنگ است. جنگ هم که شروع شد، ستاد هم راه افتاد. قرارداد ستاد ما با ارتش بود. منتها ایشان خواستند از سپاه هم حمایتهایی بشود.
صفحه 80 تا 84
فارس