21 شهریور 1392
توپ قرمز، توپ آبی دایی جلال برای خواهرزاده بازیگوش
دایی جلال از کجا میداند که من اینقدر به توپ علاقه دارم که برایم توپ آورد، آن هم دو تا، یکی قرمز، یکی آبی؟ شاید هم به این خاطر که دایی جلال نمیدانست که من با رنگ قرمز بیشتر حال میکنم یا آبی؟
خبرگزاری فارس، علی حاج ابوالفتح استادیار دانشگاه زنجان: زنگ دبستان به صدا در آمد و ما بچهها، هیاهوکنان با کیف و کتاب به زیر بغل، ریختیم تو حیاط مدرسه. اردیبهشت 1346 بود و من هم کلاس دوم دبستان، دبستان تازه ساخته شده جعفری اسلامی در محله پاچنار تهران. پس از انجام شیطنتها و آبخوری آخروقت، بالاخره به صف شدیم، در دو صف مختلف. یکی از صفها که من در آن قرار میگرفتم، از مدرسهمان به سمت گذر قلی و گذر مستوفی از کوچه قمیها میگذشت و صف دیگر به سمت بازارچه شاهپور (سابق) و کوچه کلیسا روانه میشد. چند تا از بچهها هم همراه با سرایدار مدرسه، مشتعلی و یا همسرش، بیبی زلیخا به خانهشان میرفتند. آنموقعها، تهران کوچک بود و سرویس مدرسهها هم اینطوری. بچههای مدرسه هم همه یک جورایی بچه محل هم بودند و فاصلهشان هم به اندازه یک گذر یا کوچه بالاتر یا پایینتر.
هر صف، یک مبصر داشت و هر دو صف تنها یک قانون: هر کسی که از باب خودشیرینی از صف خارج میشد و یا موارد ذکرشده توسط ناظم دبستان را رعایت نمیکرد، روز بعد میبایست سر صف به اندازه لازم شرمنده و پشیمان میشد. خروج از صف هم فقط زمانی مجاز بود که به خانهات رسیده باشی.
به خانهمان رسیدم و از صف خارج شدم. پدرم، معمولاً قبل از آمدنم، در خانه را نیمهباز میگذاشت تا آهسته داخل شوم و دیگران را از خواب بعدازظهر بیدار نکنم. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. همه چیز در حیاط عادی بود، الا اینکه در سمت دیگر حیاط، دو تا توپ پلاستیکی بزرگ و راهراه، یکی به رنگ قرمز و دیگری به رنگ آبی، بلافاصله نظرم را جلب کردند. خیلی مرتب کنار هم تو سایه دیوار قرار داشتند.
نگاهم روی توپها قفل شد و به سمت شان رفتم. توپها را برداشتم و وارسی کردم، هر دو تاشان نو بودند، نه پا خورده بودند و نه سوزن. بیدرنگ از خودم پرسیدم: این توپها مال کی هستند؟ مال بچههای کوچه؟ نه اونها از این توپها نداشتند، میدونستم. توپها را زیر بغل زدم و داخل خانه شدم.
در اتاق جلویی، مادر و خواهرهایم در حال استراحت بودند و پدرم در حال پوشیدن لباسش بود تا به سر کار بعدازظهرش برود.
با ورود من، مادرم نیمخیز سر جایش نشست و با لبخندی بر چهره، مرا مینگریست، به من با دو تا توپ بزرگی که به زیر بغل داشتم و سوالی بزرگتر در چشمانم. قبل از اینکه چیزی بگویم، با اشاره به خواهرهایم مرا به سکوت دعوت کرد.
به سویش رفتم و آهسته در گوشم گفت: دایی جلال و سیمین خانم نیم ساعت پیش برای بازدید عید اینجا بودند و دو تا عروسک برای خواهرهایت آوردهاند و این توپ ها را هم برای تو و فاطی، خواهر بزرگم. بعد هم با اشاره به طاقچه اتاق گفت: با دو تا کتاب برای تو. خواهرم اهل توپ بازی نبود، پس یعنی که توپ دوم هم مال خودم بود. به سمت طاقچه رفتم و دو تا کتاب را برداشتم. روی جلد یکیشون نقاشی یک پسری بود که روی تپهای ایستاده بود و باد داشت شالش را میبرد و رویش نوشته بود: شازده کوچولو. روی کتاب دیگر تصویر چند تا ماهی بود و با خطی عجیب نوشته بود: ماهی سیاه کوچولو.
با توپها فعلا نمیتونستم بازی کنم، به همین خاطر مشغول ورق زدن و خواندن کتابها شدم. داستان شازده کوچولو برایم کمی عجیب بود، کنار گذاشتمش برای بعد. شروع به خواندن ماهی سیاه کوچولو کردم، با لذت. عجب ماهی بازیگوش و شیطونی!
عصر آن روز، مادرم تعریف کرد که خوابیده بودند که با صدای افتادن توپی در حیاط و صدای زنگ خانه بیدار میشوند و پشت سرش توپی دیگر و بعدش هم دوباره صدای زنگ خانه، دو سه بار.
پدرم که خواب بعدازظهرش را با هیچی تاخت نمیزد، با اصرار مادرم، با عصبانیت تمام و غرغرکنان از دست بچههای وقیح کوچه که خواب بعدازظهر او را ضایع کردهاند، به سوی در خانه روان میشود تا حسابشان را کف دستشان بگذارد. با چهرهای برافروخته در خانه را باز میکند تا... و بعد دایی جلال و سیمینخانم را میبیند که جلوی در ایستادهاند و با لبخندی بر لب به او مینگرند. دایی جلال که پسرعمه خودش را خوب میشناسد و عادات و اخلاق او را میداند، با شیطنت خاص خود میپرسد: رضا اومدی ما رو بزنی؟ و پدرم با عذرخواهی آنها را به داخل دعوت میکند.
حالا با داشتن این دو تا توپ بزرگ و نو میتونستم تا مدتی هم کاپیتان تیم فوتبال کوچهمان باشم و هم داور. فکر داشتن آن دو تا توپ و کتابها خوشحالم میکرد. فکر میکردم: بالاخره یک آدم بزرگ پیدا شد که مرا درک میکند! ولی ناراحت بودم از اینکه آن روز نتوانسته بودم دایی جلال و سیمین خانم را ببینم. دایی جلال برای بازدید عید خواهرزاده هایش یکی دو ماه بعد از تعطیلات نوروز میآمد، ولی حتماً میآمد. آن موقعها همیشه از خودم میپرسیدم: دایی جلال از کجا میداند که من اینقدر به توپ علاقه دارم که برایم توپ آورد، آن هم دو تا، یکی قرمز، یکی آبی؟ شاید هم به این خاطر که دایی جلال نمیدانست که من با رنگ قرمز بیشتر حال میکنم یا آبی؟
فارس،