12 بهمن 1394

مهندس بازرگان: بهشتی مدافع اصول آزادی و شورایی انقلاب بود


سیدعلیرضا حسینی بهشتی

از هنگامی که شورای احیای آثار شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی (سلف بنیاد نشر آثار شهید آیت‌الله دکتر بهشتی) در اولین روزهای پس از چهلمین روز شهادت وی در سال ۱۳۶۰ شکل گرفت، یکی از دغدغه‌های آن، جمع‌آوری خاطرات مرتبطین با او بود. از همین رو، با ضبط صوتی خبرنگاری که از برادر بزرگوارم علیرضا بهشتی شیرازی که مسوولیتی در روزنامه جمهوری اسلامی داشت، به عاریت گرفته بودم، دفتر به دفتر و خانه به خانه سراغ یاران و آشنایان شهید بهشتی می‌رفتم و خاطرات را ضبط می‌کردم. یکی از این افراد، مرحوم مهندس بازرگان بود. مهندس را از ۱۳۴۹، زمانی که همراه پدر از اقامت در آلمان برگشتیم، می‌شناختم؛ در جلسات متعددی که در خانه ما تشکیل می‌شد و سفارش چای لیوانی می‌داد. در جلسات انجمن اسلامی مهندسین و انجمن اسلامی پزشکان، در باغ آقای شاه حسینی در کرج که نماز عید فطر را به امامت مرحوم آیت‌الله طالقانی می‌خواندیم، و در جاهای دیگر. سابقه آشنایی پدر با مهندس اما، به سال‌ها پیش باز می‌گشت؛ از مبارزات ملی شدن نفت که مهندس به عنوان یک چهره مسلمان متخصص خوش درخشیده بود، و دوستی‌ای که با همه فراز و نشیب‌هایش پایدار مانده بود. و من یادم بود که پدر، حتی در سالیان پس از انقلاب که گرمی آن دوستی به شدت و حدت قبل نبود، همواره از مهندس بازرگان و دکتر سحابی با احترام فراوان و به عنوان مسلمانانی متعهد و مبارزانی پیشرو سخن می‌گفت و اختلافات پیش آمده را ناشی از اختلاف دیدگاه در شیوه پیشبرد اهداف انقلاب می‌دانست. روزی از روزهای گرم تابستان ۱۳۶۷، من که با کوچکترین فرزند مهندس، محمد نوید، هم مدرسه‌ای و رفیق بودم، از طریق او وقتی گرفتم و به همراه برادرم محمدرضا به دفتر شرکت «یاد» رفتیم. مهندس همانند همیشه ما را با رویی گشاده پذیرفت. هنگامی که گفتیم به چه منظوری آمده‌ایم، کمی به فکر فرو رفت. فکرش را خواندم و گفتم نیامده‌ایم که از زبان شما در مدح و ثنای پدر سخن بشنویم. هر آنچه می‌خواهید بگویید، حتی اگر انتقادآمیز باشد. سرش را بلند کرد و آغاز به سخن کرد:

 نحوه ارتباط دکتر بهشتی با قضیه اعتصاب کارکنان صنعت نفت که جنابعالی درباره حل آن از طرف امام مأموریت داشتید چگونه بود؟
 البته تا آنجا که بنده یادم می‌آید و اطلاع دارم، در این زمینه از ناحیه ایشان چیزی ندیدم. اگر هم کاری در این زمینه می‌کردند به اصطلاح در ورای آن هیات بوده است. کسی که در آنجا به موازات ما و بدون اطلاع ما وارد شد و عمل کرد، ولی بعد ما متوجه شدیم، مرحوم طالقانی بود. طالقانی روی مراجعاتی که به ایشان می‌شد در آن قضیه وارد شده بود. حتی سرهنگ رحیمی را مأمور کرد و ایشان به شرکت نفت تهران رفته بود. حالا یادم نیست که می‌خواست به آبادان هم برود یا نه، مثل اینکه رفته بود. نه ایشان از اقدام ما خبر داشت و نه ما از ایشان. چون تازه از زندان بیرون آمده بود و بنده هم، به دلیل اینکه هنوز از طرف آقای خمینی مسالۀ شورای انقلاب مستور نگه داشته شده بود، چیزی نگفته بودم. یعنی اگر می‌بایست گفته شود، یا باید خود ایشان می‌گفت یا مرحوم شهید مطهری. من به آقای طالقانی چیزی نگفتم و ایشان هم خبر نداشت ولی بعد که ما مأموریت پیدا کردیم و رسمی شدیم و در روزنامه‌ها اعلام شد، خواستیم نوعی همکاری برقرار کنیم.
 اما از مرحوم دکتر بهشتی چیزی یادم نمی‌آید؛ نه از طرف ایشان کسی همراه یا مأمور شده بود و نه کسی که نظری بدهد یا از ایشان دستور گرفته باشد؛ این را ما هیچ ندیدیم. در صورتی که مأموریت ما با حزب توده معارض بود والا حتی آن‌ها پیش از ما راه افتاده بودند. البته این‌ها تشکیلاتی هم در مشهد داشتند و اصرار می‌کردند که بعد از اینکه ما مأمور شدیم، ته‌ و توی کار ما را در بیاورند؛ آن‌ وقت هم معارض و مزاحم ما در تمام آن مدت بودند. آن وقت اصلا فکر اینکه عده‌ای از طرف ایشان مأمور شوند و بروند آنجا که این کار را بکنند، آن طور که من اطلاع دارم، نبود. بحثی بود که بیشتر با مرحوم مطهری در میان گذاشته شده بود و آن فرمان هم در واقع طی یک مکالمۀ تلفنی از منزل بنده با دکتر یزدی و بعد با آقای خمینی به ما داده شد. ایشان خودشان مثل اینکه پای تلفن نبودند و بیشتر مرحوم مطهری نظر و دخالت داشت. چیزی از مرحوم بهشتی در آنجا یادم نمی‌آید.
  نحوه عملکرد ایشان در شورای انقلاب چگونه بود؟ شورای انقلاب را که اصلاً می‌دانید چطور تشکیل شد یا نه؟
 آن اندازه که به بنده ارتباط پیدا می‌کند، نمی‌خواهم بگویم که همه چیز از مجرای بنده می‌گذشت. اشخاص دیگری هم در این زمینه فکر داشتند و کار می‌کردند که بی‌تأثیر نبود؛ ولی جریان تاریخی‌اش را که نگاه ‌کنیم، فکر می‌کنم آن مسیری که از اول دوستان و بنده وارد شدیم محور اصلی شد. قضیه این بود که آقای خمینی اول نجف بودند و بعد پاریس؛ ارتباط‌هایی هم کم‌ و بیش برقرار بوده است. در تهران هم عده‌ای بودند هم از حوزه و هم کلاهی، که گوش به زنگ بودند ایشان چه می‌گویند و چه کار می‌خواهند بکنند و آنچه می‌گفتند فوری تلفنی ضبط می‌کردند و اعلامیه و یا پیام می‌شد و در اقصی نقاط کشور هم پخش می‌شد. ما هم به عنوان نهضت آزادی، گاهی وقت‌ها گیرندۀ آن‌ها بودیم، یعنی اطلاعاتش مربوط به ما می‌شد و چون به موازات آن کار می‌کردیم، ما هم در این قضیه ذی‌نفع بودیم. ارتباطاتی که ایشان با ایران داشتند هم از طریق تلفن بود و هم از طریق مسافرینی که می‌رفتند. این مسافرین هم علما بودند، هم تجار؛ هم روشنفکران بودند، هم حزبی‌ها. از طرف ما مهندس توسلی مدتی آنجا بود و دکتر یزدی هم که امریکا بود و آقای خمینی به ایشان اجازه دریافت سهم امام داده بود؛ وکالت داده بود که ایشان حق دارد وجوهات بگیرد و خرج کند؛ یعنی اگر نگوییم نمایندگی فکری، نمایندگی مالی به ایشان داده بودند. آن وقت در یکی از نشریات یک نامه نسبتاً مفصلی برای ایشان به وسیله تاجری که اسمش یادم نیست، فرستادم که دربارۀ قانون اساسی و طرز مبارزه و انتخابات بود و این نکته را از آقای حاج ابوالفضل زنجانی، که در واقع ناقل پیام ایشان بودند، آورده بودم که ما نباید قانون اساسی را کنار بگذاریم و فراموش کنیم؛ برای اینکه تنها مدرک و سندی که اعتبار بین‌المللی برای ما دارد، قانون اساسی است. قانون اساسی چیزی است که دنیا آن را قبول دارد و مصر است که اجرا شود. مهم‌تر اینکه اگر ما قانون اساسی را کنار بگذاریم و برایش اعتبار و اساس قائل نباشیم، اصلا حق ایراد به شاه نداریم. ما وقتی می‌توانیم به شاه اعتراض کنیم و او را مقصر یا خائن بدانیم که قانون اساسی را پیش بکشیم، وگرنه اگر خود ما بگوییم که مزخرف است و فلان، او می‌گوید بله من هم چون می‌دانم مزخرف و بی‌خود است، این کار‌ها را می‌کنم! بنابراین از نظر قانونی و حقوقی نمی‌توانیم ایرادی وارد کنیم. اما اگر با قانون اساسی جلو برویم، چون سند مملکت است و علمای بزرگ هم روی آن صحه گذاشته‌اند، از نظر شرعی و اسلامی ‌هم معتبر است. آن‌وقت می‌توانیم به شاه هزار جور ایراد بگیریم که چرا در این کار دخالت کردی؟ چرا ساواک را درست کردی؟ چرا انتخابات مجلس این طور است و ….
 آن موقع در تهران جلساتی تشکیل می‌شد که گمان کنم مرحوم شیخ فضل‌الله محلاتی هم بود. شاید مرحوم دکتر بهشتی هم بودند؛ دکتر شیبانی و البته دکتر سحابی هم به طور غیررسمی از ما‌ها بودند. خیلی وقت‌ها مطالبی به عنوان نظر آقای خمینی یا پیام ایشان می‌آمد که نمی‌دانستیم راست است یا دروغ. ساواک می‌توانست هزار جور دستکاری کند که اصالتش برای ما معتبر نبود. بنابراین در آن جمع که خیلی غیررسمی هم بود، بنده این پیشنهاد را کردم که از آقای خمینی بخواهیم هیاتی را که انتخاب صد درصد و مورد اعتماد خودشان باشد در تهران معین کنند تا ما هر وقت اعلامیه‌ای به دستمان می‌رسد از آن‌ها بپرسیم و مطمئن شویم که این از آقای خمینی است. اگر ما نظری داریم، به آن‌ها بگوییم که به امام برسانند و آن‌ها هم بتوانند مجموع اطلاعاتی را که در ایران جمع می‌شود به امام برسانند که از آن راه متدیک و منظم شود. خوب این مورد پسند واقع شد، مخصوصا مرحوم دکتر بهشتی که اصولا آدم منظمی بود (و یکی از دلائل علاقه و ارتباط فی‌مابین و متقابل ما همین منظم بودن ایشان بود). خوب ایشان هم طبیعی بود که بپسندد چون ما حرف نابابی نمی‌زدیم؛ نمی‌گفتیم که بنده یا کس دیگری را بگذارید آنجا یا اینکه حتماً از طریق فلان آقا این کار را انجام بدهید.
 این جریانی بود که البته به این ترتیب هم عمل نشد تا اینکه بنده برای مأموریت به پاریس رفتم. از طرف دکتر یزدی رفتیم نجف و با هم به پاریس رفتیم. آن موقعی بود که خیلی‌ها می‌رفتند که با ایشان بیعت کنند یا بعضی‌ها از طرف دولت و ساواک مأموریت داشتند تا چیزی به دست بیاورند و مثلاً کسب اطلاع کنند. در جمع نهضت، که هنوز آن موقع نهضت نبود و رسمی و تشکیلاتی نشده بود، این مأموریت به من داده شد که بروم آنجا؛ هم آن ایده را درست کنم و هم اینکه مخصوصا ببینم ایشان چه فکر می‌کند، نظر و برنامه‌اش چیست، می‌خواهد مبارزه را چگونه اداره کند و ما تا چه اندازه می‌توانیم با ایشان در مبارزه همکاری کنیم. آقای میناچی هم بود ولی در انجام مأموریت با هم نبودیم. در ضمن قبل از رفتن، پیش مرحوم شریعتمداری هم رفتم که از ایشان هم مقداری پول بخواهم و هم نظر ایشان را دربارۀ رفتن به آنجا سوال کنم. البته بحث ما، که شاید از ۱۰ سال پیش با همکاری مرحوم طالقانی و دکتر سحابی تعقیب می‌کردیم، التیام بین روحانیون بود و اینکه روحانیون از هم جدا نباشند و کار با همکاری و مشورت همه‌شان پیش برود. حتی بعدازظهر یک روز مرحوم آقای گلپایگانی قهر کرد و حاضر نشد که با آن آقا صحبت کند، دکتر سحابی و مرحوم طالقانی و بنده هم پیش آقای شریعتمداری رفته بودیم و هم پیش آقای گلپایگانی که: آقا این قبول نیست که بین آقایان اختلاف باشد و می‌دانیم که شاید شما با هم اختلاف زیادی نداشته باشید (آن موقع آقای خمینی در تبعید بود و اصلا در ایران نبود). حالا که می‌خواهید ما از نظرتان تبعیت کنیم و کار بکنیم، مخصوصا آن جنبه دینی مبارزه تقویت شود، ما از شما می‌خواهیم که با هم همکاری داشته باشید و جدا نباشید. اعلامیه که می‌دهید با هم بدهید؛ این‌طور نباشد که آقای گلپایگانی یک اعلامیه بدهد، آقای شریعتمداری یکی دیگر، آقای خمینی یکی و... اصلا این بی‌معنی است و آبروی شما را می‌برد. آخر به این فرمول رسیدیم که گفتیم خیلی خوب شما بیایید و ماهی یک بار آن هم به نوبت (یک دفعه خانه شما یک دفعه خانه آقای مرعشی یا خانه آقای گلپایگانی) دور هم بنشینید. هیچ کاری هم نکنید، چایی بخورید و قلیان بکشید – چون ایشان می‌گفتند که ما اختلافی نداریم – وقتی مریدان و طلبه‌های شما چیزهایی می‌گویند و ما گیج می‌شویم که نظر آقای گلپایگانی چنین است و نظر دیگری چنان، بگوییم که نه، بین این‌ها اختلافی نیست؟ البته قبلا هم گفتیم که بعد از این، اعلامیه‌هایتان باهم باشد و ایشان گفتند حرفی ندارم ولی گاهی وقت‌ها ممکن است برای هر کدام محذوراتی وجود داشته باشد و شاید مصلحت این باشد که در موضوع خاصی نظر ندهد. گفتیم خوب پس این کار را بکنید. مرحوم آقای طالقانی گفت اگر این شد من با شما هستم و اگر نشد من دیگر نیستم! و ایشان هم قبول کرد و بعد دکتر سحابی و بنده باز ادامه می‌دادیم.
 ارتباط من با آقای خمینی از طریق هاشمی رفسنجانی بود. آقای دکتر بهشتی را آن موقع خیلی نماینده ایشان تلقی نمی‌کردیم و یا خودشان این جور عرضه نمی‌کردند و حالت استقلال داشتند. در حالی که بعضی دیگر مثل مرحوم آقای ربانی املشی می‌گفتند ما با آقای خمینی هستیم و با ایشان کار می‌کنیم. آن موقع هم که بنده نامه‌ای به علما و مراجع تقلید نوشتم که چرا طالقانی را به زندان انداختید، ما با ایشان هم مشورت داشتیم. البته شاید آقای املشی و یک یا دو نفر از آقایان دیگر هم بودند که من گفتم چنین کاری چطور است؟ گفتند فایده‌ای ندارد، ولی شما بکنید که این آقایان را شاید سر غیرت بیاورید. ولی مرحوم دکتر بهشتی این طوری برای ما نشان نداد.
 من یکی دو جلسه با دکتر یزدی نزد آقای خمینی رفتم و به جز ما، کس دیگری در جلسه نبود. مرحوم اشراقی هم اول برای چای دادن و تعارفات بود و بعد می‌رفت. مسائل عقیدتی را با ایشان در میان گذاشتم و از جمله اینکه شما که در ایران نیستید (کسی هم آن موقع پیش‌بینی نمی‌کرد که ایشان پاریس می‌ماند یا نه، چون هنوز قطعی نبود که دولت فرانسه بگذارد آنجا بماند) هیاتی را تعیین کنید که صرفاً نماینده شما باشند. نمی‌گوییم که از ما کسی باشد، ولی این کار به صورت مشورتی و دسته‌جمعی و منظم صورت بگیرد. ایشان خیلی این مساله را تأیید نکرد که عده‌ای نماینده ایشان باشند و ما و مردم به آن‌ها مراجعه کنیم. چون رفتن به پاریس کار آسانی نبود و تلفن‌ها هم کنترل می‌شد و اعتمادی نبود. ایشان مطلب جدیدی عنوان کرد و گفت من وقتی به ایران برگردم، نمی‌خواهم خودم حکومت داشته باشم. باید مردم وکیل انتخاب کنند و مجلس و دولت باشد؛ ولی چون مردم ممکن است از من بپرسند یا من بخواهم توصیه کنم که چه کسانی را انتخاب کنید و چه کسانی وکیل باشند، (ایشان این را تأکید کرد که می‌خواهم توصیه کنم نه تحمیل) چون خودم کسی را نمی‌شناسم و از شما دورم، می‌خواهم عده‌ای را معرفی کنید که علاوه بر اینکه آدم‌های مطمئن و مبارز باشند، مسلمان و عامل به فرائض نیز باشند که من به آن‌ها اعتماد کنم. نمی‌خواهم بگویند که من همه‌اش در نهضت تنها کار می‌کنم. همه از خود شما نباشند؛ دکتر یزدی که خوب بوده و الان هم باشد؛ صدر حاج‌‌سیدجوادی و دکتر سحابی هم باشد. ایشان به من گفت که همه افراد از اینجا نباشد. من گفتم بله اتفاقاً رویۀ ما هم همین‌طور بوده و به همین شکل کار می‌کنیم. اگر اجازه بدهید با دکتر یزدی دو نفری صورتی را تهیه می‌کنیم، مثلا بیست نفر که از همه رنگ و از همه جا در آن باشد و شما از این بیست‌- سی نفری که ما می‌گوییم انتخاب کنید. البته یک خواهش دارم و این است که به آن‌هایی که در تهران هستند آن نکته‌ای را که گفته بودم مأموریت بدهید که ایشان تقریباً با تکان دادن سر این را قبول کرد. در آن لیست، همان‌طور که کمیته مرکزی نهضت مقاومت ملی را درست کرده بودیم، هم از علما بودند هم از بازاری‌ها؛ هم از افسران بودند، هم از استادان دانشگاه؛ هم از حزبی‌ها وهم لیبرال‌ها؛ هر چه بود افکار مختلف بود. به‌ ایشان گفتم لیست عده‌ای را که ما انتخاب می‌کنیم به شما خواهیم داد و مسلم بدانید که این‌ها کسانی هستند که با دستگاه رابطه نداشته‌اند و جزو مبارزین بوده‌اند. الان در وضع حاضر ایران کسانی که با دستگاه نبوده‌اند و مسلمان و مبارز هم باشند، اگر نگوییم همه، قسمت عمده‌شان مصدقی‌ها هستند. چون خارج از طرفداران مصدق هر کس بوده، یا اختلافی با مصدق نداشته‌اند ولی ضد مصدق هم نبوده‌اند؛ این را به ایشان گفتم. ایشان وقتی که انتخاب کرد، هفتاد درصد کسانی بودند که در آن لیست بودند. از علما، مطهری و بهشتی بود ولی طالقانی را نگذاشتم چون در زندان بود و گفتیم که آقای طالقانی وضعش این طور است و در زندان است و معلوم نیست که کی بیرون بیاید. باهنر و خامنه‌ای هم در لیست ما بودند. از افسران دو نفر گذاشته بودیم؛ آن‌هایی که در حال مبارزه بودند و مطرود دستگاه، مثل تیمسار مسعودی؛ مسعودی درجه اول بود. از نهضت و حزب ایران هم بود. همین‌طور دکتر سنجابی و مهندس اصیلی را هم شاید نوشته بودیم که یادم نیست.
 قبل از رفتن به پاریس، حالا یادم نیست که منزل خودم بود یا منزل دکتر سحابی، با دکتر یزدی هم مشورت کردیم و این مطلب را به من گفت که من از حالا بگویم از برخورد آقای خمینی حالت یأس و تعجب برایت فراهم نشود! ایشان آدم خونسردی است و مخصوصا اولین برخوردش با اشخاص خیلی بد است، نه اینکه بد، حالتی است که طرف فکر می‌کند خیلی بی‌اعتنا و اصلاً بی‌علاقه است! ایشان به من گفت که گوشی دستت باشد و انتظار نداشته باش که ایشان بلند شود و به‌به و بارک‌الله بگوید. همین‌طور هم بود و ایشان گفت با همه همین‌طور است و زیاد برخورد گرم و استقبال و در آغوش گرفتن ندارد. اگر این را دیدی خیال نکن که ایشان بی‌علاقه و بی‌اعتناست. اتفاقاً من شاید دو سه سال قبل، یک برخورد هم با دکتر سحابی در قم داشتم که گفتند بله با ما هم این طور بود.
 به پاریس که رسیدیم، دکتر یزدی هم بعد از ما آمدند و همین‌طور دکتر سنجابی که من اطلاع نداشتم ایشان هم باشند. اما با اطلاع بودند و شاید هم در پیشنهادی که می‌خواستم بدهم مشوق من بودند و درباره مساله انتخابات هم گفته بودند که ما می‌خواهیم به آقای خمینی بگوییم انتخابات خیلی خوب است و به نفع ماست. البته آقای خمینی موافق نبود. آن وقت‌‌ همان جوی را که به آقای خمینی نشان دادم، به ایشان هم گفتم که چون عقیده ما این بود که راه مبارزه، راه خون‌ریزی و … که نیست، انتخابات را پیشنهاد می‌کنیم. راه این است که تا گرهی با دست می‌شود باز کرد، نباید با دندان باز کرد.‌‌ همان کاری که مصدق کرد و از راه‌‌ همان قانون اساسی باید مبارزه کرد. خوب باید گفت که هنوز هم که هنوز است، یکی از بزرگ‌ترین اعمال ضد استعماری و انقلابی بوده که نظیر و هم‌طراز کار ناصر است.
 مصدق دیده بود که اگر از راه قانون با انگلیسی‌ها طرف شود، چون خود آن‌ها صنایع‌شان را ملی کرده‌اند، برد بین‌المللی دارد و ملی کردن نفت مساله داخلی ایران نیست، یک مسالۀ بین‌المللی است و باید از طریقی وارد شد که برد بین‌المللی داشته باشد. بهترین راه هم که دکتر مصدق می‌گفت و دکتر فاطمی پیشنهاد دهنده همین تز بود: از راه ملی شدن. آن وقت ما هم که با آن‌ها روبه‌رو شدیم، یکسره روی قانون بود و هیچ خشونت یا فحش و دعوایی در کار نبود. با مرحوم دکتر بهشتی هم این پیشنهاد را در میان گذاشتیم – که قبلا برای آقای خمینی هم نوشته بودیم – مادامی که قانون دیگری نیامده، قانون اساسی را لغو نکنیم. البته بگوییم آن قسمت‌هایی را که معروف بود رضاشاه یا محمدرضا شاه دست بردند در مجلس مؤسسان، قبول نداریم - نظر آقای خمینی هم اتفاقا در پاریس یا نجف این بود- اما آن قانون اساسی اول برای ما مشروع و قانونی است. به ایشان (دکتر بهشتی) هم گفتم که انتخابات به نفع ماست و بر مبنای این آزادی که اجباراً داده‌اند و باید بدهند، انتخابات آزادی خواهد بود - عین این بیان را برای آقای خمینی کرده بودم- در انتخابات آزاد، بهترین فرصت است که آدم همه حرف‌هایش را بزند، چون طرف گفته من آزادی می‌دهم و راه هم می‌دهد که مخالفین هم حرف بزنند. این آزادی را می‌دهند و ما می‌توانیم همه حرف‌هایمان را بزنیم ولو اینکه در مجلس آینده، ما ۱۰ نفر داشته باشیم - که گفته‌اند من می‌دانم در آن مجلس بیش از ۱۰ نفر خواهیم داشت، دکتر مصدق ۱۰ نفر داشت و همین‌ها توانستند اصلا جریان مملکت را عوض کنند- من ‌گفتم شما خیلی بیشتر از مصدق خواهید داشت؛ شاید سی نفر داشته باشید. این‌ها می‌توانند مملکت را زیرورو کنند؛ می‌توانند در آن مجلس کاری کنند که رفراندوم شود و موادی تصویب شود و قضایا پیش برود. مرحوم دکتر بهشتی تأیید نکرد ولی رد هم نکرد، یعنی طرفین متقاعد نشدیم. نه ایشان متقاعد شد به اینکه انجام انتخابات به نفع ماست، نه بنده. آقای خمینی گفت که اگر ما نگوییم که اصلا تو (شاه) را قبول نداریم، تو باید بروی و قانون اساسی باید عوض شود، این هیجان و شوری که وجود دارد از بین می‌رود. من گفتم برعکس؛ تجربه‌ و اطلاعاتی که دارم از خارج نیست و در بحبوحۀ انتخابات است که شور و هیجان پیدا می‌شود. ایشان گفتند تضمین می‌کنید؟ گفتم بله من تضمین می‌کنم. دیگر حرفی نزد. دکتر سنجابی‌ اصرار داشت که با ما تماس بگیرد. ما به بیسترو رفتیم، به قول فرانسوی‌ها از این قهوه خانه‌های دهات که هم رستوران داشت هم قهوه خانه هم اطاق، آنجا اطاق گرفته بود و بعد از ما هم دعوت کرد به آنجا برویم. خوب باغ و مشروب‌فروشی و این جور چیز‌ها و موزیک هم داشت ولی تنها جایی بود که می‌شد در نوفل‌لوشاتو آدم اقامت کند، هم ایشان مکرر آنجا می‌آمدند و هم دکتر سنجابی که به وسیله آقای مهدیان اصرار فوق‌العاده داشتند که شما با دکتر سنجابی ملاقات داشته باشید و بعد هم با دکتر سنجابی دو تایی بروید پیش آقای خمینی که ایشان بدانند با هم همکاری خواهید داشت و دیگر بقیه‌اش معلوم بود. شما هم همکاریتان را با آقای خمینی ثابت بکنید و جمع شما دو تا باشید به اصطلاح، گرداننده و عامل کار و فلان… بنده که با دکتر یزدی با هم بودیم زیر بار این مطلب نرفتیم و آن آقایان بعدا با آقای دکتر سنجابی صحبت کردند. گفتم که اصلا بنده نیامده‌ام اینجا که مثلا چیزی با آقای خمینی امضا کنم یا بیعتی کنیم و قول‌ و قراری بگذاریم، به هیچ وجه! مأموریت ما این است که از برنامه و نظر ایشان اطلاع پیدا کنیم و بعد هم آن نظریاتی که خودمان داریم بگوییم و به هیچ وجه برای آن منظور نیامده‌ایم و هیچ کمیته‌ای و اعلامیه‌ای نمی‌خواهیم بدهیم؛ کمااینکه به هیچ یک از خبرنگارانی هم که دوره کرده بودند و می‌خواستند به اصرار چیزی بگویم جوابی ندادم.
 یک مقدار هم دکتر سنجابی می‌خواست که مرحوم دکتر بهشتی واسط باشد. یک ملاقات داشتیم و بیشتر نظرش این بود که می‌خواست در جریان باشد یا نظری و توصیه‌ای بکند؛ چون سوال این بود که چه نقشی در شورای انقلاب داشتند. می‌خواهم بگویم که در پیشنهاد آن عده، ایشان نقش راهنمای بنده را داشت و چه بسا ایشان هم با آقای خمینی تماس داشت و به ایشان هم نظریاتی می‌داد ولی نه ایشان به بنده گفت که من این مطلب را توصیه کرده‌ام به آقای خمینی و نه بنده، چون می‌خواستیم که قضایا مخفی و مستور باشد. فرمودند به هیچ کس حتی به آقای میناچی که با هم رفته بودیم و همراه بودیم چیزی نگویید. هر دو با هم از طرف دفاع از حقوق بشر بودیم و از طرف آن‌ها هم می‌خواستیم به مرکز عفو بین‌الملل که مرکزش در لندن است برویم و بعد هم با مقامات مرکزی دفاع از حقوق بشر که در پاریس هستند برای تحکیم وضع خودمان در ایران تماس بگیریم. حرفی به ایشان نگفتیم، فقط دکتر یزدی می‌دانست و بنده؛ البته تا این اندازه به مرحوم بهشتی گفته بودم که چنین پیشنهادی به ایشان (امام) می‌دهم و هم اینکه چنین هیاتی را ایشان معرفی کنند، ولی نمی‌گفتم که چه کسانی باشند. بعد‌ها معلوم شد که آقای خمینی هم این مطلب را با ایشان در جریان گذاشته و ایشان را مطلع کرده بود.
 من به تهران برگشتم و تماس با آقای خمینی بابت آن کار و هم چنین با ایشان (شهید بهشتی) قطع شد. یعنی کاری هم دیگر نداشتم. یک لیستی داده بودم و به ایشان هم گفتم مطالعه کنید و با هر کس می‌خواهید مشورت کنید که شاید هم با دکتر یزدی مشورتی کردند. به تهران آمدیم و بعد دیدیم که ایشان این تز را قبول کرده‌اند و حالا می‌خواهند عده‌ای را معرفی کنند. جلساتی هم تشکیل دادیم که مرحوم دکتر بهشتی، مطهری و آقای صدر حاج‌‌سیدجوادی هم بودند و هنوز جلسات عنوان شورای انقلاب نداشت. ارتباط تلفنی هم از طریق دکتر یزدی با آقای خمینی برقرار بود تا بالاخره ایشان لیستی را در نظر گرفتند و مرحوم مطهری را مأمور کردند که تک‌تک این افراد را بخواهد و اول از آن‌ها سوالاتی بکند که آمادگی آن‌ها را برای مبارزه معلوم کند. ما خیال می‌کردیم که این مأموریت را به آقای بهشتی یا دیگری می‌دهند، البته در این مدت، مرحوم طالقانی و مهندس سحابی و شیبانی هم آزاد شده بودند.
 آن موقع که جلسات شورای انقلاب در خانه‌هایمان تشکیل می‌شد، می‌شود گفت ایشان یک نقش مثبت و فعال پیدا کرد. اگر بگویم قبلاً مشاور و مراقب و ناظر بود، از این به بعد، فعالیت ایشان در تنظیم اساسنامه و آیین‌نامه بود. البته آقای مهدوی کنی هم بود. در لیستی که آقای خمینی داده بود، هیچ کدام از آن علمایی را که ما پیشنهاد کرده بودیم حذف نکرد، ولی از این طرف کم کرد؛ طوری که اکثریت را به معممین داده بود، یعنی در واقع ۵۰ درصد از این طرف و ۵۰ درصد از آن طرف، در صورتی که در لیستی که من داده بودم تقریباً تعادلی برقرار کرده بودم. گمان می‌کنم که دکتر سامی هم در این لیست بود، یعنی من سعی کرده بودم سران گروه‌های مختلف را که آن موقع در مبارزه بودند، بگذارم و از همه جا گذاشته بودم.
 مشغول کار شدیم و نمی‌گویم مرحوم بهشتی رییس شده بود یا شاید هم رییس انتخاب کرده بودیم یا نه، اما با علاقه و به طور مثبت در این کار بود. البته در آن مدت، پیشامدهای مهمی رخ داد؛ مسافرت امام به تهران و آمدن به ایران. مرحوم مطهری وحشت‌زده بود از اینکه اینجا بلایی سرشان بیاورند و ایشان آماده به نظر نمی‌آمد و هم آقای موسوی اردبیلی که در دیدشان با ما تفاهم خیلی بود و با هم کار می‌کردیم. همچنین در روابط با بختیار و دولتی‌ها، این آقایان می‌خواستند بیشتر طرف مراجعه چه از خارج و چه داخل، بنده باشم لذا تمام این‌ها با مشورت و همکاری پیش می‌رفت که بختیار برود آنجا و این کار را بکنیم، آن کار را نکنیم. در واقع مرحوم بهشتی یک طور اکتیو شده بود؛ هم اکتیو، هم هم‌رل، همفکر و همگام و هم‌نظر. از جمله امثال خلخالی و این‌ها می‌دیدند. اینکه اسم این نظام جمهوری چه باشد، جمهوری اسلامی باشد یا جمهوری دموکراتیک. اساسنامه را ما تنظیم می‌کردیم و توسط دکتر یزدی به ایشان می‌رساندیم و ایشان هم اصلاح می‌کردند و دکتر یزدی از طریق مطهری می‌گفت که مثلا موافقت شده است. جزء اهداف این شورا - که آن موقع اصلا شورای انقلاب نبود و شاید هم بود که یادم نیست- ایجاد جمهوری دموکراتیک اسلامی بود و روی این کلمه دموکراتیک، مرحوم دکتر بهشتی اصرار داشت و در آنجا که صحبت می‌شد، مهدوی کنی خیلی عقیده نداشت ولی ایشان مدافع این تز بود. البته بنده هم بودم که بعد امثال خلخالی فحش دادند که فلانی از روی مخالفت‌هایی که با آقای خمینی داشته، برخلاف نظر او که می‌خواسته جمهوری اسلامی باشد، گفته جمهوری دموکراتیک باشد که به هیچ وجه من‌الوجوه این طور نبود. دکتر بهشتی هم جزء مدافعین قسمت‌های آزادی و شورایی بودند. مثلا فرض کنید موسوی اردبیلی چیزی نمی‌گفت و مخالفت نمی‌کرد، ولی ایشان مدافع و حامی بود. تا آمد و آن جریانات تمام شد و در واقع شورای انقلاب شد؛ شورای آن موقع تدارکاتی بود، بعد شد شورای مدیریت اجرایی انقلاب.
 مرحوم دکتر بهشتی، روی‌‌ همان طرز فکر و ساختش، یک آدم مدیر بود و بیشتر از آقایان دیگر زبان ما را می‌فهمید که کار باید نظم داشته باشد و با ترتیب جلو برود و معلوم باشد چه کسی رییس است و چه کسی مسوول. تصمیمات باید به رأی گذاشته شود و مشورت شود؛ آنجایی که باید به تصویب برسد، به تصویب برسد و آنجا که نباید، نشود. یکی ایشان بود که ما تفاهم بیشتری داشتیم و یکی هم مرحوم مطهری، البته مرحوم مطهری بیشتر. با مرحوم مطهری از سال ۳۶ و ۳۷ همکاری داشتیم، نه همکاری برای گرفتن قدرت و حکومت، بلکه همکاری روی دفاع از اسلام و تربیت اشخاص و تفکر. بعد آهسته‌ آهسته معلوم شد که مرحوم بهشتی اصلا می‌خواهد آنجا را قبضه کند و در اختیار خودش باشد، یعنی احساس مسوولیت بیش از همکاری. چون بعد هم ایشان رییس شورای انقلاب شد و آن وقت، البته باز هم آن کاراکتر فکری را داشت که همه مطالب و مسائل دلشان را ظاهر نمی‌کرد و حرف نمی‌زد؛ درست از اینجا برعکس بنده بود که با دست باز با اشخاص برخورد می‌کردم و آنجایی که مثلا نباید جیزی را بگویم، صریح می‌گویم که این را به شما نمی‌گویم چون سری است یا اگر پیشنهاد کنم، شرائطش این است و این نیست. ایشان این طور نبود، خیلی سیاسی و مدبرانه بود. یعنی مدیریتش با این تدبیر بود و در واقع، بعد از شهادت مطهری، ایشان نقش درجه یک را در شورای انقلاب داشت و این نقش درجه یک را هم روی ما کلاهی‌ها اعمال می‌کرد و هم روی معممین. البته هرکدام به زبان خودشان؛ با آن‌ها به زبان خودشان و با ما هم به زبان و سبک خودمان. خوب وقتی که بنی‌صدر هم جزو شورای انقلاب شد، به اصطلاح یک نوع دومیناس و اشراف روی مسائل داشت. ما به سهم خودمان می‌پذیرفتیم و حرفی نداشتیم، چون ما داعیه‌ای هم نداشتیم و نمی‌خواستیم. نه آقای صدر حاج‌‌سیدجوادی، نه آقای دکتر سحابی، نه آقای دکتر یزدی و نه بعد‌ها آقای مهندس سحابی. آنچه ما می‌خواستیم این بود که واقعا در داخل خود شورای انقلاب یک نظام دموکراتیک که حقوق همه و سهم و وظایف هر کسی معلوم و مشخص باشد، حاکم شود. اگر رییسی داریم، به اصطلاح رییس اجرای انتظامات و اجرای رأی باشد نه رییسی که رأی و فکر خودش را بر ما حاکم کند! چون این طرز تفکر در علما و آخوند‌ها هست. خودشان هرچه دلشان می‌خواست، فکر می‌کردند و حتی حاضر به اجازه صحبت دادن هم نبودند. از این بابت ما خیلی علاقه داشتیم که ایشان همه‌کاره باشد، به این ترتیب آقای بهشتی در شورای انقلاب و مخصوصا بعد از تعیین دولت موقت، قیافه‌اش (قیافه‌اش که می‌گویم به معنی فرنگی است، چهره‌اش نه چهره ظاهری؛ چهره‌ای که معرف نیات و افکار او باشد) در نظر بنده با آن دکتر بهشتی که قبلا با هم همکاری داشتیم فرق کرد. چون یکی از سوالات دیگر این است که اخلاق ایشان چگونه بود. در مقدمه‌ این طور بگویم که به نظر من دو تا دکتر بهشتی در مخیله من است: یک دکتر بهشتی قبل از طوفان نوح و بعد از طوفان نوح! دکتر بهشتی قبل از قبول ولایت فقیه و دکتر بهشتی بعد از قبول ولایت فقیه.


سایت بنیاد آثار و اندیشه های شهید دکتر بهشتی