20 اسفند 1392
کودتای ٬١٢٩٩ دولت مصدق ٬ نفت و تاریخ
آقای مکی! جنابعالی از پیشکسوتان تاریخنگاری معاصر در کشور ما هستید و سهم بزرگی به عنوان مورخ دارید. اگر تاریخ بیست ساله و مدرس قهرمان آزادی شما نبود نسل امروز ما شناخت کافی از دوران بیست ساله اول پهلوی پیدا نمی کرد. با توجه به اینکه شما در جلدهای نخستین تاریخ بیست ساله خود سنگ بنای معرفی کودتای ١٢٩٩ را گذاشته اید ٬ نظرتان درباره خاطرات اردشیرجی ریپورتر ٬ که اخیراً منتشر شده ٬ چیست؟ ظاهراً اردشیرجی تا سالهای اخیر چندان شناخته شده نبود و اسمی از او مطرح نبود.
اولین مرتبه رائین اسم او را در کتاب فراماسونری خود آورد.
فقط اسم او را جزو اسامی کسانی که عضو لژ بیداری ایران بوده اند خیلی مختصر در کنار بقیه آورد نه به گونه ای که ایجاد حساسیت کند.
چند نکته به نظرم می رسد که عرض می کنم: یک نکته اینکه آیرونساید هم یک چنین چیزی نوشته و تأکید کرده تا زمانی که سلسله پهلوی حکومت می کند این مطالب منتشر نشود و گویا محمدرضا پهلوی آن یادداشتها را می گیرد. قبل از آیرونساید ٬ ژنرال دنسترویل بود که پدربزرگ کودتا محسوب می شد و اساس کودتا را او چیده بود. وقتی از ایران می خواست خارج شود منصب او به آیرونساید واگذار می شود. کتابی هم ادوارد گری ٬ وزیر خارجه انگلیس٬ دارد که به زبان انگلیسی است و بعد به فرانسه ترجمه شد. مطلب مهمی که در این کتاب دیدم این بود که بر طبق نظر دولت انگلستان چون نفوذ روسیه در ایران بر اساس قرارداد ترکمانچای زیاد شده بود ٬ و در دربار محمدعلی شاه نفوذ » می بینیم که تقریباً به روسها خیلی نزدیک شده بودند ٬ انگلستان متوسل به می شود. نویسنده در این کتاب این عبارت را به کار برده و می گوید به این « غیرمرئی جهت ما مشروطیت را در ایران ترویج کردیم. مشروطیت را در اصل ما به ایران دادیم. مرحوم مدرس هم در یکی از نطقهای خود به این مطلب اشاره دارد که وقتی مشروطیت می خواست پا بگیرد ما هنوز استعداد آن را نداشتیم ولی خیر از هر کسی برسد خیر است ٬ چون چیز خوبی بود ما هم قبول کردیم.
یک مطلب دیگر اینکه انگلیسیها با استاروسلسکی خیلی مخالف بودند و در مورد او به دولت ایران خیلی اعتراض می کنند و مشیرالدوله هم در نتیجه قضیه استاروسلسکی از کار کناره گرفت. مشیرالدوله یادداشتهایی در این مورد از خود به جا گذاشته که پیش همسرش بود و داود پیرنیا این یادداشتها را از مادرش گرفت و به من نشان داد. مطلب خیلی جالبی که در یادداشتها دیدم این بود که مشیرالدوله نوشته بود من می خواستم با روسها ارتباط برقرار کنم و ضمن ملاقاتی با سفیر انگلیس مطلب را با او در میان گذاشتم. او نه رد کرد و نه قبول؛ گفت: راجع به این مسئله من دستوری ندارم. من هم فوری ٦٠٠ تومان به یحیی ریحان ٬ مدیر روزنامه گل زرد ٬ دادم که تو برو در روزنامه ات به من اعتراض کن که چرا با روسها تجدید رابطه نمی کنید؟ شب که منزل آمدم همسرم اوقاتش تلخ بود؛ روزنامه را جلوی من انداخت و گفت: ببینید این مرد بی همه چیز چه نسبتهایی به ما داده ؟ اول خیال کردم همان انتقاداتی است که من به او گفته بودم بکند ٬ ولی وقتی نگاه کردم دیدم خیلی هتاکی هم به من کرده؛ در صورتی که من پول داده بودم تا قدری انتقاد کند. به خانم گفتم: اینها جزو مسائل سیاسی است؛ شما اینقدر ناراحت نباشید ٬ بگذارید ما فعلاً روابط سیاسی را برقرار کنیم.
در مورد لیاخوف و استاروسلسکی گفتنی است که وقتی از ایران می روند هر دو بعد از مدتی کشته می شوند. لیاخوف به مسکو نرسیده در قفقاز کشته می شود ٬ استاروسلسکی هم از راه عراق می رود و گم می شود.
احمد شاه قبل از حرکت استاروسلسکی یک شمشیر مرصع به او می دهد؛ انگلیسیها هم اعتراض می کنند. آنها قرار بود طبق قرارداد ١٩١٩ دو میلیون لیره به ایران کمک بدهند و آرمیتاژ اسمیت و سایکس و چند نفر دیگر هم در ارتش ایران باشند. مشیرالدوله این میسیون ر ابه رسمیت نمی شناسدو چون اسمیت استخدام شده بود او را به لندن می فرستد تا در مورد مسائل نفتی که بین ما وانگلستان اختلاف وجود داشت موضوع را حل کند ٬ و او هم گزارشی به نفع ایران می دهد. مطلب دیگر در مورد رابطه رضاخان با انگلیسیها قبل از وقوع کودتاست. سرهنگ مویان معروف به سرهنگ باقرخان بمبی برای من تعریف کرد و گفت به هنگام عقب نشینی از رشت به قزوین ٬ رضاخان به من گفت بیا مقداری راه برویم.
در ضمن راه با من صحبت می کرد که اوضاع خراب است و باید این وضع را آباد کرد. همینطور که راه می رفتیم به گراند هتل سابق رسیدیم. در آنجا رضاخان به من گفت شما در خیابان بایستید تا من برگردم. من هم مدت سه ربع ساعت ایستادم. چون هوای آن موقع قزوین سرد بود و پاهایم سرد شده بود ناچار وارد ساختمان هتل شدم ودیدم درطبقه دوم رضاخان باچندافسر انگلیسی مشغول صحبت است.
محمود محمود راجع به واقعه کودتا چیزی نگفته ٬ چون یادداشتهای ایشان سرنوشت فجیعی پیدا کرد ظاهراً به این جهت که همسر ایشان آلمانی بود و خیلی شوهرش را به خاطر مسائل مالی اذیت می کرد ٬ تمام اسناد و مدارک محمود محمود را برمی دارد و با خود به آلمان می برد. دوستان محمود تلاش زیادی برای گرفتن اسناد می کنند ٬ ولی این خانم آنها را پس نمی دهد و محمود ناچار مطالبی با تکیه به حافظه خود می نویسد وگرنه یادداشتهایش در اصل بسیار هم محققانه بوده است.
مرحوم محمود هیچ چیز در مورد کودتا ننوشته ولی مطالب زیادی در مورد روابط خارجی ایران نوشته و من در کتاب تاریخ بیست ساله از مطالب او خیلی نقل قول کرده ام. ایشان مهندس وزارت پُست و تلگراف بود. نکته دیگری را ارسلان خلعتبری برایم تعریف کرد و آن اینکه هاوارد یا ترات در دوران سردارسپهی و قبل از به سلطنت رسیدن رضاشاه در خانه ای در خیابان آب مقصودبک با رضاخان ملاقات می کند. ارسلان خلعتبری ٬ که منزلش پائین تر بود ٬ از این مطلب اطلاع داشت. اینکه او خود دیده بود یا به نقل از کسی دیگر می گفت نمی دانم. در مورد حافظه بسیار قوی رضاخان ٬ که اردشیرجی به آن اشاره می کند ٬ مطلب درست است. شما اگر یادداشتهای سلیمان بهبودی را بخوانید درآنجا مطلبی هست راجع به چای و سیگار. به این ترتیب که وقتی در سوم اسفند قوطی سیگار او را می آورندیک نخ ازآنها کم بود و می گوید من یک سیگار فلان جا کشیدم چرا یکی از آنها کم است؟ این نشان می دهد که حافظه ای قوی داشته است.
بعد بهبودی در جواب می گوید چون قوطی سیگار روی میز بوده ممکن است یکی از افسران برای یادگاری و افتخار یکی از آنها را برداشته باشد. پسر او محمدرضا هم حافظه خوبی داشت. زمانی که من مسئول تشکیلات غرب ایران در حزب دمکرات بودم محمدرضا شاه می خواست به خوزستان برود که هوا خراب شد و هواپیما در اراک نشست. چون من در غرب ایران تشکیلات حزب توده را نابود کرده بودم ٬ شاه در فرودگاه سراغ مرا گرفته و گفته بود مکی کجاست؟ از فرودگاه فرستادند سراغ من که شاه تو را خواسته. وقتی رفتم روی بال طیاره ٬ در حالی که سه قابلمه کوچک که یکی خوراک کبک و یکی خوراک مرغ و دیگری نان و پنیر و سبزی در کنارش بود و غذا می خورد ٬ با من صحبتهایی کرد. بعد از واقعه ٢٨ مرداد ٬ من با اینکه جزو غیرمستعفی ها بودم ولی هیچوقت در سلامها شرکت نمی کردم. در بند سر بودم که آمدند و گفتند اعلیحضرت می گویند مکی حتماً بیاید. وقتی رفتم ٬ خطاب شاه فقط به من بود. گفت یادتان هست در فرودگاه اراک به شما چی گفتم؟ تمام مطالبی را که آنجا به من گفته بود اینجا تکرار کرد. لذا حافظه بسیار قوی داشت. در مورد آمدن بلشویکها به ایران و تشکیل محافل مخفی بلشویکی در پایتخت ٬ که در وصیتنامه اردشیرجی آمده ٬ باید بگویم که کالامیتسف هنگامی که به عنوان اولین سفیر لنین در ساری پیاده می شود ٬ استاروسلسکی به آنجا می رود و در یک محاکمه صحرایی هر ١٧ نفر را تیرباران می کند و قبر آنها در ساری است. او جواهراتی با خود آورده بود که به رجال این مملکت اهدا کند و قسمتی از جواهرات را هم بفروشند و خرج خودشان را درآورند و سفارتخانه دایر کنند. باقرخان بمبی به من گفت که وقتی جواهرات را روی میز گذاشتند از تلألو جواهرات اتاق روشن شد.
از دورانی که سیدضیاء در فلسطین بود چه اطلاعاتی دارید؟ مشهور است زمانی که موج ضد یهود در فلسطین ایجاد شد ٬ ایشان به عنوان مسلمانی موجه زمینها را از اعراب مستقر در فلسطین می خرید و با کمک عین الملک ٬ پدر امیرعباس هویدا ٬ اسناد زمینها را به یهودیها منتقل می کرد. می گویند منبع ثروت سرشار او همین معامله ها بوده است.
این را می دانم که وقتی از ایران رفت پولی نداشت و مبلغی در حدود ٢٥٠ تومان پول به او می دهند.
سندی موجود است که انگلیسیها بیست هزار تومان به او پول می دهند تا خرجی راه داشته باشد.
در فلسطین هم می دانم مدتها بوده و باغات مرکباتی در آنجا داشته. بعد هم که به اینجا آمد در نهر کرج ٬ بالاتر از بیمارستان یوسف آباد ٬ در همین جاده پهلوی یک زمین وسیعی را خرید و در آن مرغداری درست کرد. بعدها به سعادت آباد رفت.
نکته جالبی در مورد سیدضیاء وجود دارد. او در زمان محمدعلی شاه که سن و سالی نداشته به جرم بمب گذاری دستگیر می شود و شارژدافر اتریش در بازجویی او شخصاً حاضر می شود و نظارت می کند که سیدضیاء اقاریری نداشته باشد و بعد هم او را به خارج می فرستند.
سیدعلی آقا یزدی ٬ پدر سیدضیاء ٬ از طرفداران محمدعلی شاه بود.
این قضیه قدری مشکوک است چون مدتی با آنها بود ٬ بعداً جزو مخالفین قرار می گیرد.
به هر حال استبعادی ندارد که سیدضیاء در خارج هم به نحوی ارتزاق می شده است. امّا در مورد احمد شاه مطلبی را نصرت السلطنه ٬ که عمو و همبازی و همشاگردی احمد شاه بود ٬ برای من نقل کرد. او می گفت وقتی فهمیدم انگلیسیها می خواهند احمد شاه را از سلطنت خلع کنند ما ٬ سران قاجار ٬ جمع شدیم. قرار شد دو نفر بروند و با وزیر خارجه انگلیس صحبت کنند. من و عضدالسلطان رفتیم. وزیر خارجه انگلیس به ما گفت پرونده این کار نزد مدیرکل وزارت خارجه است که فعلاً مرخصی است ٬ من یادداشتی برای او می نویسم ٬ شما بروید با او صحبت کنید. ما به اسکاتلند رفتیم و سراغ منزل آن شخص مدیرکل را گرفتیم. وقتی در منزل او را زدیم ٬ با حوله حمام آمد در را باز کرد. ما یادداشت وزیر خارجه را به او نشان دادیم. یکدفعه دیدیم برگه یادداشت را به طرف ما سُر داد و گفت ما دیگر این خانواده [ قاجار] را که در طول ١٥٠ سال ما را در یک قدمی جنگ با روسها قرار داده نمی توانیم تحمل کنیم. ما این ماجرا را برای ناصرالملک نقل کردیم. وقتی ناصرالملک شنید گفت انالله و انا الیه راجعون. نصرت السلطنه در ادامه صحبت خود گفت وقتی هم از راه بندرپهلوی به ایران برگشتیم بین رشت و قزوین ما راسخت لخت کردند و ما به همان وضع به کنسولگری انگلیس رفتیم. فردای آن روز همه آن چیزهایی را که غارت کرده بودند آوردند و به ما پس دادند.
در مورد نقش شوکت الملک علم در قتل مرحوم کلنل محمدتقی خان پسیان اسناد زیادی در موضوع کلنل وجود دارد ولی هیچکدام در مورد نقش مستقیم شوکت الملک در قتل تصریحی ندارند.
شوکت الملک فرماندار سیستان و قائنات بود ٬ و در کتاب آقای مهرداد بهار مقداری از اسنادش آمده.
مهرداد بهار از اسناد همین مؤسسه در کتاب خود استفاده کرد ٬ ضمن اینکه ایشان در کتاب خود اشاره ای به این موضوع نکرده.
به ایلات مختلف اطلاع داده که او یاغی است.
در اصل قرار بود یک اردویی مرکب از پنج هزار نفر تحت فرماندهی حسین خزاعی از مرکز تدارک بشود و به خراسان برود که البته هیچ وقت به آنجا نرسید.
گلروپ رئیس ژ اندارمری بود که در سمنان یا شاهرود او و همراهانش را توقیف می کنند. عموی کلنل ٬ ژنرال حمزه پسیان ٬ هم نامه ای به احمدشاه می نویسد (چون آجودان مظفرالدین شاه بود و از مهاجرین بین دو جنگ ایران و روس در زمان فتحعلیشاه بود.) دو نفر از برادران کلنل محمدتقی خان هم در قیام تنگستانیها با قوای انگلیسیها و قوام الملک می جنگند. وقتی انگلیسیها فاتح می شوند و شیراز را می گیرند ٬ قوام الملک این دو برادر را ٬ که افسر ژ اندارمری بودند ٬ بازداشت می کند و پس از آنکه به آنها سم می دهد آنها را برهنه در اتاقی که خرده شیشه ریخته بودند رها می کند. آنها هم بر اثر تشنجی که پیدا می کنند آن قدر خودشان را به این شیشه ها می مالند که خون جاری می شود و می میرند.
به نظر می رسد شوکت الملک پخته تر از این حرفها بود که مستقیماً درگیر شود.
خودش در این نزاع درگیر نشده ٬ ولی به رؤسای عشایر نوشته که قوا بفرستید و این شخص یاغی را از بین ببرید.
او در قلعه جعفرآباد قوچان با عده کمی افراد به دست کردهای آنجا ٬ که قدری تحرکات داشتند و کلنل برای سرکوب آنها به آن منطقه رفته بود ٬ کشته می شود.
این مطلب را قدرت منصور که ستوان ژ اندارمری بود به من نوشت. من هم عیناً آن را چاپ کردم.
آن قدر که سردار معزز بجنوردی در قتل کلنل نقش داشت شوکت الملک نداشت.
همین شوکت الملک به سردار معزز نوشت که قوا بفرستد و کلنل را سرکوب کند.
مهرداد بهار البته بخشی از اسناد را منتشر کرد ولی مقدار این اسناد بیش از اینهاست ٬ و نامه های چاپ شده نمی تواند نشان دهنده چهره واقعی قیام کلنل باشد. حرف این است که آیا شوکت الملک نقش مستقیم در قتل مرحوم کلنل داشته یا خیر؟
من می دانم که کنسول انگلیس در مشهد یادداشتهایی منتشر کرد که شاید من آنها را داشته باشم. خیلی از امیر شوکت الملک تعریف می کند که از دوستان وفادار ماست و از این حرفها. و اصیل ترین نهضت هم نهضت کلنل محمدتقی خان بود؛ چون این شخص خیلی مردم دار بود و قوی ترین اسلحه را هم او داشت.
چرا کلنل حرف سیدضیاء را گوش کرد؟ چون مأمور دولت بود. سید ضیاءالدین به عنوان رئیس دولت به او گفته بود قوام را دستگیر کن ٬ او هم اجرا می کند.
می گویند که قوام به او خوبی کرده بود و اصلاً او بود که درخواست کرد تا کلنل را به خراسان بفرستند.
قوام زمانی که من کتاب تاریخ بیست ساله را می نوشتم به من هم گفت که من کلنل را خیلی تقویت کردم. ولی در اصل کلنل محمدتقی خان را انگلیسیها کشتند. در قضیه مهاجرت ٬ که مهاجرین به همدان رفتند ٬ کلنل فرمانده ژ اندارمری همدان بود و رضاخان ٬ فرمانده آتریاد همدان بود. کشمکشی بین این دو صورت می گیرد. کلنل یک سیلی بهرضاخان می زند. تا زمانی که کلنل زنده بود بین قوام و رضاخان روابط خیلی حسنه بود ٬ ولی به محض اینکه کلنل از صحنه حذف می شود بین قوام السلطنه و سردار سپه تیره و تار می شود. دوتایی با هم متحد شده بودند که کلنل را از بین ببرند. به این ترتیب رضاخان هم انتقام خود را می گیرد.
در مجلس چهارم معتصم السلطنه (فرخ) به جرم طرفداری از دولت سیدضیاء اعتبارنامه اش رد می شود. او بعد از این قضیه به خراسان می رود و می گویند یکی از محرکین کلنل او بوده است.
معتصم السلطنه کارگزار وزارت خارجه بود. کلنل در آلمان تحصیل کرده و مدتی هم در ارتش آلمان خدمت کرده بود. وقتی به ایران برمی گردد وارد خدمت ژ اندارمری می شود. مرحوم مدرس هم از خیابانی ٬ هم از میرزا کوچک خان و هم از کلنل محمدتقی خان تعریف می کند و می گوید هر سه آنها آدمهای خوبی بودند.
شیخ ابراهیم زنجانی در طول زندگی خود از دو نفر به شدت نفرت داشته؛ یکی مرحوم شیخ فضل الله نوری است و دیگری مدرس است. در یادداشتهایش هیچ وقت اسم مدرس را به تنهایی به کار نمی برد و همیشه یک فحش به آن اضافه می کند. علت این نفرت چیست؟
دو نفر با مدرس خیلی مخالف بودند؛ حاج میرزا یحیی دولت آبادی و شیخ ابراهیم زنجانی. شیخ حسین یزدی هم از مخالفین سرسخت مدرس بود.
جالب این است که میرزا محمد نجات خراسانی ٬ مدیر روزنامه نجات که همراه با شیخ ابراهیم زنجانی جزو آن دادگاهی بود که شیخ فضل الله را به اعدام محکوم کردند ٬ نیز مورد نفرت شیخ ابراهیم است. زنجانی صراحتاً از او به عنوان «جاسوس انگلیس» و «نجات بیشرف جاسوس انگلیس» نام می برد.
ولی مرحوم مدرس با کسی دشمنی نداشت.
بله ٬ در مجلس ششم می فرمایند خدا شاهد است من یک لفظ توهین آمیز نسبت به موافقین قرارداد [ ١٩١٩ ] نگفتم زیرا این یک اختلاف نظر سیاسی بود. و باز در همان نطق می گوید من یک دفعه اسم وثوق الدوله را به بدی نبردم. بعضیها شبهه ای را در مورد مرحوم مدرس عنوان می کنند که چرا مدرس با جمهوری رضاخانی مخالفت کرد ٬ در صورتی که اگر بپذیریم رضاخان انگلیسی بود حداقل در ایران مثل ترکیه نهاد جمهوری تأسیس می شد.
مدرس می گفت من با جمهوری مخالف نیستم ٬ حکومت صدر اسلام هم جمهوری بوده ٬ ولی با جمهوری ای که خارجیها بخواهند برای ما تعیین کنند مخالفم. ایشان پس از اینکه مدتی بیمار شد رضاخان [ به ظاهر] خیلی سعی کرد دکتر امیراعلم و دیگران تسریع درمعالجه اش کنند ولی او باهمه محبتهایی که رضاخان به او کرد تسلیم نشد. نکته ای را که باید در اینجا یادآور شوم این است: آن مقدار که در مورد مدرس صحبت می کنیم کافی نیست ٬ برای اینکه مدرس هنوز ناشناخته است. خیلیها وقتی کتاب مرا در مورد مدرس خواندند به کلی نظرشان عوض شده و می گویند مدرس عجب مرد بزرگی بوده است. به عنوان مثال تنها به چند نمونه از نظریات مدرس اشاره می کنم تا شخصیت حقیقی ایشان بهتر شناخته شود. مرحوم مدرس در مورد شرافت علم در نزد اسلام پشت تریبون مجلس می گوید علم در نزد اسلام آنقدر ارزش دارد که در فقه اسلام اگر شخصی سگ معلّمی را بکشد باید دیه او را مثل دیه انسان بپردازد. یا در نطقی می گوید پیغمبر اسلام ایرانی بوده ٬ ابراهیم ایرانی و اهل بین النهرین بوده. و این کاملاً درست است. در گذشته از حلب تا کاشغر میدان » امپراتوری ایران بسیار گسترده بوده همچنان که در شعری آمده حلب کنار مدیترانه و کاشغر در مرز و خاک چین است. اینها همه .« سلطان سنجر است جزو خاک ایران بوده و حکامی هم که از طرف سلاطین ایرانی انتخاب می شدند جزو ایران بودند. حکام حجاز و نجد و یمن همه ایرانی بودند و از ایران انتخاب می شدند. بعضی از ولیعهدها را هم نُعمان بن منذر تعلیم می داد مثل خسروپرویز. آقای پسندیده ٬ که برادر بزرگتر حضرت امام هستند ٬ یک بار در منزل فرزندش آقا جواد به من گفت من پای درس مدرس هم می رفتم.
حضرت امام هم چنین مطلبی را فرمودند که وقتی من پای درس مدرس رفتم دیدم آنجا که درس می دهد معلّم معلّم است. ظاهراً ایشان خیلی از مرحوم مدرس تأثیر گرفته اند.
خاطره ای از دیدار با امام دارم. بنده در دوم اردیبهشت ١٣٥٨ خدمت حضرت امام رسیدم که مرحوم آیت الله صدر ٬ تقی وفایی و پسر مرحوم حائری زاده هم حضور داشتند. در آن جلسه مرحوم امام به بنده فرمودند شما چرا راجع به مرحوم شیخ فضل الله چیزی نمی نویسید؟ بنده به ایشان عرض کردم: مرحوم شیخ فضل الله نوری جهات مثبت داشته جهات منفی هم داشته و نویسنده اگر بیطرف باشد باید هر دو آنها را بنویسد و توضیحاتی عرض کردم. یکی ٬ ایرادی است که ادوارد براون در کتاب خود نقل می کند که شیخ فضل الله از محمدعلیشاه ٥٠ لیره گرفته است. مرحوم شیخ فضل الله جهات مثبت هم داشته و مهمتر از همه ٬ که خیلی اهمیت دارد ٬ این است که دو ساعت قبل از دستگیری او سفارت روسیه کالسکه ای با چند سالدات می فرستد که شما چون جانتان در خطر است به سفارت بیایید. مرحوم شیخ زیر بار نمی رود و می گوید من حاضرم کشته شوم ولی پا در سفارت روس نگذارم. علاوه براین ٬ ایشان مقام مرجعیت داشت و بهبهانی و طباطبایی نداشتند. او آخرین مراحل علمی را در رشته خود گذرانده بود. بنابراین تا وقتی که او بود دیگران نمی توانستند گل کنند.
امام در جواب به شما مطلبی نفرمودند؟
امام چیزی نگفتند ولی حرفهایم را به دقت گوش کردند.
البته قضایای مربوط به دوران محمدعلیشاه نیاز به بررسی جدی دارد و باید در فضای آن روز حضور یافت. به عبارت دیگر ٬ جریانات زمان محمدعلی شاه خیلی پیچیده است و سیر حوادث به طوری چیده شد تا مشروطیت از مسیر خود منحرف شود.
مطلبی را دکتر مهدی ملک زاده در مورد اعدام مرحوم شیخ فضل الله در کتاب خود نوشته. او نوشته؛ این مطلب که شیخ مهدی پسر شیخ فضل الله در موقع اعدام پدرش دست زده و رقصیده دروغ است و نوشته که من آنجا بودم و وقتی پدرش را اعدام کردند او گریه می کرده. این مطلب را کسی می گوید که با شیخ فضل الله دشمنی خانوادگی دارد. مرحوم شیخ با ملک المتکلمین خیلی مخالف بود.
به نظر شما اگر قرارداد ١٩١٩ اجرا می شد بهتر از کودتای ١٢٩٩ رضاخان نبود؟ به هر حال هر دو شق بد بود ٬ ولی با اجرای قرارداد ١٩١٩ جامعه ما گرفتار یک حکومت دیکتاتوری به آن صورت که پیش آمد نمی شد. هند مستعمره انگلیس بود ٬ ولی هیچ گاه دیکتاتوری خشنی که رضاخان ایجاد کرد در هند پیدا نشد.
در کتاب زندگانی احمد شاه بنده دو سند وجود دارد: یکی نامه ای که نورمن به وزیر خارجه انگلیس نوشته و به نایب السلطنه انگلیس در هند رونوشت آن را داده و یک نامه دیگر که به نایب السلطنه هند نوشته و به لرد کرزن رونوشت داده. در آنجا گزارش می دهد و می گوید تاکنون اگر ما نتوانستیم مواد قرارداد ١٩١٩ را عملی کنیم رضاخان همان کارهایی را می کند که ما در قرارداد ١٩١٩ می خواستیم انجام دهیم منتها آن موقع قرار بود با پول ما صورت گیرد و حالا با پول ایران این خواسته تحقق پیدا می کند.
یعنی در واقع جوهر قرارداد ١٩١٩ به شکل کودتای ١٢٩٩ عملی شد. اگر آن قرارداد عملی می شد فقط ظاهرش فرق می کرد. چندی پیش در یکی از نشریات آمده بود که ورثه سِر پرسی لورن می خواهند اسناد خانوادگی خود را در لندن بفروشند.
هیچ وقت به اسناد سیاسی وزارتخانه های خارجی اعتماد نکنید. در جلد سیزدهم یا چهاردهم اسناد وزارت خارجه انگلیس٬ که مختارالملک صبا مقداری از آن را ترجمه و « به اطلاع رسیده » یا « به عرض رسیده » کرد ٬ تلگرافات زیادی است که در آن می گوید اصل تلگراف در کتاب نیست؛ بعد هم شش هفت سطر نقطه چین کرده و می گوید عجالتاً مصلحت نیست که منتشر شود. در یک تلگرافی از این اسناد ٬ وزیرمختار به وزیر خارجه انگلیس نوشته مشاورالممالک با ما خیلی مخالف است و به روسها هم تمایل دارد. خوب است شما [ مطلبی به] روزنامه های انگلیس بدهید [تا] از او تجلیل کنند تا ایرانیها بدانند او مورد توجه ماست و از او تنفر پیدا کنند.
درباره مرحوم خالصی زاده چه می دانید؟ فقط می دانم در قضیه جمهوری در مسجد شاه وقتی در مسجد را بستند عبایش را انداخت و نماز خواند و مخالف جمهوری بود.
موضع ایشان در مورد ملی شدن نفت چه بود؟ با جمهوریخواهی مخالف بود؛ در قضیه نفت کاره ای نبود.
شما در بیان وقایع تاریخی بعد از مشروطه در کتاب خودتان مطالبی را به نقل «یادداشتهای شهریور»از نوشته اید. این یادداشتها الان در اختیار کیست؟
این یادداشتها در واقع یک دفتری بود حدود ٤٠ صفحه از شخصی به نام احمد شهریور که کارمند وزارت خارجه بود و با خط خودش نوشته بود. او وقایع را آن طور که در افواه مطرح بود و می شنیده می نوشته. ورثه او این یادداشتها را به ملک الشعرا دادند. بین من و مرحوم ملک الشعرا بر سر همین یادداشتها اختلاف پیش آمد.
ایشان وقتی « یادداشتهای شهریور » احزاب سیاسی را تمام کرد یک روز به او گفتم این تاریخ را می خواهم او گفت شما که همه چیز را می خواهید ٬ پس چه چیزی را برای من باقی می گذارید؟ من هم خوشم نیامد و قطع رابطه کردیم و همدیگر را ندیدیم تا روزی که من در دفتر روزنامه مهر ایران نزد هاشمی و حائری و شیخی نشسته بودم. (در آن زمان وقتی به دفتر روزنامه می رفتم همان جا مطلب را می نوشتم و آنها می بردند که چاپ کنند.) ملک وارد شد. همه بلند شدیم و احترام کردیم. به من گفت آقا ٬ این سید انگلیسی را می خواهند بیاورند که چه بلایی سر مملکت بیاورند؟! (منظورش سیدضیاء بود.) شما چرا در این مورد چیزی نمی نویسید؟ گفتم آقا شما استاد هستید ٬ دود از کنده بلند می شود ٬ شما استاد ما هستید ٬ شما شروع کنید تا شاگردان هم دنبال شما بیایند. خلاصه این مطالب گفته شد تا اینکه رفت . فردا صبح ٬ من عبدالقدیر آزاد را توی لاله زار دیدم. او یک روزنامه نیم ورقی به نام آزاد داشت. به من گفت چند تا سرمقاله می خواهم برای روزنامه آزاد بنویسید چون می خواهم از سبزوار وکیل شوم. آن وقت من عضو هیئت عالی بازرسی بودم و مأمور شده بودم به سه وزارتخانه کشاورزی و پیشه و هنر و کشور بروم.
مقاله ای در روزنامه آزاد نوشتم که بلافاصله توقیف شد. در آن مقاله شدیداً به انگلیسیها تاخته بودم. دکتر نخعی ٬ که رئیس دفتر سهیلی نخست وزیر وقت بود ٬ یک پیشخدمت فرستاد که من بروم پیشش. وقتی رفتم گفت آقای نخست وزیر می خواهند با شما ملاقات کنند. وقتی وارد اتاق سهیلی شدم گفت آقای مکی! شما مقاله روزنامه آزاد را نوشتید؟ گفتم بله. گفت می دانید این مقاله چه مشکلاتی برای ما ایجاد کرده؟ سفیر انگلیس به آن اعتراض کرده. به او گفتم من دو شخصیت دارم: یکی اینکه کارمند دولت هستم ٬ عضو هیئت بازرسی هستم و نسبت به کارهایی که به من مراجعه می شود اصلاً در روزنامه ها منعکس نشده. یک شخصیت دیگر هم دارم و آن این است که ایرانی هستم و وطنم را دوست دارم. مطلبی که نوشتم مربوط به این جنبه است. سهیلی گفت نمی گویم شما دست از نویسندگی بردارید ولی چرا با امضا؟ انتقاد ایشان این بود که چون شما با امضا مقاله نوشتید خیال می کنند شما کارمند نخست وزیری هستید در صورتی که بازرسی نخست وزیری ارتباطی با شما ٬ که عضو هیئت عالی بازرسی هستید ٬ ندارد. بعد هم آزاد آمد و گفت این چه مطلبی بود شما نوشتید؟ گفتم شما گفتید هر چه مسائل روز است بنویسم من هم همین کار را کردم. گفت نه به این شدت.
بپردازیم به حوادث پس از شهریور ١٣٢٠ . علت اختلاف شما با دکتر مصدق چه بود؟
شما اگر متن گزارشی را که بنده در مجلس دوره هفدهم ارائه کردم ببینید در آنجا کاملاً تشریح کردم که در قضایای مربوط به وقایع سی تیر اگر آیت الله کاشانی ٬ بنده و بقایی نبودیم مصدق ول کرده بود رفته بود و درِ خانه اش را هم بسته بود و غیرممکن بود قیام سی تیر صورت بگیرد. بعد از وقایع سی تیر مصدق یکی از منسوبان فرمانفرما را به نام سرلشکر وثوق ٬ و به قول خودش پسر وثوق لشکر ٬ که پدرش آدم خوبی بود و پیشکار فرمانفرما بود ٬ به معاونت وزارت جنگ منصوب کرد. این شخص در کاروانسرا سنگی مرتکب اعمالی شده بود و اگر محمود جلیلی نماینده یزد در دوره هفدهم و مرحوم عبدالرزاق اسکویی در آنجا نبودند زد و خورد شروع شده بود. یکی هم دکتر اخوی ٬ وزیر پیشه و هنر ٬ بود که ترک تابعیت کرده بود و در امریکا بود و از شرکای بزرگ شرکت امریکایی وستینگهاوس بود. یکی هم شاپور بختیار ٬ معاون وزارت کار ٬ بود. این انتصابات مورد قبول کاشانی واقع نشد و ما هم اعتراض کردیم. مصدق که کابینه اش را تشکیل داد جواب خیلی خشنی به کاشانی داد که من عین آن را در کتاب سی تیر چاپ کردم. در قضیه سی تیر امریکا و انگلیس تقریباً با هم وقایعِ آمدنِ قوام السلطنه را فراهم کرده بودند. وقتی در تگزاس بودم از صنایع نفت امریکا بازدید می کردم. جزو میسیون بنده آقای اصغر پارسادوست ٬ نماینده خوی ٬ هم حضور داشت. یک کاپیتان ریبر بود که 20 درصد سهام آرامکو را داشت و از دوستان ما بود. این کاپیتان ریبر به ایران هم آمده بود و شب میهمان بنده هم شد. او کاملاً به اوضاع نفتی ایران و صنایع نفتی ایران وارد بود و می دانست گرفتاری ایران چیست. او گفت روز ٢٥ تیر تلگرافی از وزارت خارجه رسید که فوراً این تعداد نماینده برای راه انداختن پالایشگاه آبادان آماده کنید تا عازم ایران شوند. ولی بعد از ٣٠ تیر تلگراف رسید که آن مسافرت منتفی است. این می رساند که امریکا و انگلیس در وقایع سی تیر با همدیگر موازی کار می کردند. آنها دیدند که با بودن کاشانی و بقایی و مکی و حائری زاده نمی توانند مصدق را بردارند. پیش درآمد وقایع ٢٨ مرداد این بود که هندرسون طی ملاقاتی با مصدق به او می گوید ما می خواهیم همان معامله ای را که می خواستیم با مکی در آمریکا بکنیم با تو بکنیم. منتهی با من صحبت از ٦٠ میلیون دلار می کردند. اینجا هندرسون به مصدق وعده می دهد که دولت امریکا حاضر است ١٠٠ میلیون دلار معامله بکند آن هم به شرطی که تندروهایی که اطراف مصدق هستند کنار بروند. نهرو هم دو سه تلگراف کوتاه به مصدق کرده که خیلی عجیب و مهم است و نشان می دهد که نهرو چه مرد بزرگی بوده است. تاریخ تلگرافات محرمانه او اول مرداد است. او می گوید من می بینم یک توطئه ای در شرف تکوین است ٬ خواهش می کنم مراقب اوضاع باشید. من شنیده ام که رابطه شما با رفقای سابقتان مثل کاشانی و بقایی و مکی به هم خورده؛ این صف را برای مقابله با توطئه های آینده محکم کنید. من مثل شخصی هستم که بر روی برجی نشسته و خانه شما و افراد خانه شما را می بینم و شما فقط توی اتاق خودتان و افراد خودتان را دارید می بینید. توطئه ای در شرف تکوین است که شاید خیلی فوری عمل شود ٬ در آن صورت ضررش را نه تنها شما می بینید بلکه تمام کشورهای تازه استقلال یافته و آنها که برای استقلال خود مبارزه می کنند غرامت شما را باید بپردازند. این افراد حکم پلکان را داشتند تا شما بیایید روی بام ٬ و شما می خواهید پلکان را خراب کنید تا کسی از این پله بالا نیاید. ولی فکر این را کرده اید که اگر روزی محکوم به سقوط بشوید اگر پله باشد عادی می آیید پایین و اگر پله ها نباشد با سر زمین می خورید؟ مصدق جواب می دهد که به آقای نهرو بگویید در امور ایران مداخله نکند. نهرو ٬ باز روز بیستم مرداد میرزا اسماعیل خلیلی را ٬ که شیعه و یکی از شخصیتهای معروف هندوستان بود ٬ به ایران فرستاد. او تقاضا کرد با مصدق ملاقات کند ولی مصدق با او ملاقات نکرد تا اینکه ٢٨ مرداد پیش آمد. پسر خلیلی ٬ که بعداً سفیرکبیر هند در تهران شد ٬ این مطلب را تأیید می کند. مصدق را هندرسون فریب داد. وقتی مصدق این افراد را از دور و بر خود راند آن وقت چند چاقوکش و اوباش از بیرون راه افتادند و مردم هم به آنها گرویدند و واقعه ٢٨ مرداد پیش آمد.
این تلگرافها در کجاست؟
در آرشیو ملی هند می تواند موجود باشد. زمانی من یک نفر را فرستادم و او هر کاری کرده بود موفق نشده بود به آن تلگرافات دست یابد و گفته بودند اجازه شخص رئیس جمهور لازم است. دکتر تاراچند خودش به من گفت این تلگرافها عجیب ترین تلگرافهایی است که در سفارت هند موجود است.
شما این مطلب را جایی نقل کرده اید؟ بله در جلد هشتم آورده ام. حروفچینی هم شده و آن کسی که قرار است چاپ کند سرمایه ندارد. زمانی که با مصدق اختلاف پیدا کرده بودم به حالت قهر به دربندسر رفتم. میسیونِ گارنر از طرف بانک جهانی به ایران آمده بود. دکتر مصدق آقای عزت الله خان بیات را ٬ که دامادش بود و با من دوست بود و با هم از اراک انتخاب شده بودیم ٬ به دربندسر فرستاد. از وزرا هم آقای کاظمی و آقای بوشهری و چند نفر دیگر بودند ٬ که خلاصه مرا ببرند و آشتی بدهند. وقتی می رفتیم گفتم به شرطی که از انتصابات دکتر مصدق صحبتی نشود. قرار بود بنده به عنوان مشاور دکتر مصدق انتخاب شوم و پس از تشریک مساعی با دکتر مصدق به لاهه برویم. حکمش هم صادر شد و بنده حکم آن را هم دارم ٬ که بنده معذرت خواستم. آنجا شروع کرد به صحبت کردن در قضیه ملی کردن نفت که اگر شما به امریکا رفتید با بانک بین المللی وارد مذاکره بشوید (بعد از رأی دادگاه لاهه آن اشکالاتی که در زمان سفر مصدق به امریکا برای راه انداختن پالایشگاه بود لغو شده بود) و از طرف ایران پالایشگاه را راه بیندازید. در مورد راه انداختن پالایشگاه هم اول امریکاییها حاضر بودند. هاریمن را فرستادند و او به انگلیسیها قبولاند که ملی شدن نفت را بپذیرند. چون انگلیسیها پذیرفتند دیگر اشکالی برای بانک جهانی نبود. از طرفی انگلیسیها دیده بودند همه چیز را از دست می دهند و تنها اگر مصدق اختلافات بین ارتش و خودش و یک عده از طرفدارانش را ببیند عقب نشینی خواهد کرد. بانک جهانی ٬ در اولین جلسه اش با ما ٬ گفت ما بدون اطلاع انگلیسیها نمی توانیم با شما وارد مذاکره شویم. گفتم نعوذبالله! من با حضور انگلیسیها به بهشت هم نخواهم رفت. همین مطلب را به مصدق تلگراف رمز کردم. مسبب اصلی بسته شدن کنسولگریهای انگلیس بنده بودم. با ژنرال کنسول انگلیس در خرمشهر ٬ مسیو کوپر ٬ درگیری داشتیم. او مصاحبه هایی علیه بنده و مصدق کرده بود و در بولتن اخبار روز انگلیسی چاپ شده بود. عیناً به مصدق تلگراف رمزی کردم که فلانی چنین مصاحبه ای کرده. فاطمی جواب داد که اصل مصاحبه را بفرستید. من عین آن را بریدم و برای مصدق فرستادم. بعد وزارت خارجه به انگلیسیها فشار آورد که این کنسول باید عوض شود. بالاخره آقای کوپر را رد کردیم. انگلیسیها هم مقابله کردند و آن متن قطع رابطه را جلوی مصدق گذاشتند. همه این نامه ها و مکاتبات متبادله بین سفارت انگلیس و وزارت خارجه را من چاپ کرده ام. وقتی در امریکا بودم ٬ شپرد پشت سر من بود و هر شهر که می رفتم می آمد و تمام را به دولت متبوعش گزارش می داد. آن زمان اللهیار صالح سفیرکبیر ما در امریکا بود. در آنجا ما یک مذاکراتی کردیم به این صورت که من در تگزاس بودم و هاچسن از طریق صالح از من خواهش کرد که به مصدق بگویم امریکا موافقت خود را با خرید نفت از ایران و قبول مساعده اعلام کرده است. چون من مصاحبه ای با یکی از روزنامه های امریکایی کرده بودم که مطبوعات امریکا هم عیناً چاپ کردند. آنجا بنده سخت به امریکائیها تاختم و گفتم که ملت ایران حکم پیرمرد علیل تراخمی مسلولی را دارد که مشغول جنگ با دو رقیب ٬ یعنی انگلیس و کمونیسم ٬ است و یک بیطرف هم کنار معرکه ایستاده و مشغول تماشاست. زمانی که این پیرمرد ٬ هنگام نبرد ٬ این دو غول را دارد مغلوب می کند یک دفعه این شخص بیطرف از پشت به او خنجر می زند. یک خانم مخبر پرسید این بیطرف کیست؟ گفتم دولت امریکا ٬ برای اینکه مصدق از من خواهش کرده که از اینجا یک مقدار روغن بخرم. به هر کمپانی مراجعه می کنم موفق به خرید نمی شوم. به کارخانه ای رفتم که در سال ٥ میلیون تن محصول دارد و در حدود ٦٠٠ تن از این حلب روغن موجود دارد ولی می گوید ما به شما نمی توانیم بفروشیم برای اینکه اجازه فروش به شما را نداریم. بنابراین ما مدعی هستیم که طرف ما تنها انگلیسیها نیستند و امریکا هم با ما مدعی است. بالاخره کار به آنجا کشید که مستر جونز ٬ رئیس یک شرکت نفتی که تلگرافاتی هم به مصدق کرده بود ٬ دعوتی از من کرد در عمارت خودش. یک آسمانخراش صد و چند طبقه ای بود. به من گفت: من مجاناً این روغن را به شما می دهم به شرطی که فقط بنده و مصدق از این جریان اطلاع داشته باشیم. علت این کار او این بود که شرکت او ورشکست شده بود و می خواست یک سر و صورتی به شرکت بدهد و رقیب کارتلهای نفتی شده بود. بنابراین ٦٠٠ هزار دلار روغن مجانی به ما دادند و لوازم یدکی روغن کشی آبادان را ٬ که فلاح از بین برده بود ٬ مجدداً برای ما فرستادند تا کارخانه روغن کشی راه بیفتد. بعد هم نمی دانم انگلیسیها از این موضوع چطور مطلع شدند. وقتی من آلمان بودم ٬ جونز کاغذ محرمانه ای به من نوشت که وزارت خارجه امریکا مرا احضار کرده که به چه مناسبت اینها را مجاناً به ایران دادی؟ توجه فرمودید؟
مخالفت دکتر مصدق با شاه تا چه حد بود؟ آیا واقعاً می خواست شاه را کنار بزند؟
دکتر مصدق می خواست شاه را برکنار کند و مطمئناً چنین بود. از اوایل مرداد 1331 اکبر میرزای صارم الدوله را فرستادند به اروپا تا با بچه های محمدحسن میرزا ٬ ولیعهد احمد شاه ٬ ملاقات کند. دکتر صحت ٬ که طبیب مخصوص محمدحسن میرزا بود ٬ گفت بچه های محمدحسن میرزا قبول نکردند. بنابراین ٬ مسلم بدانید اقدامات دکتر مصدق در جهت منقرض کردن سلسله پهلوی بود.
انگیزه دکتر بقایی چه بود؟
در مورد دکتر بقایی ٬ شاه گفته بود «مثل سگ نازی آباد می ماند». من بعد از کودتا به او خیلی کمک کردم از طریق ارتشبد هدایت و وقتی او از بین رفت به وسیله یزدان پناه. او را به ٢ سال زندان محکوم کردند. چند تا از نطقهای او را زیرش خط کشیدم و به وسیله یزدان پناه به اطلاع شاه رساندم. شاه گفت هر چه مکی می گوید قبول کنید. یک سال زندانی کشید. وقتی دادگاه تجدیدنظر تشکیل شد رئیس دادرسی ارتش٬ سپهبد خسروانی ٬ به من تلفن کرد و گفت شاه دستور دادند که دادگاه تجدیدنظر طبق نظر شما تشکیل شود. بقایی در چند جلسه راجع به وقایع ٣٠ تیر صحبت کرد و گفت شاه حق نداشته این کار را بکند. رئیس دادگاه خودش به من گفت به دادرسی تشریف بیاورید. به دادرسی رفتم. گفت بقایی هر چه گفته باید حرفش را پس بگیرد. بقایی گفت پس نمی گیرم. بالاخره تبرئه شد و بیرون آمد.
آیا بقایی با امریکاییها مرتبط بود؟ من خیال می کنم وقتی در زاهدان تبعید بود یک ملاقاتی با امریکاییها داشته. به همین دلیل من از ریاست شورای سازمان نگهبانان آزادی استعفا دادم و هر کاری کرد دیگر نرفتم. گفتم شما طی مصاحبه ای که داشتید گفته اید اگر دکتر امینی هم برود یک آزادی هایی که فعلاً هست از بین خواهد رفت». گفتم کدام آزادی؟ ما زیر بار دکترمصدق به خاطر لایحه اختیاراتش نرفتیم. دکتر مصدق خائن به مملکت که نبود. خلاصه استعفا کردم. شاید ارتباطات بقایی اینجوری بود ولی به ضرس قاطع نمی توانم بگویم.
می گویند رابط بقایی با امریکاییها دکتر عیسی سپهبدی بوده. بقایی با سپهبدی دوست بود؟
بله ٬ با هم خیلی نزدیک بودند. ظاهراً سپهبدی با امریکاییها رابطه نزدیک داشت؟ بله ٬ در جلسه ای که بعد از آمدن ویلیام داگلاس٬ قاضی عالیمقام امریکایی ٬ به تهران داشتیم (او تقاضا کرد با من و دکتر بقایی ملاقات کند و این ملاقات صورت گرفت) ٬ دکتر سپهبدی هم با ما بود.
آیا بقایی از طریق سپهبدی با امریکاییها رابطه نداشت؟
نمی دانم. چون بقایی خیلی تودار بود. همه حرفی را به همه کس نمی زد. خیلی چیزها را می دانست ٬ ولی وقتی شما برایش تعریف می کردید اظهار بی اطلاعی می کرد در صورتی که خیلی بهترش را از قبل می دانست.
به نظر شما سخنرانی بقایی مشکوک نیست که عصر سی تیر کسی برود از رادیوی کشور به مردم بگوید بریزید زن و بچه ها و خانواده افسران را تکه تکه کنید و به زن و بچه های آنان رحم نکنید؟ شما این شخص را در ارتباط با جاهایی نمی بینید ٬ با توجه به اینکه بقایی عاقل بود و فهم و شعور و شم سیاسی داشت؟ شما به مطالب این سخنرانی مشکوک نشدید؟
نه ٬ نمی دانم. چون باید بنده یک اطلاعاتی داشته باشم تا بتوانم شهادت بدهم. ممکن است احساسات او تند بوده. در آنجا آقای بشیر فرهمند (رئیس وقت اداره تبلیغات و رادیو) به من گفت: شما بایستی مطالبتان را بدهید تا ما بخوانیم. قبلاً هم اعلام شده بود که من سخنرانی دارم. مطلب از این قرار بود که دو سه روز بود پلیسها جرئت لباس پوشیدن نداشتند ٬ افسران هم لباس نمی پوشیدند. جلسه ای تشکیل شد که بنده بودم ٬ رئیس کل شهربانی و وزیر کشور هم بود. به من گفتند شما بیائید نطقی بکنید ٬ کاشانی و مصدق هم یک اعلامیه بدهند. به من تکلیف کردند ٬ و مصدق به من گفت برو صحبت کن.
نظر شما راجع به رزم آرا چیست؟
وقتی ما در دوره رزم آرا در مجلس متحصن بودیم ٬ دکتر مصدق دو سه شب ماند. بعد به او خبر می دهند که وضع خطرناک است. از کردستان ده نفر گروهبان که لباس شخصی به آنها پوشانده بودند آوردند. مثل اینکه حقوق یا مزایای مستخدمین دولت پرداخت نشده بود. قرار بود روز پنجشنبه مستخدمین دولت به مجلس بیایند و وکلای اقلیت را بخواهند تا با آنها صحبت کنند. قرار بود وکلای اقلیت همان جا توی مجلس ترور بشوند. وقتی در رم بودم در یکی از خیابانها به دفتری برخوردم. ضمن صحبتها و قدم زدن دفتری گفت آقای دکتر مصدق به من پیشنهاد کرده وضع گمرکی را در اداره پست اداره کنم ٬ شما عقیده تان چیست؟ گفتم عقیده من مدخلیت ندارد ٬ شما باید مسئله تان را با آقای کاشانی حل کنید زیرا وقتی ایشان را در واقعه بهمن ١٣٢٧ گرفته بودند شما به او سیلی زدید و دندانهایش را شکستید. باید بروید از او معذرت بخواهید. ضمن صحبتها راجع به ده نفر گروهبان صحبت شد. قرار بوده وکلای اقلیت را در آنجا ترور کنند ٬ و مصدق که مطلع شد به عنوان اینکه مریضم رفت. من آن شبها پیش مصدق می خوابیدم. دو ماه هم اصلاً به مجلس نیامد تا رزم آرا کشته شد. او می دانست سوءقصدی به اقلیت خواهد شد. رزم آرا به کاشانی هم گفته بود تو را در پامنار می کشم. او می خواست اقلیت و کاشانی و شاه را از بین ببرد.
نکته دیگر ارتباط بقایی با سرلشکر حسن ارفع است. حائری زاده در دوره هیجدهم مجلس می گوید تمام نطقهایی که بقایی علیه رزم آرا می کرد سرلشکر ارفع به او می داد. ارفع انگلیسی بود و با بقایی ارتباط داشت و این ارتباط تا زمان انقلاب هم ادامه می یابد.
سرتیپ دیهیمی با ارفع همکاری داشت و از دوستان او و مخالف رزم آرا بود. منظور دیهیمی و ارفع کوبیدن رزم آرا بود و مثل اینکه شاه هم بی میل نبود.
در جریان نهضت جنگل ٬ یاران میرزا کوچک خان یک جاسوس انگلیسی به نام کلنل نوئل را دستگیر می کنند. ظاهراً پسر کلنل نوئل داماد ارفع بود.
زن ارفع هم انگلیسی بود. ارفع با انگلیسیها مرتبط بود.
جریانی را که احمد ملکی مدیر جریده ستاره راجع به پیدایش حزب ز حمتکشان نقل می کند و اینکه بقایی جلساتی با امریکاییها داشته تا چه حد مستند است؟
در یک جلسه اش بنده هم بودم. مهدی میراشرافی هم بود. دو سه تا از امریکاییها بودند. من به امریکاییها گفتم اگر شما در ایران از سیاست انگلستان پیروی کنید شکست خواهید خورد. در اسناد لانه جاسوسی هم عیناً این مطلب را از قول من نقل کرده اند. آنها اول در کار جبهه ملی بودند که این مذاکرات شده ٬ حائری زاده ٬ بقایی ٬ فاطمی و من بودیم.
اولین بار مسئله نفت را چه کسی مطرح کرد ٬ ر حیمیان یا عباس اسکندری؟
اولین مرتبه غلامحسین رحیمیان در مجلس چهاردهم مطرح کرد. در مجلس پانزدهم اسکندری آن را پی می گیرد. بعد هم وقتی یکی از نمایندگان از من سؤال کرد که بالاخره چه باید کرد ٬ گفتم نفت باید ملی شود. عکس آن سند ملی شدن را من دارم و در خاطراتم هست. مصدق قبول نمی کرد و می گفت ما باید قضیه قرارداد دارسی را ٬ که در 1962 مدت آن تمام می شود ٬ دنبال کنیم. رحیمیان با بنده خیلی رفیق بود و وقتی آن پیشنهاد را راجع به قرارداد دارسی و قرارداد ١٩٣٣ مطرح کرد گفتم آقا بیطرفی رعایت می شود؟ گفت بیطرفی در حکم این است که دست کسی را ببرند و بعد بگویند برای اینکه موازنه برقرار شود بایستی آن دست دیگر را هم ببرند. من در کتاب نفت و نطق مکی نوشته ام که عباس اسکندری در جلسه رسمی گفت آن کاغذ را به من بدهید. طرحی تهیه کرده بودم که به موجب آن قرارداد ١٩٣٣ شرکت نفت انگلیس و ایران کان لم یکن تلقی شود. یازده نفر آن را امضا کردند. یک نفر به نام باتمانقلیچ هم امضا کرده بود که به او گفته بودند کار خطرناکی کردی و امضای خود را پس گرفت. بنابراین ٬ اولین مرتبه بنده این طرح را در مجلس تهیه کردم. رحیمیان هم می گوید آن را امضا کنید ٬ دکتر مصدق استدلال می کند که انجام دادن این تقاضا در حال حاضر غیرممکن است. رحیمیان به من گفت به این ترتیب بهتر است سکوت کنیم.
در حوالی سال ١٣٥٨ ر حیمیان نامه ای نوشت و گفت من بعدها متوجه شدم که نظر دکتر مصدق درست بود و من آن موقع متوجه نبودم.
رحیمیان با من خیلی رفیق بود چون من او را از مرگ نجات دادم. آدم رک و راستی بود و روزهای دوشنبه پیش من می آمد. حدود ده پانزده روز قبل از کودتای ٢٨ مرداد ٬ به دعوت دکتر علی امینی برای ناهار به منزل او می رود. افراد دیگری هم آنجا بودند. ظاهراً می خواستند یک سندی برای جمهوری تهیه کنند. بعد از ٢٨ مرداد این سند به دست دولت می افتد. رحیمیان را می گیرند و زندانش می کنند و می گویند شما این نامه را راجع به جمهوری نوشته اید. آزموده هم او را تهدید می کند. رحیمیان به وسیله برادرش به من پیغام داد که من آن نامه را امضا نکردم ٬ یک کسی از طرف من آنجا امضا کرده بود. وقتی پیش شاه رفتم گفتم رحیمیان یک شب آمد منزل من و گفت من دارم از این مملکت می روم چون به من نسبت توده ای و کمونیست می دهند ولی من پدرم حاجی بوده و خودم هم مسلمانم. به شاه گفتم که توسط کسی برایم پیغام فرستاده که من آن نامه را امضا نکرده ام. شاه گفت سردار فاخر حکمت هم همین حرفها را زده. چند روز بعد رحیمیان آزاد شد و پرونده هم بسته شد.
اینها نگران بودند که مبادا در آبادان قیام شود. حتی می خواستند بنده را استاندار خوزستان و مدیرعامل شرکت نفت کنند که زیر بار نرفتم. من را به هیئت دولت هم بردند و آنجا مرا قسم دادند. آن شب من ابوالقاسم امینی را هم آزاد کردم. دکتر علی امینی وزیر دارایی بود و از من خواست برادرش را نجات دهم ٬ زاهدی هم او را آزاد کرد.
به نظر شما برخورد دکتر مصدق با شاه چه مقدار اصولی بود و چه مقدار جنبه شخصی داشت؟
مصدق اوایل در نطق خود در مجلس می گفت اگر خار به چشم شاه برود به چشم. من رفته. آن روز هم که هشت نفر بودیم(دکتر مصدق ٬ بقایی ٬ مکی ٬ حائری زاده ٬ عبدالقدیر آزاد ٬ دکتر شایگان ٬ نریمان و اللهیار صالح) و رفتیم برای تحصن توی دربار ٬ بنده و حائری زاده معتقد بودیم برویم در مسجد شاه متحصن شویم ٬ مصدق اصرار داشت که باید دربار برویم. ما هم رفتیم. بنده رئیس انتظامات بودم. در آن زمان روزنامه ها نوشتند در دربار از متحصنین پذیرایی شاهانه می شود ٬ چون غذاهای آنجا متنوع و آبرومندانه بود. من گفتم از این ساعت اعتصاب غذا می کنم. دکتر سنجابی هم گفت اگر مکی اعتصاب کند به شرفم قسم من هم اعتصاب می کنم. که ارسلان خلعتبری دادش در آمد که این توهین به شاه است اگر غذای او را نخورید. گفتم ما اول می خواستیم مسجد شاه برویم. رأی گرفتند و اینجوری شد. بالاخره اعتصاب غذا کردیم. خانم دکتر مصدق مقداری بیسکویت برای او فرستاد. مصطفی الموتی ٬ سردبیر داد که قوم و خویش عمیدی بود ٬ یک بسته قرص ویتامین ث به متحصنین داد. بعد هم مصدق اولین بیسکویت را داخل حلق بنده کرد و اعتصاب را شکستیم و بعد ازظهر هم غذا نخورده و از دربار بیرون آمدیم. یک روز سپهبد یزدان پناه آمد به منزل ما و یک خرده از اوضاع انتقاد کرد. گفتم چرا اینها را به شاه نمی گویید؟ یک دفعه متغیر شد ٬ رگهای گردنش متورم شد و گفت مگر می شود با شاه از این حرفها زد ٬ بسکه مادرش به او گفته یک موی پدرت در بدن تو نیست تحمل هیچ حرفی را ندارد. صدرالاشراف هم رفته به شاه گفته آقا شما چرا مثل پدرتان حکومت نمی کنید؟ شاه آنقدر ضعیف بود که وقتی مصدق گفته بود تولیت آستان قدس رضوی را ٬ که طبق وقفنامه تولیت آستان با پادشاه وقت است ٬ باید من انتخاب کنم ٬ شاه جواب داده بود حرفی ندارم ٬ مصدق پنج نفر را معرفی کند تا من یکی از آنها را انتخاب کنم. من به مصدق گفتم چرا شما باید انتخاب کنید؟ گفت برای اینکه از پول تولیت نباید وارد دربار شود. شاه به قدری از مصدق وحشت داشت که حد نداشت. مصدق گفت خواهر شاه باید از ایران برود ٬ شاه گفت باشد. گفت مادرش هم باید برود ٬ شاه گفت چشم! هر چه می گفت شاه قبول می کرد. یک بار شاه مرا به بابل دعوت کرده بود. وقتی رفتم به من گفت آخر مصدق چه کار کرده که مردم اینقدر به او توجه دارند؟ گفتم یک مقدارش موروثی است یک مقدارش هم از روی آزادیخواهی است؛ شما یک دکان بالاتری باز کنید. گفت چهکار کنم؟ گفتم شاگردان اول دانشکده ها را به ناهار دعوت کنید بیایند پیش شما؛ به دانشکده ها ٬ مدارس٬ بیمارستانها و شیرخوارگاهها بروید؛ دم از آزادی بزنید؛ هر کس را حکومت نظامی حبس و اذیت می کند شما آزاد کنید. همه اینها را گفتم. گفت بیا وزیر دربار من شو. هر چه اصرار کرد قبول نکردم. یک بار هم وقتی به دربار رفتم و وارد کاخ اختصاصی شدم مرا به کتابخانه اش برد. در آنجا من فرشی را دیدم. برای اینکه حرف را از جایی شروع کرده باشم گفتم من لنگه این فرش را در مشهد 60 هزار تومان از او می خریدند که نفروخت. شاه گفت: منزل امیر تیمور کلالی دیده ام ٬ من دیروز این فرش را چهل و پنج هزار تومان فروختم؛ بیست هزار تومان آن را دادند ٬ رفته اند بقیه را بیاورند که امروز فرش را ببرند. گفتم اعلیحضرت! برای چه می خواهید بفروشید؟ دیدم رویش را به سمت دیوار برگرداند و سرش را پایین انداخت. بعد هم برای اینکه توی چشمش نگاه نکنم چای خود را هم زد و خورد. دست کرد جیبش یک بسته سیگار کامل که عکس شتر روی آن بود برداشت و به من تعارف کرد. در حال روشن کردن سیگار بود که چشمم به چشمش افتاد. با بغضی که داشت یک دفعه ترکید و با حالتی برافروخته گفت از من می پرسی چرا می خواهم بفروشم؟ اینها که پیش شما آمدند (منظورش خدمه دربار بود) حقوق نمی خواهند؟ وزیر دربار و رئیس دفتر علیاحضرت ثریا حقوق نمی خواهد؟ گفتم چرا. گفت مصدق دو میلیون بودجه دربار مرا زده. من هر سال یک پهلوی عیدی به کارکنان دربار می دادم و امسال کادوهایی که برای عروسی به من داده اند دارم می فروشم که نیم پهلوی بدهم. وقتی برگشتم نزد مصدق به او گفتم آقای دکتر مصدق! این شخص تا حالا مثل موم در دست شما بوده و هر چه گفتید انجام داده ٬ چرا بودجه دربار او را زدید؟ حتی تأکید کردم که او گریه کرد ٬ کاری نکنید که برود و با خارجیها سازش کند و با یک کودتا شما را سرنگون کند. گفت آن کسی که بتواند کودتا کند من با لگد او را بیرون می کنم. همین مطلب را به دکتر معظمی و همینطور به ذکایی ٬ یکی از وکلای دوره چهاردهم و هفدهم ٬ هم گفته بود. آن وکیل به مصدق گفته بود آقا! احمد شاه پنج رئیس الوزراء را عوض کرد؛ وثوق الدوله را برداشت و مشیرالدوله را گذاشت ٬ بعد سپهدار را آورد ٬ سپهدار را برداشت و فرمان به سید ضیاء داد ٬ سید ضیاء را عزل کرد و قوام السلطنه را که در زندان بود به نخست وزیری منصوب کرد. این که دیگر از او بدتر نیست. شما اگر مجلس را منحل کنید مسلم بدانید که شما هم به سرنوشت رومانوفها دچار خواهید شد. خلاصه ٬ مصدق اینقدر مغرور بود.
آیا فکر نمی کنید دکتر مصدق به دنبال ایجاد یک نظام پارلمانی دمکراتیک بود که در آن شاه اختیارات محدودی داشته باشد؟
مصدق به خود من گفت کاشانی و شاه را باید در قلعه ای محبوس و حفظشان کرد و هر زمان به وجودشان احتیاج شد مثل پرچم آنان را به میان کشید. منظور مصدق ایجاد یک حکومت دمکراتیک نبود. اختیاراتی که او گرفته بود چرچیل در دوران جنگ جهانی دوم نداشت. یک شب منزل دکتر بقایی جلسه داشتیم. وکلای جبهه ملی هم آمده بودند. دکتر نصر لایحه تعرفه گمرکی را آورده بود. افراد جبهه ملی به من گفتند چون وکلا از تو می ترسند تو باید شدیداً با این لایحه مخالفت کنی. متن نطق را هم تعیین کردند و من رفتم به مجلس. در همین زمان مصدق پیشنهادی داد و ضمن آن گفت به هیچ دولت ملی هم اگر یک چنین اختیاراتی بخواهد نباید بدهند زیرا این بدعتی می شود که دولتهای غیرملی هم آن را بخواهند. من هم شدیداً مخالفت کردم. بعد از من دکتر شایگان گفت دیکتاتوری یعنی همین. ولی بعداً دکتر شایگان مشاور کسی می شود که لایحه اختیارات را درست کرده است. در گزارش هشت نفره هم که امضا شد آمده که مصدق گفته بود شما باید سلطنت کنید و من حکومت. با این همه بیشتر بدبختیها را دکتر شایگان و فاطمی برای مصدق ایجاد کردند. شایگان ٬ در زمانی که در شیراز محصل بود ٬ مقالاتی برای روزنامه طوفان فرخی یزدی می نوشت. با سفارت شوروی هم ارتباط داشت. این مطلب را دکتر انورخامه ای در کتاب از انشعاب تا کودتا نوشته است. این ارتباط نه به وسیله حزب توده بلکه مستقیماً با سفیر روس بود. به همین دلیل در محاکمه سران حزب توده وکالت آنها را قبول کرد. مدتی هم معاون دکتر کشاورز ٬ وزیر فرهنگ ٬ شد. فاطمی هم شاید مدتی که در اصفهان بود بی ارتباط با انگلیسیها نبود ولی از وقتی به جبهه ملی پیوست کاملاً به نفع ملت ایران و ملی شدن صنعت نفت قدم زد. مصدق آن زمانی که نخست وزیری را قبول نمی کرد همیشه به افراد جبهه ملی می گفت قلم فاطمی به اندازه چند سپاه به ما کمک کرده. خوب است بدانید فاطمی را انگلیسیها کشتند. در دوره شانزدهم روزی حسین فرهودی وکیل دزفول پیش من آمد. گفت انگلیسیها خیلی مایلند با شما مذاکره کنند. گفتم من بدون اطلاع جبهه ملی نمی توانم ٬ شما بروید با دکتر مصدق صحبت کنید. دکتر مصدق موافقت کرد. بنا شد کمیسیون سیاسی جبهه ملی ٬ که عبارت بودند از بنده و حائری زاده و فاطمی ٬ در منزل فرهودی ملاقات کنیم. حائری زاده گفت من عصبانی می شوم ٬ لذا نیامد. بنابراین فقط من و فاطمی بودیم.
این مطلب مربوط به چه زمانی است ٬ طرف مذاکره شما چه کسی بود؟ مربوط به کابینه رزم آرا است و طرف مذاکره هم پایمن ٬ اتاشه سیاسی انگلیس٬ بود. او قد بلندی داشت و فارسی را خیلی خوب می دانست. پس از مدتی صحبت ٬ فاطمی پرسید شما چرا این قدر از رزم آرا حمایت می کنید؟ پایمن با لهجه خاص خود گفت ما در امور داخلی ایران مداخله نمی کنیم. من و فاطمی قدری به یکدیگر نگاه کردیم ٬ قرارمان این بود که سکوت کنیم. وقتی از بحث سیاسی خارج شدیم ٬ پایمن از من سؤال کرد شما راجع به نفت می خواهید چه کار کنید؟ در آن وقت کمیسیون نفت تشکیل شده بود. تا این سؤال را مطرح کرد فاطمی یکدفعه با همان لهجه خاص پایمن گفت :«این مداخله در امور داخلی ماست» ٬ شما چرا مداخله می کنید؟! پایمن اوقاتش تلخ شد. پا شد بیرون رفت. بله ٬ انگلیسیها فاطمی را کشتند.
شما گزارش ملاقات با پایمن را به اقلیت دادید؟ بله ٬ به مصدق دادم.
ایشان چه گفت؟ گفت مذاکرات قطع شود. در بابل من از شاه قول گرفتم که فاطمی اعدام نشود. در فروردین ١٣٣٣ بود که شاه منزل ما آمد. آنجا به شاه گفتم: می گویند کریمپور شیرازی را با تلمبه امشی بنزین سوز اندند ٬ حالا هم می خواهند اینطور فاطمی را بکشند و این خوب نیست. شاه تأیید کرد. در مورد محاکمه مصدق هم مخالفت کردم. بعد از یک سال ٬ شاه به من گفت بله ٬ حق به جانب تو بود ٬ مصدق نباید محاکمه می شد. شاه گفت حالا هم خواهم گفت فاطمی اعدام نشود ولی باید با یک درجه تخفیف در زندان بماند. بعد از مدتی حکم اول اعدام او صادر شد. خواهر فاطمی تلفنی از من خواست اقدامی کنم. من یک روز به میراشرافی ٬ که وکیل دوره هجدهم بود و عازم دربار بود ٬ گفتم به شاه یادآوری کند که در بابل فرمودید فاطمی اعدام نشود ٬ حالا حکم اعدام صادر شده. میراشرافی هم انصافاً به شاه گفت که خون سید شوم است ٬ اگر اعدام شود بد می شود ٬ ولی شاه جوابی نمی دهد.
بیژن جزنی مدعی است دکتر فاطمی قبل از پیوستن به نهضت ملی شدن نفت با امریکاییها ارتباط داشته. البته حرفهای او بیشتر بر اساس اطلاعات شفاهی است که در زندان از افراد مختلف شنیده است.
فامیل او مثل مصباح فاطمی و سیف پور ارتباط داشتند ولی خودش نه.
اقدامات شما به منظور بهبود روابط میان شاه و مصدق به کجا انجامید؟
مصدق به من پیشنهاد کرد وزیر دربار شوم. من رد کردم و گفتم اگر من وزیر دربار شوم خواهند گفت مصدق توطئه کرده تا شاه را از بین ببرد ٬ و به من که وزیر دربارم خواهند گفت مکی نان شاه را می خورد ٬ مردم ١٤٠ هزار رأی به او دادند حالا می خواهد نوکر شاه بشود. خلاصه ٬ همه این استدلالها را کردم. مصدق قبول نکرد. شب که آمدم خانه شاه تلفن کرد که فوری بلند شو بیا. وقتی رفتم گفت بیا این بهانه را هم از دست مصدق بگیریم صبح برای شما فرمان صادر می کنم. گفتم نمی شود ٬ و استدلال خودم را برای او گفتم. شاه گفت تو وزیر دربار بشو که من اعتماد داشته باشم وقتی آنجا می آیم کسی به من سوء قصد نمی کند. گفتم توی دربار غیرممکن است کسی به شما سوء قصد کند. بعد به معظمی پیشنهاد کرد. او هم رد کرد. بعد به کاظمی پیشنهاد کرد. بعد از واقعه نهم اسفند من یک پیشنهاد دادم. گفتم دونفر مأمور شوند بین مصدق و کاشانی و بین مصدق و شاه را التیام بدهند. در آنجا همه به من و معظمی رأی دادند. گفتم نه من و نه آقای دکتر معظمی هیچکدام زبان دربار را نمی دانیم برای اینکه ما با دربار کار نکرده ایم؛ بهتر است به آقای قائم مقام الملک رفیع ٬ که زمانی پدرش مشاور بوده و با دربار روابط نزدیک دارد ٬ رأی بدهیم.
سندی اخیراً منتشر شده و در پایان کتاب خاطرات دکتر سنجابی چاپ شده. طبق این سند ٬ هندرسون می گوید شاه در سال ٣٢ به من گفت: به انگلیسیها بگو که من می دانم شما قاجاریه را بردید ٬ پدر مرا شما آوردید و باز می دانم شما پدر مرا بردید و مرا به حکومت رساندید. حالا به من بگوئید من ماندنی هستم یا رفتنی؟ این نشان می دهد شاه برنامه خود را با انگلیسیها تنظیم می کرده است.
یک مطلبی قائم مقام الملک از قول شاه نقل می کرد. شاه به او گفته بود هر وقت سفیر انگلیس به من دست می دهد مثل اینکه به دُم مار دست می زنم. جواد عامری ٬ که زمانی وزیر خارجه بود و بعد وزیر کشور شد ٬ یک روز که از گذشته ها صحبت می کردیم به من گفت: رضا شاه از من خواست به روسها بگویم چرا اینقدر با من مخالفت می کنند؟ سفیر روس گفت ما مخالفتی با رضاشاه نداریم ٬ ما می خواهیم اسلحه ببریم و مهم نیست کی شاه باشدو ما گفتیم اگر شاه برداشته شود احتمال می رود قیامهایی صورت گیرد ولی انگلیسیها پافشاری کردند که رضاشاه باید برود. منظور عرض بنده این است که رضاشاه را انگلیسیها بردند نه روسها.
خاطرات سنجابی را چگونه ارزیابی می کنید؟
سنجابی در خاطراتش خواسته از خودش دفاعی کرده باشد که چرا با حزب توده و فرقه دمکرات آذربایجان و کردستان ائتلاف کردند. در کتابی که در مورد قوام السلطنه نوشته اند آمده که مکی در شورای عالی حزب به حزب توده تاخت و گفت ما ائتلاف نمی کنیم. مظفر فیروز به من گفت دیشب ما هر چه کرده بودیم تو پنبه کردی ٬ ما می خواستیم ائتلاف کنیم. در تلگرافات رمز من به قوام السلطنه ٬ اگر دیده باشید ٬ گفته ام که آنها توپ و اسلحه و مهمات داشتند و می خواستند ملایر را به همدان وصل کنند و همدان را هم به زنجان متصل کنند. اینجا هم حریم دفاعی شان باشد. اگر چنین جمعیتی با ما ائتلاف کند باید فاتحه ایران را خواند. من این ائتلاف را به هم زدم. جلسه با حضور قوام السلطنه بود. در جای دیگر خاطرات سنجابی هست که مکی با کاشانی داد و بیداد راه انداخت و کاشانی قهر کرد که برود و او را برگرداندند. فاطمی هم در یادداشتهای خود چنین چیزی را نوشته ولی هر دو نفر توضیح نداده اند که موضوع چه بوده. در انتخابات دوره هفدهم ٬ سید محمد کاشانی ٬ پسر آقای کاشانی ٬ در ساوه و کاشان خود را نامزد کرده بود. یک پسر دیگرش به نام ابوالمعالی ٬ که خیلی هم کارهای زشتی کرده بود ٬ از سبزوار خود را نامزد کرد. مصطفی هم خود را از جای دیگر نامزد کرده بود. من گفتم آقا ٬ چرا انتخابات ساوه و کاشان نباید به جریان بیفتد؟ گفتم سید محمد می خواهد از یک کاندیدا پول بگیرد و کنار برود. خلاصه چنین کرده. کاشانی گفت کاشان خانه من است. گفتم بگذارید اللهیار صالح ٬ که قبلاً آنجا کاندیدا بوده ٬ وکیل شود. کاشانی قهر کرد و بلند شد برود که او را برگرداندند. گفتم شما اعلامیه ای بدهید که مطلقاً در انتخابات نقشی نخواهید داشت. اگر چنین کنید ٬ هر کسی وکیل شود باید احترام شما را داشته باشد و خواهد داشت ٬ همه حکم فرزند شما را دارند. اصراری در این مطلب نکنید که بگویند آقای کاشانی آمده مملکت را گرفته و حالا بچه های او همه می خواهند وکیل شوند. بالاخره این مطلب را به او قبولاندم و او هم اعلامیه ای داد.
قوام السلطنه چرا ارسنجانی را از حزب دمکرات اخراج کرد؟
قوام هیچ وقت چنین کاری نکرد.
سندی وجود دارد که در کمیسیون تصفیه در سال ٬١٣٢٤ که آقای بقایی هم دبیر هیئت اجرایی موقت حزب دمکرات می شود و محمدعلی مسعودی هم در این کمیسیون بوده ٬ چهار نفر را تصفیه می کنند که یکی از آنها ارسنجانی بوده است.
ولی گمان نمی کنم ارسنجانی را از حزب دمکرات اخراج کرده باشند. سرمقاله های هفت هشت شماره اولیه روزنامه حزب را من می نوشتم و بعد از من ارسنجانی می نوشت تا آخر.
ارسنجانی از نظر خانوادگی به جایی منسوب نبود. او اصلاً از کجا آمد و چه کسی حمایتش می کرد؟
پدرش در شهریار کشاورز بود. خیلی از مطالبی را که سنجابی نوشته برخلاف حقیقت است. مثلاً نوشته قوام به ما گفت برویم در حزب ایران و با توده و کومله کردستان و پیشه وری ائتلاف کنیم. در صورتی که قوام وقتی می خواست حزب دمکرات را تشکیل بدهد یک ساعت با من صحبت کرد. گفت می دانید که حزب توده قدرتی پیدا کرده و کارفرماها را می برد ٬ جریمه می کند و توهین می کند ٬ و خلاصه ما می خواهیم در مقابل حزب توده قدرتی به وجود بیاوریم. به همین دلیل هم من برای مبارزه با حزب توده با قوام همکاری کردم.
محمود محمود در حزب دمکرات قوام چه کاره بود؟
احمد قوام رهبر بود ٬ مظفر فیروز معاون بود ٬ محمود محمود هم جزو کمیته بود و مأمور تشکیلات اصفهان شد. حائری زاده به خراسان رفت. ارسنجانی رشت بود. بقایی کرمان بود. بنده در تشکیلات غرب بودم. محمدعلی میرزا ٬ برادر نصرت الدوله ٬ هم شیراز بود.
شما که به قوام آنقدر نزدیک بودید چه شد همکاری تان به هم خورد؟
به خاطر مخالفت با چند اعتبارنامه از جمله اعتبارنامه مشایخی. او می گفت رد کردن این اعتبارنامه ها به معنی رد کردن من است. حائری زاده و دکتر معظمی و خیلیها مخالفت کردند. اعتبارنامه های مکرم ٬ که کاشی بود و از مشهد انتخاب شده بود ٬ نیک پی ٬ مشایخی ٬ و سه نفر از وکلای یزد بود. موسوی زاده هم گویا ٢٠٠ هزار تومان از هراتی گرفته بود و جای خودش را به او داده بود. چهارده ٬ پانزده اعتبارنامه بود که مخالفت کردیم و رأی مخفی را ما چند نفر امضا کردیم. بعد هم ٬ بنده در دوره های بعد ٬ با هیچ اعتبارنامه ای مخالفت نکردم چون وقتی با اعتبارنامه هراتی مخالفت کردم در آن زمان مخبر شعبه هم بودم. وقتی بیرون آمدم فرامرزی سی هزار تومان از هراتی گرفته بود و از او دفاع کرده بود چون هراتی خودش نمی توانست حرف بزند. موقعی که از مجلس بیرون آمدیم هراتی نشسته بود و دائماً انگشت دماغش می کرد. مرا صدا زد و گفت آقای مکی! این چه کاری بود کردی؟ گفتم تو که اعتبارنامه ات تصویب شد. گفت بله. اشاره کرد به وکیلی که از آنجا رد می شد و گفت این آقا سی هزار تومان از من گرفته به من رأی بدهد ٦٠ هزار تومان برای من خرج درست کردی.
موضع تقی زاده در دوران نهضت ملی شدن نفت چه بود؟ آیا مشارکتی در این مورد داشت؟
تقی زاده یک کاغذی به من نوشته که من عین آن را در کتاب نطق مکی آوردم. گلشائیان نامه ای را از تقی زاده مطرح کرد و گفت او یک کلمه را خط زده. گفتم انگلیسیها چه حسن نیتی به ایران داشتند که تقی زاده خط زده؟ تو خواستی چغلی تقی زاده را به انگلیسیها بکنی. چقدر برای مملکت ننگ آور است که از یک رجل مملکت به یک دستگاه خارجی چغلی کنند. این مطلب در نطق من هست. بعد تقی زاده در این مورد نامه ای به خط خود به من نوشت و قرارداد سه ستاره را پیش کشید و من قرارداد سه . ظاهراً چون در زمان انعقاد قرارداد ١٩٣٣ ایرانیان با کنیاک سه ستاره هنسی پذیرایی شده بودند ٬ این معروف شد. « قرارداد سه ستاره » قرارداد به ستاره را حلاجی کردم. تیمورتاش هم با مدت این قرارداد مخالفت کرده بود و می دانید به چه خاطر از بین رفت. انگلیسیها می دانستند او به روسها خیلی نزدیک شده بود و خواستند او را از بین ببرند. در روزنامه های انگلیسی نوشتند که تیمورتاش می خواهد شاه را بردارد و خودش به جای شاه بنشیند. شاه هم می گوید باید کلک تیمورتاش کنده شود.
فقط تیمورتاش نبود ٬ حبیب الله رشیدیان و میرزا کریم خان رشتی هم مغضوب شدند. رشیدیان به زندان افتاد و میرزا کریم خان رشتی در زمان رضا شاه تبعید شد. چرا رضاشاه این افراد را کنار گذاشت؟
قائم مقام الملک هم مدتی زندانی شد. رضا شاه کسانی را که با انگلیسیها طرف شده بودند طرد کرد نه همه را. مثلاً به قوام الملک شیرازی کاری نداشت. اینها جزو آن برنامه ای بود که نایب السلطنه هندوستان طرح کرده بود که مرحوم مدرس هم جزو آنها بوده و قرار بود این افراد از بین بروند.
در مورد مرحوم مدرس قضیه روشن است ٬ امّا مطلب این است که چرا در مورد رشیدیان یا نصرت الدوله ٬ که آنقدر به انگلستان خدمت کردند ٬ اینگونه برخورد شد؟
به طور کلی کسانی که با انگلیسیها طرف می شدند طرد می شدند. در دوران ملی شدن نفت ٬ قبل از اینکه ما به خوزستان برویم و کادر آنجا را عوض کنیم ٬ همه افراد حتی وکلای آن منطقه بدون موافقت انگلیسیها به جنوب نمی رفتند. بازپرسی به نام یزدی پور یا یزدی برای من تعریف کرد که وقتی من به عنوان بازپرس شعبه آبادان انتخاب شدم روز دومی که وارد آنجا شدم چیکاک مرا احضار کرد و گفت شما بدون موافقت ما به خوزستان آمدید. یزدی جواب می دهد من تابع شرکت نفت نیستم که موافقت شما را بخواهم ٬ من از وزارت دادگستری حکم دارم و تابع وزارت هستم. فردای آن روز او را به سمنان منتقل کردند. در همان ایام در سوم شهریور در مزار شهدای آبادان نطقی کردم. چون می دانستم انگلیسیها می خواهند آبادان را اشغال کنند ٬ به مردم گفتم وقتی دیدید چتربازهای انگلیسی آمدند اگر دندان نداشتید و اگر تیشه و چاقو نداشتید باید با ناخن چشم آنان را در آورید. همه آمدند و گفتند ما حاضریم و گریه می کردند.
بر چه اساسی آنها می خواستند آبادان را اشغال کنند؟
مسلّم بدانید که می خواستند آبادان را تصرف کنند. امّا از یک طرف امریکاییها مخالفت کردند و از طرف دیگر به موجب قرارداد ١٩٢١ میان ایران و شوروی به روسها اجازه داده شده بود که وارد ایران شوند. قرارداد ١٩٢١ در ابتدا شانزده ماده داشت ولی پس از مدتی تعلل در ٢٦ ماده تنظیم شد. در ماده ششم آمده است که طبق شرایطی روسها می توانند وارد ایران شوند. وقتی من در آبادان بودم ٬ انگلیسیها ٢٠٠ تانک داشتند که هم روی آب و هم بر خشکی حرکت می کرد. ژنرال کنسول ما در بصره گزارشی داده بود که اینها ٤٠٠٠ چترباز وارد قبرس کرده اند. ٢٠٠ تانک و ٢٠٠ هواپیما در شعیبیه و بصره و نمی دانم کجا متمرکز کرده بودند. من پیشنهاد کردم پالایشگاه آبادان مین گذاری شود که وزیر جنگ ٬ سپهبد نقدی ٬ تأیید کرد. بعد هم سرتیپ زنگنه گردانهای مختلف و آتشبار توپ ١٠٥ میلیمتری از رضائیه آورد و در پالایشگاه آبادان کار گذاشت به طوری که تمام لوله ها به طرف آبادان بود. شب متوجه شدم مصدق مخالف مین گذاری است. در هر حال ٬ بنده در آنجا مصاحبه ای کردم و ٥ منطقه را ممنوعه اعلام کردم و گفتم باید مانور بدهیم. از سپهبد نقدی و رئیس ستاد ارتش و رئیس شهربانی هم قول گرفتیم که گفته های مرا تکذیب نکنند. بعد روی ٢٤ اسکله ای که داشتیم دو میلیون و هشتصد هزار تن مواد نفتی ٬ که بیشتر مواد سبک یعنی بنزین از ٨٠ اُ کتان به بالا یعنی بنزین هواپیما بود ٬ گذاشتیم که اگر احیاناً چتربازان وارد می شدند می گفتیم اینها را باز کنند. ١٥ کشتی جنگی آورده بودند ٬ سه تا در آبادان بود و بقیه در بصره و خسروآباد و جاهای دیگر. خلاصه ٬ قرار بود حمله کنند. ولی وقتی مین گذاری و توپهای اطراف پالایشگاه را دیدند امریکاییها با اقدام انگلیسیها موافقت نکردند ٬ والا قرار بود آبادان را بگیرند. حتی شاه به من گفت سفیر انگلیس چند روز قبل پیش من بود و گفته بود که ما اگر از تمام مناطق نفتی دست برداریم آبادان را به هیچ وجه از دست نخواهیم داد. ما نفت از کویت می آوریم و در این پالایشگاه ٬ که بزرگترین پالایشگاه جهان است با ٢٢ میلیون تن ظرفیت ٬ تصفیه می کنیم. من به شاه گفتم شما در جواب چه فرمودید؟ شاه قدری حرفهای دیگر زد و مطلب را عوض کرد. دو مرتبه از او سؤال کردم و گفتم اگر من نامحرم بودم چرا فرمودید و اگر محرم بودم نباید بفهمم که اعلیحضرت به سفیر چه جوابی دادند؟ شاه یک قدری فکر کرد و گفت اگر شما جای من بودید چه می کردید؟ گفتم می گفتم که در این صورت اولین فردی که در خط اول جبهه شرکت خواهد کرد خودم هستم. شاه گفت بله ٬ همینطور است. آنچه یقین دارم اینکه انگلیسیها ١٥ کشتی داشتند و من اسم همه این کشتیها و تاریخ ورود و خروجشان را نوشته ام. البته این مطالب را سرهنگ رسایی از نیروی دریایی به من گزارش می داد. بعد هم دفتری دریابُد شد. حالا هم مثل اینکه در خارج است. افسر باهوشی بود و اطلاعات خیلی دقیقی به من می داد. مثلاً وقتی سدان به آبادان آمد او عصر به منزل من آمد و گفت شما شنیدید که سدان به آبادان آمده؟ دو سه روز مانده بود به واقعه ٢٣ تیر که توده ایها می خواستند مجلس را بگیرند. بعد هم مصدق به زاهدی تعرض کرد و او هم استعفا داد. من هم به مصدق و هم به کاشانی گفتم زاهدی کسی نیست برود ساکت در گوشه ای تنها بنشیند ٬ مصدق بیخود این کار را کرد و باید مأموریتی ویژه به او می داد.
موضع آقای کاشانی چه بود؟
من به او نوشتم کاری کن که بین این دو را اصلاح کنی چون زاهدی آدمی نیست ساکت بنشیند. تنها کسی که از جبهه ملی با زاهدی ارتباط داشت من بودم و دیدید که مصدق خودش در انتخابات دوره شانزدهم چه تعریفی از زاهدی کرد.
تعریف دکتر مصدق از زاهدی مربوط به قبل بود. در ٢٣ تیر دکتر مصدق می گوید من گفتم هنگام ورود هریمن باید تحت هر شرایطی آرامش را حفظ کنید مبادا زد و خوردی بشود ٬ بعد که کشتار می شود معلوم می شود زاهدی دستور داده است.
بله ٬ زاهدی دستور داده بود.
دکتر مصدق می خواست این مطلب را روشن کند که در این قضیه شاه دخالت داشته.
بله ٬ می گوید شاه دخالت داشته است. شاه دخالت داشت.
موضع خود شما چه بود؟
من آن وقت مدیرکل بودم و زاهدی وزیر کشور بود. او در کابینه علاء هم وزیر بود و می خواست به وسیله من با خسرو قشقایی ملاقاتی بکند. قرار شد هر دو به خانه من بیایند. زاهدی تلفن کرد یک کاری برایم پیش آمده. خلاصه نخواست بیاید. در صورتی که قبلاً از من خواسته بود. او تنها با من ارتباط داشت. بعد از نطقم در مجلس وقتی مرا زندان بردند زاهدی برای دیدن من به زندان آمد و گفت من مأموری بیشتر نیستم. کریم کشاورز ٬ نوشین ٬ بنده ٬ حائری زاده و آزاد در زندان بودیم. دو نفر جاسوس به نام جواهرکلام و بشارت ٬ مدیر روزنامه صدای وطن ٬ را هم به زندان انداخته بودند تا ببینند ما در زندان چه می کنیم. صدای وطن با انگلیسیها بی ارتباط نبود. وقتی ما آزاد شدیم آن دو نفر را هم بخشیدند. خلاصه چون زاهدی با من ارتباط داشت ٬ به من و حائری زاده مأموریت دادند که امشب هر طوری شده باید زاهدی را پیدا کنید. من به خانم زاهدی تلفن کردم و گفتم: زاهدی کجاست؟ گفت منزل سرتیپ مالک است. ساعت یازده شب در حالی که هوا خیلی سرد بود آنجا رفتیم. زاهدی گفت چه کار می توانم بکنم؟ گفتم شما فوراً به دانشجویان دانشکده افسری مأموریت بدهید که در هر صندوقی دو نفر دانشجو باشند تا از تقلب در آراء جلوگیری کنند. واقعیت این بود که زاهدی با رزم آرا بد بود و شاه هم بدش نمی آمد یک اقلیتی مخالف رزم آرا در مجلس باشند. از طرفی وقتی می خواست به امریکا برود چون به رزم آرا اطمینان نداشت زاهدی را رئیس شهربانی کرده بود. خلاصه ٬ زاهدی از همان خانه مالک به رئیس دانشکده تلفن کرد که باید در هر صندوقی دو نفر دانشجو بگذارد ٬ چون آن شب می خواستند صندوقها را عوض کنند. سرتیپ کمال هم در خاطراتش٬ در شرح ملاقاتش با دکتر مصدق ٬ گفته که مصدق به او گفت بروید مکی را پیدا کنید و این مسئله را به او بگوئید. دکتر مصدق می دانسته که قبل از عوض کردن صندوقها ما را می گیرند. یک کاغذی به من نوشته بود که شما مثل سربازی که برای ناموس مملکت یا خودش دفاع می کند بایستی از صندوقها دفاع کنید. من وقتی زندان می رفتم برای اینکه مدرکی نباشد آن را پاره کردم. من و نریمان از طرف جبهه ملی قرار بود بر انتخابات نظارت داشته باشیم. خلاصه ٬ افراد پلیس ریختند و من و نریمان را کتک زدند و در اتاقی حبس کردند. مصدق هم به دربار می رود و هژیر را می خواهد که هژیر هم نیامده بود.
●شما در زمان واقعه نهم اسفند کجا بودید؟
○صبح خانه بودم. بعد آمدم دفتر مجله خواندنیها و تا بعد از ظهر آن جا بودم. دو تا افسر محافظ داشتم. میآمدند و گزارش میدادند که جمعیت در دربار این طور است. روز نهم اسفند علاء به من تلفن کرد و گفت جمعی از وکلا آمدند حضور اعلیحضرت برسند، اعلیحضرت فرمودند شما هم بیایید. اول گفتم من مأموریتی از طرف مجلس ندارم. بعد از چند دقیقه علاء گفت چون شما وکیل اول تهران هستید و باید از قضایا مسبوق باشید ما آقای حشمت الدوله والاتبار را میفرستیم تا شما را در جریان بگذارند. حشمت الدوله آمد و گفت دکتر شایگان و معظمی و ملک مدنی و چند نفر با شاه ملاقات کردند و گفتند بهتر است شما بیایید گفتم خیلی ممنونم از این که اعلیحضرت مرا در جریان گذاشتند. عصر وقتی آمدم دفتر خواندنیها امیرای به من گفت همه وکلا را تلفنی احضار کردهاند، چرا شما نرفتید؟ وقتی رفتم فهمیدم جلو دربار اتفاقی افتاده و عدهای آن جا اجتماع کردهاند. بعد مصدق آمد و در جلسه خصوصی صحبتهایی کرد که من در خانهام امنیت نداشتم و فرار کردم رفتم به ستاد ارتش. در آن جا هم امنیت نداشتم با بهارمست آمدم در مجلس متحصن شوم. وقتی صحبت مصدق تمام شد من به فاطمیگفتم امشب مملکت ایران تجزیه میشود. گفتم این مرد [مصدق] نمیداند که رضاخان با دو هزار سرباز گرسنه و پابرهنه آمد و کودتا کرد. این نمی داند که انگیسیها میخواهند خوزستان را مجزا کنند. آیا نظامیها از خود نمیپرسند که در مملکتی که رییس الوزرا اینقدر امنیت ندارد چرا کودتا نکنند؟ خلاصه گفتم امشب خطر بزرگی برای مملکت است. فاطمیاول گفت شما چرا اینقدر به مصدق بد میگویید؟ گفتم چون او مملکت را تجزیه کرد. در دورهای که ما هیئت حاکمه اش هستیم اگر مملکت ما تجزیه بشود از شامه سلطان حسین صفوی بدتر خواهیم بود. فاطمی گفت اینها را به مصدق بگو. رفتم پهلوی مصدق. خسرو قشقایی کنار او نشسته بود. وقتی رفت، به مصدق سیگار تعارف کردم و گفتم آقای دکتر مصدق! امشب شما ماموریت فوق العاده مهمی دارید زیرا امشب مملکت تجزیه خواهد شد. گفت به چه مناسبت؟ گفتم آن نظامی که بداندرضاخان با 2000 قزاق پابرهنه آمده حالا چرا کودتا نکند. وضع خوزستان را که بهتر میداند. شما ما را فرستادید پیش شاه. همه مذاکراتی که با شاه شده بود آمدم به شما گفتم. گفت باید چه کار کنم؟ گفتم باید به خانهتان بروید. این مطلب را دکتر سنجابی هم نوشته که مکی در گوش مصدق چیزی گفت و سپس او را برداشت برد. گفتم مصلحت این است که آفای دکتر مصدق به خانه اش برود. غلام مصدق، دکتر فاطمی، محافظ مصدق و یک افسر شهربانی که محافظ من بود با ماشین من رفتیم به سمت خانه مصدق. وقتی رسیدیم و خواستیم پیاده شویم دیدم در خانه مصدق را شکسته و پشت در تیر و تخته ریختهاند. دکتر مصدق تا این وضع را دید گفت برویم منزل احمد. احمد مصدق پسر خوب و درستی بود، با من هم خیلی رفیق بود و به عکس غلام مصدق، هیچ وقت در کار سیاست وداخله نمیکرد.آمدیم برویم منزل او. مصدق گفت الان حکومت نظامیاست، چطور برویم؟ گفتم آقا شما وزیر جنگ هستید و حکومت نظامی تابع شماست. از این گذشته همراه ما نظامیاست. به چهارراه لاله زار که رسیدیم سرتیپ وفا، فرماندار نظامیآمد جلو و دست بلند کرد و گفت کسانی که امشب در دربار اجتماع کردهاند همه شان افسران بازنشسته و هفت تیر به کمرند و نصف شب میخواهند این جت بریزند. حالا وزیر کشور و مصدق و فاطمی و بنده حضور دارند. من ماتمم برده بود. با خود گفتم الان مصدق برمیگردد. بلافاصله مصدق گفت من برمیگردم به مجلس. پیش خودم گفتم اگر مصدق برگردد خواهد گفت دیشب مکی از طرف دربار مامور بود که مرا به خانه ببرد و با توطئه دربار مرا به کشتن بدهد. گفتم به من ده دقیقه فرصت بدهید اگر توانستم جمعیت را متفرق کنم همین جا بخوابید و اگر نتوانستم من هم با شما به مجلس میآیم و خودم شما را میبرم. در را باز کردند رفتیم منزل. بلافاصله رفتم پای تلفن و به دربار زنگ زدم. آتابای گوشی را برداشت. ساعت 5/1 بعد از نیمه شب بود. گفتم اعلیحضرت خوابند یا بیدار؟ گفت بیدارند. گفتم: من یک کار واجبی با ایشان دارم. گفت گوشی دستتان باشد. رفت و چند دقیقه بعد آمد. گفت گوشی دستتان باشد. سه دفعه آمد و گفت گوشی دستتان باشد.بالاخره دفعه چهارم گفتم آقا، مملکت در حال تجزیه شدن است، امشب بزرگترین خطرها مملکت را تهدید میکند، آن وقت شما میگویید تلفن دستتان باشد. بلافاصله شاه جواب داد بله، چیه؟ گفتم امشب دو خطر مملکت را تهدید میکند. گفت چه خطری؟ گفتم خطر اول برای رژیم سلطنتی است، خطر دوم تجزیه مملکت است. گفت خطری که رژیم سلطنتی را تهدید میکند چیست؟ گفتم چون آقای دکتر صدیقی وزیر کشور و دکتر فاطمی وزیر خارجه پای تلفن هستند فردا اگر اتفاقی بیفتد خواهند گفت مکی سرود یاد مستان داده، دیگر نمیتوانم زیاد حرف بزنم. گفت پس بیایید. با سرتیپ وفا و آن افسر شهربانی رفتم جلو دربار. دیدم مردم ریختهاند آنجا و دارند به مصدق فحش میدهند که این زن فلان، مادر فلان استعفا کرد یا نه؟ دیدم در اتومبیل محبوس شدم و نمیتوانم بروم شاه را ببینم. دلهره هم داشتم که نکند مصدق بلند شود و به مجلس برود و تهمت بزند که مکی با توطئه دربار خواست مرا به کشتن بدهد. پیاده شدم و پایم را روی رکاب گذاشتم و گفتم شما میگویید شاه دوست و شاه پرست هستید، شخص اول مملکت مرا احضار کرده، کار مملکت در خطر است و شما مرا این جا نگه داشتهاید، حبسم کرده اید؟! سرتیپ نصیری در دربار را باز کرد و گفت بفرمایید. رفتیم در خیابان پاستور داخل کوچهای شدیم. کلیدانداخت و در خانهای را باز کرد و رفتیم به زیرزمینی و بعد از کاخ اختصاصی سر درآوردیم. دیدم شاهپور علیرضا، آتابای، سرتیپ هدایت گیلانشاه با شاه مشغول صحبت هستند. شاه به محض این که چشمش به من خورد رفت به کتابخانهاش. علیرضا پس از معرفی هدایت گیلانشاه و آتابای در اتاق شاه را باز کرد و مرا داخل کرد. شاه اول پرسید آن چیزی که سلطنت را تهدید میکند چیست؟ گفتم اگر صبح دستجاتی از محلات راه افتاد و گفت ما رژیم سلطنتی را نمیخواهیم و جمهوری میخواهیم شما چکار میکنید؟ مقداری فکر کرد و گفت بله، ممکن است. بعد پرسید آن چیزی که مملکت را تجزیه میکند چیست؟ خطر تجزیه خوزستان و آذربایجان را گفتم. بعد، به شاه گفتم صبح که بنده در دفتر مجله خواندنیها بودم شنیدم جمعیت جلوی دربار 5000 نفر بوده، حالا که آمدم دیدم 200-300 نفر بیشتر نیستند. آنها هم برگ درخت چنار جمع کرده آتش میزنند تا خودشان را گرم کنند. دو شب دیگر اگر این جا بمانند سینه پهلو میکنند و همه شان به قبرستان میروند. این که جمعیتی نیست و برای دربار هم خوب نیست که بگویند شاه فقط 300 نفر طرفدار داشته. شاه متقاعد شد و شاهپور علیرضا را صدا کرد و گفت به آقایان بگویید متفرق شوند. علیرضا چند دفعه رفت و آمد و گفت اینها میگویند ما نمیرویم، اعلیحضرت باید از روی جنازه ما رد شود. شاه گفت بگویید چهار تا نماینده شان بیاید. در این فاصله، به من از مصدق انتقاد میکرد که نتوانسته کار کند، مملکت را مختل کرده، حزب توده تقویت شده. آن چهار نفر آمدند. یکی از آنها که لباس شخصی به تن داشت برادر شهاب خسروانی، افسر ژاندارمری بود. او گفت قربان غیر ممکن است ما برویم. شاه به مدت یک ربع میگفت بروید و مصلحت نیست این جا باشید و آنان مقاومت میکردند. من گفتم شما مدعی هستید که شاه دوست و شاه پرستید، شما مصلحت مملکت را بهتر میدانید یا شخص اول مملکت؟ شما دارید از مقام سلطنت سوء استفاده میکنید! و با حالتی تشر گونه گفتم شخص اول مملکت نیم ساعت ایستاده و میگوید بروید و شما نمیروید. شاه گفت بله، بله، بروید. و به سرتیپ وفا گفت شما وسیلهای که اینها را برساند دارید؟ او هم گفت بله قربان! به دژبان میگوییم با کامیون همه را برسانند و همه رفتند. شاه گفت این که وضع مملکت نمیشود. من برای این که شما بدانید نمیخواهم حکومت را از جبهه ملی بگیرم به شما یا اللهیار صالح صبح فرمان نخست وزیری میدهم. گفتم شما حق صدور فرمان ندارید، مصدق با رأی مجلس آمده و باید با رأی کبود مجلس برود. شما نمیتوانید فرمان عزل بدهید، در آن صورت واقعه 30 تیر تکرار میشود. مصدق یا خودش باید استعفا کند یا هر کسی که بیاید باید با موافقت مصدق باشد. این مطلب را خوب به شاه حالی کردم. شاه گفت باید چه کار کرد؟ گفتم به عقیده بنده شما باید یکی از برادرانتان را (مثل شاهپور غلام رضا که مادرش از شاهزادگان قاجار است) مامور کنید برود منزل دکتر مصدق احوالپرسی کند. بعد هم مصدق شرفیاب شود و مسایل را بین خودتان حل کنید. شاه گفت اگر بگویید خودم هم به خانه مصدق بروم خواهم رفت و من در این مورد به شما کارت بلانش میدهم. صبح که وارد شدم دیدم دکتر معظمی قبل از من با مصدق ملاقات کرده. تا مرا دید بوسید و گفت مصدق از شما خیلی اظهار رضایت کرده. وقتی وارد اتاق مصدق شدم دیدم مثل گربهای که بپرد موش را بگیرد از روی تختخوابش پرید و مرا بغل کرد و بوسید و گفت تو دیشب خدمت کردی. گفتم حالا هم پیشنهادی دارم که یکی از برادران شاه بیاید عیادتی از شما بکند و به اتفاق شرفیاب شوید. گفت شاه قبول نمیکند بلافاصله از اتاق مصدق به شاه تلفن زدم. ساعت 8 صبح بود. گفتم بنده الان در خدمت جناب آقای نخست وزیر هستم و یک چنین پیشنهادی به ایشان نمودم. شاه گفته دیشب را تکرار کرد و گفت اگر بگویید خودم هم بیایم به عیادت ایشان خواهم آمد، و گوشی را گذاشت. در همین اثنا فاطمی و حق شناس وارد اتاق مصدق شدند. مصدق شروع به تعریف از من کرد که دیشب مکی چنین خدمتی کرده و حالا هم پیشنهادی دارد. وقتی پیشنهاد را گفتم، یک دفعه یکی از این دو نفر دستش را به تخته مبل زد و گفت ابدا! اگر ایشان تشریف ببرند و به ایشان سوء قصد شد چطور میشود؟ یک دفعه دیدم مصدق شل شد و رفت تو رختخواب و پتو را روی خودش کشید و گفت بله، آقا، امنیت ندارم. در صورتی که قبل از این حرف راضی شده بود. من رو کردم به آقایان و گفتم این جا تا منزل شاه 50 متر فاصله دارد. توپ و تانکی هم نیست. میخواهید بجنگید یا میخواهید بین این دو اصلاح شود؟ گفته شد نه، ایشان امنیت ندارند. من هم در را کوبیدم و بیرون آمدم. بعد در مجلس جلسه خصوصی تشکیل شد. بنده گفتم هر 10 نفر یک نفر را انتخاب کند که 8 نفر انتخاب شدیم و یک کمیسیون 8 نفری تشکیل شد. این کمیسیون قرار را بر این گذاشت که شاه فقط حق سلطنت دارد نه حکومت و این تصمیم قرار بود توسط من قرائت شود. مصدق پافشاری کرد که این باید تصویب شود. بین اقلیت و اکثریت کشمکش شد و سپس بنده پیشنهاد تشکیل یک کمیسیون سه نفری را دادم تا بین شاه و مصدق التیام صورت بگیرد.
●قرار بود در نهم اسفند، با آن مقدماتی که چیده شده بود، وقتی که دکتر مصدق از دربار بیرون آمد کارش را همان جا تمام کنند.
○نه، هیچ کس کاری به او نداشت. البته او در سخنرانی خود این مطلب را میگوید، ولی ثریا او را نجات میدهد. ثریا دکتر مصدق را از دری که روبروی ساختمان اصل چهار باز میشد، که نزدیک منزل مصدق بود، روانه میکند.دکتر مصدق یک دفعه دیگر هم این حرف را زد. یزدان پناه به من گفت که دکتر مصدق شروع کرد به گله کردن از دربار و مادر شاه و این که ارتشیها در انتخابات دخالت میکنند. گفتم آقا، اینها را چرا به یزدان پناه پیغام میدهید؟ شما خودتان بروید دربار و به شاه بگویید. گفت من امنیت ندارم. گفتم من با شما میآیم. من و وزیر جنگ و مصدق به دربار رفتیم. مصدق رفت به اتاق و محرمانه با شاه به مدت یک ساعت و نیم صحبت کردند. من مصدق را به خانه اش رساندم. شاه هم آن اعلامیه را داد که دربار در انتخابات وداخله نکنند.
●میگفت ولی عمل نمیکرد.
○در خرم آباد، مهاباد و مشکین شهر دربار دخالت کرد و در خیلی شهرها، مثل رشت و قزوین، کشته هم داد.
●بقایی در دادگاه گفته بود من سه بار تاج و تخت شاه را نجات دادم: یک بار در سی تیر که همه مردم به دربار فحش میدادند من جهت مبارزات مردم را برگرداندم و گفتم یقه قوام را بگیرید. مورد دوم نهم اسفند است که شاه را نجات دادم.
○بله، به دربار هم رفته بود. علاء به من تلفن کرد ولی من نرفتم. بقایی، گنجهای و چند نفر دیگر از مجلی رفتند.
●مورد سوم را خیلی صریح نگفته ولی گفته که وقتی میخواستند اختیارات را از شاه بگیرند من مانع شدم و مخالفت کردم. همان هیئت 8 نفری که شما اشاره کردید.
○بله، او مخالفت کرد ولی من بلند شدم و عین متن را در مجلس خواندم. بقایی خیلی از سلطنت حمایت میکرد و چند نطق عجیب و غریب هم در این مورد دارد.
●با این حال بقایی در مورد واقعه نهم اسفند و همین طور راجع به قتل افشار طوس هیچ مطلبی در بازجویی اش ننوشته. گویا بقایی با سرلشکر حسن پاکروان هم رابطه داشته است. نظر شما چیست؟
○نمیدانم. من یک بار پاکروان را دیده ام. افسر سفید رویی بود. ولی یک مطلبی را در این جا شهادت میدهم: وقتی مصدق به مصر رفت دانشگاه شلوغ شد. عدهای از استادان دانشگاه را حبس کردند و کار به مجلس کشید. جمال امامیدر مجلس سوال عجیبی کرد و خواستند همان روز رأی بگیرند و مصدق را از کار بیاندازند که همه به من متوسل شدند. من در دفاع گفتم آقای جمال امامیموقعی این حرفها را میزند که ممکن است در رأی شورای امنیت تاثیر داشته باشد. این حرفها به ضرر مملکت است؛ بعدا استیضاح کنید مصدق هم برمیگردد و جواب شما را میدهد. خلاصه، دفاع من خیلی موثر واقع شد. معظمیو وزیر کشور به من گفتند جواب جمال امامیرا شما بدهید من هم آن نطق را کردم. بعد مصدق تلگراف رمزی به کاظمی، نایب نخست وزیر، زد که در غیاب من به مکی ابلاغ کنید که به جای من در هیئت دولت شرکت کند. کاظمیتلفنی خواست مصدق را به من گفت. من هم در جلسه هیئت دولت شرکت کردم. رییس شهربانی، مزینی و رییس رکن 2 یا 3 سرهنگ پاکروان هم در جلسه بودند. وزیر کشور، امیر علایی پیشنهاد داد که یک گردان به دانشگاه برود و آن جا را تصرف کند. من به کاظمی گفتم شما که مرا به این جا آوردید اول بگویید من چه سمتی دارم و به چه مناسبت مرا این جا دعوت کرده اید؟ گفت آقای دکتر مصدق چنین تلگرافی کرده و گفته نظر مکی نظر من است. گفتم من مخالف فرستادن یک گردان نیرو به دانشگاه هستم چون اگر به دانشگاه بروند بچههای مردم کشته میشوند. اگر بایستند و تماشا کنند دانشجویان آنها را خوار و خفیف میکنند و دیگر قدرت نظامینخواهند داشت. پاکروان نظر مرا تایید کرد و گفت من هم معتقد نیستم. در همان جلسه من دیدم او با من همراهی کرد و نگذاشت نیروی نظامی به طرف دانشگاه برود. وقتی و صدق آمد من باعث عوض شدن وزیر کشور شدم. چون هر وقت با او صحبت میکردم میگفت تامین جانی ندارم، در دانشگاه و در شهربانی تامین جانی ندارم. گفتم پس چرا وزیر کشور شدی؟ بعد هم مصدق او را عزل کرد.
●علی زهری، بقایی و پاکروان با هم رابطه نزدیکی داشتند. بعد از فوت زهری، بقایی و پاکروان آگهی ختم او را امضا میکنند و این نشان میدهد هر سه رفیق با هم خیلی صمیمیبودند. هر سه نفر هم در فرانسه تحصیل کرده بودند.
○ممکن است. زهری با بقایی خیلی رفیق بود و هر چه بقایی میگفت او میگفت صحیح است، و این دو مکمل هم بودند. ولی در مورد پاکروان نمیدانم. فقط میدانم پدر پاکروان آدم بی اعتقادی بود و در قضیه مسجد گوهرشاد مشهد هتک حرمت امام رضا (ع) را رد کرد. آن پدر آن قدر قرمساق و این پسر این قدر آزادیخواه که گفت نظامینباید وارد دانشگاه شود.
●بقایی در نامهای به زهری میگوید وجود من بدون تو ناقص است و تعابیری نزدیک به این. اصلا زهری چطور به این وادیها کشیده شد؟
○او روزنامه شاهد را در اختیار بقایی گذاشت. روزنامه شاهد وابسته به جبهه ملی بود. وقتی حزب ایران مهندس زیرک زاده را کاندیدا کرد بقایی هم پافشاری کرد روی زهری، که تصویب کردند. ولی انجمن انتخابات همه 12 نفری را که انتخاب شدند تایید نکرد. یکی از آنها با چهار امضا بود. مرحوم مدرس [شیخ علی مدرس تهرانی]، رییس انجمن انتخابات، اعتبار نامه عدهای را امضا نکرده بود؛ گویا فقط اعتبار نامه من و راشد و کاشانی را امضا کرده بود. زهری، فاطمی و یک نفر دیگر را هم امضا نکرد. کاشانی، حاج غلام حسین افتخار را از بازار میخواهد و میگوید به گردن من، اگر این افراد را رد کنید توده ایها رأی میآورند و وارد مجلس میشوند. به این دلیل اعتبار نامه شان تصویب شد.
●از مسایل مهم دوران ملی شدن مسئله خلع ید است. نقش شما در این مورد چه بود؟
○ بنده در بعضی جلسات هیئت مختلط که در آبادان تشکیل میشد شرکت داشتم. دکتر معظمی، دکتر شایگان، اردلان و بنده در آن شرکت داشتیم. متین دفتری، سهام السلطان بیات، دکتر رضازاده شفق و نجم الملک سروری هم از مجلس سنا در آن شرکت داشتند. صورت جلسات تند نویسی شده و یادداشتهای رد و بدل شده با انگلیسیها در جلسات هیئت دولت مختلط امیدوارم روزی چاپ شود.
●طبق نظر دکتر حسین پیرنیا، فرزند معاضدالسلطنه، ظاهرا این اسناد و مکاتبات در اختیار ایشان بوده است؟
○دکتر حسین پیرنیا رییس اداره امتیازات بود و بنده یک مقدار از اسناد را از ایشان گرفتم. او به من کمک کرد. بعد هم وقتی فهمیدند موافق ملی شدن نفت است او را عوض کردند و به جای او منوچهر فرمانفرما را منصوب کردند. هر چه من میگفتم فرمانفرما میرفت شرکت نفت جواب را تهیه میکرد و فردا میآورد. که بالاخره من یک روز به او پریدم.
●ایشان اخیرا کتابی قطور به نام از تهران تا کاراکاس که شرح خاطراتش است نوشته.
○و میگویند در همین کتاب با من هم خیلی مخالفت کرد چون من با او طرف بودم.
●بنابراین شما اسناد مربوط به نفت را از حسین پیرنیا گرفتید؟
○همه را نه، از چهار پنج نفر گرفتم: یک مقدار را از باقر مستوفی پسر عبدالله مستوفی گرفتم. او معاون پیرنیا بود. آن 12 سوالی که مطرح شد و گلشاییان چهار شاخ ایستاد و نتوانست جواب بدهد آن را باقر مستوفی، معاون اداره امتیازات، به من داد و گلشاییان واقعا گیج شد. یک مقدار هم از خلیل طالقانی گرفتم. مهندس حسیبی هم آنها را تنظیم میکرد.دکتر مصدق به من پیغام داد که تو دیگر در خانه ات نخواب. من هم به منزل حسیبی میرفتم.حسیبی خیلی کار کرد. در آن چند شب که ماه رمضان هم بود چون قرص متدرین میخوردم خوابم نمیبرد. در آن چند شب تب شدیدی هم داشتم و هیچ غذایی جز پالوده سیب یا سوپ نمیتوانستم بخورم. گلشاییان وقتی به ترازنامههای شرکت نفت استناد میکرد خلیل طالقانی آن را برای من ترجمه میکرد.وقتی فروهر آمد نطقی که شرکت نفت برای او آماده کرده بود قرائت کند من به نطق او اعتراض کردم. او در نطق خود گفت وقتی مکزیک نفت خود را ملی کرد تناژ آن کشور پایین آمد. این حرف دروغ بود زیرل قبل از ملی شدن کمپانثیهای نفتی در سال 5 میلیون تن استخراج میکردند و بعد از ملی کردن این مقدار به 9 میلیون تن رسید. این مطلب را خلیل طالقانی از مجله شرکت نفت برای من ترجمه کرد. به هر حال دکتر پیرنیا خیلی مطلع بود و گاهی مطالب محرمانه را هم به من میگفت در صورتی که اگر افراد شرکت نفت میفهمیدند او را تکه تکه میکردند. بعد از او فرمانفرماییان آمد که چندان اطلاعی نداشت. با این همه آن چه مهم است صورت مذاکرات هیئت مختلط نفت است. در پس پرده مسایلی بوده که تا کنون منتشر نشده.
مطلبی را هم بگویم: وقتی در آمریکا بودم در یکی از مصاحبههایم گفتم آمریکا و انگلیس پیشنهاد ده میلیون دلار به ایران دادهاند و میخواهند ما استقلال خودمان را به ده میلیون دلار بفروشیم. ما خودمان نفت داریم و صدقه قبول نمیکنیم. و پیشنهادی دادم و گفتم : شما الان درگیر جنگ کره هستید و نفت از آمریکا به کره میرود. ما به شما نفت میفروشیم با 25 درصد تخفیف. چون مسافت هم نزدیک است به نفع شماست. جلساتی هم در این مورد تشکیل شد و پارسونز هم در آن شرکت میکرد. قرار شد با ما 60 میلیون دلار معامله نفتی بکنند. در وزارت خارجه دو جلسه صحبت کردیم. یکی از این جلسات از ساعت 5 بعد از ظهر تا ساعت 2 نیمه شب طول کشید. قرار بود انگیسیها از جریان مذاکرات مطلع نشوند. قرار شد در ویلایی واقع در 18 کیلومتری واشنگتن پروتکلهایی را در این مورد تهیه کنیم. جلسه ما از ساعت 3 بعد از ظهر شروع شد پارسا و اکبر محلوجی به عنوان مشاور من بودند. ضمن صحبت یک وقت دیدم یک پاکت لاک و مهر شده آوردند و گفتند این پاکت از سفارت رسیده. بایرون، ریچارد و جرنیدی هر یک نامه را خواندند و به دست یکدیگر دادند و گفتند مذاکرات قطع شد. گفتم چرا؟ جرنیدی گفت ما این مذاکرات را میکردیم تا شما با انگلیس قطع رابطه نکنید. حالا اگر ما 60 میلیون دلار به شما بدهیم انگلیسیها خواهند گفت این مبلغ نازشصت قطع رابطه ایران و انگلیس است. در صورتی که ما حاضر بودیم این پول را بدهیم تا قطع رابطه نشود. بعدها فهمیدم انگیسیها متوجه شدند که اگر این معامله بین ایران و آمریکا صورت گیرد ایران به دامن آمریکاییها میافتد. یک بار هم کاپیتان ریبر، که 20 درصد سهام آرامکو را داشت، وقتی من در تگزاس بودم با طیاره اختصاصی خود یک ساعت و نیم منابع نفتی تگزاس را به من نشان داد. او گفت این منابع نفتی را که میبینید بهاندازه یک چاه آغاجاری ایران نفت نمیدهد. از یک طرف هوا را پمپاژ میکنند تا از طرف دیگر بهاندازه یک شیر سماور نفت بیرون بیاید. او به من گفت که به ما تلگراف کردند که برای تصفیه خانه آبادان این قدر متخصص لازم داریم و بلافاصله برای ما گذرنامه تهیه کردند ولی روز 31 تیر تلگراف کردند که به هم خورد.
●ولی موضع آمریکا در سال 1330، زمانی که دکتر مصدق از شورای امنیت برگشت و در مجلس اعلام کرد که آمریکاییها ما را در آنجا معطل کردند و هیچ کمکی نکردند، مشخص بود.
○نه! وقتی مصدق به آمریکا میرود مک کی وعده پرداخت مقداری دلار به مصدق میدهد. دکتر بقایی همه این جریانات را تشریح کرده. فردای آن روز سفیر کبیر انگلستان به آمریکا میرود و باهاچسن ملاقات میکند که شما علیه منافع ما عمل میکنید و به ما ظلم میکنید. مک کی عوض میشود و به عنوان سفیر کبیر آمریکا در ترکیه عازم آن جا میشود.
مطلب دیگر این که وقتی دیدند از مصدق جدا شدم گفتند چون او را به آمریکا نبرده مخالف شده، در صورتی که اگر شما متن صورت جلسه را ببینید متوجه میشوید که مصدق میخواست همه اعضای هیئت مختلط را با خود ببرد. در مصاحبه اللهیار صالح هم هست. موقعی که مصدق میخواست خداحافظی کند نجمالملک، سروری، بنده و یک نفر دیگر مخالف بودیم. حسیبی، وزیر دارایی و دو نفر دیگر موافقت کردند ما چون در اکثریت بودیم تصویب نشد و من هم نرفتم.
مطلب دیگری را میخواهم برای شما بگویم که هیچ کس جز خودم اطلاعی از آن ندارد. وقتی در آمریکا بودم روسها و انگلیسها همه جا دنبال ما بودند و ما را کنترل میکردند. وقتی به پاریس برگشتم مظفر فیروز تلفنی به من گفت روسها مسبوق بودند به پاریس میآیید و نطق شما در آمریکا آمها را شوکه کرده و استالین توسط سفیر خود در پاریس شخصا از شما دعوت کرده که یک ماه میهمان ایشان باشید به این ترتیب که با طیاره به برلین غربی بیایید و از آن جا با طیاره اختصاصی میفرستند که شما را ببرند. در جواب به فیروز گفتم درست است قبل از این که به این جا بیایم روابطم با دایی جان شما [منظور دکتر مصدق] قدری تیره شد ولی مردم این مطلب را نمیدانند و هم مرا دست چپ و راست دکتر مصدق میدانند. اگر من این دعوت را قبول کنم خواهند گفت اینها از آمریکاییها و از غرب مایوس شدند و میخواهند خود را به دامن کمونیسم بیاندازند. و این کار به مصلحت ایران نیست. ولی با یک شرط حاضرم و آن شرط این است که روسها یازده تن طلای ما به اضافه هشت میلیون دلاری که از زمان جنگ از آنان طلب داریم با ما بدهند و من به عنوان نماینده تام الاختیار دکتر مصدق بیایم و بگیرم، چون بعد از شهریور 20 دولتهای مختلف در این مورد اقدام کردند و مردم هم انتظار داشتند ولی موفق نشدند. اگر روسها بخواهند دین خود را به این ترتیب ادا کنند صورت خوبی خواهد داشت. سفیر شوروی جواب میدهد که من چنین ماموریتی ندارم، شما باید صبر کنید تا من از مسکو کسب تکلیف کنم. از سفیرشان در تهران میپرسند که آیا مصدق چنین ماموریتی به مکی میدهد یا خیر؟ بعد از پنج روز سفیر شوروی در تهران جواب میدهد که آقای مصدق گفته مسایل ارزی و مرزی را خودمان حل خواهیم کرد. چون دیده بود اگر این کاری که تمام دولتها از شهریور 20 به این طرف اقدام کردند ولی موفق نشدند حالا توسط من صورت گیرد...
●یعنی به اعتقاد شما روسها میخواستند طلب ایران را در آن زمان بدهند؟
○بله میخواستند. ولی مصدق میخواست این کار را خودش انجام بدهد. قرار بود سه کمیسیون تشکیل شود. وقتی سفارت انگلیس بسته شد تمام وسایل به دو جا منتقل شد: یکی سفارت آمریکا و دیگری سفارت عراق. نوری سعید که مامور انگیسیها بود با اشخاصی هم ملاقات میکرده. مسایل ارزی و مرزی را هم آقای مفتاح، که معاون وزارت خارجه بود و همسرش هم یک انگلیسی بود، تماماً از طریق سفارت آمریکا به انگیسیها گزارش میدهد. آنها متوجه شدند که مصدق توافقهایی با شوروی کرده که افسران روسی بیایند و تعلیمات لازم را به ارتش ایران بدهند و از روسها اسلحه گرفته شود، لذا کودتا را تسریع کردند. بدین ترتیب بود که مسایل ارزی و مرزی در زمان زاهدی حل شد. دلارها را ندادند و گفتند در قرارداد قوام- سادچیکف این دلارها صرف اکتشاف نفت در مناطق شمالی شد؛ فقط یازده تن طلا را دادند و به عنوان حقالسکوت، فیروزه را، که طبق قراداد ایران و شوروی ملک طلق ایران محسوب میشد و شامل چندین آبادی است و راه آهن آسیای میانه از 8 کیلومتری آن عبور میکند، به شورویها دادند.
●چرا دولت شوروی از ایران حمایت جدی نکرد؟ عدهای میگویند که روسها از انگلیسیها تبعیت میکردند.
○روسها در آن زمان در یک جایی گرفتار بودند همچنان که آمریکاییها در قضیه کره گرفتار بودند. خلاصه وضعیت بغرنجی پیش آمده بود که نمیتوانستند به ایران کمک کنند، و چندان تبعیتی هم از انگلیسیها نمیکردند. قرارداد 1921 برای ایران حداقل فایدهای که داشت این بود که مانع تصرف آبادان توسط انگلیسیها شد، چون آمریکاییها با استناد به همین قرارداد از انگلستان خواستند ماده ششم را رعایت کند. از طرفی مریم فیروز هم مکرر با مصدق ملاقات داشت؛ کیانوری [در خاطراتش] اشاراتی دارد. کشاورز و انور خامهای هم در کتابهای خود توضیح دادهاند که ما میخواستیم کمک کنیم و با مصدق که صحبت کردیم ایشان گفت اقدامینکنید.
●کسی که بیشترین سهم را در اختلافات آن دوران داشت دکتر بقایی بود. آیا هدف اوگرفتن پست نخست وزیری نبود؟
○نمیدانم، ولی وقتی یک بار صحبت شد به او گفتم آقای دکتر بقایی! صریحا به شما بگویم اگر کابینه تشکیل دهید من در کابینه شما شرکت نخواهم کرد، برای این که فکر میکنید پسری هستید که پشت سر هفت دختر آمده اید و خیال میکنید ناز شما را خواهند کشید و هر چه بگویید اجرا خواهد شد. من زیر بار شما نخواهم رفت و قبول نمیکنم. مصدق هم دو دفعه پیشنهاد کرد که بنده وزیر کشور شوم و بقایی وزیر فرهنگ. بنده قبول نکردم، بقایی هم قبول نکرد. استدلالم این بود که گفتم در صورت قبول کردن اولین اختلاف ما با دکتر مصدق بر سر رییس ژاندارمری و رییس شهربانی خواهد بود. ایشان نظر داشت که چه کسی بشود و من مسئول خواهم بود.
●در چه مقطعی؟
○در همان اواخر وقتی من خبر استعفای مصدق را در سرمقاله باختر امروز نوشتم فردای آن روز علاء به مجلس آمد و یک کاغذ آرو دار دربار، که دست دکتر فقیهی شیرازی رسید و بعد هم مفقود شد، آورد. این کاغذ سندی علیه شاه بود و در مورد وزارت جنگ مطالبی در آن آمده بود. دکتر بقایی همان جا یادداشتی نوشت و گفت همه ما در جریان نهضت ملی باید به مصدق رأی بدهیم. مرحوم کاشانی تا قبل از سی تیر به شدت حامیدکتر مصدق بود. وقتی هم قرار شد برویم نزد دکتر مصدق، عصر با هم به منزل دکتر طرفه در تجریش رفتیم. آن جا آقای کاشانی گفت کی و کی باید وزیر شوند. من چون میدانستم دکتر مصدق زیر بار نخواهد رفت گفتم آقا ! هر کس وزیر شود امر شما را اطاعت خواهد کرد. آیت الله کاشانی تا در اتاق دکتر مصدق را مشایعت کرد. بعد هم جلساتی داشتند که هفتهای یک روز با هم مذاکره میکردند.
به هر حال کاشانی آدم درست و پاکی بود. در کابینه هژیربنده و حائری زاده جزو اقلیت بودیم و بقایی جزو اکثریت بود. در آن زمان آیت الله کاشانی هر روز افرادی را میفرستاد تا جلوی مجلس تظاهرات کنند. حتی شخصی هم تیر خورد که میخواستند او را با درشکه ببرند و زندانش کنند و من دست او را گرفتم و به مجلس آوردم. خسرو قشقایی هم به ما خیلی کمک کرد. من به قشقایی گفتم آقای کاشانی برای این جور کارها پولهایی لازم دارد. گفت چقدر؟ گفتم نمیدانم. او ده هزار تومان توی کاغذی گذاشت و با هم نزد کاشانی رفتیم. وقتی وارد اتاق کاشانی شدیم دیدم یک قصاب با پیش بند ایستاده و میگوید آقا بدهی شما هفتصد تومان شده. سه چهار تا زن بودند که از قصابی گوشت گرفته بودند. من به خسرو نگاه کردم و گفتم مثل این که به موقع رسیدیم. گفتم آقا یک کار واجب داریم. نامه را جلوی ایشان گذاشتیم. گفت این چیه؟ بابت چیه؟ خمس است یا زکات؟ گفتم هر چه میخواهید حساب کنید. گفت خدا پدرتان را بیامرزد، بلند شوید بروید توی بازار، میرزا محمد رضا شیرازی پسر آیت الله شیرازی در حال نزع است، دو هزار و پانصد تومان به او بدهید من رسید آن را به شما میدهم، بقیه اش را ببرید نگهدارید، من حواله میدهم.
هفت هشت روز گذشت تا این که خسرو قشقایی به مجلس آمد و گفت آقای کاشانی عجب کلکی دست ما داده؛ هر روز یک تکه کاغذ کوچک به من مینویسند که 150 تومان به این بده، 100 تومان به آن بده؛ اینها خانه مرا یاد گرفتهاند و دیگر ما را ول نمیکنند. من به کاشانی تلفن کردم که آقا یک چنین مشکلی پیش آمده. گفت قشقایی این پول را به چهار سوق بزرگ ببرد بدهد به حاج آقا رضا تا من به او حواله بدهم. منظورم این است که ذرهای از آن پول را برنداشت که به قصاب بدهد. آدم پاکی بود.
●از شما برای شرکت در این گفت و گو سپاسگزاریم.
موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران