09 مرداد 1400
خاطراتی از شهید رجائی
« با دو بزرگوار شهید رجایی و باهنر از سال 1347 افتخار آشنایی و همکاری داشتیم. در مدرسه کمال نارمک و در مدرسه قدس با ایشان همکار بودم. آقای رجایی از سال 47 در مدرسه کمال معلم هندسه بودند. قبل از این که ایشان زندان بیفتند. جلسات دورهای تفسیر قرآن در منزل آقای رجایی و آقای باهنر برگزار میشد. شهید رجایی در بازگشت از سفر فرانسه، به عراق رفت و خدمت امام رسید، وقتی برگشت دستگیرش کردند و زندان رفت، مدرسه کمال هم بعد از آن بسته شد که در حقیقت مرکزی غیررسمی برای عدهای از انقلابیون بود.
در دوران زندان، بنده با منزل ایشان رفت و آمد داشتم. الحق که همسر شهید رجایی در حیات سیاسی ایشان بسیار تاثیر داشت. بسیار صبورانه مشکلات را میپذیرفت. یادم هست درهمان ایام سقف اتاق ایشان ریخته بود. خواهش کردم که بنا بیاورم خانم ایشان قاطعانه گفت«نه».
این زن و مرد یعنی شهید رجایی و همسرش، حتی وقتی که رجایی رئیسجمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمی زندگی کردند. بسیار جالب است که سه سال بعداز شهادتش، سال 63 در مکه، رئیس سازمان بازنشستگان کل کشور آقای کربلایی مرا دید و به من گفت، شهید رجایی با حقوق معلمی باز نشسته شده، شما از خانم ایشان اجازه بگیرید تا ما پایه حقوق ایشان را اصلاح کنیم. پس از برگشت، همسر شهید رجایی بازهم در جواب ما گفت: خیر.
شهید رجایی خودش را وقف انقلاب کرده بود. بعضی وقتها خدمتش میرسیدم، میدیدم روی موکت دراز کشیده و چشمش را بسته است. میگفت خوشنویسان مطلبت را بگو، بیدارم. در ملاقاتی که همراه آقای رجایی در قم خدمت امام رسیدیم، امام بعد از این که گزارش ایشان را درباره آموزش و پرورش شنید، فرمود ان شاالله اگر این گونه کار کنید(اشاره به نوع کار کردن شهید رجایی که از لابهلای گزارش فهمیده بود) 20 سال طول میکشد تا به نقطه صفر برسیم. اصولا رجایی ارادت عجیبی به امام داشت. آن روز تنفیذ حکم ایشان را همه از تلویزیون دیدیم واقعا ارادت مریدانه رجایی به امام تکاندهنده است.»
خوشنویسان، مدیرکل آموزش و پرورش شهر تهران در زمان شهید رجایی
*************************************************************
شهید رجایی در اوضاع سختی رئیسجمهور شد؛ 30 خرداد تیراندازیها شروع شد، رهبر انقلاب که آن زمان در تهران نماینده امام در شورای عالی دفاع بود، مجروح شد و 7 تیر، حزب منفجر شد. من در آن روزها با ایشان(شهید رجایی) حضوری و تلفنی تماس داشتم. یادم هست وقتی درحزب انفجار رخ داد، من و آقای هاشمی و مرحوم حاج احمد خمینی رفتیم دفتر آقای رجایی، نماز را خواندیم (آقای ربانی املشی هم بود) رفتیم آنجا و نشستیم و بحث شد که چطور به آقای خامنهای خبر بدهیم، چون ایشان به شهید بهشتی علاقه بسیاری داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.
آقای رجایی فرد متوکل و با روحیهای بود، البته چند روز قبل منافقین اتاق من را با آرپیجی زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. یک نفر نفوذی داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بیایید بزنید. بعداز دو آرپیجی آمدم بیرون، دیدم از کوچه بغل دارند شلیک میکنند.
چند روز در دفتر آقای رجایی، من به سختی نماز میخواندم. آن لحظهها بسیار عجیب بود، شهید رجایی خیلی محکم بود. آقای خامنهای مجروح بود و اوضاع کشور به هم ریخته بود. این 72 نفر شهید شده بودند. آن شب، پشت سر شهید باهنر نماز خواندیم، آن قدر آن شب شهید رجایی آرام بود که الان بعد از بیست و یک سال هنوز هم یادم مانده است.
تصمیم گرفتیم به آقای خامنهای بگوییم یک اتفاق کوچکی برای آقای بهشتی افتاده که بعدا کمکم خبر شهادت را بگوییم. البته یادم نیست قرار شد چه کسی خبر را بازگو کند. از آن به بعد بحثهای امنیتی کردیم، چون همه فکر میکردند نظام سقوط کرده است. رئیسجمهور فرار کرده است. مجلس از اکثریت افتاده بود و قوه قضائیه هم رئیسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه، چهار روز، نمایندههای مجروح مجلس را از بیمارستان با تخت میآوردیم تا مجلس اکثریت پیدا کند و بعد از مدت کوتاهی، آنها را بر میگردانیم به بیمارستان.
سردار رضایی، دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام
******************************************
من رجایی را از دور میشناختم. بعد از زندان ایشان را در مدرسه رفاه زیارت کردم. آن موقع مسئول کارهای پزشکی کمیته استقبال بودم. در آن کمیته چند پزشک دیگر مثل دکترلواسانی، دکتر ولایتی و دکتر فیاضبخش بودند.
مرحله دوم آشنایی ما با ایشان در کابینه بود. دولت شورای انقلاب یک دولت ائتلافی بود مرکب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملی، حزب ایران و جا ما. این حزب آخر یعنی جاما که در راسش دکتر سامی بود، وزرایش دسته جمعی از دولت استعفا کردند و وزارتهایی مثل آموزش و پرورش، راه و ترابری، کشاورزی، مخابرات و بهداری از وزیر خالی شد. شورای انقلاب بعد از این استعفا، افرادی را به عنوان جایگزین به عنوان وزیر انتخاب کرد. به جای دکتر شکوهی آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش شد، به جای مهندس طاهری آقای کلانتری وزیر راه شد به جای دکتر ایزدی، دکتر شیبانی وزیر کشاورزی شد. به جای دکتر سامی من وزیر بهداشت شدم و آقای قندی و آقای عباسپور هم به جای وزیران مخابرات و نیرو انتخاب شدند. ما چند نفر باهم بودیم و اسم خودمان را گذاشته بودیم وزاری مستضعف. ما حتی در جلسات هیات دولت کنار هم مینشستیم. اول انقلاب کار کردن شبیه حالا نبود من به خاطر همان یک سال و چند ماه وزارتم عینکی شدم. روزی 17 –18 ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پروندههای شخصی را که مشکلات خصوصی مردم بود، بررسی میکردم. فقط من این طوری نبودم بقیه هم بودند. تازه این در شرایطی بود که مملکت در بحران بود. فکر نمیکنم در آن مدت بیش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپری کرده باشم.
با وجود همه اینها در اتاقم به روی مردم باز بود. حتی بعضی وقتها گروههایی که مثلا با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق کار من پشت میز جلسه باهم دعوایشان میشد من میرفتم از اتاق بیرون و کارهایم را انجام میدادم. میگفتم هروقت دعوایتان تمام شد، مرا صدا کنید، این وزارت من و بقیه دوستان بود.
مردم راحت میآمدند تا دفتر وزیر و شخص وزیر را میدیدند. موقعی هم که میدیدند دستمان خالی است، تشکر میکردند و میرفتند. به برخی خیلی صریح میگفتیم این کاری که شما میخواهید نمیتوانیم انجام دهیم آنهایی را هم که میتوانستیم همان جا انجام میدادیم و نامهنگاری و بوروکراسی در کار نبود. این از بهترین خاطرات من است.
اصولا باید بگویم که ما جمعه صبح هم به هیات دولت میرفتیم و تا ساعت 30/10 صبح کار میکردیم و بعد دسته جمعی به نماز جمعه میرفتیم. هرکدام هم برای خودمان یک جانماز داشتیم. یک روز شهید رجایی گفت: که من میخواهم ثواب این کار را ببرم و شما را به جانماز مهمان کنم. یک فرش بزرگ دارم و آن را میآورم همه ما در آن، جا میشویم. ما خوشحال شدیم و گفتیم که در این صورت ما فقط مهرمان را بر میداریم و میآییم. دکتر شیبانی هم معمولا از یک سنگ به جای مهر استفاده میکرد. آن روز ما خوشحال بودیم چرا که میگفتیم امروز مهمان شهید رجایی هستیم و ایشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان کرده است!
ما معمولا در خیابان قدس و ضلع شرقی دانشگاه مینشستیم و جای مشخصی را انتخاب کرده بودیم چراکه وقتی نماز جمعه میآمدیم جاهای دیگر پر شده بود. آقای رجایی فرش را که آورد دیدیم یک گلیم کهنه و سوراخ بود که تمام پشم آن ریخته شده بود. این مسئله اسباب خنده دوستان شده بود که ما را به عجب فرشی مهمان کردهاید؟ شهید رجایی در پاسخ گفت که همین فرش را داشتیم.
بالاخره فرش را پهن کردیم و همه در دو ردیف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستیم. شهید رجایی جلو نشسته بود. من، دکتر شیبانی، مهندس کلانتری با پیرمردی که بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو هستیم. کنجکاو شدم که ببینیم چه میگوید؟ آن پیرمرد به شهید کلانتری می گفت که آقا ببین ما چه حکومتی داریم. آدم واقعا لذت میبرد. آقای کلانتری گفت مگر چه شده است؟ پیرمرد با اشارهای به دکتر قندی گفت: آن آقا را میبینی من خوب میشناسمش، عالیترین تحصیلات را در مخابرات دارد، وزیر این مملکت است اما آمده و روی این گلیم پاره نشسته است!
شهید کلانتری هم آدم شوخی بود، در جواب به آن پیرمرد گفته بود که تعجبآمیزتر مطلبی است که من به تو خواهم گفت. پیرمرد پرسیده بود آن مطلب چیست؟ شهید کلانتری گفت: من کلانتری وزیر راه و ترابری، این شخص هم که میبینی کنار بنده نشسته دکتر زرگر وزیر بهداشت و درمان است. آن یکی که آن طرف نشسته دکتر شیبانی وزیر کشاورزی و آن یکی که جلو نشسته آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش و آن شخص که آن جا نشسته عباسپور وزیر نیرو است. پیرمرد با شنیدن این حرفها داشت پرواز میکرد.
دکتر موسی زرگر، وزیر بهداشت در کابینه شهید رجایی
****************************************************
من با شهید رجایی و شهید باهنر از زمانی که خواستند یک مدرسه را با ضوابط اسلامی تاسیس کنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال کارهای فرهنگی پایهای بودند مخصوصا دکتر باهنر که کتابهای دینی هم مینوشت و سعی میکرد کتابهای ساده با محتوای دینی بنویسد.
نوع برخوردهای شهید رجایی با مردم پس از انقلاب و پس از این که مسئولیت گرفتند به هیچ وجه برخوردهای ایشان تغییری نکرد حتی پس از این که ایشان رئیسجمهور شد وضع زندگیاش هم چون سابق بود. آن زمان که ایشان کاندیدای ریاست جمهوری شده بود من هم کاندیدا شده بودم. آن زمان من و بقیه کاندیداها را هم دعوت کرده بود به دفتر نخستوزیری تا از ما محافظت کنند که به خاطر ترور یا مسئلهای دیگر انتخابات ریاست جمهوری عقب نیفتد در همان زمان هم ایشان بسیار ساده بود و برخوردهایش صمیمانه بود و سعی میکرد الگوی خوبی برای جوانها باشد.
دکتر عباس شیبانی
*******************************************
یک روز شهید رجایی با کمال (فرزند ارشد شهید رجایی) که بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسیوی منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها کوچولو بودند، کمال یکی را کند. پرتقال کوچک تلخ است طبیعتا نتوانست آن را بخورد. شهید رجایی گفت: همه این را باید بخوری، هرچه بچه عز و جز کرد و من گفتم آقای رجایی بگذارید نخورد، گفت نه باید تلخی کار اشتباهش را بداند.
مرحوم آقای سبحانی که آن روزها (قبل از انقلاب) رئیس مدرسه کمال بود، جهت انتقال آقای رجایی از قزوین به تهران و مدرسه کمال تلفن کرد به مدیر کل فرهنگ وقت تهران که آقای رجایی بیچاره میآید، آن جا کارش را درست کنید تا منتقل بشود به مدرسه کمال که ما به وجودشان خیلی نیاز داریم. هفته دیگر به آقای رجایی گفت: رفتی پهلوی آقای فلانی؟ (رئیس کل فرهنگ) گفت: نه . گفت: چرا، او قول داد که من کارش را درست میکنم. گفت : شما من را معرفی نکردید، گفتید آقای رجایی بیچاره است ولی من که بیچاره نیستم، من احساس کردم که تدریس در قزوین که بیچارگی نیست و من چون بیچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان این که به وجود ایشان درکمال احتیاج هست معرفی میکردید میرفتم ولی من فردی به عنوان معلم ریاضی و رجایی بیچاره را نمیشناسم.
یادم هست روزی به ایشان گفتم آقای رجایی چه شد که نخستوزیر شدی؟ گفت: فلانی یک روز با آقای خامنهای (رهبر معظم انقلاب) رفتیم توی مجلس قدیم آن آثاری که اغلب جنبه عتیقه داشتند صورتبرداری میکردیم و بعد خسته شدیم و نشستیم روی صندلی و آقای خامنهای در حالی که دسته کلیدی را در دست تکان میداد، گفت: آقای رجایی یک وقت از شما بخواهیم که نخستوزیر شوید ، میشوید؟
(شهید رجایی) گفت: بله، اگر احساس بکنم که وظیفه هست چه اشکالی دارد، ظهر آمدیم پیش آقای بهشتی و آقای خامنهای به ایشان گفت: شما دیگر نگران نخستوزیر نباشید آقای رجایی حاضر است که نخستوزیر شود آقای بهشتی هم گفت چه اشکالی دارد انقلاب یعنی همین. آقای رجایی از کنار تخته بیاید بشود نخستوزیر مملکت. اعتقاد که دارد، خود باور هم که هست. با خدا هم که رابطهاش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غیر از این باشد انقلاب نیست. اگر آقای رجایی نخستوزیر انقلاب باشد. آنوقت میداند که درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس کرده است. پابرهنه بوده و میتواند برای پابرهنهها کار کند و مشکلگشا باشد.
آقای صاحبالزمانی، از دوستان و همکاران نزدیک شهید رجایی
***********************************
ما 12 نفر بودیم که جلسات منظمی با ایشان داشتیم. اسامی این افراد در کتاب «سیره شهید رجایی» ذکر شده است. البته میتوان به چند اسم از جمله آقایان سیدمحمد صدر معاون فعلی وزارت امورخارجه، دکتر سیامکنژاد مدیرعامل پخش هجرت، مهندس عزیزی رئیس دفتر شهید رجایی، فخرالدین دانش معاون وزیر علوم، محمد دوایی معاون سازمان میراث فرهنگی، محمد رفیعی مدیرکل مخابرات و محسن چینی فروشان مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اشاره کنم.
شهید رجایی قبل از این که در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوی معلم ما بودند به همین لحاظ چه در زمان ریاست جمهوری و چه در زمان نخستوزیری، به ما میگفتند که هر از چندگاهی پیش من بیایید و مسائلی را که در جامعه اتفاق میافتد و ممکن است مسئولان دفتر بنا به دلایلی به من نگویند، اطلاع بدهید. جالب آن که ایشان برای این منظور عبارت «نق زدن» را به کار میبردند و به اصطلاح میگفت که به من نق بزنید!
اسم این گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. این مسئله نشان میدهد که آن شهید بزرگوار علاقه داشت که مطالب و گزارشها جدای از کانالهای رسمی به ایشان رسانده شود. این مسئله از طرف دیگر نشاندهنده توجه ایشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بودیم و حداکثر 26 سال داشتیم و به هرحال از رفتارهای ایشان خیلی مطالب میآموختیم.
وقتی ایشان نخستوزیر بود ما به منزل ایشان میرفتیم. زمستان بود مشاهده میکردیم بخاری منزل روشن نیست علت را که جویا میشدیم اظهار میکرد که چون مردم در این ایام مشکل نفت دارند و نفت به راحتی پیدا نمیشود ما باید به فکر آنها باشیم و سرما را لمس کنیم و در آخر جلسه که دم در خداحافظی میکرد میگفت: برای دفعه بعد یک کیلو خرما بخرید بیاورید تا گرم شویم!
اواخر دوره ریاست جمهوری ایشان که ترورها زیاد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زیاد مسئولان را ممنوع کرده بودند؛ بنابراین ایشان کمتر از محوطه ریاست جمهوری خارج میشدند یکبار که خانم و فرزند ایشان آقا کمال برای دیدار ایشان آمده بودند، وقتی میخواستند برگردند راننده خیلی اصرار میکند که آنها را با ماشین ریاستجمهوری برساند، شهید رجایی اجازه نمیدهد و میگوید که خودشان میروند و در جواب راننده که اصرار میکرد میگفت این اتومبیلها مخصوص رئیسجمهور است نه زن رئیسجمهور.!
ایشان به مفهوم واقعی کلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار میکرد که مقلد امام (ره) هست و یک متدین واقعی بود.آخرین جلسه با ایشان یک روز پنجشنبه بود؛ همین 12 نفر رفته بودیم و با ایشان مشورت میکردیم ایشان نظرات تک تک ما را میپرسید. حتی نماز مغرب و عشا که شد ایشان جلو ایستادند وما به ایشان اقتدا کردیم، به یاد دارم که در سجده آخر نماز این جمله معروف امام حسین(ع) را ذکر کرد« الهی رضا ًبرضائک و تسلیماً لامرک لامعبود سواک یا غیاث المستغیثین.»
بعداز نمازبه ما گفت کجا میروید؟ گفتیم: دعای کمیل. ایشان ابراز تمایل کردند که با ما بیاید ولی ما متذکر شدیم که حضرت امام(ره) قدغن کرده که شما بیرون بیایید و به مصلحت نیست اما ایشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روی پوشیده بیایم چراکه دعای کمیل را خیلی دوست دارم.
ایشان در واقع از آبرو و همه چیز خود برای اسلام و انقلاب اسلامی مایه گذاشت و تا توان داشت برای نظام و مردم کار میکرد یادم میآید یک روز یکی از دوستان به ایشان گفت: خسته نباشی آن شهید درجواب گفت: کسی که برای خدا کار کند خسته نمیشود.
دکتر محمدرضا قندی رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران و رئیس سازمان نظام پزشکی کشور
*************************
اولین آشنایی این جانب با شهید رجایی پس از آزادی از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اینگونه که یک هفته پس از آزادی از زندان کوتاه مدت(به دلیل اعتصاب و اعتراض های معلمین) یک رابط از سوی شهید رجایی به مدرسه ما که در جنوب شهر در خیابان خاوران، خیابان خواجوی کرمانی واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقای رجایی آمدم تا ضمن احوالپرسی از شما دعوت کنم به جمع عدهای از معلمان مبارز مانند آقایان بهشتی، مطهری، باهنر، دانش و ... بیایید و در جلسه آنها که در مدرسه رفاه تشکیل میشود، شرکت کنید و از آن لحظه به بعد آشنایی و ارتباط اینجانب با ایشان آغاز شد و این آشنایی تا شهادت ایشان استمرار یافت.
در اوایل پیروزی انقلاب اینجانب بیشتر در کمیته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب برای تثبیت نظام انقلابی و پالایش کشور از عناصر ضد انقلابی و طاغوتی مشغول بودم که از دفتر آقای رجایی تماس گرفته شد که به لحاظ اغتشاش منافقین در مدارس و به تعطیلی کشاندن مدارس هرچه سریعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدین جهت پس از مدت کوتاه سه ماه و پس از مدیریت یکی از مدارس جنوب شهر برای مسئولیت آموزش و پرورش ورامین پیشنهاد شدم.
اغتشاش و به تعطیلی کشاندن مدارس توسط منافقین به ویژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالی پارک خزانه که محل میتینگ و اجتماعات منافقین بود باعث شد که به اینجانب پیشنهاد ریاست ناحیه 6 تهران (منطقه 16 فعلی) داده شود.
آموزش و پرورش ناحیه 6 محل کار خود شهید رجایی در قبل از انقلاب بود. ایشان در یکی از دبیرستانهای این ناحیه تدریس میکردند. فلذا با فضای عمومی این ناحیه آشنا بودند. بدین جهت برای اینجانب فرصت بسیار مناسبی بود تا بیشتر با شهید رجایی ارتباط داشته باشم و در تصمیمگیرهای آموزش و پرورش در این ناحیه از نزدیک با ایشان مشورت کنم.
یادم نمیرود در مورد برخی کارهای مهم و حساس میخواستیم تصمیم مهمی بگیریم و نیاز به مشورت داشتیم ولی آن روز جمعه بود. فکر نمیکردم امکان تماس با ایشان را پیدا کنم ولی با یک تلفن مستقیم به دفتر آقای رجایی متوجه شدم ایشان جمعه را نیز در وزارتخانه به رتق و فتق امور میگذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلی به دفتر او مراجعه کردم.
احساس نمیکردم اجازه ورود یابم اما با تعجب و توام با خوشحالی و با اشاره رئیس دفتر به داخل اتاق آقای رجایی راهنمایی شدم ولی به محض ورود با صحنهای روبرو شدم که بر من تاثیری جز شرمندگی نداشت. دیدم شهید رجایی عزیز از خستگی مفرط سرش را روی میز کارش روی دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفتهاند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اولیه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده کرده بود، لذا وقتی میخواستم بلافاصله با شرمندگی به عقب برگردم، با همان دستی که زیر سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس کردم که اجازه بدهد مرخص شوم، ولی نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلومیت و معصومیت را مشاهده کردم، حرفم نمیآمد چراکه به مصداق :
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
همه حرفها و مشکلات یادم رفت. آرام و خجالتزده روی صندلی کنارمیز نشستم ولی او با خندهها و شوخیهای مکرر مرا به حرف آورد و زمانی متوجه شدم چه باید بکنم که تقریبا دو ساعت از مذاکرات شیرین ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ایشان نامههای همراهم را مزین کرده بود.
آقای شهید رجایی عزیز انسانی کم نظیر، خداجوی، مردم باور و عاشق شیدای آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسمانی کوچک و نحیف این بزرگ مرد قرار و آرامش نداشت. او افتخارش این بود که مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهای الهی است؛ هرگز پست و میز و مسئولیتهای اداری نتوانست ذرهای وابستگی و خدشهای در شخصیت و منش این اسوه اخلاقی و فضیلت وارد سازد. آری، جامعه امروزی ما بیش از هر چیز تشنه ایمان، صداقت، تواضع و مظلومیت الگوهای درخشانی چون رجایی است که جز به خدا و عشق به خدمت و پایداری در راه ارزشها و آرمانهای الهی به چیز دیگری نیندیشند و حاضر باشند آبروی خود را با خدا معامله کنند.
حسین مظفر وزیر سابق آموزش و پروش
www.aviny.com