02 اردیبهشت 1400
«شهید سپهبد محمدولی قرنی از منظری متفاوت» در گفتوشنود با تیمسار محمدهادی شادمهر
تمام تلاش قرنی، معطوف به بازسازی ارتش بود
روایتی که هماینک پیش روی شماست، از زبان یکی از دوستان و همراهان قدیمی سپهبد شهید محمدولی قرنی روایت میشود. تیمسار محمدهادی شادمهر از دوران دستگیری قرنی در دهه 1330 وکیل مدافع او در دادگاه نظامی بود و پس از پیروزی انقلاب نیز، در راستای حفظ و تقویت ارتش با وی به همکاری پرداخت. خاطرات او از آن شهید سرشار از نکات بکر و شنیدنی است.
در ابتدا مختصری درباره محل تولد و تحصیلات و خدمت خود بفرمایید.
به نام خدا. من در سال 1299 در تهران در چهارراه حسنآباد به دنیا آمدم. قبل از احداث خیابان بوذرجمهری، در آنجا تکیهای بود به نام تکیه دباغ که من در آنجا متولد شدم؛ محلهای که شعبان جعفری و بعضی از لوتیهای تهران پاتوقشان بود. از کلاس هفتم به دبیرستان نظام ارتش رفتم و سرم توی درسم بود و با این افراد چه لوتی بودند، چه نبودند، ارتباطی نداشتم! اگر هم اسم شعبان جعفری را هم بردم، برای این بود که پدرش غلامعلی یا قربانعلی در محله ما بقالی داشت. به دایی او هم میگفتند علی مردهخور! در آن موقع در هر محلهای تابوتهایی بود که مردههای محله را با آن به غسالخانه و قبرستان میبردند. این تابوتها را در جایی در کنار مسجد میگذاشتند و یک نفر هم مواظب آنها بود. دایی شعبان بیمخ هم مسئول تابوتهای محله ما بود. بودن این تابوتها جلوی چشم مردم برای خودش نعمتی بود؛ چون مردم لااقل هفتهای یکبار چشمشان به آن میافتاد و مثلا اگر کاسب بودند، با دیدن تابوت گاهی هم یاد آخرت میکردند و از کاسبهای زمانه ما که مردههایشان را بیست کیلومتر آنطرفتر دفن میکنند، بسیار منصفتر و متدینتر و خداترستر بودند! اساسا در سبک زندگی قدیمیها، خیلی چیزها حکم ترمز را در برابر امور دنیوی داشت.
مسئولیت شما در ارتش چه بود؟
من هم رئیس هنگ دبیرستان نظام و هم رئیس آن دبیرستان بودم. در آن سالها (منظورم سال 1342 است) دبیرستان نظام یکی از بهترین دبیرستانهای تهران بود و در آزمونهای دورههای عالی که دانشآموزان دبیرستان نظام هم شرکت میکردند، همیشه نفر اول و دوم آزمون از این دبیرستان و نفرات بعدی از دبیرستان هدف و... بودند. علتش هم این بود که روی درس خواندن دانشآموزان تأکید زیادی میشد. ساعات مخصوص مطالعه آزاد داشتند و در انتخاب معلمین و تذکر دائمی به آنها هم تکیه میشد.
دومین مسئولیت من ریاست دانشکده پرستاری پسرانه و دخترانه ارتش بود که در آنجا توانستیم پرستاران کارآمدی را برای بیمارستانهای ارتش تربیت کنیم.
از چه دورهای و چگونه با شهید سپهبد محمدولی قرنی آشنا شدید؟
در سال 1323 از مأموریت مبارزه با قشقاییها و بویراحمدیها از خوزستان به تهران برگشتم. در آن موقع من فرمانده گروهان مسلسل سنگین هنگ رضاپور و آجودان سرهنگ رضا امیر عظیمی، فرمانده پادگان، بودم. در پادگان عشرتآباد سه هنگ وجود داشت: هنگ 4 رضاپور، هنگ 5 نادری، هنگ 6 آذرپاد، گردان ارابه جنگی و گردان مخابرات. من آجودان و رئیس ستاد آن پادگان بودم و سپهبد قرنی در آن دوره سرلشکر و رئیس رکن 3 و مسئول آموزش لشکر غرب بود. ما تابع آن لشکر بودیم و به مناسبتهای خدمتی، با هم آشنا شدیم و بهتدریج آشنایی ما به جایی رسید که خارج از اداره هم با هم رفتوآمد و ارتباط داشتیم. منزل من در خیابان پاستور و منزل ایشان در خیابان ولیعصر در کوچه کاریابی، بالاتر از میدان ولیعصر بود.
چه ویژگیهایی در ایشان توجه شما را جلب کرد؟
ایشان مرد بسیار شریفی بود و اعتقاداتی داشت که برای من خیلی مهم بودند؛ مثلا هر وقت میخواست از دلخوشیهایش حرف بزند، میگفت: امروز توانستم دوازده سوره از قرآن را حفظ کنم! در آن ایام در بین نظامیها چنین روحیهای کمتر وجود داشت.
چه شد که ایشان را دستگیر کردند؟
ایشان رئیس ستاد لشکر 2 و بعد فرمانده تیپ گیلان شد و به رشت رفت و مدتی از هم دور بودیم تا رئیس رکن 2 ستاد ارتش شد...
در چه سالی؟
حدود سال 1336. در این زمان جان نوسترداس، وزیر امور خارجه آمریکا، به ایران آمد. سرلشکر قرنی یکبار نصف شب او را برمیدارد و به محلههای جنوب شهر، علیآباد، حصیرآباد، کورهپزخانه و... میبرد و زاغهها را به او نشان میدهد و میگوید: «وضع زندگی مردم را ببینید؛ شاه از شما حرفشنوی دارد؛ به او بگویید یا به این مردم بدبخت خدمت کند یا او را بردارید و ببرید!». ماشینی از آگاهی که ماشین ایشان و وزیر امورخارجه آمریکا را تعقیب میکرده، گزارش میدهد و به دستور شاه، شهید قرنی را میگیرند و برایش پروندهسازی میکنند!
چه شد که وکیل ایشان شدید؟
ایشان در دادستانی ارتش در خیابان سوم اسفند (سرهنگ سخائی فعلی) محاکمه میشد و دو وکیل مدافع هم داشت. من چون با ایشان دوست بودم و چهار سال هم در رشته حقوق درس خوانده بودم، گفتم: میخواهم وکیل سوم ایشان باشم. من با برادر سرتیپ آزموده، سرهنگ اسکندر آزموده، دوست بودم و به اعتبار همین دوستی، به سرتیپ آزموده گفتم: «سرلشکر قرنی را فدای اغراض شخصی سرلشکر بختیار نکنید؛ ایشان خدمات زیادی به این کشور کرده». سرتیپ آزموده به من گفت: «شادمهر برو؛ حرفهایمان را در دادگاه میزنیم!»
نظر خود شما درباره محمدرضا پهلوی و دستگاه حکومتی او چه بود؟
شاه دل خوشی از من نداشت. علتش هم یکی این بود که وکالت سرلشکر قرنی را قبول کرده بودم و دیگر اینکه در جایی حرفی زده بودم که به گوش او رسیده و با من دشمن شده بود. من در دورهای جزء محافظهای محمدرضا پهلوی بودم و از نزدیک، عملکرد او را دیده و گفته بودم: چگونه است که همیشه بهترین فرد در بین کارگرها، کارمندها، هنرمندها و... رئیس صنف میشود و حتی در کلاس هم بهترین شاگرد را مبصر میکنند، ولی وقتی نوبت به امر مهم سلطنت میرسد، پسر شاه، چه لیاقت داشته باشد، چه نداشته باشد، جانشین او میشود و چیزی که مطرح نیست، شایستگی است! ارتشبد آریانا یک بار به من گفت: من تو را به عنوان فرمانده لشکر تبریز پیشنهاد کردم، ولی شاه گفت: بازنشستهاش کنید! من این فرمان شاه را مدتی پشت گوش انداختم و بعد باز مسئولیت دیگری را برای تو پیشنهاد دادم، ولی شاه گفت: مگر هنوز بازنشستهاش نکردهای؟ به ارتشبد آریانا گفتم: بیهوده تلاش نکنید، من خودم میدانم علت چیست!
از دادگاه شهید سپهبد قرنی برایمان بگویید.
یادم هست آن روز هوا خیلی گرم بود. سرلشکر قرنی سمت راست من نشسته بود و سرتیپ آزموده روبهروی ما. لیوان آب من تمام شده بود و سرتیپ آزموده لیوان آب خودش را به من تعارف کرد و من کمی خوردم. سرلشکر قرنی گفت: «اول آبت میدهد و بعد سرت را میبرد!» در آن شرایط دشوار، روحیهاش بسیار خوب بود. پیشبینیاش هم درست از آب درآمد؛ چون بعد از اینکه آن دو وکیل کارشان را انجام دادند و حرفهایی زدند که هیچ به کار پرونده سرلشکر قرنی نمیآمد، من به دفاع از او پرداختم و از ویژگیهای اخلاقی و اعتقادی ایشان حرف زدم و از ایشان دفاع کردم. دادگاه که تمام شد، یک نامه دادند دستم که در آن نوشته شده بود: به زنجان منتقل شدهاید! گفتم: من در آزمون دانشگاه جنگ شرکت کرده و قبول شدهام. گفتند: خدمت خارج از مرکزت کم است! گفتم: ولی شرط شرکت در آزمون دانشگاه جنگ این نبود. خلاصه هر جور که بود به من فهماندند: میخواهند تو نباشی! بالاخره مرا بازنشسته کردند و از آن به بعد مدیر شرکت ساختمانی رخشا شدم.
با پیروزی انقلاب، سپهبد قرنی رئیس ستاد ارتش شدند. آیا همچنان با هم ارتباط داشتید؟
رابطه ما هیچوقت قطع نشد. بعد از انقلاب یک روز به دیدن ایشان رفتم. مرا پشت میزش نشاند و خودش رفت گوشه اتاق. دیدم پکر است. پرسیدم: قضیه چیست؟ گفت: «من بیست سال در ارتش نبودهام، سران ارتش یا اعدام شده یا فرار کرده یا پاکسازی شدهاند، من هم از نیروهای جدید کسی را نمیشناسم!». گفتم: من هم ده سال است که بازنشسته شدهام و کسی را نمیشناسم. گفت: «بههرحال رفاقت و برادری حکم میکند که کمکم کنی». من هم قبول کردم. من با لباس شخصی ساعت 6 صبح میآمدم و ساعت 12 شب به خانه برمیگشتم! فقط جمعهها به شرکت میرفتم و کموبیش آنجا را مدیریت میکردم.
آن روزها افرادی زیادی درباره انحلال ارتش نظر میدادند. به اعتقاد شما علت تضعیف ارتش چه بود؟
اتفاقا مهمترین مسئله در آن دوره، همین بود. نسبت به ارتش سوءظن زیادی ایجاد شده بود و گروههای مختلف، با شیوهای کاملا هدفمند، سعی میکردند ارتش را تضعیف کنند. ارتش ما طوری طراحی شده بود که با توجه به اهداف عراق ــ که خوزستان را یکی از استانهای خود تلقی میکرد و در کلاسهای مدارس خود هم پیوسته این نکته را آموزش میداد ــ پیوسته در فکر دفاع مؤثر در برابر حمله احتمالی عراق بودیم. گروههای معاند، کاملا طبق نقشه، سازماندهی ارتش را به هم ریختند و نیروهای کارآمد ارتش را از صحنه خارج کردند!
چقدر احتمال میدادید که بین ایران و عراق جنگ دربگیرد؛ آن هم جنگی با این ابعاد گسترده و مدت طولانی؟
ما همیشه احتمال جنگافروزی عراق را میدادیم و تدابیر لازم را هم برای مقابله با تهاجمات عراق داشتیم. وابستگان نظامی ما در کشورهای غربی بهخصوص عراق، دائم از تقویت غیرعادی ارتش عراق و تحولات آنها در مرزها گزارشهایی به ما میدادند. ما هواپیماهای «اف.14» داشتیم که میتوانست در آنِ واحد، پنج هدف را در زمین و هوا بزند! طرح ما این بود که در یک رویارویی احتمالی با عراق، میتوانستیم در ظرف 24 ساعت اول، کل نیروی هوایی عراق را فلج کنیم. ما در اهواز، همدان، کرمانشاه، خرمآباد و قزوین لشکر زرهی و در همدان و دزفول پایگاههای قوی هوایی داشتیم.
با برخورداری از این امکانات و داشتن اطلاعات کافی از احتمال حمله عراق، پس چرا غافلگیر شدیم و عراق تا خرمشهر آمد؟
درد همین است که گرفتاری مسئولین در مسائل انقلاب از یکطرف و فرصتطلبی دشمنان انقلاب از سوی دیگر، باعث شد که نه تنها برای مقابله با این تحرکات تدابیر لازم اندیشیده نشود، بلکه تا جایی که توانستند ارتش را تضعیف کردند! همه تلاش سپهبد قرنی این بود که ارتش را هر چه سریعتر بازسازی کند که دیدیم با او چه کردند! بالاخره به قدری آزارش دادند که یک روز به من گفت: استعفای مرا بنویس! من که موقعیت او را درک میکردم نوشتم، امضا کرد و آن را به قم برد و به حضرت امام داد. امام خمینی استعفایش را قبول نکردند و گفتند: سرکارتان برگردید. چند روز بعد مهندس بازرگان ایشان را خواست و گفت: میخواهم شما را به عنوان سفیر به اسپانیا بفرستم. سپهبد قرنی جواب داده بود: اتفاقا شاه هم به من چنین پیشنهادی کرد و نپذیرفتم. بازرگان گفته بود: اگر استعفایت را قبول کنم چه حرفی داری؟ قرنی جواب داده بود: من خطاب به شما استعفا ندادهام؛ به امام استعفا دادهام. بازرگان گفته بود: اگر بگویم امام استعفای شما را قبول کردهاند، چه حرفی داری؟ سپهبد قرنی با شنیدن این حرف، از همان جا به من تلفن کرد و گفت: من میروم منزل و دیگر برنمیگردم! من هم بلند شدم و از ستاد آمدم بیرون. میخواستند برایم ماشین بیاورند که گفتم: لازم نیست و خودم با تاکسی رفتم خانه.
چه شد که ریاست ستاد ارتش را قبول کردید؟
در آبان سال 1358 از طرف حضرت امام برای من حکمی فرستادند که در آن مرا به ریاست ستاد ارتش منصوب کرده بودند. چند روزی مردد بودم و نرفتم تا یک روز حضرت آیتالله خامنهای ــ که با شهید چمران در وزارت دفاع بودند و مسئولیتهای متعددی داشتند ــ به من تلفن کردند: پس چرا نمیآیید؟ و من عملا در موقعیتی قرار گرفتم که نمیتوانستم نروم. هدفم هم همان هدف سپهبد قرنی بود. میخواستم به ارتش سروسامان بدهم و از برکناری کارشناسان و کاربلدها جلوگیری کنم. اعتقادم هم این بود که اکثر ارتشیها هدفی جز حفظ مملکت ندارند و پسرخاله شاه نبودهاند و درست نیست که آنها را کنار بگذاریم و از آن بدتر با کنار گذاشتن و نادیده گرفتنشان، بر دشمنان انقلاب بیفزاییم! اعتقادم این بود و هست که اگر افراد نابلد را در مصدر امور نظامی بگذاریم، ارتش تضعیف میشود و ضعف ارتش یعنی طمع دشمن.
چه شد که شما هم کنار رفتید؟
من همان روش و شیوه سپهبد قرنی را پیش میبردم تا روزی که بنیصدر به من گفت: من تصمیم دارم که تو را عوض کنم! من دیدم که توطئههای دشمنان انقلاب کاملا کارساز است و آنها فقط قصد کشتن افراد را ندارند، بلکه با ترفندهایی در واقع زیر پای افراد را خالی میکنند. سپهبد قرنی را کشته بودند و میخواستند تمام کسانی را که مثل ایشان فکر میکردند از میدان بیرون کنند. کاملا روشن بود که آنها هر کسی را که برای سازماندهی و تجدید قدرت ارتش تلاش میکرد یا میکشتند یا ترور شخصیت میکردند. به هر حال وقتی دیدم که فضا این گونه است، کنارهگیری کردم. بنیصدر گفت: تو را به عنوان مشاور عالی نظامی خود منصوب میکنم، اما من چون نوعی رویارویی نامحسوس با امام خمینی در او میدیدم، با اینکه با او رابطه بدی هم نداشتم، قبول نکردم و گفتم: علاقهای به کار در اینجا ندارم و رفتم!
و سخن آخر؟
دشمنان انقلاب از این فرصتها نهایت استفاده و ارتش را تا بالاترین حد ممکن تضعیف کردند. عراق هم که کاملا از وضعیت ارتش خبر داشت، در شهریور سال 1359 آن تهاجم گسترده را آغاز و کشور ما را هشت سال درگیر جنگی طولانی کرد! افسوس که قدر انسانهای شریف، متخصص و متعهدی چون شهید قرنی را ندانستیم.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران