سفر شهادت از پاریس تا مرصاد
پاریسی متفاوت
اشخاص حکایتهای «پاریسی متفاوت» و ماجراهایشان، همگی واقعی هستند. تاریخی که این حکایتها در آن واقع شده، حدوداً بین سالهای 1360 - 1363 است؛ سالیانی که برای تحصیل دانشگاهی در فرانسه بودم، البته کاری که نکردم، همان بود. لیکن بسیار آموختم، در دیگر مدرسهها. به اصرار دل، ذهن به خود پیچیده است، تا بخشی از دلانگیزترین خاطرههای دورهای از جوانیام به نگارش آیند. انگیزه نخست برای این کار، فقط ترس از دست دادن بیش از پیش عزیزترین یادها و شاید گم شدن بیشتر گذشتهام بود و بعد، تشویق چند تن از دوستان … .
گزیدههای خاطرات آن روزها، آن گونه که میخواستم، چنانچه به قلم میآمد، دفتری قطور و شاید جذاب میشد، لیکن نشد، چون بیشتر دیگر خواستهها.
کمال
کمال این نوجوان فرانسوی نیز چون بسیاری دیگر راه کانون ـ کانون اسلامی؛ نام پیشین انجمن اسلامی دانشجویان عضو اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان اروپا؛ محل کنونی نمایندگی فرهنگی سفارت جمهوری اسلامی ایران ـ را از مسجد جسته بود. جمعهای در مسجد بزرگ پاریس یا مسجد عمر، یا یکی از سه چهار مسجد بزرگ یا مهم دیگری که بچههای کانون پس از نماز جمعه، نزدیک درب ورودی مسجد، بساط فروش کتاب میچیدند و گاه بین نمازگزاران اعلامیه پخش میکردند، نشانی کانون اسلامی را در پای اعلامیه ای خوانده و یک روز عصر به خود گفتم بروم ببینم اینجا چه جور جایی است و خوب مسلمانان شیعه را هم دیده باشم.
بعد از ظهری که کمال برای نخستین بار به سوی کانون میآمد، برگ اول فصلی شگرف از سرنوشتش ورق میخورد. کمال حدود هفده سال داشت. چهره و قد و قواره کوچک و ظریفش او را کمتر از سنش نشان میداد. با چشمان ریز قهوهای و موی زرد رنگ خود، کاملاً شبیه قهرمان داستانهای مصور نویسنده بلژیکی «تن تن» بود. این شباهت به اندازهای بود که در روزهای اولی که او به کانون رفت و آمد میکرد، به هنگام ورودش یکی دو نفر از بچهها میگفتند: «تن تن» آمد و اگر نبود اینکه بعدها متوجه شدند او از این نام خوشش نمیآید وی را همیشه به همین نام میخواندند. کمال نام قبل از اسلام آوردنش «ژروم» بود. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند. پدرش شغل آزاد داشت و مدتی برای کار در تونس ماندگار شده بود. کمال پانزده ساله همراه پدر به تونس رفته بود. همانجا به اسلام تمایل پیدا کرده و پس از مدتی مسلمان شد و بالطبع به مذهب غالب تونسیان، یعنی مالکی درآمده بود.
بیشتر مسلمانان تونس و کشورهای همسایهاش، پیروان انس بن مالک هستند. البته اقلیت چشمگیری نیز اباظی در تونس هست که معتدلترین فرقههای خوارج است و همین اعتدال، رمز بقای این فرقه از میان فرقههای متعدد خوارج تا به امروز است. در تونس، اقلیت کوچک ولی رو به تزایدی نیز شیعه امامی هست که در پی تشیع یکی از روحانیون تونسی به نام شیخ محمد تیجانی در دهههای اخیر و تبلیغات مستمر او به تشیع روی آوردهاند. کمال نیز که بعدها شیعه شد، همچون شیخ محمد، شور فراوانی در بحثهای مذهبی از خود نشان میداد.
در ایام این حکایت، شیخ محمد مشغول گذراندن رساله دکترای خود در دانشگاه سوربون پاریس بود. شیخ، گهگاه به کانون میآمد، ولی پاتوق او بیشتر مکتبة اهل البیت پاریس (کتابخانه اهل بیت) بود که مرکزی تبلیغی بود و توسط عراقیها و لبنانیها اداره میشد. در بسیاری از شهرهای بزرگ جهان، مراکزی همانند آن برای تبلیغ و نشر معارف مذهبی وجود دارد که از همه ملیتها در آن مشغول فعالیتند.
با تبلیغات این مرکز در پاریس، تعداد قابل توجهی (نسبت به امکانات محدود آن) مسلمان شده بودند که بیشتر آنها نیز پس از اسلام آوردن، مذهب شیعه را برمیگزیدند. محل این مرکز یک دستگاه آپارتمان اجاره ای نسبتاً بزرگ بود در ساختمان بلندی به نام تور هلسینکی. این آپارتمان دو اشکوبهای بود. در طبقه بالا، محل نشیمن خانمها و دفتر مرکز بود و اشکوب پایین، تماماً با موکت فرش شده بود و گرداگرد سالن بزرگ آن کتابخانههای چوبی و آهنی سادهای پر از کتابهای دینی به عربی و فرانسه به دیوار تکیه داده شده بود.
گذشته از مراسمی که به مناسبت روزهای ویژه مذهبی در آن مرکز برقرار میشد، شبهای جمعه نیز پس از نماز جماعت، دعای کمیل بر پا میشد. عمر مکتبه اهل البیت، بیشتر از کانون بود. پس از بسته شدن کانون، به دستور مقامات امنیتی فرانسه، مکتبه تا حدود یک سال به حیات خود ادامه داد. آخرین هفتههایی که در پاریس بودم، پلیسهای بدون یونیفورم شبهای جمعه آشکارا آنجا را محاصره میکردند و از آمد و شد کنندگان به آنجا کارت شناسایی میخواستند و حتماً اوقات دیگر نیز مکتبه را در محاصره غیر علنی خود داشتند. بعد از مدتی که من دیگر از پاریس رفته بودم، شنیدم که مقامات امنیتی فرانسه آنجا را نیز تعطیل کردند و یکی دو نفر از مدیران مرکز از فرانسه اخراج شدند و برای افرادی که در آن کتابخانه فعالیت داشتند تا مدتها گرفتاریهایی به وجود میآوردند.
حال که چندین سال از آن زمان میگذرد، آیا این مرکز دوباره تجدید حیات نموده است؛ نمیدانم.
یکی از تظاهرات روز قدس را به یاد میآوردم که بعد از نماز جمعه، از مسجد عصر، در محله استالینگراد، آغاز شد و پرشکوهترین تظاهراتی بود که کانون در به راه انداختن آن کوشیده بود.
گهگاه در مسیر که محلههای مهاجرنشین پاریس بود؛ پاریس بیستم، شیخ تیجانی بلندگو را به دست میگرفت و با شور بسیار به عربی و فرانسه سخنرانیهای کوتاهی میکرد و با فریاد «واقدساه»، سخنرانیهای منقطع خود را پایان میداد. این شیخ بیقرار، ذهنم را به دنبال خویش میکشاند و کمال متبسم کش و واکش من را در بین خاطرات مینگرد... .
شیخ محمد را میبینم در ایستگاه شلوغ مترو شاتله، بیش از یک ساعت است که میگوید و میشنوم و گاه میگویم و میشنود.
با صدای آمد و رفت مترو به ایستگاه، صدایش را بالا و پایین میبرد. در شهری که کمتر چیزی غریب مینماید و نگاههای شهروندانش را به خود میگیراند، چنان در سخنانش ملتهب است که گهگاه متوجه نگاههایی که بر ما متوقف میشوند، میشوم. شیخ عمیقاً به تبلیغ فعالانه و گسترده تشیع معتقد بود و من بر این باور بودم که در این دوره وانفسا، بحثهای مذهبی این گونه شاید جز دلخوری و دلچرکینی میان برادران و دوری از یکدیگر نتیجهای نداشته باشد.
اما شیخ به قوت و شدت همه نومذهبان، بر ترویج و اشاعه تشیع، به ویژه بین مسلمانان شمال آفریقا، اصرار میورزید؛ هرچند من با نظر او موافق نبودم، اما التهاب خالص مذهبی او، من را تحت تأثیر قرار میداد.
اینطور که شنیده بودم، سالها پیش با تاجر عراقی متدینی که از معلومات مذهبی خوبی برخوردار بوده، آشنا میشود و پس از کندوکاوهای مذهبی که با او نموده، کنجکاویاش به گونهای برانگیخته میشود که راه سرزمین شیعه را پیش گرفت و به عراق و ایران سفر نمود.
او پس از کنکاشها و تحقیقات بسیار که منجر به شیعه شدنش میشود، به تونس برمیگردد و تبلیغات مذهبی خود را آغاز میکند و حال نیز همچنان بر همان منوال سیر میکند و کتابهایی چون «ثم اهتدیت» و «لنکون مع الصادقین» را نیز در این زمینه نگاشته و منتشر نموده و تا کنون این کتابها به چندین زبان برگردانده شدهاند [چنانچه آن روزگار در درستی این دست تبلیغات مذهبی؛ تبشیری، تردید داشتم، امروزه بی هیچ تردیدی بر نادرستی آن یقین دارم].
کمال پس از مدتی رفت و آمد به کانون و مکتبه اهل البیت، شیعه شد و او نیز به نوبه خود چون شیخ تیجانی، از داعیان امامی گشت. کمال میگفت نخستین بار که به کانون آمدم، چهرههای چند جوان ریشو و ته ریش دار و ریش تراشیده، که بیشترشان بر مبلهای کهنه چرمی نشسته بودند و روزنامه میخواندند و با آمدن من، زیر چشمی یا خیره من را زیر نظر گرفته بودند، برایم نچسب آمد و به خود گفتم که اینجا باید مرکز تروریستهای شیعه باشد. پس از این که قدری این پا و آن پا شدم و با ورق زدن کتابها و مجلات سعی در همسو کردن حالت درونی خود با محیط بیرون نمودم، در حالی که در دل ذکر بروم، نروم را گرفته بودم، یکی از جوانهای ریشو به من نزدیک شد. با نگاه من به صورتش لبخند زد. کاظم بود. گفت و گو آغاز کرد ... و ماندم. و کمال ماند.
آن روزها کمال با مادرش زندگی میکرد. پدرش مشغول سفرهای تجاری میان فرانسه و شمال آفریقا بود. مادر کمال را من دو بار دیدم و سالها بعد، برای مدتها چهره اش در برابر دیدگانم جان گرفت. مادرش زنی ریز نقش و معلوم بود که خطوط چهره و اندام خود را به تمامی به کمال سپرده است. قدی کوتاه، صورتی بسیار ساده و بیآرایش با موهای کوتاه خاکستری و چشمان قهوه ای، که با بهت به اطراف خود مینگریست. نمونه زن طبقه متوسط فرانسه که چون او در صفهای اتوبوس و ایستگاههای مترو پاریس زیاد به چشم میخوردند، و هیچ گونه ربطی به نوع زن فرانسوی مشهور میان سایر ملتها ندارند.
مادر کمال را بار اول چند ماه پس از آنکه رفته رفته کمال جزیی از کانون شده بود دیدم. حتماً آمده بود تا ببیند پسرش با چه تیپ افرادی این قدر تنگاتنگ دمخور شده است و محلی که این تنها فرزندش به آنجا رفت و آمد دارد، چه جور جایی است. خوب درست که پسرش به دین دیگری درآمده، اما به هر دین و مذهبی هم که باشد، باز پسر اوست.
از حالت چهره و بهت نگاهش به پوسترهای در و دیوار، میشد دریافت که کانون چندان جای مطبوعی به نظر او نیامده است. البته برق بیمی هم برای پسرش در نگاه او دیده نمیشد.
به هر حال جایی که عدهای جمع میشوند، کتاب و روزنامه میخوانند، سخنرانی گوش میدهد، فیلم میبینند و عبادت میکنند، بهتر از بسیاری جایها و کارهای دیگر است که یک مادر فرانسوی ممکن است برای پسر خود از آنها دلنگرانی داشته باشد و هم آن دوران، هنوز فشار خاصی از جانب مقامات فرانسوی برای کانون پیش نیامده بود و از جو سنگینی که بعدها بر گرد ساختمان غریب شماره 5 خیابان «جان بار» نشست، چندان خبری نبود.
دومین بار که مادر کمال را دیدم، مدتها از رفتن کمال به ایران میگذشت. او از قم نامه و دفترچهای برای مادرش فرستاده بود. مسافری که امانتیهای کمال را آورده بود، گفت: دفترچه دعال کمیل به فرانسه میباشد که کمال خود ترجمه کرده است.
از کانون به خانه مادرش زنگ زدند و مادرش آمد. همان بهت بار اول هرچند قدری پخشتر بر صورتش بود. ولی این بار نگاهش رنگ گله داشت. دلش خیلی برای کمال تنگ شده بود. نامه و دفترچه را انگار که قاپ بزند گرفت. از صورتش فهمیدم که جانش جولانگاه احساسات گوناگونی شده، اما شادی سلطان همه شان بود، هرچند میفهیدم که حسرت وزیر دست راست این سلطان شده است.
از بچهها، به ویژه آن مسافر، درباره حال پسرش، جا و مکانش پرسید. بچهها هم از خوبی و راحتی حال و جای کمال، او را مطمئن ساختند.
آن روز از کمال قدری حرصم گرفته بود. پسر چرا قوطی سوهانی، جعبه گزی، وسیله تزئینی از صنایع دستی ایران، همراه نامه و دفترچه برای مادرت سوغات نفرستادی. آن آخرین باری بود که مادر کمال را دیدم، لیکن سالها بعد وقتی که خبر شهادت کمال را در عملیات مرصاد شنیدم، تا مدتها چهره مادرش آویزه خیالم شد. مرتضی که خبر شهادت کمال را چندین سال پس از شهادتش در تهران به من داد، گفت کمال را یکی دو شب پیش از آخرین باری که به جبهه رفت، در قم در میهمانی دیده، و همان شب در همان مجلس بود که کمال و چند تن دیگر قرار رفتن به جبهه را میگذارند.
تلاش میکنم چهره او را به خاطر بیاورم. جوان ریز نقش مو بور، حتماً دیگر کرکهای صورتش جای خود را به ریش خلوت و نرمی داده بود.
پیراهن سفید یقه گردی پوشیده که پایین آن را روی شلوار گشادی انداخته است. سحرگاهی در حجره ای در مدرسه با صفای حجتیه، لوازم سفرش را جمع میکند، حوله، مسواک، خمیر دندان، چند دست لباس زیر، جانماز، قرآنی کوچک، کتاب دعا … .
و در نیم روز یا نیمه شبی، گلوله یا ترکش خمپاره ای او را نقش بر زمین میکند. آیا به هنگام افتادن بی برخاست او بر زمین، کیلومترها دورتر از مشهدش، در پاریس زن ریز نقش به یکباره چهره پسرش در برابر دیدگانش نقش بسته و قلبش در یک آن به هم فشرده شده بود؟
پیکر کمال را در قطعه شهدای قبرستان گلزار شهدای قم به خاک سپردند. در سفری به قم که با راهنمایی مرتضی بر سر مزارش رفته بودم و هجوم خاطرات ناتوانم کرده بود، هنگامی که در اطراف قبر این دوست، در کنار بعضی قبور، زنانی را میدیدم که به زیارت مزار عزیزشان آمدهاند، به یاد گفته پیامبر(ص) افتادم، که پس از جنگ احد، به زنان بنیهاشم گفت: بروید و در خانه حمزه هم بگریید و نوحه سر دهید، که از خانه همه شهیدان صدایی بلند است، جز خانه عموی من حمزه، که کسی را ندارد تا بر او بگرید.
*** *** ***
چشمان ترم را میبندم. بر ورقی از دفتر خاطرات نانوشته مینگرم:
ساعت از 9 شب گذشته است. من و کمال و کاظم پس از بستن درب کانون، به سمت ایستگاه مترو میرویم. قرار است امشب برویم خانه کاظم. یکی از آخرین شبهای زمستان نسبتاً معتدل پاریس است و با کاپشن و لباس گرم میشود گفت، هوا بیشتر خنک است تا سرد. از عید مسیحیان مدتهاست که گذشته، اما هوای بوی عید را دارد. بهار نزدیک است. کلوشاری [: دایم الخمران بیخانمان] که از دو جیب بزرگ و برجسته پالتوی مندرسش، سر بطریهای مشروب بیرون زده بود و پالتویش که با دکمههای نبسته، بیشتر نقش شنل را پیدا کرده بود، از کنارمان میگذرد. دو شیشه شراب ارزان قیمت درون جیبهای پالتو، آن را بیشتر از قواره انداخته بود. با وجود گرم نبودن هوا، انگار بوی الکل و چرک تن و فلاکت، هاله گرمی بر گرد وی پدید آورده بود که شعاع آن تا چند قدمی بینی را میسوزاند. مدتی است مرد مست را که تلوتلو خوران جملات نامفهومی را غرغر میکرد، پشت سر گذاشتهایم.
من و کمال کنار هم قدم میزنیم. کاظم با فاصله ای اندک جلوتر از ما گامهای بلند برمیداشت. کمال گفت: تازگی چند سوره از جزء سی ام قرآن را حفظ کردم. ببین درست است.
گفتم: باشد.
خواند: بسم الله الرحمن الرحیم. لایلاف القریش. ایلافهم رحلة الشتاء و الصیف … به جز یکی دو اعراب تمام سوره را صحیح از برخواند.
گفتم: خیلی خوب است. بر صورتش خنده شکفت.
- باز بخوانم؟
- بخوان.
- خواند: بسم الله الرحمن الرحیم . اذا زلزلت الارض زلزالها …
شرمنده میگویم، اما کمال من سوره زلزال را خوب از حفظ نیستم. گردی از بهت بر چهرهاش نشست و من را یاد نگاه مادرش به پوسترهای آویخته بر دیوارهای سالن نشیمن کانون انداخت، اما به سرعت لبخندی زد و گفت: خوب باشد، با هم تمرینش میکنیم. لبخندش را پاسخ گفتم و خواند: … و اخرجت الارض اثقالها و قال الانسان مالها …..
خنکی هوا را به سینه میکشم. خوشم میآید. زیپ کاپشنم را باز میکنم. کمال همچنان میخواند: … و السماء ذات البروج و الیوم الموعود و شاهد و مشهود قتل اصحاب الاخدود … .
کاظم سرش را برمیگرداند و بلند بلند میگوید: الله، الله، کمال نکند داری حافظ میشوی. کاپشن و پیراهن ولنگ و باز من را میبیند و میگوید: پهلوان سرما میخوری. کمال ادامه داد: و النار ذات الوقود … .
کاظم سربرگرداند و با حفظ همان فاصله راه افتاد. کمال همچنان میخواند و من طعم ملس غبطه را در کامم حس میکنم.
….. و السماء و الطارق و ما ادریک ماالطارق النجم الثاقب …
میرسیم سر پلکان ایستگاه سن پلاسید. عده ای در حال بالا آمدن از پلکان مترو هستند. کمال آرام میخواند: …… صدق الله العلی العظیم.
و به من و کاظم که حالا در کنار وی ایستاده ایم، تا آن عده بگذرند، مینگرد. هر دو خنده کنان میگوییم: خیلی خوب است، خیلی. صورت کمال میدرخشد.
در اتاق کوچک کاظم در خوابگاه دانشجویی «ارسی»، روی تخت کاظم؛ تنها تخت اتاق، دراز کشیده ام و سیگار میکشم. تنم زیاد کش و قوس میآید. انگار نیمچه سرمایی خورده ام. کمال مشغول چیدن سفره شامی است که آماده کرده. ماکارونی گوش ماهی که بی گوشت و بی رب و بی پیاز پخته شده است و تنها کمک برای پایین فرستادن آن از گلو، روغن داغ کرده ای است که روی آن میریزد.
کاظم نیز در آن اتاق دو در سه متر، که تخت و میز تحریر کوچک، بخش وسیعی از آن را اشغال کرده است، چون کدبانوی وسواسی، یکسره این طرف و آن طرف میرود و معدود اشیای موجود در اتاق را مرتب میکند. با چشم غرهای به سیگار روشن من، قدری لای پنجره را باز میکند. ساعت چماتهدار روی میز را کوک میکند. خودکارها را منظم میچیند. برمیگردد و پرده را قدری این سو و آن سو میکند، در حالی که برای انجام هر یک از این کارها، از روی سفره شام خیز برمیدارد و من هر بار میاندیشیدم اگر به جای شلوار کردی که به پا کرده بود، شلوار معمولی به پا داشت، حتماً درز میان آن میشکافت و اگر این قدر ترکهای نبود، خیزهای پی در پی برای او حتی با این شلوار گله گشاد نیز آسان نمیشد. ماکارونی دست پخت کمال را به هوای چای بعد از آن که کار دست خودم میباشد و مایه دار دم شده است، فرو میدهم. سفره را جمع میکنم. چای میریزم. کاظم میگوید: چقدر عربی ریخته ای. به این پررنگی دیگر خوابمان نمیبرد.
کمال چای را مزه مزه میکند. چون همیشه یادم رفته است که او چای را شیرین مینوشد. بلند که میشود، میفهمم. معذرت میخواهم. او در حالی که به چابکی قاشق چای خوری را میآورد، خنده کنان میگوید: چیزی نیست و مینشیند.
برق جست وخیزگر نگاه و لبخند محوش میگویند الان است که شروع کند و شروع میکند … میگوید، میپرسد، قبول نمیکند، موافقت میکند، از بدر به احد میرود، از مکه به مدینه، از فتوحات به حروب ثلاثه، از کوفه به شام، از شام به بغداد، جنگهای صلیبی، حمله مغول، فتح قسطنطنیه، گاه از سلمان میپرسد، گاه از اباذر میگوید، از حلاج و محی الدین و مولانا، از طارق و صلاح الدین و محمد فاتح. و یک شبه میخواهد از فتح مکه تا فتوحات مکیه را هضم کند.
اشتهای سیری ناپذیر برای دانستنیهای اسلامی دارد. بسیار میخواند. بسیار میپرسد و هرگاه محیط مناسبی بیابد، به بحث و کنکاش درباره مطالعات و یافتههایش میپردازد. به فرزنده گمشده ای میماند که همه او را از یاد برده باشند و به یکباره در مجلس تقسیم میراث پدر حاضر شده باشد. میخواهد از ریز و درشت ماترک پدری باخبر شود تا به هیچ وجه حقش پایمال نشود و سهم الارثش را به تمامی بگیرد.
عقربههای ساعت، ساعتهای اولیه بامداد را نشان میدهد. شور و حال صحبت، کاظم را از صرافت سیگار کشیدنهای من انداخته و بر سرمان ابری از دود درست شده است. کاظم خمیازه کشان برمیخیزد و پنجره را به تمامی باز میکند و میگوید: بس است دیگر. دیر وقت است، بخوابیم، اگر تمامی هیجان این هزار و چهار صد سال را بخواهیم هم الان مزه مزه کنیم که منفجر میشویم. رو به من کرده و گفت: تو هم دود همه کتابخانههای سوخته شده اورگنج را به این اتاق فسقلی کشاندهای. هر سه برمیخیزیم . با کش و قوسی که کاظم به خود میدهد، تن و بدن من و کمال نیز کش و قوس میآید.
به سرعت دو جای خواب تنگ هم، بر کف موکت اتاق میاندازیم. کاظم چراغ را خاموش میکند و هر کس بر جای خود آرام میگیرد.
چشمانم تبدار است و گلویم از سیگارهایی که پشت هم کشیدهام میسوزد. در سرم دهها واقعه و صدها شخصیت و انبوه گفتارها، به هم میپیچند و سنگینش کردهاند.
در حالی که گماشتگان سلطان خواب، دورشو کورشوگویان، در وجودم میخلند، میاندیشم که چه شگفت است با دو جمله، با باور دو گواهی؛ اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله، به یکباره یک غریبه خودی شده و در دردها و آرزوهای خیل انسانهایی که تا دیروز برای او نامفهوم بودند، شریک میشود. صدها شخصیت قدیس و شریر که تا دیروز بیش از نامهای بازیگران صحنههای قدیمی زندگی اقوام بیگانه نبودند، و آشنایی با آنها، تنها نشانگر دانستههای تاریخی بود، از قالب حروف و کلمات برمیخیزند، جان میگیرند و انسان میبیند که انگار همه آنها را میشناسد. با تمامی صحنهها احساس صمیمیت میکند. سینهاش دم به دم از عشق و کینه پر و خالی میشود. و با این دو جمله است که به یکباره میبیند پایه کوتاه یا بلندی از عمارت پرشکوهی به نام تمدن اسلامی شده است. شمع یا ستاره ای بر فرش یا سقف این بنا ... .
ورق نانوشته خاطرات با استقرار سلطان خواب به یکباره پایان میگیرد.
پس از سالها، این جملات را به آن اضافه میکنم:
و کمال شتابان شتافت و ستارهای شد از هزاران ستاره آویخته بر سقف این بنای عظیم.