13 مرداد 1400
ماجرای دستگیری حضرت آیتالله خویی و شهادت اطرافیان و فرزندان
حادثه دستگیری حضرت آیت الله العظمی خویی ودستگیری وشهادت حلقه اصلی یاران و شاگردان ایشان در جریان انتفاضه شعبانیه عراق وسپس شهادت سید محمد تقی خویی از نکات مهم تاریخ معاصر عراق و زندگانی این مرجع بزرگ شیعه است. در این خصوص با سید محسن خلخالی فرزند آیت الله سید محمد رضا خلخالی از شاگردان به نام ایشان که در جریان انتفاضه و دستگیری به شهادت رسید گفت و گویی داشته ایم که در پی می آید:
سیدمحسن خلخالی در گفت وگو با شفقنا، ابتدا با اشاره ای به سوابق پدر خود، تصریح کرد: پدر، پدر بزرگ و پدر آنها همگی متولد نجف بودند. پدر بنده، آیت الله خلخالی در نجف، کربلا و کاظمین دارای موقعیت بسیار خوبی بودند. زیرا پدر؛ امام جماعت نماز شبهای جمعه در صحن حرم امام حسین(ع) بودند که اغلب کاظمینیها و بغدادیها در آن شرکت میکردند و آن را بسیار مهم تلقی مینمودند. در عین حال همه پدرم را در زمان خفقان حکومت صدام، به عنوان نماینده آقای خویی می شناختند و ایشان در سال، دو مجلس عمومی برگزار می کردند که تمامی اهل کاظمین و بغداد در این مجلس حضور مییافتند.
وی افزود: در ایام انتفاضه عراق، آقای خویی از پدر خواسته بودند تا با هیئتی هفت نفره که برای نگهداری امور نجف و شهرهای دیگر تنظیم شده بودند، همراه باشند. البته به گفته مادرم، ایشان برای اینکه وارد سیاست نشوند، در ابتدا قبول نمیکنند، اما با درخواست آقای خویی و واجب بودن اطاعت امر، در این هیئت شرکت میکنند و یکی از ارکان اصلی انتفاضه عراق می شوند. وقتی پیام مرحوم آیتالله العظمی خویی توسط مرحوم سید محمدتقی خویی در صحن نجف قرائت شد، پدر هم آن جلو ایستاده بودند.
وی بااشاره به نوع ارتباط آیت الله خلخالی با آیت الله خویی، این ارتباط را خانوادگی خواند و اظهار داشت: خانواده ما و آیت الله خویی، دارای رابطه سببی و نسبی بودند. هم چنین مادر بنده با همسر آقای خویی ارتباط نزدیکی داشتند. در عین حال، زمانی که پدربزرگ بنده به خاطر مشکلات زندگی در نجف، از عراق به ایران مهاجرت کرده و امام جماعت مسجد صدرالاشراف شدند، پدرم با اینکه 10 سال بیشتر نداشتند، اما به خاطر علاقه به نجف، با پدر خود به ایران نمیآیند و به ادامه تحصیل در نجف میپردازند . پدرم از سن 20 سالگی پای درس مرحوم آیت الله خویی میرفتند و سه دوره هم در دروس فقه و اصول مرحوم آقای خویی شرکت کرده بودند.
وی ارتباط حضرت آیت الله خویی و آیت الله خلخالی را ارتباط پدر و فرزندی عنوان و اظهار کرد: نقل است که در ایام انتفاضه عراق، وقتی به خانه مرحوم آیتالله العظمی خویی حمله می کنند و همه را از خانه خارج می کنند، مرحوم آقای خویی از پدر می خواهند که در منزل بماند. زیرا پدر بنده، پدر زن مرحوم سیدمحمدتقی خویی بود و مرحوم آیت الله خویی به ایشان گفته بودند که چون شما محرم هستید، در خانه بمانید تا مراقب بچهها و خانمها باشید. اما مرحوم پدر بنده به مرحوم خویی تاکید میکنند که ما شما را ترک نمیکنیم و هر کجا که شما بروید، با شما خواهیم آمد، لذا پدر با ایشان به بغداد میروند.
فرزند آیت الله سیدمحمدرضا موسوی خلخالی، با اشاره به حوادث آن زمان که منجر به زندانی شدن آیت الله خویی شده بود، گفت: حمله و موشک باران نیروهای عراقی در نجف از نیمه شعبان شروع شد و تا اول رمضان که روز دوشنبه بود و تنها 4 روز به عید نوروز مانده بود، ادامه یافت. فرزند آیت الله خویی، سیدمحمدتقی خویی در این خصوص نقل می کند که؛ آیت الله خویی از ایشان می خواهد که به نگهبانان جلوی در بگوید که بروند. زیرا قصد بعثی ها از حمله، شخص آقای خویی و افراد داخل منزل بودند. سیدمحمدتقی خویی هم به بیرون می رود و به محافظان آقای خویی که از جوانان متدین و دلیر و شجاع بودند، می خواهد که محل را ترک کنند و به شهرهای خود بروند. وقتی با مقاومت و گریه و زاری آنها روبرو می شود، به آنها می گوید که این دستور، دستور شرعی است و شما باید اطاعت کنید.
وی به نقل از سیدمحمدتقی خویی نقل می کند: وقتی بنده [سید محمد تقی] را گرفتند و کشان کشان به بیرون بردند، به یکباره صدای یکی از جوانان محافظ را شنیدم که خطاب به افسر نیروی بعثی گفت که آیا میدانی چه میکنی؟ آیا می دانی پسر چه کسی را بر روی زمین میکشی؟ او فرزند مرجع تقلید ماست. افسر هم از صحبت های آن جوان تعجب کرد که با چه جرأتی این صحبت ها را بیان می کند. لذا او را هم دستگیر کردند که البته بنده نمی دانم چه اتفاقی برای آن جوان افتاد.
وی با بیان اینکه آن روز علاوه بر آیت الله خویی، مرحوم سیدجعفر بحرالعلوم و آیت الله خلخالی را هم دستگیر کردند، خاطرنشان کرد: به گفته سیدمحمدتقی خویی، همه افراد دستگیر شده را به سمت وادی السلام که مقر پادگان ارتش بود، بردند. وی هم چنین نقل می کند که طاها رمضان در میان آنها می آید و به غیر از دادن فحاشی، هیچ اقدام دیگری نمیکند. به نحوی که وقتی طاها رمضان میرود، ارتشیان از یکدیگر میپرسند که ما برای چه اینها را به اینجا آوردهایم. یکی از آنها پیشنهاد می دهد که دستگیرشدهها را به بغداد بفرستیم. آنها وقتی می خواستند آیت الله خویی را به تنهایی بفرستند، سیدمحمدتقی به آنها می گوید که پدر بنده [حضرت آیت الله خویی ] قادر به راه رفتن به تنهایی نیست و من هم باید با او بروم. لذا او را هم همراه با پدر با یک وانت دو کابینه می فرستند.
وی با اشاره به صحبت های سیدمحمدتقی خویی گفت: آیت الله خویی در تمام مسیر دائما صحبت میکرد و پسر خود را دلداری می داد و از آرزوهای خود برای به شهادت رسیدن می گفت. به گفته سیدمحمد تقی خویی آنها از هیچ یک از زندانیان دیگر خبر نداشتند تا اینکه با گذشتن از مراکز نظامی، به اداره اطلاعات و امنیت عراق میرسند. نظامیان در این اداره دیگر اجازه همراهی سیدمحمدتقی با پدرش را نمیدهند. او به آنها تاکید می کند که پدرم قادر به راه رفتن نیست و من باید همراه او باشم. اما آنها میگویند که این یک دستور است و او باید به تنهایی برود. لذا آنها را از هم جدا می کنند و سیدمحمد تقی را به یک زندانی که دارای دالان های تو در تو بوده، میبرند.
خلخالی افزود: به گفته سیدمحمدتقی خویی، اتاقی که او را می برند، دارای چراغی بود که سو سو می کرد و تاریک بود و آثار خون در همه جای آن به چشم می خورد. لذا سیدمحمدتقی از آنها می خواهد که اگر به خواب رفت، او را برای نماز صبح بیدار کنند. در عین حال به آنها میگوید که من نگران پدرم هستم و آنها هم در جواب می گویند که جای نگرانی وجود ندارد. وی می گوید که مدتی گذشت تا اینکه یک نفر پنجره را باز کرد و گفت که چرا نخوابیدی؟ من هم گفتم که نگران پدرم هستم و نمیتوانم بخوابم. او هم به من گفت که آیا من را نشناختی؟ که گفتم نه. گفت، من نجفی و از همسایههای شما در نجف هستم. بعد گفت: نگران نباش و هیچ خبری نیست و رفت. بعد از مدتی دوباره آمد و به من گفت که شانست خیلی خوب است. چون آقا حالشان به هم خورده و شما را میخواهد. لذا بنده را با چشمان بسته راهی کردند و به سالنی بردند که همانند یک محکمه بود و عده ای از امرای ارتش، نظامی و غیرنظامی، دور تا دور نشسته بودند و آقا هم نشسته بود. تا وارد شدم، آقا به بنده گفتند که محمدتقی کجا بودی؟ یکی از مسؤلان هم از من پرسید که آیا محمدتقی تو هستی یا خیر؟ که گفتم بله. گفت، آیا شما به کربلا هم رفته بودید؟ گفتم نه من فقط همراه پدر بودم و اصلا از ایشان جدا نشدم. او پرسید که این کاغذها چیست؟ گفتم که پدر دو اطلاعیه دادند که در اولی مردم را دعوت به آرامش می کردند و در دومی هفت نفر را به عنوان کمیته نگهداری و کنترل امور مردم گذاشته بودند، زیرا پدر وظیفه شرعی داشتند و قصد دخالت در قضایای سیاسی را به هیچ عنوان نداشتند.
وی به نقل از سیدمحمدتقی خویی افزود: مجددا افسر حاضر در جلسه از من پرسید که این کاغذها که شما امضا کرده اید چیست که به پمپ بنزینها نامه نوشتهاید؟ گفتم که در آن زمان که هرج و مرج بود، وظیفه ما هم کنترل شهر و هم حفظ آرامش مردم بود. لذا قضیه را به لحاظ شرعی برای آنها تبیین کردم و به آنها اطمینان دادم که موضوع سیاست و حکومت و سلطه نبود. بعد متوجه شدم که پدر به شدت سرفه میکنند و نظامیان هم مشغول صحبت با یکدیگر هستند که بعد به ما گفتند که شما می توانید بروید. لذا ما را از آنجا به اتاقی دیگر بردند. من پدر را که از روز قبل هیچ غذایی نخورده بود، به سختی راه می بردم تا وضو بگیرد و نماز بخواند. حتی وقتی برای او شیر و غذا آوردند، نخورد. لذا نزدیک صبح بعد از نماز دیدم که بسیار شلوغ شده و ماشینهای زیادی رفت و آمد می کردند. به پدرم گفتم به نظر میرسد که میخواهند ما را به قصر ریاست جمهوری ببرند. ساعت 8 صبح، ما را سوار ماشین کردند و به قصر ریاست جمهوری بردند. من خود ویلچر آقا را راه میبردم و دیدم که صدام در انتهای سالن ایستاده است. وقتی به او رسیدیم با پدرم دست داد، اما از آنجا که پسران آقا را مسبب تمامی اتفاقات میدانست، با من دست نداد. بعد از آن هم نشستی برگذار شد که فیلم آن را همه دیدهاند.
وی با اشاره به هدف صدام از برگزاری این ملاقات، تصریح کرد: صدام قصد بهره برداری تبلیغاتی داشت و برای همین هم ملاقات صورت گرفته را فورا در تلویزیون پخش کردند. در حالی که مردم همه می دانستند حقیقت قضیه چیست.
وی ادامه داد: وقتی به آقای خویی گفتند که شما می توانید بروید، ایشان هم سراغ شش نفر دیگری را که با آنها دستگیر شده بودند، میگیرد. صدام هم به ایشان میگوید که آنها در نجف هستند و قبل از رسیدن شما به خانه، به شما ملحق می شوند. اما مرحوم خویی دیگر هیچگاه فرزند و دیگر افراد خانواده و آن اصحاب خود را ندید و تا آخر عمر دائما بیان میکرد که من رئیس جمهوری به این دروغ گویی ندیدم. جنازه ها را هم هیچگاه تحویل ندادند و سند و مدرکی هم از احوالات آنها به دست نیامد.
فرزند آیت الله خلخالی خاطرنشان کرد: بعد از سقوط صدام شایعه شد که دو اتوبوس از زندانیان را به طرف پادگان اشرف برده اند که عده ای میگفتند؛ ایرانیان زندانی بودند. البته بنده به یکی از عراقیها گفتم که زندان اشرف به دست شماست و قبرستانی در آنجا هست که احتمال می رود این افراد در این قبرستان دفن شده باشند که او هم گفت که ما پیگیری می کنیم.
وی با بیان اینکه تمام تقریرات درسهای آیت الله خویی توسط آیت الله خلخالی نگاشته شده است، گفت: بعد از انتفاضه 42 کتاب خطی از پدرم به دست ما رسیده است که در نظر داریم هر سال حداقل دو کتاب را به چاپ برسانیم.
وی با اشاره به اینکه آیت الله خلخالی بعد از فوت داماد آیت الله خویی، جانشین خواندن نماز جماعت در حرم امیرالمومنین(ع) و حرم امام حسین(ع) شدند، یادآور شد: بعد از آیت الله خویی، تمام امیدها برای مرجعیت، متوجه داماد ایشان بود، چراکه ایشان ملا و صاحب رساله بود و جای آقای خویی هم نماز میخواند. بعد از فوت داماد آیت الله خویی، پدر بنده جایگزین نماز صبح ایشان در حرم امیرالمومنین(ع) و ظهر و شب در مسجد بهبهانی و شب های جمعه در صحن حرم امام حسین(ع) شدند. البته نماز شبهای جمعه به نحوی سیاسی و حائز اهمیت بود، طوری که به قول برادرم، برخی آقایان بعد از نماز عصر، برای خواندن نماز شب جمعه از همان موقع جا میگرفتند.
وی در بیان مقام و منزلت پدر بزرگوارش نزد بزرگانی همانند آیت الله تبریزی، اظهار کرد: یک بار مرحوم آقای تبریزی به بنده گفت که آقا سید محسن، اگر من هم برای فقدان چنین پدری تا آخر عمر گریه میکردم! تو پدرت را نمی شناسی! من با او بزرگ شدم و میدانم که به تمام مستحبات عمل میکرد. او تمامی نمازهای یومیه رادر حرم حضرت امیرالمومنین(ع) می خواند. ا و به من میگفت که مُهرت را بزرگ بگذار تا بینی شما هم به خاک بخورد.
حجت الاسلام خلخالی افزود: مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد آقای تبریزی از رفقای نزدیک پدرم بود و به خاطر دارم که پدر به ایشان می گفت که به ایران نرو، مرجعیت شیعه درآینده به شما نیازمند است.
وی همچنین با اشاره به علاقمندی آیت الله العظمی سیستانی به آیت الله خلخالی تصریح کرد: به یاد دارم که این دو نفر یک دوست دیگر هم داشتند که روزهای پنج شنبه تا ظهر با هم بودند. همچنین به خاطر دارم که بعد سقوط صدام وقتی به خدمت آیت الله سیستانی رسیدم، ایشان به من گفتند که سیدمحسن من باید در فقدان پدرت به تو تسلیت بگویم یا تو باید به من تسلیت بگویی؟ چراکه من خواهر و برادرانم را از دست دادم، اما به اندازه از دست دادن پدر تو محزون نشدم! وقتی هم به نجف و خدمت ایشان میرفتم، به من میگفتند که تنها خانهای که من به آنجا می روم، فقط خانه تو است، من هیچ جای دیگر نمی روم. چرا که ایشان علاقه بسیاری به خانواده ما داشتند و من امیدوارم که خداوند ایشان را سلامت بدارد.
وی با اشاره به مقام علمی آیت الله خویی نیز یادآور شد: مرحوم آقای خویی راجع به کتاب حجی که پدرم نوشته بودند، تقریری در مقدمه آن آورده است که نشان می دهد، ایشان اجازه اجتهاد را به پدرم داده بودند.
وی هم چنین در بیان خاطره ای از آیت الله خویی و آیت الله خلخالی گفت: پدرم میگفت که اواخر عمر آقای خویی، ایشان بسیار خسته میشدند و به ما میگفتند که من دیگر درس نمیدهم، اما من و آیت الله بروجردی به ایشان می گفتیم که حتی اگر 5 دقیقه صحبت کنید، برکتی برای ما است. زیرا دوام و ثبات حوزه به وجود شماست و اگر شما نیایید، حوزه تعطیل میشود. لذا پدرم می گفت که ما ایشان را خواهش می کردیم تا 5 دقیقه بالای منبر بروند.
فرزند آیت الله سید محمدرضا موسوی خلخالی، در بیان خاطره ای از برادرش سیدامین خلخالی هم گفت: سیدامین خلخالی بعد از پدرم، به خانه پدری منتقل شد و جای پدر نماز جماعت می خواند. در ایام انتفاضه هم ایشان به همراه آیت الله سیستانی زندانی شد. ایشان تعریف می کرد که وقتی ما 17 نفر را دستگیر کردند، به اتاقی بردند و اولین کسی که برای بازجویی خواستند، من بودم. او میگفت، ما در اتاق نشسته بودیم که یک دفعه در باز شد و یک جوان نجفی را که به شدت شکنجه شده بود را به داخل آوردند و از او خواستند که سیدامین خلخالی را نشان دهد. آن جوان هم من را نشان داد. افسر گذرنامه من را خواست اما چون در گذرنامه ایرانی من، نامم سیدموسی بود، مجددا به آن جوان مجاهد پرخاش کرد و گفت که او سیدامین نیست. من هم ساکت بودم و هیچ سخنی مبنی بر تأیید و یا رد موضوع نکردم. آن جوان را به بیرون بردند و رفتند اما بعد از یک ساعت مجددا همان افسر آمد و من را برای بازجویی به بیرون برد. من هم به آنها گفتم که آیا می دانید چه علمایی از شیعیان را دستگیر کردهاید؟ آیا میدانید که جانشین آقای خویی را گرفتهاید؟ آنها هم گفتند که آن شخص کیست و من هم نام آقای سیستانی را بردم. این مسأله موجب شد تا روز بعد همه ما را آزاد کنند.
وی با اشاره به جریان شهادت سید محمد تقی خویی و سید امین خلخالی خاطرنشان کرد: آقا سید محمد تقی از کربلا عازم بودند وآقا سید امین هم از طرف آیت الله خویی به فقرا سر می زد. لذا شب جمعهای که از کاظمین به کربلا رفت، در راه بازگشت از کربلا با سید محمد تقی با هم بودند که توسط عوامل صدام به شهادت رسیدند. به نحوی که یک کامیون که از قبل آماده شده بود، راه را بر آنها می بندد و مرحوم سیدمحمدتقی خویی، سیدامین خلخالی و فرزندش محمد 7 ساله در جا شهید میشوند. البته در آن زمان این حادثه را یک تصادف عادی تلقی کردند و گفتند که راننده هم فرار کرده است. اما بعدا مدرکی به دست ما رسید که نشان می داد، این حادثه به دستور صدام صورت گرفته است.
وی افزود: بعد از سقوط صدام، آمریکا حدود 52 تن از اسناد و مدارک سازمان اطلاعات و امنیت، مخابرات و قصر ریاست جمهوری را با خود به آمریکا برد که در حال حاضر هم در حال طبقهبندی آن در یک دانشگاه هستند. موزهای هم برپا کرده اند که اسناد را در آنجا نگه میدارند. ماه گذشته کنفرانسی در اینجا برپا شد و آقایی که اهل کوفه بود و در آنجا کار می کرد و در این کنفرانس حضور داشت، نسبت من را با سید امین پرسید که من هم به او گفتم که برادرش هستم. او هم به ما گفت که مدرکی در موزه هست که این حادثه در ساعت 11:35 دقیقه شب جمعه با دستور و امضای صدام رخ داده و گزارش آن هم ساعت 7 صبح روی میز صدام بوده است. یعنی صدام کاملا در جریان حادثه قرار داشته و مسبب اصلی حادثه هم خود او بوده است.
شفقنا