12 تیر 1393

موش های کور مانع شهادتم شدند


موش های کور مانع شهادتم شدند

 سفیران آزادگی برای حفظ آزادی و آزادگی سرزمینشان؛ مردانه ایستادند، مردانه جنگیدند و حتی در چنگال اسارت هم دست از مبارزه برنداشتند...

آزاده ابراهیم محمدی از جمله مردانی است که اسارت خود را بر اسارت وطن ترجیح داد، اما برای اعتلای اسلام و وطنش رسم آزادگی را از یاد نبرد.

آزاده محمدی در اولین روز بهمن سال ۱۳۴۹ در شهرستان خمینی شهر اصفهان به دنیا آمد. ۱۶ ساله بود که با اصرار فراوان و با واسطه پسرعمه‌اش که فرمانده گردان بود؛ توانست خانواده اش را قانع کند که حضورش در جنگ موثر است و راهی جبهه های نبرد شد. پس از تصرف فاو توسط ارتش بعث عراق به دلیل ناهماهنگی و بلا تکلیفی به همراه دوستان خود در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای عراقی در آمد. پس از گذراندن روزهای سخت و مشقت بار در سه اردوگاه تکریت ۱۱، تکریت ۱۲ و ۱۸ بعقوبه ، در سال ۶۹ به وطن بازگشت. او برای زنده نگه داشتن یاد و نام شهیدان در زندگی خود؛ با خواهر شهید غلامعلی بدیعی ازدواج کرد و هم اکنون در امور فرهنگی و تبلیغاتی شهرستان خمینی شهر نقش بسزایی دارد.

در ادامه، گفتگو با آزاده محمدی را می خوانیم:

برای حفظ تمامیت کشور اسلحه به دست گرفتم

 شانزده ساله بودم که بنا به شرایط کشور احساس کردم که باید در جبهه حضور پیدا کنم و به نوبه خود از تمامیت ارضی کشور و نظام اسلامی دفاع کنم و درس را رها کنم و اسلحه به دست بگیرم.

پدر و مادرم با حضور من در جبهه به شدت مخالف بودند و  اصرار داشتند تا درسم را ادامه دهم. من هم در مقابل به شدت اصرار داشتم که به جبهه بروم. اما این تنها مانع برای حضورم در جبهه نبود. سن کمم دومین عاملی بود که مانع حضورم می‌شد. اما از طریق رابط خود!! توانستم به جبهه بروم. رابط من، پسر عمه‌ام حاج اسماعیل محمدی فرمانده گردان بود که توانست رضایت خانواده، برای حضورم در جبهه را جلب کند و اینگونه من به ارزوی خود رسیدم. البته این رضایت گرفتن ساده نبود و شش ماهی به طول انجامید. حاج اسماعیل ابتدا در صدد بود تا مرا راضی کند که از تصمیمم منصرف شوم اما من مصرتر بودم و به او گفتم به دلم افتاده یا شهید می‌شوم و یا دو پای خود را از دست می‌دهم و برمی‌گردم. نمی دانم چرا؟ اما این فکر به شدت ذهن مرا پر کرده بود.

برخلاف تصورم به اسارت در آمدم

بعد از پاتک دشمن که منجر به تصرف فاو شد، به اسارت درآمدم. آن روزی که به جبهه آمدم در آرزوی شهادت بودم اما لیاقت و توفیق شهادت نیافتم.

من تک تیرانداز بودم و آرپی جی زن. هفده ساعت در آماده باش بودیم تا در خط مقدم مستقر شویم. بسیجی‌ها با لباس‌های نظامی و کفش‌های کتانی و اسلحه به بغل استراحت می‌کردند. من با یک دست پوتین که از پدرم قرض گرفته بودم، به جبهه آمده بودم. در ساعت هفت شب و بعد از اینکه خط را از بچه های قزوین تحویل گرفتیم، تا ساعت ۹ صبح فردای آن روز؛ در آماده باش بودیم که به اسارت در آمدیم.

موش های کور مانع شهادتم شدند

به شدت خسته بودم و ساعت دوازده شب بود که از فرط خستگی به داخل سنگر آمدم تا قدری استراحت کنم. موش‌های کور شاید مانع شهادت من شدند... انقدر خسته بودم که هنگامی که در سنگر در حالت خواب و بیدار بودم، متوجه شدم که موش‌های کور از کنار من و حتی گاهی از سرو صورت و بدن من حرکت می‌کنند. از شدت خستگی، نمی‌توانستم واکنشی از خود نشان دهم. حول و حوش ساعت ۹ صبح بود که موش‌ها کلافه‌ام کردند و از سنگر خارج شدم. دو متری که فاصله گرفتم، خمپاره‌ای آمد و سنگر به هوا رفت. و من در هر حال با خود می‌گویم که شهادت لیاقت می خواهد.

در همان ساعت بود که در پی یافتن کسی بودم تا بتوانم اطلاعات دقیق خط را بگیرم. وضعیت خط ناهماهنگ، آشفته و بی‌نظم بود. موقعیت عجیبی بود.  در این هنگام، چشمم به منوچهر محمدی افتاد. به من گفت:"عراقی ها حمله کرده‌اند و در پی این حمله بچه‌ها شهید، زخمی و عده‌ای هم به اسارت در آمده اند. باید عقب نشینی کنیم." بچه‌ها را جمع کردیم و به راه افتادیم. در مسیرمان یک تیربارچی بود که به شدت بچه‌ها را می زد . نارنجکی پیدا کردم تا تیربار را بزنم. نارنجک را که پرت کردم، سوزش سختی در کتف چپم احساس کردم. ترکشی به دستم اصابت کرده بود و بعد از دقایقی در پشت و کمرم احساس گرما کردم. خون کتفم را در تمام کمرم حس کردم و این خون از پوتینم خارج می‌شد. این ترکش هنوز در کتفم جاخوش کرده است.

سربازان شیعه عراقی با ما مدارا کردند

در مسیر حرکت به عقب، تعدادی سرباز دیدیم که کلاه خودهای سفید و خاکی بر سر داشتند. مردد بودیم که اینها ایرانی هستند یا عراقی؟! به نزدیکشان رفتیم که متوجه شدیم عراقی هستند. در تاریخ ۴/۳/۶۷ بود که به اسارت درآمدم. سربازان عراقی شیعه بودند و اصلا ما را مورد ضرب و شتم قرار ندادند و صرفا با اشاره اسلحه هدایتمان می‌کردند.

قبل از اسارت هم در خط مقدم شیمیایی زده بودند و من ماسک خود را به دوستم دادم و به خاطر استنشاق گاز، حالم ناخوش بود و به سختی راه می‌رفتم. دستهایم را از جلو بستند و به سمت بصره به راه افتادیم.

تشنه بودیم و می گفتیم: ماهی ... ماهی...

نزدیکی‌های بصره بودیم که تشنگی امان بچه‌ها را بریده بود. متاسفانه هیچ کداممان نمی‌توانستیم به عربی حرف بزنیم و با ایما و اشاره به  آنها فهماندیم که ما تشنه هستیم و آب می‌خواهیم . یکی از عراقی‌ها به عربی گفت:" منظورتان مای است؟!" و ما هم گفتیم:" بله،... ماهی... ماهی."

در بصره خانواده‌های عراقی به استقبال مان ایستاده بودند و به محض دیدنمان، تمام خوشحالی‌شان را، با پرتاب سنگ و لنگه کفش ابراز کردند. ساعت ۲ به پادگانی در بصره رسیدیم.

ظرف‌های حلب روغن تمام امکانات برای اسرا

 فضای پادگان که به نظرم یک مرغدانی بود، بسیار کثیف و متعفن بود. بچه‌ها تشنه بودند و عراقی‌ها، تنها به یک نفر اجازه دادند تا از میان زباله‌های پادگان، ظرفی را پیدا کند تا به اسرای تشنه آب برسانند. یک ظرف حلب روغن ۵ کیلویی، که به شدت هم کثیف بود، وسیله آبرسانی به ما شد. البته قضیه به همین جا ختم نمی‌شد؛ زیرا در همین ظرف‌ها ادرار می‌کردیم و بعد از خالی کردن ظرف، در همان‌ آب می‌خوردیم.

 من مدت سه سال اسیر بودم. شش ماه در اردوگاه تکریت ۱۱، یک سال در اردوگاه تکریت ۱۲ و بقیه را در اردوگاه ۱۸ بعقوبه گذراندم.

شیرجه در گودال فاضلاب

در اردوگاه تکریت ۱۲، بچه‌ها گودالی به طول و عمق سه در چهار کنده بودند و به عنوان محل تخلیه فاضلاب استفاده می‌شد. عراقی‌ها برای تنبیه و زهر چشم گرفتن از بچه ها، گاه اسرا را مجبور می‌کردند تا در این گودال فاضلاب شیرجه بزنند...  وضعیت منزجر کننده ای بود.

حمد و سوره بخوان تا پاسور بازی کنم

اردوگاه ۱۸ بعقوبه سه قسمت بود. هر قسمت ۱۰۰۰ متر و بقیه فضا آشپزخانه و حیاط و ... بود.

برنامه روزانه این اردوگاه درست شبیه به برنامه اردوگاه های دیگر بود. غالب اسرای اردوگاه سربازان ارتشی بودند که اهل مسالحه و مسامحه با عراقی‌ها بودند. خاطرم هست که از تلویزیون اردوگاه که فیلم‌ها و ترانه‌های رقص و آواز پخش می‌شد، هیچ اعتراضی از سوی آنان صورت نمی‌گرفت. البته عراقی‌ها در بین بچه‌ها جاسوس داشتند و همه ملزم بودند که در زمان پخش این ترانه‌ها، به تلویزیون نگاه کنند. من نگاه نمی‌کردم. روزی یکی از همین اسرای ایرانی که در نهایت جاسوس عراقی‌ها شد؛ بابت همین نگاه نکردن و نماز خواندن، مرا تهدید کرد که به عراقی‌ها آمار می‌دهد.

او با مقواهای تاید پاسور درست کرده بود و بچه‌ها را وادار می‌کرد تا پاسور بازی کنند.  به نزد من آمد و گفت: "باید با من پاسور بازی کنی که در غیر این صورت، من آمار کارهای تو را به سیدی نصرالله درجه دار عراقی می‌دهم." سیدی نصرالله هم که ۷۰ سانت عرض و دو متر قد داشت!! اگر به کسی ظنین می‌شد، دمار از روزگارش در‌می‌آورد. من تهدید او را جدی نگرفتم و به او گفتم، در یک صورت با تو پاسور بازی می کنم که تو حمد و سوره یاد بگیری تا بتوانی همانند بچه‌ها نماز بخوانی.

یک چند ساعتی با او سر همین قضیه درگیر بودم. تا اینکه او گفت:" من حمد و سوره یاد نمی‌گیرم و فردا آمار حرفها و کارهایت را به سیدی نصرالله می‌دهم." من بی توجه به تهدیدش خوابیدم. صبح نصرالله مرا خواست. چشمتان روز بد نبیند و جایتان نه خالی!! دو عدد کشیده آبدار بر صورت من گذاشت و مرا به حیاط اردوگاه کشاند. در حیاط اردوگاه حوض آبی بود که در زمستان، در شرف یخ زدگی قرار می‌گرفت. فصل زمستان هم بود و نصرالله به من گفت باید به درون این حوض شیرجه بزنی. من به یاد همان گودالهای فاضلاب افتادم که بچه‌ها در تکریت مجبور شدند در آن شیرجه بزنند. خدایم را شکر کردم و به یکباره به درون آب شیرجه زدم . هوا بسیار سرد بود و من از شدت سرمای آب و هوا، به خود می‌لرزیدم. اما چیزی که مهم است این است که من تسلیم خواسته آن جاسوس و نصرالله نشدم و خدا را شاکرم.

اسیران خرابکار

از نظر عراقی‌ها ما خرابکار بودیم. دلیل این قضیه این بود که ما ۴۲ نفر بودیم که در مقابل عراقی‌ها به هیچ وجه مسامحه نمی‌کردیم و هر آن چه از نظرمان درست بود و از نظر عراقی‌ها ممنوع بود، انجام می‌دادیم. سربازانی که وظیفه نگهبانی از ما را داشتند، سنشان در حدود ۴۰ تا ۵۰ سال بود. آنها دلیل طولانی شدن دوران سربازیشان را، حضور و لجاجت‌های ما می‌دانستد و به این دلیل بسیار ما را آزردند.

خواب آزادی در محرم

ماه های قبل از اسارت اسرا خواب دیده بودند که محرم و صفر آزاد خواهیم شد. خواب اسرا تعبیر شد و ما در محرم و صفر سال ۶۹ آزاد شدیم.

وارد مرز ایران که شدیم، سه روز در قرنطینه به سر بردیم. بچه‌ها به دلیل وضعیت بهداشتی اسفباری که در اسارت حاکم بود، دچار بیماریهای مختلف گوارشی شده بودند. به همین دلیل بعد از وارد شدن به خاک ایران، به جای دیدار با خانواده به بیمارستان منتقل شدند.

من ابراهیم محمدی هستم

خانواده ام دوماه زودتر از من، از خبر ازادیم اطلاع یافتند. علت این بود که جانبازان اسیر هر دو کشور ایران و عراق، زودتر از بقیه اسرا آزاد شدند. یکی از این اسرا که از ناحیه دست به شدت مجروح بود و شدت جراحتش به حدی بود که در روزهای اول اسارت قرار بود دستش را قطع کنند؛ به محض ورود به ایران خانواده ام را در جریان قرار داده بود.

 اسامی اسرای آزاده شده از طریق رادیو اعلام می‌شد. خاطره ای را در اینجا باید یادآوری کنم؛ اسم من در شناسنامه ابراهیم است. زمان تولد و نام گذاری من، همسایه دیوار به دیوارمان، به پدر و مادرم متعرض می‌شود که:" چرا اسم پسرتان را همنام پسرمان، ابراهیم گذاشته‌اید؟" خانواده‌ام برای رفع کدورت، از آن به بعد به خاطر اینکه متولد بهمن ماه هستم، بهمن صدایم می‌زدند.

 اهالی و آشنایان در میان اسامی اعلامی، به دنبال نام بهمن محمدی بودند...(با خنده) که وقتی چنین نامی را از رادیو نمی‌شنوند، به مادرم می گویند که بهمن اسیر نیست. مادرم به آنها می گوید که به دنبال نام ابراهیم محمدی باشید نه بهمن محمدی...

 اسم مرا به سپاه شهرستان خمینی شهر اعلام می‌کنند. دایی‌ام برای تایید صحت خبر، به کرمانشاه آمد و پس از ملاقات با من خبر ازادی‌ام را به شهر برد. استقبال باشکوهی از من شد و تمام همشهری‌ها و اهل محل سنگ تمام گذاشتند.

با خانواده شهید وصلت کردم

به دلیل اینکه به نوعی آن رشادت‌ها و شهادت‌ها همواره در ذهن و روح و روانم جاری باشد با خواهر شهید غلامعلی بدیعی ازدواج کردم و خدا را شاکرم که توانستم با این خانواده وصلت کنم. آذرماه ۶۹ عقد کردیم. اردیبهشت ماه سال ۷۰ به استخدام دانشگاه علوم پزشکی درآمدم. هم اکنون بازرس امور مساجد و عضو شورای بسیج شهرمان هستم.

دو فرزند دختر دارم. دختر بزرگم سال ۹۰ ازدواج کرد و در دانشگاه به همراه همسرش مشغول به تحصیل است. دختر کوچکم سیزده سال دارد و مدرسه می رود.

 از موسسات آزادگان بی خبرم

در خمینی شهر موسسه‌ای وجود ندارد. اما به تازگی در اصفهان، موسسه‌ای فعالیتش را آغاز کرده که به نظرم این موسسات نمی‌توانند مشکلی از مشکلات آزادگان حل کنند. مشکل اصلی آزادگان همین تخریب وجه‌ی آنان در اذهان عمومی است. اینکه مردم تصور می‌کنند با تصویب قانونی برای رفاه حال آزادگان، تمام حق و حقوق آنان تضییع شده است و این روند، رونذ مخربی است.


سایت ساجد