09 مرداد 1404

پرچم بر دار

به مناسبت اعدام شهید شیخ فضل‌الله نوری


پرچم بر  دار

در 11 مرداد سال 1288ش مصادف با ۱۳رجب‌ ۱۳۲۷ق روز تولد امیرالمؤمنین‌ علی‌(ع) سالروز اعدام و به شهادت رسیدن شیخ فضل‌الله نوری است. شیخ از شاگردان میرزای‌شیرازی بودند و از امیدهای جانشینی میرزا ولی شیخ به تهران مهاجرت کردند.

ایشان احساس خطر می‌کردند و می‌دانستند اگر مشروطه مشروعه نشود به زودی دشمنان، ایران و اسلام را نابود می‌کنند. شیخ به تنهایی تمام تلاشش را انجام داد و برای آگاهی مردم حتی از جانش و آبرویش گذشت ولی مستشرقان انگلیس و روس نگذاشتند حرف مشروطه از نوع مشروعه شیخ به گوش مردم برسد و ایشان را به دروغ مخالف مشروطه نشان دادند.

 به قول مرحوم جلال آل احمد: من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار همچون پرچمی می‌دانم که به علامت استیلای غرب‌زدگی پس از 200 سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد.[1]

روایت این بخش از زندگی شیخ است که از صفحات 9 تا 127 از کتاب «عالی‌جناب شیخ فضل‌الله نوری» به رشته تحریر درآمده است. کتابی که درسال 1403 توسط نشر معارف (وابسته به نهاد نمایندگی مقام‌معظم‌رهبری در دانشگاه‌ها) به قلم مهدی رمضانی منتشر شده است و خواندن کتاب خالی از لطف نیست:

عالی‌جناب شیخ فضل‌الله
قرارداد ۱۹۰۷ بین امپراطوری انگلستان و روسیه امضا شده بود. آنها توافق کرده بودند طبق قرارداد در به چنگ آوردن ایران به هم کمک کنند و بعد از تصرف آن را میان خود به دو نیم تقسیم کنند. ایران حال و روز خوبی نداشت. دولت مرکزی قاجار به اندازه کافی به وسیله مخالفان داخلی تضعیف شده بود و دیگر توان مقاومت در مقابل دو ابر قدرت زمانه را نداشت حالا این دو رقیب توان استعمارگر هم فرصت را ناب یافته بودند. همه چیز برای رساندن پشت ایران بر زمین آماده بود اما در مکاتبات دو دولت امپراطوری سخن از یک مانع بزرگ بر سر اجرای قرارداد بود یک شیخ که با صفت عالی جناب از او نام برده شده بود. شیخی که ضرب شستش را در ماجرای تحریم تنباکو سخت چشیده بودند و حالا او بزرگترین مانع بر سر تصرف ایران بود.

 

ماجرای فتح تهران

با به توپ بسته شدن مجلس و مخالفت علما با شیخ فضل الله نوری، فضا بسیار مهیا شده بود. به توپ بستن مجلس احساسات مردم را به نفع مشروطه دوباره به جوش آورده بود و کتاب نائینی و مخالفت علما هم به برداشتن شیخ از سر راه حجتی شرعی داده بود. فضا بسیار غبارآلود بود. برای دوره انگلستان و روسیه بهترین فرصت برای از میان برداشتن شیخ نوری فراهم شده بود. حالا لشکری از غوغاییان نیاز بود که به بهانه مشروطه خواهی کار را تمام کنند. غائله فتح تهران به منظور از سر راه برداشتن شیخ نوری طرح ریزی شد. مذاکرات روس ها با سردار تنکابنی آغاز شد و تدارک دیده شد او فرماندهی لشکری از مشروطه خواهان شمال کشور را عهده دار شود. مذاکرات سفارت انگلیس هم متوجه اسعد بختیاری بود، وابسته ای که سال ها بود بدون اجازه سفارت آب هم نمی‌خورد. لشکر تنکابنی از گیلان و لشکری به فرماندهی اسعد بختیاری از اصفهان به قصد اشغال تهران راهی شدند.

خبر به تهران رسیده بود و مخالفان مشروطه یا به سفارتخانه ها پناه برده بودند یا به فرار تن داده بودند، اما درس شیخ نوری مانند روزهای عادی برقرار بود. اعظام الوزرا به نقل از پدرش می‌نویسد: یکی از آن روزها که گفته می‌شد مجاهدین از رشت تا نزدیک قزوین رسیده آمد و سردار اسعد بختیاری هم با عده خود به قم وارد شد، من و جمعی از علما و طلاب در حوزه درس منزل حاج شیخ فضل الله نوری بودیم که یک نفر از سفارت روس وارد شد و با حاج شیخ مذاکره و برای حفظ جان شیخ اورا دعوت به سفارتخانه نمود. حاج شیخ جواب داد مسلمان نباید پناهنده به کفر شود، آن هم مثل من. آن شخص اظهار کرد اگر حاضر نیستید بیایید، اجازه دهید بیرق را سردر خانه نصب نمایند. حاج شیخ جواب داد اسلام زیر بیرق کفر نخواهد رفت. او گفت برای شما خطر جانی دارد. شیخ گفت زهی شرافت و آرزومندم. شیخ سالها بود از فرجام خود مطلع بود.

 وقتی سعدالدوله هم بلند شد و به شیخ گفت: «آقا، اینها قصد به دار آویختن شما را دارند.» انتظار تعجب در چهره او را می‌کشید اما شیخ با چهره ای آرام لبخند زد: «من از کشته شدن خود بی اطلاع نیستم.» او قبل از این که به تهران بیاید، طریقه شهادتش را می‌دانست. ملا فتحعلی، از علمای سیر و سلوک نجف، بدو گفته بود تو را در پایان عمر، در تهران به دار می‌آویزند.

مشروطه خواهان ابتدا به رشت و قزوین رفتند و بعد هم تهران به سادگی فتح شد، ماجرایی که بعدها به فتح تهران و پایان استبداد صغیر معروف شد، اما واقعیت چیز دیگری بود. این آغاز استثمار نو ایران بود.

 

این همه آدم برای گرفتن یک نفر

هفتاد و هشت نفر از مسلحین ارمنی به فرماندهی یوسف خان، به خانه شیخ ریختند. ناد علی، خدمتکار او، نقل می‌کند: شیخ نوری در کتابخانه بود. یوسف خان به درب خانه آمد. آقا فرمود: باز چه خب است ؟ یوسف خان پیش آمد و گفت آقا، باید با ما بیایید. در حالی که صدای گریه از خانه بلند بود، شیخ نگاهی به دیوار و پشت بام خانه کرد و گفت این همه آدم برای گرفتن یک نفر؟

شیخ را مستقیم به اداره نظمیه میدان توپخانه بردند. سریعا دادگاهی تشکیل شد. قاضی دادگاه شیخ ابراهیم زنجانی بود، کسی که نام خوشی میان علما نداشت و ماسون بودنش برای همه محرز بود.

 

اعدام شیخ نوری

میدان توپخانه از خیابان تا پشت بام ها مملو از جمعیت بود. هزار و پانصد ارمنی سرتاسر میدان اسلحه به دست مراقب هر تحرک احتمالی برای نجات شیخ بودند. گوشه و کنار کسانی که شیخ را می‌شناختند، آهسته گریه می‌کردند. شیخ نوری آرام از نظمیه بیرون آمد، نگاهی معنا دار به جمعیت کرد و راه افتاد. نزدیک چهارپایه که رسید یکی از رجال با عجله رسید و برگه ای را پیش روی شیخ گرفت: این مشروطه را امضا کنید و خود را از کشتن رها سازید.

شیخ گفت: دیشب خواب رسول خدا را دیدم فرمود فردا شب مهمان منی و من چنین امضایی نخواهم کرد... هنوز صحبت شیخ تمام نشده بود که یوسف خان ارمنی عمامه شیخ را از سر او برداشت و به طرف جمعیت پرتاب کرد. شیخ با صدای با عظمت و بلند و پر طنینی گفت: این عمامه را از سر من برداشتد، از سر همه بر خواهند داشت...

این آخرین پیش بینی شیخ بود و حکم اجرا شد.

 

 

[1]. جلال، آل‌احمد، غرب‌زدگی ، انتشارات رواق - ص۷۸