15 بهمن 1397
ناصرفخرآرائی، که بود و چه کرد ؟
ناصر فخر آرائی، کشته شد، اما اگر کشته بود، تاریخ معاصر ایران ورق دیگری خورده بود. او در 15 بهمن سال 1327 در دانشگاه تهران پنج و به گفته ای شش تیر به سوی محمدرضاشاه شلیک کرد. اما فقط دو گلوله به صورت و کتف شاه خورد.
پیش از او میرزا رضا کرمانی ناصرالدین شاه را با تیری که بقول خود "به سوی شاه انداختم" کشته بود و پس از او رضا میخواستند آن کنند که فخرآرائی تا نیمه کرد و ناکام ماندند : یعنی ترور شاه!
حیدرخان عمو اغلو نیز نارنجکی به سوی محمدعلیشاه ضد مشروطه انداخته بود که آن شاه نیز از آن ترور جان بدر برد. فخرآرائی کشته شد، گلسرخی و دانشیان و میرزارضا کرمانی اعدام، اما حیدرخان جانانه گریخت و به چنگ نیآمد، تا در جنگلهای گیلان بدست همراهان میرزای جنگلی کشته شد.
درباره ناصر فخرآرائی کمتر مینویسند. در جیبش کارت نشریه "پرچم اسلام" را یافتند، اما آنها که به ترور حسنعلی منصور و هژیر و رزم آراء و احمد کسروی افتخار میکنند، ترور شاه را نه آن زمان که شاه بود و نه بعد که شاه رفت به عهده نگرفتند!
رهبران حزب توده ایران هم زیر بار این ترور نرفتند. تروری که به اعلام ممنوعیت فعالیت این حزب در سال 1327 انجامید. برخی گفتند شاخه عملیاتی این حزب که خسروروزبه پایه گذارآن بود این ترور را سازمان داد و رهبری حزب درجریان کارها و فعالیتهای این شاخه نبود. گفتند نورالدین کیانوری دبیراول پس از انقلاب 57 حزب توده ایران از ماجرا اطلاع غیر مستقیم داشت. بدین ترتیب است که نه سازمانهای اسلامی و نه حزب توده ایران ترور شاه در سال 1327 را قبول نکردند و چهره و زندگی ناصرفخرآرائی در آن سالها کمترآشکار شد و در این سالها نیز در فراموشخانه تاریخ نگهداشته شد.
1- سوابق خانوادگی فخرآرائی
«پدرش حسین فخرآرائی پاسبان و مامور اجراء دارائی بود. حکم تخلیه خانه، تقسیم اموال بین ورثه و مصادره اموال و... را اجرا میکرد. سنگ دل وبیترحم. قدی کوتاه، پاهائی به شکل پرانتز و ابروهائی پرمو و کمانی. در جریان اجرای احکام تخلیه خانه و مغازه و تقسیم ارث دست روی این ملک و آن ملک گذاشت و زنان شوهر مرده را با وعده حمایت صیغه میکرد و اموالشان را بالا میکشید. مادر ناصر فخرآرائی از جمله این صیغهها بود. جوان بود که صیغه شد و به خانه ای آمد که زنان دیگری هم درآن بودند. ناصر را که بدنیا آورد، از خانه رانده شد. فسخ صیغه! خانه ای قدیمی حوالی خیابان سیروس و پامنار تهران.
جمعهها میرفتیم به دیدار خواهر بزرگم که تازه زن یک پاسبان دارائی شده بود. حیاط خانه بزرگ بود و به ذوق بازی در آن میرفتیم. خواهرم فقط چند سال بزرگتر از ما بود. پدرمان را در جاده شیراز کشته بودند. صاحب چند کامیون بود و در آن سفر قالی و قالیچه به شیراز میبرد که میانه راه، در یک قهوه خانه کشته شد و بار کامیون به دزدی رفت. چند خانه و مغازه در تهران هم داشت که همه کرایه این و آن بود. پدرناصر، سروکله اش برای کارهای دارائی پیدا شد، اما خواستگار خواهرم نیز از آب درآمد. ما 5 دختر 16 تا 3 ساله بودیم. مادرم دختر بزرگش را داد تا حرف و نقلی برای زن جوانی که 5 دختر داشت بلند نشود، خودش هم خیلی زود زن یک مرد زن دار دیگر شد تا سرپرستی بالای سر خودش و دخترهایش باشد و اموالش را هم سرپرستی کند.
خواهرم عروس همان خانه ای شد که مادر ناصر را حسین فخرآرائی از آن جا بیرون انداخته بود و ناصر را نگه داشته بود.
گوشه حیاط اتاقکی بود بزرگتر از لانه سگ. ناصر در آن زندگی میکرد. زندگی نمی کرد. در آن حبس بود. شاید 10-11 سال بیشتر نداشت. اتاق یک پنجره کوچک به سمت حیاط داشت که مثل زندان جلوی آن پنجره میله ای نصب شده بود. ما که در حیاط جمع میشدیم، او پشت پنجره انتظار آزادی اش برای پیوستن به ما و بازی با ما را میکشید. به خواهرم التماس میکردیم و او به پدرناصر التماس میکرد: بگذار چند ساعت بیاید بیرون و با بچهها بازی کند. بالاخره رضایت میداد، به آن شرط که نه از خانه بیرون برود و نه مادرش به درون خانه بیاید. مادرش که حالا در خانههای این و آن کار میکرد، نیمههای هر جمعه با یک دستمال شیرینی و میوه ای که از خانهها جمع کرده بود میآمد و پشت در خانه، در کوچه مینشست تا بلکه در خانه را به رویش باز کنند و ناصر را ببیند. گاه صدای گریه و التماس و گاه نفرینهایش را میشنیدیم. ناصر وقتی از اتاقش بیرون میآمد، مثل پرنده ای که از قفس بیرون بیآید بال میکشید. هیچکدام ما به گردپایش نمی رسیدیم. مثل ملخ از دیوار و درخت میتوانست بالا برود و مثل فنر میتوانست از جا بجهد! اصلا شادی ما در آن جمعه بدون حضور ناصر در بازی ممکن نبود. بعضی جمعهها، غروب، پدر ناصر دلش به رحم آمده و اجازه میداد مادر به داخل آمده و فرزندش را ببیند. ناصر را نمی بوسید، بو میکشید، مدام دست به سر و رویش میکشید، شیرینی دهانش میگذاشت. عاشق ناصر بود. این دیدارها کوتاه بود و بدستور پسر ناصر خیلی زود مادر را از پسر جدا کرده و از خانه بیرون میکردند.
یک جمعه، وقتی وارد خانه و حیاط شدیم درب اتاق ناصر را گشوده دیدیم. چند هفته بود که سرو صورتش زخمی بود و اجازه بیرون آمدن از اتاق را هم نداشت. حتی با التماسهای خواهرم از پدرش. شلاق و سیخ داغ و سیلی خوراک هفتگی او از پدری بود که نه تنها ما، بلکه خواهرم نیز از او میترسید. اما آن سرو صورتی که در این هفتهها از او میدیدیم خیلی بیش از گذشته کبود و خونین بود. کنار گوشها و گردنش زخمی بود. خواهرم هم نمی دانست پدر ناصر با او در آن اتاق کوچک چه کرده است. آن روز، خیلی زود فهمیدیم گنجشک از قفس پریده است. واقعا گنجشک از قفس پریده بود و ما هم خوشحال بودیم و هم غمگین که او دیگر نیست که به جمع ما برای بازی بپیوندد. خواهرم گفت: دو شب پیش، درب اتاق را که همیشه از بیرون بسته بود، باز کرده، از درخت کنار دیوار بالا رفته و از خانه گریخته است.
رفت و دیگر نیآمد، حسین فخرآرائی ( پدرش) هم پیگیر پیدا کردنش نشد. رفت و بعدها شنیدیم عکاس شده است.
وقتی به شاه تیرانداخت، پدرش هنوز پاسبان اجرائیات دارائی بود و سرگرم بالا کشیدن پول بیوه زنان و خرید ارزان املاک بیوهها و سند روی سند در صندوق بزرگ و سه قفله اتاقش گذاشتن. از فردای ترور شاه رد پاهای ناصر فخرآرائی را پلیس گرفت و رسید به حسین فخرآرائی. از یازده سالگی ناصر را ندیده بود و نقشی در ترور نداشت، اما دیگر نمی توانست پاسبان اجرائیات دارائی با آن لباس مخصوص طوسی رنگ باشد. بازنشسته اش کردند و یا بازخرید و یا اخراج نمی دانم. بسرعت برق و باد شناسنامه ای با فامیل دیگری گرفت و همان حرفه را اینبار بدون لباس ویژه اجرائیات دارائی دنبال کرد. این بار از آنسوی بام آغاز کرد. چک اجرائی را نقد نمی کرد، بلکه آن را مفت میخرید و دست میگذاشت روی ملک و دارائی صاحب چک. تخلیه ملک این و آن را اجرا نمی کرد، بلکه وارد معامله شده و مفت میخرید. برای حسن شهرت نیز سفری به مکه کرد و شد: حاج حسین ارجمندنیا
2- زندگی اجتماعی ناصرفخرآرائی
ناصر فخرآرائی درفاصله آن شبی که از درخت خانه بالا رفت و گریخت تا آن روز که در دانشگاه تهران 6 تیر به سوی شاه شلیک کرد و وقتی هفتمین یا ششمین گلوله در لوله گیر کرد و از پشت به گلوله اش بستند، کجا بود و چه کرد؟
بخش دوم زندگی او را به نقل از دوست و یار وفادار ناصر فخرآرائی در سالهائی که او از خانه گریخت از زبان "مرتضی احمدی" بخوانید.
« بهارسال 1324 که من هنوزفوتبال را رها نکرده بودم، دریک مسابقه دوستانه با تیم فوتبالی روبرو شدیم به نام « آفتاب شرق» که از بر و بچههای دوشان تپه تشکیل شده بود. مربی وسرپرست تیم جوان بلند قد و سفید رویی بود که گوشهای ناجوری داشت. مثل این که از هرگوش او تکه ای بریده باشند. نامش ناصرفخرآرایی معروف به « ناصربی گوش» یا « ناصرفنر» بود.
آشنایی من با او از اولین مسابقه درزمین خاکی راه آهن آغازشد. ناصرغیراز اداره کردن تیم، دفاع وسط هم بود. اوبازیکنی خودخواه، جسور، قرص و استخوانداربود، شوتهای سنگین وسرکشی داشت، ازنفس کم نمی آورد و درطول بازی خستگی برایش مفهومی نداشت. فوتبالیست با تجربه ای بود، امابیرحمی ازحرکات پا به توپش مشخص بود، با هرتیمی که روبه رو میشد یکی دو نفراز یاران حریف را که دروازه او را تهدید میکردند با خشونت لت وپارمی کرد. آن زمان نه کارت زردی دربین بود و نه کارت قرمز. حتی اخطار به بازیکن خاطی هم معمول نبود، دو اخطاره بودن بازیکن و اخراج اززمین هم سابقه نداشت. در واقع میتوان گفت مثل امروزمقرراتی وجود نداشت که بازیکنان درزمین ملزم به اجرای آنها باشند.
یکی دو بازی که با تیم آنها کردیم، با شگردش آشنا شدم و صریحا به او گفتم که اگرهریک ازبازیکنان راه آهن را مصدوم کنی پاسخ بدی به تو خواهم داد. یکی دوبارهم همین کار را کردم، حتی یک بار قلم پای او را نشانه گرفتم فریادش به آسمان رسید. ناصرکه برای اولین باربه زمین سختی بر خورد کرده بود لااقل برای ما دست وپایش را جمع کرد، هربارکه با تیم راه آهن که من مربی و سرپرستش بودم روبه رو میشد، جانب احتیاط را از دست نمی داد و این پایه دوستی من او شد. بالاخره هرچه باشد من هم بچه تخس جنوب شهربودم، این گونه درگیریها قلق وآشنای خلق وخوی ما بود و به اصطلاح جلوی این و آن کم نمی آوردیم، چون برای ما اسباب سر شکستگی بود. سرد و گرم چشیدهها به ما حقنه کرده بودند که جواب،های را باید با هوی بدهیم و همین کار را هم میکردیم.
ناصرفخرآرایی جوانی بود جسور، خودخواه، بلندپرواز و درعین حال زود رنج و شکننده. به آنچه میگفت اعتقاد داشت و ازنصیحت و ارشاد گریزان بود. از میزان تحصیلاتش چیزی نمی گفت، ولی دوستانش میگفتند که بیش تراز پنج کلاس ابتدایی درس نخوانده. به ورزش علاقه زیادی داشت، اندامش ورزیده بود، با هرگونه اعتیاد به شدت مخالف و ازسلامتی کامل جسمی برخوداربود.
درپایان سال 1325 به علت مشغله زیاد وکارهای هنری ناگزیر به ترک زمین فوتبال شدم، اما دوستی من و ناصرادامه داشت. او گاهی برای دیدن برنامههای من سری به تماشاخانه میزد ومن هم گهگاهی که فرصت پیدا میکردم به گراورسازی ای که او درآن کارمی کرد و در ساختمان گراند هتل واقع بود، میرفتم. ناصر گراور ساز ماهری بود.
دهه اول بهمن ماه سال 1327 که ناصر را برای دیدن نمایشنامه دعوت کرده بودم، اوهم متقابلا مرا برای جشن سالگرد افتتاح دانشگاه دعوت کرد که در حضورشاه برگزارمی شد. من که خیلی دلم میخواست این جشن را از نزدیک ببینم فوری پذیرفتم. روزموعود، پانزدهم بهمن ماه 1327، درحالی که یک کارت سفید چهارگوشه با اضلاع مساوی دردست داشت ویک دوربین مکعب شکل به گردنش آویزان بود، جلوی درورودی دانشگاه تهران منتظرم بود.
مامورین امنیتی مدعوین را به شدت کنترل میکردند، ولی من وناصرهم چون مقامات رده بالا بدون هیچ بازبینی بدنی وارد شدیم. این برای من خالی ازتامل نبود، زیراشاره ناصربه مامورین جواز ورود من بود.
او تا سالنی که مخصوص مدعوین بود مرا راهنمایی کرد و رفت. شاه واردشد، مدعوین برای ادای احترام به پاخاستند و مجددا نشستند. هنوز چیزی ازاجرای مراسم نگذشته بود که ناصر در حالی که با دوربین در چند قدمی شاه ایستاده بود دوربین را برای عکس برداری جلوی صورت خود گرفت و به سرعت به طرف شاه تیراندازی کرد.) روز بعد درمطبوعات خواندیم که اسلحه در دوربین جاسازی شده بود(. این خونسردی و سرعت عمل نیاز به تعلیمات ویژه ای داشت که به طور یقین زمینه ساز این ماموریت دقیق و حساس برای ناصر بود.
با صدای شلیک گلولهها وضع موجود نه تنها من، بلکه تمام حاضران، چنان وحشت زده شده بودیم که نه ازتعداد گلولههای شلیک شده و نه از حرکات سریع شاه که به دورخود میچرخید چیزی نفهمیدیم. بعدها در روزنامه خواندیم که سرتیپ صفاری رئیس شهربانی، با شلیک دو سه گلوله به زندگی ناصر خاتمه داده است.
زن و مرد بیهدف این طرف و آن طرف میدویدند، هرکس میخواست خودش را ازآن مخمصه نجات دهد. بگیر بگیر عجیبی بود، با دستور مامورین درهای سالن بسته شد، از یکایک دعوت شدهها بازجویی میکردند و پس از رفع سوء ظن آزاد میشدند. فقط دوسه نفر بازداشت شدند. نوبت به من رسید، هرسئوالی که کردند به درستی پاسخ دادم. وقتی دوستی خودم را با ناصر و چگونگی ورودم به دانشگاه را بیان کردم همه چیزعوض شد.
سئوال: دعوت قبلی داشتین؟
جواب: بله
سئوال: دعوت نامه ازطریق دانشگاه برای شما فرستاده شده بود؟
جواب: خیر.
سئوال: پس به وسیله کدام مرجع یا شخص بوده؟
جواب: به وسیله دوستم.
سئوال: ممکن است دوست خود را معرفی کنید؟
جواب: آقای ناصرفخرآرایی.
این همان چیزی بود که دنبالش بودند، به ظاهر سرنخ را پیدا کرده بودند. همه را آزادی کردند و مرا که از هیچ چیز خبر نداشتم بازداشت کردند. چشمهایم را بستند و با همان وضع درحالی که دو نفر زیر بازویم را گرفته بودند به وسیله یک خودرو به نقطه دیگر بردند.
در اتاقی بزرگ که چهار نفر اطرافم را گرفته بودند، سئوال پیچم کردند این بازجویی تا یک و نیم بعد از نیمه شب ادامه پیدا کرد، ازآن جا که تمام سئوالات را که چند بار هم تکرار شد با صداقت و بدون تغییر پاسخ گفتم آنها به راستگویی من پی بردند، افزون بر اینها من شهرت زیادی داشتم و مامورین امنیتی به خوبی مرا میشناختند.
سرانجام آزادم کردند و با یک سواری تا منزل بردند و ازپدرم تعهد گرفتند که من نباید ازحوزه قضایی تهران بدون اطلاع قبلی خارج شوم.
ناصرعلاقه زیادی به شهرت داشت و حس میکردم که گهگاهی نسبت به شهرت من حسادت میکند. از ولخرجی ابایی نداشت، به خصوص در دو ماه آخرعمرش سخاوتمندانه بریز و بپاش میکرد و این برای من اسباب حیرت بود، زیرا با درآمدش به هیچ وجه تناسبی نداشت.
او اواخر تا حدودی کم حرف، منزوی و اکثرا به اصطلاح « توخودش» بود. شاید ماموریت خطرناکی که درپیش داشت، حالات و افکارش را تحت الشعاع قرارداده بود. ناصر، آن ناصرهمیشگی نبود.
بعدها افشا شد که ماجرای ترور شاه برنامه از پیش ساخته خودشان و احمقی مثل ناصرفخرآرایی بازیگر پایانی آن بوده که به « ملت شاه پرست» تزریق کنند که « خدا نخواست به وجود مبارک ظل اللهی، آسیبی برسد.
ترور شاه و کشته شدن ناصر، گذشته از اراجیفی که در روزنامههای وابسته آن زمان برای گمراه کردن افکارعمومی درج شده بود، شایعات دور از ذهن را هم میان آورده بود. این شایعات علت ترورشاه را در دو مورد خلاصه میکردند.
غیرقانونی کردن حزب توده ایران: دست اندرکاران و صاحب منصبان دولتی ناصر فخرآرایی را منسوب به حزب توده ایران میخواندند و این سازمان سیاسی را پایه ریز طرح این ترور معرفی میکردند. درحالی که ضارب نه تنها اندیشه خاصی نداشت، بلکه به گفت وگوهای زیادی که دراین مورد با هم داشتیم او را دشمن افراطی حزب توده ایران میشناختم و شکی هم در این مورد ندارم.
از قطع ارتباط و نزدیکی شاه و مردم: این مورد هم سخت غیرمنطقی به نظر میرسید زیرا شاه که به قول بعضیها « بین مردم پلاس بود» چه گلی به سر این جماعت بیگناه ریخته بود که با این صحنه سازی مسخره خلق خدا را ازاین نعمت بزرگبینصیب کرده است.»
کتاب خاطرات مطبوعاتی نوشته سید فرید قاسمی به نقل از کتاب من و زندگی نوشته مرتضی احمدی ، ص 114 - 109