دبیرکل حزب الله چگونه روحانی شد/ اولین منبرم هفت دقیقه طول کشید


دبیرکل حزب الله چگونه روحانی شد/ اولین منبرم هفت دقیقه طول کشید

پدر و مادرم با ورود من به حوزه موافق نبودند. مادرم به روحانیت خوش‌بین نبود. تا آن روز، جریان پدربزرگم (پدر مادرم) را نمی‌دانستم که روحانی بوده و عمّامه را کنار گذاشته است!
 
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، آدم‌ها دوست دارند در مورد شخصیت‌های معروف و محبوب زندگی‌‌شان بیشتر بدانند. اینکه مثلا کجا متولد شده و یا چگونه به جایی که الان هستند، رسیده اند. به خصوص که این افراد خیلی هم در دسترس نباشند. سید حسن نصرالله دبیر کل حزب‌الله لبنان فردی است که طرفدارانش منحصرا لبنانی و یا مسلمان شیعه نیستند. بیان شیوا و شخصیت کاریزماتیک او در کنار مدیریت و توانایی و شجاعتی که دارد از او یک چهره بی‌بدیل ساخته است که خیلی ها دوست دارند حتی برای ثانیه‌ای او را از دورترین نقطه ای که می‌توانند ببینند. نصرالله وقتی به محبوبیتش افزوده شد که بعد از پیروزی مقاومت در جنوب لبنان سال 2000 و عقب زدن ارتش به اصطلاح شکست ناپذیر اسراییل سخنرانی‌های پر شوری در جمع ملت خود انجام داد. از نظر دشمنان صهیونیستی او، سید حسن مردی است که هر حرفی بزند راست می‌گوید و بدون شک انجام خواهد داد. کمااینکه در جنگ 33 روزه اینقدر که ساکنان سرزمین‌های اشغالی به اخبار مقاومت و به خصوص صحبت های نصرالله اهمیت می‌دادند به سخنان نخست وزیر خود توجه چندانی نشان نمی دادند. مجموعه‌ای از توانایی‌های این مرد بزرگ باعث شد که شنیدن هر خبری در مورد او لذت بخش باشد. حمید داوود آبادی از نویسندگان دفاع مقدس این موقعیت طلایی را به دست آورد تا دقایقی با سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله لبنان بنشیند و در مورد زندگی خصوصی او صحبت کند. آنچه پیش رو خواهید داشت گوشه ای است از کتاب «سید عزیز» که سید حسن در مورد اینکه چگونه روحانی شده است می‌گوید:
 
سید حسن نصرالله دبیر کل حزب‌الله لبنان در دوران جوانی
عشقم طلبگی بود
از کودکی هرگاه در محضر برخی مشایخ می‌نشستم، برای مدتی طولانی به عمامه‌ی آنان نگاه می‌کردم. یعنی به خود عمامه و چین و پیچش آن. آن موقع عمامه به صورت تکه‌ای پارچه بود که دستاری سیاه رنگ بر آن پیچیده شده بود.
دستار پدرم را می‌گرفتم، آن را بر تکه‌ای پارچه می‌پیچیدم و به عمامه اضافه می‌کردم، سپس آن را بر سر می‌گذاشتم. وقتی کوچک بودم، انگیزه و میل شدیدی به سمت کسب علم و لباس روحانیت داشتم.
در خانواده ما، هیچ فرد روحانی‌ای وجود ندارد. نه تنها در خانواده خودمان، بلکه در سه چهار نسل پدرم و پدربزرگم، پدربزرگ پدرم و پدربزرگ پدربزرگ، هیچ روحانی ای نبود. ولی از فامیل مادرم، عمویش روحانی سیدی بود و عکسش در خانه ما بود و من از همان کودکی دوست داشتم که همچون آن سید در حوزه علمیه درس بخوانم و روحانی بشوم. از همان کودکی برای کسب علم، عشق و علاقه داشتم و در آن فکر بودم. وقتی در روستایی بودیم که تمام جوان‌هایش کمونیست بودند، من شب هنگام و وقت خواب فکر می کردم چه کنم که جوانان روستای‌مان به اسلام متعهد شوند و اهالی روستای ما همه متدین گردند. به این می‌اندیشیدم که چگونه باید در لبنان یک حکومت اسلامی اقامه کنیم. کسی که اندیشه و فرهنگش این باشد، طبیعی این است که هدف او تحصیل و کسب علم باشد.
تربیت مذهبی‌ای که باعث شد من طلبه بشوم، یکی از توفیقات الهی است. گفتم که در خانه ما،‌ دین‌داری به صورت خیلی عادی بود. دین‌داری پدر و مادرم این بود که فقط نماز می‌خواندند و در ماه رمضان روزه می‌گرفتند. حتی شناخت‌شان به احکام شرعی بسیار محدود بود. وقتی که به آن روزها فکر می‌کنم، خداوند سبحان را بسیار شکر می‌کنم. تقریباً می‌توانم بگویم کسی با من در این باره صحبت نکرد و دستم را نگرفت که به این راه ببرد. من تا آنجا که در خاطرم هست، در خانه‌مان نسخه‌هایی از قرآن کریم بود. من قرآن را در دست می‌گرفتم و می‌خواندم. البته همه چیزش را درک نمی‌کردم. اما بهشت و جهنم و عذاب، در ذهن من حکّ می‌شد.
 
سید حسن نصرالله دبیر کل حزب‌الله لبنان در کنار شهید سید عباس موسوی
خانه ما دو اتاق داشت که در یکی من و برادران و خواهرانم می‌خوابیدیم، و پدر و مادرم نیز در اتاق دیگر. شب وقتی می‌خوابیدم، در خواب آتش و جهنم را می‌دیدم و این که مرا در جهنم می‌انداختند. در این موقع، آشفته و با ترس از خواب می‌پریدم و خیلی هم می‌ترسیدم. از شدت ترس به اتاق پدر و مادرم پناه می‌بردم و میان آن دو می‌خوابیدم و آن‌ها مرا وسط جای می‌دادند. این جریان، هر شب تکرار می‌شد و من خواب آتش و جهنم را می‌دیدم و این که مرا در جهم می‌سوزانند. این خواب‌ها و آن حالت‌های معنوی، بهتر از روزگار امروزی من است.
بعدها از میان کتاب‌های یک کتاب‌فروش دوره‌گرد، کتابی را یافتم که اسمش «ارشاد القلوب» بود در آن زمان من هشت-نه ساله بودم. کتاب را از او خریدم ارشاد‌القلوب، همه‌اش مواعظ و قصص است که بر روی من و زندگی‌ام تأثیر بسیار گذاشت. از آن زمان شروع به جست‌وجوی کتاب‌های اسلامی کردم؛ در حالی که کتابخان‌های اسلامی را نمی‌شناختم. در بساط یک دست‌فروش، کتاب «قضاوت‌های امیرالمؤمنین(ع)» را پیدا کردم و خواندم. کتاب کوچکی بود. هر کتابی را که تمام می‌کردم، دوباره از اول شروع می‌کردم به خواندن. علاقه و عطش بسیاری به خواندن و دانستن داشتم.
چند سالی همین‌گونه گذشت. در محله‌ ما، هیچ فرد متدینی نبود و من با هیچ روحانی یا آدم متدینی آشنا نشدم. در محله‌مان، حاجی مسنّی بود که ریش‌ داشت و در مغازه‌ خود نماز می‌خواند. من با این نظر که او فرد متدینی است، می‌رفتم تا فقط ریشش و چگونگی نماز خواندنش را تماشا کنم. خیلی دوستش داشتم.
پدرم که سید موسی صدر را دوست می‌داشت، عکس‌هایی از او را به خانه آورد. من می‌نشستم و زمانی طولانی به عکس سید موسی خیره می‌شدم. در جست‌وجوی هر فرد روحانی ای متدین، یا هرکسی بودم که از او استفاده ببرم و با او مرتبط شوم.
تحصیلات ابتدایی را که تمام کردم، تقریباً ده-یازده سالم بود که برای ادامه تحصیلات در مقطع راهنمایی، به منطقه دیگری رفتم که نزدیک مسجدی بود که سید فضل‌الله در آن نماز می‌خواند. در آنجا با گروهی از جوانان با ایمان آشنا شدم و شروع به رفت و آمد به مسجد کردم. اما در سال‌های اول، یعنی قبل از اینکه به ده سالگی برسم، توفیقی الهی نصیبم شد و با تکیه بر توانایی‌ها و دانسته‌های اندک و ناچیز شخصی، راهم را پیدا کردم.
بر نماز شب مداومت داشتم. از وقتی که مسئول شدم، معنویتم کم‌تر شد(با خنده و مزاح). آن روزها، وقتی قرآن تلاوت می‌کردم یا نماز می‌خواندم، بسیار توجه و حضور قلب داشتم. صفحه نفسم پاک بود و به این دنیا، محکم بسته و گرفتار نشده بودم.
 
سید حسن نصرالله دبیر کل حزب‌الله لبنان
اولین منبر
چهارده ساله بودم که در روستای‌مان بازوریه، برای اولین بار منبر رفتم. عالمی به نام شیخ «علی شمس‌الدین» در روستای ما بود که سخنرانی بلد نبود، اما سخنرانی را به صورت نظری به من آموخت و خیلی هم تشویقم کرد. خدا بیامرزدش! شیخ متدین و خوبی بود. در لبنان، برای هرکسی که فوت می‌کند، تا هفتم مراسم می‌گیریم که در این مراسم، مرثیه می‌خوانیم و یک نفر هم سخنرانی می‌کند. علی شمس‌الدین، تشویقم کرد و گفت: تو منبر برو و سخنرانی کن.»
گفت: «هنگام سخنرانی، در چشم مردم نگاه نکن و فقط از بالا به موها و یا سرشان نگاه کن تا مضطرب نشوی. برای این که اگر در چشمان یا صورت‌های‌شان نگاه کنی، ممکن است اضطراب در تو به وجود بیاید.»
اولین سخنرانی‌ام از روی نوشته بود و در هفت دقیقه تمامش کردم. این سخنرانی تحسین حاضران را برانگیخت و از من تعریف و تمجید کردند. هیچ‌کس انتقاد نکرد یا اشکال نگرفت. سخنرانی دومم هم یک هفته بعد بود که این دفعه بدون نوشته و به صورت ایستاده، حدوداً بیست دقیقه سخنرانی کردم. چون در میان اهالی روستای ما هیچ فرد فرهنگی‌ای وجود نداشت، و در سطح اسلامی نیز افراد مسنّی داشتیم که فقط به طور عامی و تقلیدی مذهبی بودند، این سخنرانی تحسین آن‌ها را برانگیخت. از آن روز به بعد، هر وقت کسی در روستای ما از دنیا می‌رفت، من با آن که سن کمی داشتم، منبر می‌رفتم و سخنرانی می‌کردم. این موضوع به روستاهای دیگر هم رسید و من می‌رفتم آن جاها هم سخنرانی می‌کردم. این‌ها همه قبل از رفتنم به نجف و طلبه شدنم بود! برای بار دوم، بعد از این که دبیرکل شدم. از روی نوشته سخنرانی کردم.
آرزوی من برای طلبه شدن، زمانی محقق شد که با «سید محمد غروی» آشنا شدم او ایرانی‌الاصل بود، اما در نجف زندگی کرده و در نزد امام شهید «سید محمدباقر صدر» درس خوانده بود. به واسطه سید غروری، توانستم و به نجف رفتم. ایشان در همان موقع مرا با چند نامه خطاب به شهید سید صدر و آیت‌الله «سید محمود هاشمی» و «سیدمحمدباقر حکیم»‌راهی نجف کرد.
پدر و مادرم با ورود من به حوزه موافق نبودند. مادرم به روحانیت خوش‌بین نبود. تا آن روز، جریان پدربزرگم(پدر مادرم) را نمی‌دانستم که روحانی بوده و عمّامه را کنار گذاشته است! البته دلیل آن، تنها مسائل خانوادگی بود و نه از روی قصدی خاص یا از نظر سیاسی یا چیز دیگر. مادرم می‌گفت:‌ «اگر به نجف بروی، یک نفر به گدایان افزوده می‌شود!» در لبنان، روحانیان را «گدا» می‌دانستند. به گمان آنان، روحانی کسی بود که با آن چه مردم به او می‌دهند زندگی را می‌گذراند.
تلاش من برای راضی کردن پدر و مادرم به نتیجه نرسید و آنان تن به طلبگی من نمی‌دادند و من مجبور شدم نقشه‌ای بکشم. اگر این جا بمانم، جنبش امل مرا برای جنگ می‌برد؛ ولی اگر به نجف بروم، در دبیرستان درس می‌خوانم و در کنار آن هم درس طلبگی می‌خوانم و بعد از تمام کردن دبیرستان، وارد دانشگاه بغداد می‌شوم و در دوره دکترا متخصص می‌شوم.
به نجف که رسیدم، اصلاً به دبیرستان فکر نکردم و چند روز بعد هم عمّامه به سر گذاشتم و عکس معمّم‌ام را برای آنها فرستادم؛ این یعنی من روحانی شده‌ام و دیگر کار تمام شده است!
 
سید حسن نصرالله دبیر کل حزب‌الله لبنان
راهی نجف شدم
بیست و چهارم آذر 1355 در حالی که پانزده سال و نیم داشتم، به تنهایی راهی نجف شدم. این اولین باری بود که از لبنان خارج می‌شدم. می‌دانستم در نجف دوستی‌ دارم به نام شیخ «علی‌کریم» که با او در «ضاحیه» در منطقه «نبعه»‌آشنا شده بودم. وقتی که رسیدم، چون نجف را نمی شناختم، نخست دنبال او گشتم و پیدایش کردم.
از او خواستم که مرا پیش سید محمد باقر صدر ببرد. گفت: لبانی‌ها معمولاً به دلیل فشار و کنترلی که دستگاه ضد اطلاعات عراق اعمال می‌کند، می‌ترسند به خانه سید صدر بروند، اما من تو را به شخصی معرفی می‌کنم که در رفت و آمد به خانه سید صدر، شجاع و نترس است. آن شخص «سید عباس موسوی» بود.
اولین دیدار من با سید عباس، در دومین روز ورودم به نجف اشرف و به واسطه علی کریم بود.
پس از این پرسش و پاسخ‌ها، سید صدر به سید عباس گفت: «شما را پشتیبان ایشان قرار می‌دهد و تو مسئول او هستی.» و در حالی که از اتاق خارج می‌شد، رو به من گفت: «پول داری؟» گفتم: «نه. من فقط هزینه بلیط و سفر تا نجف را همراه داشتم؛ خانواده‌ام تنگ‌دست هستند و چیزی در اختیار ندارند.» سید صدر چند دینار عراقی از زیر تشک بیرون آورد و به سید عباس داد و گفت: «با این پول برای او یک عمّامه می‌خری، با این پول برایش یک پیراهن سفید می‌خری، با این پول برایش یک قبا و با این پول هم برایش برخی از کتاب‌های لازم را می‌خری این هم برای مصارف شخصی‌اش.»
او واقعاً برای من همانند یک پدر بود. من سن کمی داشتم و او در نجف از من قدیمی‌تر بود و چنان به من توجه می‌کرد که یک پدر با فرزند خویش می‌کند. به راستی وقتی که در نجف بودیم، او به من بیش از خانواده‌اش توجه داشت.
 
سید حسن نصرالله دبیر کل حزب‌الله لبنان
لباس روحانیت
در نجف، به طلبه‌ای که معمّم نباشد، حجره نمی‌دادند و من هم از خدا خواسته، پیش آیت‌الله سید محمدباقر صدر، معمّم شدم.
لباس روحانیت را که پوشیدم، از خوشحالی در جایم بند نبودم. برای اینکه از کودکی منتظر چنین لحظه‌‌ای بودم. اما واقعاً احساس سنگینی کردم. می‌دانستم که دیگر نباید هر کاری را انجام دهم و مواظب رفتارها و گفتارهایم باشم.
عمّامه گذاری من هم داستانی دارد. یک حاجی‌ای بود به نام «مصطفی یاسین» که فرزندانش را برای تحصیل به نجف آورده بود. او دو فرزند خود شیخ «حسن یاسین» و شیخ« حسین یاسین» را آورده بود و دوست داشت که آن‌ها نیز نزد سید صدر معمّم شوند. کسی پیش او آمد و به او گفت:«اگر بچه‌هایت نزد محمدباقر صدر معمّم شوند، اطلاعات عراق آن‌ها را تحت تعقیب قرار می‌دهد و آن‌ها را اذیت می‌کنند.» لذا آن‌ها را پیش سید خویی برد و آن‌ها به دست سید خویی معمّم شدند. آن حاجی در حالی که شاعر هم بود،‌ دو بیت شعر نوشت و می‌خواست بعد از این که دو پسرش معمّم شدند، این دو بیت را برای سید صدر بخواند که نشد. من هنوز آن دو بیت را حفظ هستم که می‌گوید: « و عمّامه‌ای که و دست شما آن را مبارک گردانید،‌ و از روی کرامت،‌ کار این دو را نور بخشید، از پاک‌ترین عمّامه‌هایی است که کسی آن را مبارک گردانیده است، در طول زندگی کرامات بسیاری خواهد دید و این بسیار است.»
بعدها همین حاج مصطفی یاسین شد پدرخانم من.


فارس،